ادامه شناخت و تأمل
پس گوهر حرکت سرمايه پژوهش و جستجو کردن در اضافه ارزشي است که مفهوم ارتباط دروني را که کار و سرمايه است به هم پیوند می دهد. البته شکلهاي بسيار پيشرفته حرکت سرمايه اين ارتباط اساسي را پنهان نگاهميدارد. در واقع، اضافه ارزش در خودآگاه در اين شکل اساسي نمودار نميگردد،
بلکه در شکل پديداري سود، رخ مينمايد. البته آنجا شکلي از وجود اضافه ارزش داريم. اما، اين اضافه ارزش ديگر به کار ربط داده نميشود، بلکه به مجموع ارزش های توليد که خاستگاهاش را پنهان ميکند، مربوط ميگردد. از سوي ديگر، سود در این کیفیت نمودار نميگردد، بلکه در شکلهاي پديداري گوناگون نفع، رانت و سود مؤسسه که خاستگاهاش را هنوز پندارآميزتر ميکنند، رونما ميشود. ازينرو، يک شکل پديداري مانند نفع به توليد کردن پنداري گرايش دارد که سرمايه (کميت پول آغازي) در نفس خود، بيواسطه، بدون ميانجي روند توليد سود را ميآفريند و آن را به عنوان مزد سرمايه نمودار ميسازد. مارکس اين تفکيک شکلهاي پديداري و اساسي توسط مفهومهاي وارونگي و ازخودبيگانگي را شرح ميدهد. پديدار با گوهر بيگانه است و بيشتر وارونگی آن را تشکيل ميدهد. بدین ترتیب کار علت اضافه ارزش اش را بیان می کند که توضيح فرمول سرمايه را فراهم ميآورد، سرمايه اينجا بعنوان خاستگاه اضافه ارزش جلوه ميکند.
بنابراين، درک ميکنيم که چگونه کتاب سوم کاپيتال ضمن توضيح دادن شکلهاي وارونگي واقعي که به بينش هر کس تحميل ميشود، همزمان تئوري ايدئولوژي را گسترش ميدهد. در واقع، وارونگي واقعي، به پندار ميانجامد و اين پندار نتيجههاي توجيه کردن سازمان اجتماعي سرمايهداري را ميآفريند. در حقيقت، درک سود بعنوان مزد سرمايه شکل توليد سرمايهداري را توجيه ميکند و در ضمن رابطه سود و کار کارگر را پنهان ميدارد که مغاير با اين تصديق سوسياليستي است که بر حسب آن سود استوار بر کار پرداخت نشده است. نتيجه ايدئولوژيک در مفهومي وجود دارد که روندهاي اقتصادي پندار ی توجيه کننده را به وجود می آورند.
اين تئوري وارونگي واقعي که در کتاب سوم شرح داده شده، تئوري هنوز عامتر را که از نخستين فصل کتاب يکم: در تئوري فتيشيسم کالا (29) توضيح داده شده، کامل ميکند. مارکس آنجا تيرگي شيوه توليد سرمايهداري را توضيح داده و در ضمن نشان ميدهد که اين واقعيت که عاملها آنجا اقتصاد را تنها در خلال پديدارهاي مبادله درک ميکنند، پنداري عام در زمينه طبيعت ارزش و همه شکلهاي مشتق اش ميآفريند. در واقع، در ارتباط با مبادله تجاری، ارزش يک شيء چونان کيفيت طبيعي اين شيء يا چه بهتر چونان رابطه ميان دو شيء رخ مينمايد. ازينرو، اين واقعيت براي خودآگاه پوشيده است که اين رابطه اجتماعي تشکيلدهنده ارزش است. برعکس، تمام تحليلمارکس استوار به ثابت کردن اين نکته است که ارزش عبارت از صرف نيروي کار است که بطور اجتماعي بنابر رابطههاي فرمانروا بين طبقهها و درون طبقهها تنظيم شده است. صرف نيروي کار به اين شکل به مديريت و اجباري که سرمايهدار هنگام روند توليد اعمال ميکند، بستگي دارد. بدين ترتيب ميتوان فهميد که تأثيرهاي ايدئولوژيک فتيشيسم کداماند.
اين پندار دو نتيجه دارد: يکي اينکه واقعيت اقتصادي را با پنهان کردن آنچه که در آن به رابطههاي طبقههاي ناسازگار باز ميگردد، سیاست زدایی ميکند که با اينهمه به روشني سياسي است (30) و ديگر اينکه آن را ضمن ناخوانا کردن هر آنچه که در آن از راه رابطههاي اجتماعي به تاريخ باز ميگردد، طبيعی جلوه ميدهد. پندار ناتاريخي و نا سياسي از آنجاست.
به این دلیل، اين تئوري ايدئولوژي که بر پايه اين دو اصل گسترش يافته، يک تئوري تيرگي عينيت اقتصادي است. ازينرو، اين تئوري مانعهاي شناخت واقعيت اقتصادي را مشخص کرده و از اين راه يکي دانستن پندارهاي ويژه اقتصاد سياسي را ممکن می سازد. تئوري وارونگي واقعي نشان ميدهد که پديدارندگي به نمود مربوط می گردد و به نقد جريان ناعلمي اقتصاد سياسي، «اقتصاد عاميانه» ميانجامد. بدين ترتيب مارکس گفتماني را نشان ميدهد که منجمد در شکلهاي فرمانروایی بي میانجی عينيت اقتصادي به رها شدن از پندارهاي پديداري نائل نمی آید و مانعي براي هر شناخت واقعي می گردد.(31) پندارهاي ويژه فتيشيسم از درجه ديگرند. آنها به نقد جريان علمي اقتصاد سياسي، «اقتصاد کلاسيک» (32) ميانجامند. اقتصاد کلاسيک کوشش خود را روي از هم پاشیدگی نمودها که از اقتصاد عاميانه تغذيه ميشود، استوار ميسازد و ازينرو، شکلهاي گوناگون ارزش را به کار ربط ميدهد. اما قرباني همگونسازي فتيشگرايی شکلهاي گوناگون ارزش، در شيءها يا در ارتباط های بين شيء باقي ميماند، که به ویژه به توليد کردن پندار عينيت اقتصادي همگون گرايش دارد. به طوری که اقتصاد کلاسيک بجاي پيمودن تدريجي عينيت اقتصادي از داخل به خارج به همانند کردن شکلهاي اساسي و شکلهاي پديداري و ربط دادن آنها بطور بي میانجی به يکديگر متمايل است.(33) چنين است پندار ويژه اقتصاد کلاسيک. بر اساس اين دو نقد اقتصاد سياسي که در نخستين فصل و در کتاب سوم طرح ریزی شده ، در کتاب چهارم به بررسي انديشه اقتصادي مبادرت ميشود.
پس کاپيتال که بنابر سير توضيح حقيقت شيء و تئوري پردازي ايدئولوژي شکل گرفته بيدرنگ به نقد اقتصاد سياسي ميانجامد. البته، جنبههاي شناخت و نقد نبايد تنها بر پايه رابطه علت با نتيجه به يکديگر ربط داده شود؛ زيرا تئوري ايدئولوژي تنها به تأثيرها در خودآگاه عينيت اقتصادي که شناخت مستقل از آن کسترش يافته مربوط نيست. در واقع، خودآگاه تاريخي به خود واقعيت اقتصادي تعلق دارد. سپهر اقتصادي تنها سپهر ساختار عيني نيست، بلکه قطب ذهني، قطب فعاليت بشري را که توسط نمايندگان آگاه رهبري ميشود، دربر ميگيرد. (34) به اين عنوان است که ايدئولوژيک در گفتمان به کار رفته است. تئوري ايدئولوژي تئوري ذهنيت اقتصادي، فرانمودها و مقولههاي عاملهاي اقتصادي، تئوري خودآگاه «کسي [است] که در پراتیک، در روند توليد بورژوايي وارد و جذب شده است» (T.2, 184). نمونه فتيشيسم کالا را در نظر ميگيريم. تحليل آن در ارتباط با بررسي رابطههاي عيني بين پول و کالا انجام می گیرد و بطور بي میانجی مقدم بر شرح دادن رابطه مبادله است. چنين است که براي توضيح دادن پراتيک مبادله، شرح دادن فرانمود ارزش در خودآگاه تاريخي مکمل ضرور پايههاي عيني مبادله است. همچنين، شرح دادن پيشرفتهترين شکلهاي گردش سرمايه در کتاب سوم مستلزم تئوري پردازي استراتژيهاي آگاهانه سرمايهداران است که جنبه ذهني آن را تشکيل ميدهد. البته، از اين ديدگاه، گذار از نقد ايدئولوژي به تئوريپردازی آن يک تصحيح بشمار ميرود. در صورتي که ايدئولوژي به رغم تأثيرهاي سياسي واقعي اش- همانطور که ديدهايم، تا اندازهاي واپس رانده شده – چونان رهايي پنداري از انگارهاي پايه ماديشان باقي ميماند. مارکساز این پس، روی واقعیت آن و جنبه تشکيل دهنده واقعیت آن درنگ دارد (35) .
پس جنبه شناخت شيء و جنبه نقد خودآگاه جدايي ناپذيرند؛ از يکسو در مقياسي که تئوري خودآگاه از شناخت تعينهاي اقتصادي عيني ناشي ميشود و شناخت واقعيت اقتصادي مستلزم شناخت قطب ذهني آن است و از سوي ديگر، در مقياسي که تئوري خودآگاه تئوري ايدئولوژي و بنابراين، بطور بي میانجی نقد خودآگاه است. البته، نقد خودآگاه فقط نتيجه و مکمل شناخت قطب عيني واقعيت اقتصادي نيست؛ علاوه بر اين، اين نقد جنبه خودتأملي روش شناسانه گفتمان را نشان ميدهد. در واقع، اين نقد است که توجيه روش نقد اقتصاد سياسي را فراهم ميآورد. ديدهايم که طرح نقد اقتصاد سياسي يکي از انگيزههايش را در نقد ايدئولوژي يافته است. ازينرو، مارکس در جريان پژوهشهايش چنان جایگاهی به دلمشغوليهاي روش شناسانه ميدهد. بررسی اقتصاددانان او را نسبت به تيرگي واقعيت اقتصادي متقاعد کرد و مسئله روش شناسي مناسب براي چیرگی بر اين مانع (36) را پديدار ساخت. با وجود اين، کاپيتال بنابر تئوري ايدئولوژي که دربر دارد، در نفس خود تئوري تيرگي واقعیت است که به او امکان ميدهد در باره صحت خاص و شرايط گسست اش از پندارهاي خودآگاه تاريخي بیندیشد.
درست، از اين ديدگاه است که روش ژنتيک کاپيتال يکي از توجيههاي اش را بدست ميآورد. اگر اين روش ميکوشد شکلهاي پديداري را بر اساس اصلهاي انتزاعي که در حالت پديداري ارائه نشدهاند، بازسازي کند، براي اين است که مسئله آنجا عبارت از راه خنثي کردن دامهاي وارونگي واقعي و فتيشيسم است. ميدانيم کهمارکس روش خاص ترکيبياش را در برابر روش تحليلي کلاسيک قرار ميدهد.(37) و قابل توجه اين است کهمارکس اين اختلاف را با مسئله فتيشيسم و وارونگي واقعي پيوند ميدهد (T. 2, 183 Sq;T. 3, 587 Sq). شايستگي کلاسيکها کوشش در خنثي کردن وارونگي واقعي شکلهاي پديداري است. آنها در اين امر توفيق يافتند از راه تجزيه شکلهاي پديداري بغرنج را به طور تحلیلی به شکلهاي ساده تقليل دهند. ازينروست کهاسميت و ريکاردو سرمايه و زمين را منبعهاي ارزش نميدانند، بلکه اصل واحدي را براي همه شکلهاي ارزش تعیین کردند، (که عبارت از کار است). البته، روش تحليل آنها ناتوانياش را در خنثي کردن پندارهاي فتيشگرايانه آشکار میکند. زيرا با دست يازيدن به روش تحليلی فقط ميتوان به اصلهايي دست يافت که مفهوم آن بنابر مقدمههاي پديداري مشخص ميماند. بعلت نبود بازسازي پديداری بر پايه عنصر ذاتی، نميتوان از تضاد بين جنبههاي «باطني» و «ظاهري» واقعيت اقتصادي بيرون آمد (T. 2, 184). ازينروست که ريکاردو مفهوم ارزش مربوط به مبادله را حفظ ميکند و در پرسش در باره «کميت ارزش» (T. 2, 183)، پرسش در باره معیار ارزش که بر مبادله فرمانرواست، متوقف ميماند. مارکس از اين واقعيت نتيجه ميگيرد که يک معیار مستلزم يک گوهر براي سنجش است و نياز به دادن تحليل از گوهر ارزش دارد. اين تحليل بايد در مفهومي که شکل پديداري رابطههاي کالاها که بين آنها مبادله وجود دارد، انتزاعی باشد و مبادله معیار و نه گوهر را بنماياند. پس ، در اين سوي پديدار است که بايد در پي آگاهي از ارزش بود: اين آگاهي از راه تحليل خود کالا بدست ميآيد.(38) چنين است نقطه حرکت کاپيتال که پس از شناسايي کردن گوهر ارزش، شکلهاي ارزش مبادله را بطور ژنتيک بازسازي ميکند، چيزي که ريکاردوبراي دست يافتن به شکلهاي وارونگي واقعي که عامه مردم موفق نميشوند از آن بدر آيند، سر انجام در برابر آنها متوقف مانده بود. ازينرو، پديداري بطور عقلاني بترتيبي بازسازي ميشود که پندارهايي را که ميآفريند، خنثي شوند.
پس صحت روش خاصش توسط مارکس در اصطلاحهاي تئوري ايدئولوژياش بازتاب يافته است. در مورد مفهومهايي که بر اساس آنها واقعیت اقتصادي را بازسازي ميکند، بهمين ترتيب عمل شده است. دستگاه مفهومي مورد استفاده مارکس در کاپيتال از ابهامي رنج ميبرد که از سرگردان کردن خوانندگان بيبهره نيست.مارکس از اين امر آگاه بود.(39) در واقع، بنظر ميرسد که مفهومهاي مورد استفاده مفهومهاي کلاسيک هستند و به پنهان کردن نوآوری انديشه مارکس گرايش دارند. بدون شک براي از بين بردن اين ابهام است که مارکس به گفتمان خود شکلي دادکه در آن پيوسته توضيح و نقد مفهومها را درميآميزند. شرح معني مفهومهاي تئوري بيشتر وقتها توأم با مراجعهها به معني است که در تاريخ انديشه اقتصادي به آنها (هنگام يادداشتها و يا درپیکر متن) داده شده. بدين ترتيب، مفهومهاي کاپيتال روشنایی نامستقيم معنيشان را باز می یابند. در حقيقت، بديهي است که آنها همواره رابطه نقد را با مفهومهاي کلاسيک حفظ ميکنند؛ در واقع، هيچ مفهومي در کاپيتال وجود ندارد که رابطه با مفهومهاي کلاسيکها(40) را حفظ نکند. البته، اين رابطه همواره به طرحريزي دوباره تصحيح کننده مربوط می گردد. از يکسو، هيچيک از مفهومهايی که از کلاسيکها گرفته شده در این کیفیت و نه حتي در قالب مفهومهاي ارزش مصرف و ارزش مبادله تکرار نشده است. معني مفهومهای اخیر بنابر سنتي معين شده که بنظر می رسد بايد مارکس بنابر واقعیت تکرار در آن گنجانده شود. در حقيقت، آنها بنابر تمايز ارزش و ارزش مبادله(41) و نيز بنابر تمايز سودمندي و ماديتِ تابع طرحريزي دوباره، قطعي شدهاند. از سوي ديگر، نوآوريهاي مفهومي مارکسدر نفس خود تصحيحهاي مقولههاي متداول هستند: مانند ارزش نيروي کار در برابر ارزش کار، اضافه ارزش در برابر سود، سرمايه استوار/ متغير در برابر سرمايه ثابت/ گردان. تئوري ايدئولوژي به انديشيدن و توجيه کردن مقولههايمارکس امکان ميدهد و تئوري رابطههايشان را با مقولههاي اقتصاد کلاسيک فراهم ميآورد. در واقع، تکرار اين مقولهها در مقياسي توجيهپذير است که آنها نتيجه روش تحليلياي باشند که هدف آن زايل کردن نمودها است. پس بنابر روش تحليلي است که «ضرورتا بايد به مفهومسازي و نقد مبادرت کرد»(T. 3, 589) 42 . بدين ترتيب درک خواهيم کرد که روش ژنتيک، طرح ريزي دوباره نتيجههايي است که از راه روش تحليلي فراهم شده و ازينرو، «تحليل، پيش فرض ضرور توضيح ژنتيک است» (همان جا) . در مورد طرح ريزي دوباره که اين مقولهها مربوط به آن است، فصل فتيشيسم، تئوري آن را فراهم ميکند. در واقع ديدهايم که مقولههاي کلاسيکها زير فشار فتيشيسم قرار دارند و ميتوان نشان داد که طرح ريزي دوباره که اين مقولهها مربوط به آن است، ازحذف فتيشيسم مايه ميگيرد. (يک نمونه آن را در گفتمان تمايز ارزش و ارزش مبادله ملاحظه کردهايم). پس تمام اهميت تئوري فتيشيسم را درک می کنیم. در حقيقت، اين تئوري خردپذيري گفتمان مارکس را نشان ميدهد و در ضمن، معنی رابطهاش را با کلاسيکها معين ميکند و از اين راه دستگاه مقولهاي کاپيتال را توجيه ميکند.
بنابراين، تئوري ايدئولوژي تنها از عمل کردن تئوريپردازي قطب ذهني اقتصاد ناشي نميشود. بلکه هم چنین از خودتوجيهي روش ژنتيک و مفهومهاي تئورياي ناشي ميشود که به آن امکان ميدهد به خود بعنوان روش کامل در حذف مانعهايي که او معين ميکند، بينديشد. اين تئوري جنبهاي را نشان ميدهد که بنابر آن نقدگرایي تشکيل دهنده گفتمان کاپيتال، گفتماني است که بنابر آن سير شناخت بررسي صحت خاص آن را دو برابر ميکند.
پس ميبينيم که نقدگرایي کاپيتال بطور چشمگير با نقدگرایي 1843 تفاوت دارد. جنبه صوري روش شناسي نقد استوار بر آگاهي يافتن و مبارزه با تاريخمندي خودآگاه است- دستکم اين يکي از دو گرايش بود. مسئله از اين پس ديگر مسئله مبارزه تأمل با خودآگاه تاريخي نيست، بلکه مسئله مبارزه با مانعهاي ويژهاي است که توسط تئوري معين ميشود. اين اختلاف مربوط به رابطه جديد شناخت و تأمل است. برعکس در برنامه «ايدئولوژي آلماني» جنبه تأملي تئوري که جنبه فلسفي آن نيز هست، وارد طرح تئوريک شده است.(43) با اينهمه، چون فلسفه مانند 1843، درحالت نفياش نگاه داشته شده، به اين دليل واقعیت نیافته است.(44) بنابر طرح خروج از فلسفه، عنصر تأملي گفتمان ديگر گفتماني نيست که بر پايه آن دانش توسعه مييابد. در 1843، تأمل درباره صحت خاص آن، در شکل خودنقدي است که توليد محتوي گفتمان را عهدهدار ميشود. مدلي که براي انديشيدن درباره تأمل بکار ميرود، فلسفي بود. اين مدل بر استقلال انديشه، توانايي داوري کردن در نفس خود و کشف کردن حقيقت و خطا در نفس خود راایجاب می کند. اکنون اين ديگر تأمل نيست که محرک توسعه تئوريک است. نقد دیگر به توسعه مستقل اندیشه بازنميگردد، بلکه به امکاني بازميگردد که از راه شناخت شيء ایجاد شده است. در حقيقت، اين عمل شناخت است که به تئوري ايدئولوژي وابسته است. شناخت واقعيت به عنوان تئوري خودآگاه، بازگشت تأملي گفتمان به خويش را ممکن ميسازد و بعنوان تئوري خطا، به اين تأمل شکل نقد ميدهد.
پس اينجا شناخت و تأمل بطور متقابل مستلزم يکديگرند. شناخت مستلزم تأمل در مقياسي است که مضمون تئوري ايدئولوژي را توليد ميکند و تأمل مستلزم شناخت در مقياسي است که به توجيه روش شناسانه اين شناخت ميپردازد. اين دَوَران پايه ايرادي است که بنظر قطعي ميآيد. تئوري به گفتمان امکان ميدهد که از دیدگاه گسستاش با مانعهاي خودآگاه تاريخي به توجيه خود بپردازد. البته، اين توجيه کسب شناخت واقعيت اقتصادي و بنابراين گسست مقدم با مانعهاي خودآگاه تاريخي را ایجاب می کند. مسئله آنجا عبارت از يک چرخه است و همه مشکل به ورود در چرخه مربوط است. مارکس نشان داده است که چگونه تئوري او ميتواند مدعي رهايي خود از پندارهاي خودآگاه تاريخي باشد. البته چرا نه؟ بنابر کدام محرک تئوري او توانست از پندارهاي خودآگاه تاريخي که نتيجههاي آن نزد ديگران شرح داده شده اند، رهايي يابد؟ انتظار اين بود که او آن را بر اساس تئوري خاص ايدئولوژياش توضيح دهد.
در کاپيتال راه حل اين مشکل را مييابيم. اين راه حل به ما امکان ميدهد که درک کنيم چرا تأملگفتمان درباره صحت خاصاش، بيش از آنکه شکل تأمل درباره خودرا پيدا کند، شکل نقد اقتصاد سياسي، يعنی تأمل در باره گفتمان ديگر و نقد این گفتمان ديگررا پيدا میکند.
29- براي تحليل اين تئوري و تفسـير کاپيتال بعنوان نقــد فتيشيسم بنـگريد به j. M. Vincent، نقد کار، PUF، 1987، فصل 4: «بتواره (فتیش) کار و فرمانروايي آن: نقد اقتصاد بعنوان نقد شکل ارزش».
30- براي تفسير کاپيتال بعنوان تئوري بعد سياسي عرصه اقتصادي به اثر پيشگفته ژاک بيده رجوع کنيد.
31- «اقتصاد عاميانه دقيقادر نزد آن خود راتنها در از خودبيگانگياي احساس ميکند که در آن اجزاي متفاوت ارزش وارد تقابل ميشوند. چنين است شکلي که بنابر آن اين رابطهها در پديده، بهم پيوسته بنظر ميرسند و در آن آنها در خودآگاه عاملهاي آميخته با توليد سرمايهداري دوام مييابند. اقتصاد عاميانه که بهمان اندازه بسيار ساده، طبيعي، مفيد براي همه و دور از هر دقت تئوريک است به اين منجر ميشود که در واقع کاري جز بيان انگارهاي معمولي در زبان اصول پرست انجام نميدهد» (T. 3, 597). همچنين بنگريد به: کاپيتال کتاب 3 فصل 25 «فرمول سهگانه ای»
32- در فصل 1 و IV :« خصلت فتيش (بتواره) کالا و راز آن»، نقد اقتصاد سياسي بيش از اقتصاد عاميانه روي اقتصاد کلاسيک تکيه ميکند.
33- اقتصاد کلاسيک «اغلب سعي در مغشوش کردن هويت منبع شکلهاي مختلف و ساده سازي بيواسطه، بی ميانجيها دارد» (T. 3, 589) اين نقد درباره روش اسمیت و ريکاردو گسترش يافته است (T. 2, 183 sp)
34- از اين ديدگاه است که ميتوان نشانهاي فرديتگرايي روش شناسانه را در کاپيتال جستجو کرد. اين اقدام توسط J. Elster در «کارل مارکس، يک تفسير تحليلي» (PUF، 1989) بعمل آمده است.
35- در اين مفهوم است که ميتوان يک تناقض بين مفهومهاي ايدئولوژي و فتيشيسم را ملاحظه کرد. در اين باره بنگريد به اتين باليبار، فلسفه مارکس (op. cit. P 42-79)
36- البته، اين امر ايجاب ميکند که اين مانع مجزا باشد. چرخه تملک تدريجي شيء ، شناسایی کردن مانعها و تصحيح پيش فرضهاي روش شناسانه که کاپيتال نتيجه آن است، از آنجاست. از اين ديدگاه، کاپيتال نتيجه نقدي است که در آن مارکس ضمن انتقاد کردن از خود از اقتصاد سياسي انتقاد کرده است.
37- بويژه در «مقدمه» 57 در متن اختصاص يافته به روش اقتصاد سياسـي (O. 1, 254-256)
38- تحليل کالا به کشف خصلت دوگانه کار و تعريف ارزش بعنوان کميت کار اجتماعا لازم انجاميد.
39- او خود را دلواپس از بين رفتن آن در مکاتبهاش با انگلس، 8 ژانويه 1868 و کوگلمن 11 ژوييه 1868 نشان ميدهد.
40- رابطه در مورد مفهوم کار اضافي که سر چشمه اش نزد ريکاردوييهاي چپ وجود دارد، نامستقيم است و با مقولههاي اقتصاد کلاسيک در آنچه که در نزد مارکس از مفهوم اضافه ارزش يا ارزش اضافي جداييناپذير است، در پیوند ميماند.
41- در نقد خود از تئوري اسمیتي کار مولد (T. 1, 161)، مارکس از همانندسازي که بين شيء مادي و کالا انجام گرفته انتقاد ميکند. يک ثروت نا مادي چون خدمات نيز يک کالا است.
42- و ازينرو، بعقيده مارکس سير دانش جنبه تحليلي را دربر ميگيرد (مراجعهها به تحليل شيميايي در پيشگفتار و فصل فتيشيسم از آنجا است). در واقع، سير دانش، ژنتيک و تحليلي است؛ زيرا خود_ توليدِ محتوي مفهومی وجود ندارد؛ بلکه رفت و آمد بين مفهوميت و پديدار وجود دارد. گفتمان بطور تحليلي، پديدار (چون کالا يا فرمول سرمايه) را بدین ترتیب تقلیل می دهد: 1- بنابر نقد پديدار که معني آن برپايه تئوري ايدئولوژي (رد همانندي ارزش- ارزش مبادله) تعيين ميشود 2- بنابر وضع ژنتيک حقيقت آن برپايه آزمونهاي مفهومي پيشين (ازينرو، تئوري ارزش امکان ميدهد تمايز کار و نيروي کار انجام گيرد) . اينجا از يکسو، ملاحظه ميکنيم که سير دانش توسط خود مفهومها و تضادهاي پديدار بوجود نيامده (ازينرو، ديالکتيکي نيست) و از سوي ديگر، جنبه نقد از پيشرفت دانش جدايي ناپذير است (بدين ترتيب، مارکس هنوز نزديک هگل باقي ميماند چون او نقد خودآگاه «پديدارشناسي» را در سيستم علم خود وارد کرده است).
43- ايدئولوژي آلماني فلسفه را «به ترکيب عامترين نتيجهها که امکان انتزاع کردن» علم تاريخ است، تقليل ميدهد(i. A, 21) اين جنبه روش شناسانه اکنون تشکيل دهنده علم است.
44- ازينرو، نميتوان نقد اقتصاد سياسي را بر اساس پروبلماتيک نفي واقعیت پذير 1843 تفسير کرد. همانطور که کارل کرش در «مارکسيسم و فلسفه» اين کوشش را بعمل آورد (Minuit, 1964). حتا اگر ناگزير با او موافقت کنيم که مفهـوم ايـدئولوژي ناممـکن بودن خـروج از فلـسفه را نشـان ميدهـد. (cf. n. 2. P 87)
No Comments