نقدگرایی 1843 به طرح دوگانه نقد سیاست و فلسفه مربوط است. نقد اقتصاد سیاسی نتیجه و اصلاح آن است. این نقد برنامهای را نشان میدهد که مارکس از 1844 تا پایان زندگیاش به آن اشتغال داشت. کاپیتالنهاییترین نتیجه آن را به ما ارائه میکند.
نقد اقتصاد سیاسی باید در مفهوم دوگانه عینی و ذهنی درک گردد – این نقد بر پایه و با تکیه بر اقتصاد سیاسی – و بنابر دو مفهوم اقتصاد سیاسی – واقعیت اقتصادی و بررسی این واقعیت با بلندپروازیهای علمی انجام گرفته است. نخست این نقد، نقدی است که بر واقعیت اقتصادی تکیه میکند. در این مفهوم، این نقد نتیجه نقد سیاست است. وقتی ظاهر سیاسی بیاثر میشود، نقد روی مکان واقعی تاریخ و نهاد سیاسی: اقتصاد تکیه میکند؛ بعد این نقد نقدی است که دیدگاه رشته اقتصاد سیاسی را میپذیرد، و دیدگاه فلسفه را رها میکند.مارکس همواره این موضوع را رد کرده است که کاپیتال را به نقد فلسفی این رشته کاهش دهند. او آشکارا پیوستگی طرحاش را با آنچه اقتصاد سیاسی میتواند از علم داشته باشد، نشان داده است. نقد اقتصاد سیاسی که گذار فلسفه به علم را فراهم می آورد، نتیجه نقد فلسفه است. سرانجام او نقدی است که استوار بر گفتمان اقتصاد سیاسی است. پس موضوع نقد هم واقعیت و هم گفتمان اقتصادی است. این دوگانگی در خود طرح کاپیتال ثبت شده است. این اثر می بایست چهار کتاب را دربرگیرد. سه کتاب نخست قانونهای اقتصاد سرمایه داری را شرح میدهند (این کتابها را امروز کاپیتال مینامند)؛ واپسین کتاب، تاریخ اندیشه اقتصادی را مطرح میکند (از این پس این کتاب را زیر عنوان تئوریها درباره اضافه ارزش با حرف T و در پی آن شماره جلد و شماره صفحه را نشان میدهیم). (1)
اگر میتوان در نقد اقتصاد سیاسی نقدگرایی را تشخیص داد، بنابر معنی سوم است. در واقع، آشکار میشود که در کتاب چهارم، اقتصاد سیاسی فقط نتیجههایش را نقد نکرده است، بلکه همچنین دیدگاهی را نقد کرده است که به مشخص کردن رویکردش به واقعیت میپردازد. بنابراین، دیدگاه اقتصاد سیاسی همزمان بنابر نقد مارکسی اقتصاد سیاسی پذیرفته و نقد شده است. اصطلاح نقد، بیش از نشان دادن فقط هدفهای نقدی تئوری – نقد واقعیت و نقد گفتمان- شکل خود گفتمان را نیز نشان میدهد.
بنابراین، مسئله نقدگرایی مسئله نوع رابطهای است که بخش اختصاص داده شده به شناخت واقعیت اقتصادی و بخش اختصاص داده شده به نقد گفتمان اقتصادی را حفظ میکند. آیا نقد اندیشه اقتصادی تنها پیوستار کاپیتال و فقط استوار بر کاربرد حقیقت قبلا بدست آمده در گفتمانهای گذشته بمنظور مشخص کردن درستی آن است؟ آیا این تنها مربوط به تئوریهای اقتصادی گذشته است؟ یا اینکه بخش اساسی طرح را نشان میدهد که روی سه کتاب نخست نیز تکیه دارد و به آن مجال اندیشیدن به خویش را میدهد.
این پرسشها به معنی عمومی طرح نقد مارکسی اقتصاد سیاسی مربوطاند. ما این نقد را تنها بر اساس نتیجهای که از خواندن کاپیتال بدست میآید، درمییابیم و ازینرو، جنبههای گوناگون پیدایش آن را از قلم میاندازیم. با اینهمه، بمنظور دقیق کردن معنی این پرسشها شایسته است کوتاه به یادآوری مرحلههایی پرداخت که مارکس را به پروبلماتیک قطعی نقد اقتصاد سیاسی رهنمون شد.
نخستین مرحله با دستنوشتههای 1844 شکل گرفته است.(2) نقد اقتصاد سیاسی آنجا به معنی نقد واقعیت اجتماعی درک شده است. این نقد قرینه نقد سیاست است و مارکس از دیدگاه نقدگرایی 1843 به طور جدی به این کار میپردازد.(3) ما آنجا او را درگیر پژوهش شکلهای اقتصادی ازخودبیگانگی: پول و مالکیت میبینیم. احتمال دارد که مارکس با شتاب خصلت نارسای این طرح را که رفته رفته از پرداختن به آن دست میکشد، احساس کرده است. زیرا در واقع این کار بیش از رسیدن به شناخت مشخص واقعیت اجتماعی به پرداختن تفسیر بیرونی که آن را به اصطلاحهای فلسفه فویرباخ تقلیل میدهد، بسنده میکند. در حقیقت هر چند فلسفه فویرباخ در متن نقد فلسفه مناسب بنظر میرسد، اما در انجام دادن اصلاح مورد نظر، ناتوانیاش را آشکار میسازد. بیش از نفی فلسفه ما اینک در برابر کاهش خودکامانه واقعیت به مقولههای فلسفی قرار داریم.
بدون شک این مسئلههاست که مارکس را به ترک کردن نقد اقتصاد سیاسی بخاطر پرداختن دوباره به مسئله جدید نقد فلسفه سوق میدهد. در واقع، در «خانواده مقدس» و سپس در «ایدئولوژی آلمانی» ژرفش و رادیکال شدن آن را ملاحظه میکنیم. با اینکه تا آن وقت مسئله فقط عبارت از نفی هستیپذیر کردن بود، از این پس، داو مسئله، سامان بخشی خروج از فلسفه است.(4) راه حل، ترک فلسفه بخاطر علم بود.
دومین مرحله ایدئولوژی آلمانی است. آنجا مارکس را به طرحریزی علم تاریخ علاقمند میبینیم که در حقیقت علم مشروط اقتصادی تاریخ است. مسئله عبارت از نقد اقتصاد در مفهوم نسبت نمای ذهنی است: این از دیدگاه اقتصاد سیاسی است که نقد انجام یافته است. این نقد همواره هدف گفتمان را بنابر نقد جامعه و نقد خودآگاه تشکیل میدهد. نقد نخست شکل تئوری تاریخ را پیدا میکند که شدن (صیرورت) آن توسط دیالکتیک شکلهای مالکیت و نیروهای مولد در بیان میآید. و به ویژه نشان میدهد که رشد نیروهای مولد در نظام جامعه بورژوایی به زیر سؤال بردن مالکیت خصوصی و برآمدن جامعه جدید که به تعبیر مارکس جامعه کمونیستی است، می انجامد. ازینرو، علم تاریخ، شناخت واقعیت را که د ر1843 تا آن اندازه ناپدیدار بود، فراهم میآورد.
نقد خودآگاه در چارچوب طرحریزی مفهوم ایدئولوژی انجام میگیرد. چون مفهوم ماتریالیستی تاریخ تصور شده است که بر پایه تز تعین سازمان اجتماعی بنابر پایه اقتصادی اش مشخص میگردد. هم چنین مارکس خود را وقف ثابت کردن این مسئله میکند که چگونه ایدهها و خودآگاه از مادیت اقتصادی سرچشمه میگیرند. رابطههای مالکیت هنوز اینجا نقشی تعیین کننده بازی میکنند. آنها در هر سازمان اجتماعی طبقههای اجتماعی را که منافع آنها ناسازگارند، مشخص میکنند و شکلهای گوناگون خودآگاه تاریخی را مشروط میسازند. زیرا هر دوره به توجیه کردن شکلهای فرمانروایی که آن را تشکیل میدهند و در ضمن میکوشند حقیقت و عدالت آن را نشان دهند، گرایش دارد. ازینرو، ایدئولوژی نمایشگر ساختاری است که در خودآگاه تاریخی باور به ضرورت و عدالت نوع سازمان اجتماعیاش رسوخ میکند. در این صورت، مفهوم ایدئولوژی: مفهوم تقلیل خودآگاه تاریخی به منافع مادی (I.A, 168, 172)، مفهوم بعد سیاسی خودآگاه و تئوری (آنها بعنوان وسیله تأمین کردن فرمانروایی نمودار میشوند) (I. A, 44-45)، مفهوم انکار نهاد سیاسی (مسئله عبارت از پنهان کردن فرمانروایی با دادن شکل عمومی به منافع ویژه یک طبقه است) (I. A, 46) و مفهوم ابداع ایدهآلیستی و نا تاریخی که نابترین نمودش را در فلسفه (ایدهآلیستی [می یابد] : بدین معنا که واقعیت تاریخی چونان نمود ایدههای عدالت و حقیقت نگریسته شده، در صورتی که آنها نمود آن هستند. نا تاریخی: بدین ترتیب تاریخ توسط هنجارهای ناتاریخی تفسیر شده است، در صورتی که برعکس، این باورهای هنجاری توسط آن در بیان آمده اند. (I. A, 10, 14, 45, note 83).
بنابراین، ایدئولوژی آلمانی نقدگرایی پیشینِ هدفهایش را حفظ میکند. وانگهی، این هدفها در نفس خود در «مانیفست حزب کمونیست» (بخش نخست) که بنابر شرح مفهوم جدید ماتریالیستی تاریخ برای نشان دادن نزدیکی انقلاب اجتماعی به کار می رودو روند شکلهای ناخالص سوسیالیسم از مفهوم ایدئولوژی را هدایت میکند (بخش سوم)، توضیح داده شده اند. با اینهمه، به سخن درست مسئله در 1845 دیگر نقدگرایی نیست. در واقع، شکل گفتمان به هیچوجه برای منطبق شدن بادستور های نقدی، اعم از دیالکتیکی یا نقدگرایانه نمی کوشد. «ایدئولوژی آلمانی» بنابر آنتیتز پندار ایدئولوژیک و حقیقت علمی ساختاری شده است. هر چند فلسفه کنار ایدئولوژی سامان داده شده، گفتمان مارکس در زیر سایه علم پا گرفته است. پس بنظرمی رسد که مارکسمیاندیشید که رعایت روش شناسی علمی که بنابر مدل آزمونگرایانه تفسیر شده (I. A. 21) دسترسی به حقیقت طرح اش را تضمین میکند. با اینهمه، در مقیاسی که آن، تئوری پندار خودآگاه تاریخی را تشکیل می دهد، تئوری ایدئولوژی میبایست این ادعای (پروبلماتیک) را رد کند. مارکس از این دشواری آگاه است که بپذیرد آن را توسط تزی حل کند که برحسب آن پرولتاریای فاقد مالکیت ناگزیر فاقد ایدئولوژی است.(5) بنابراین، گفتمانی چون گفتمان او که قاطعانه خود را در موضع دیدگاه پرولتاریا قرار میدهد، بنابر این میتواند بطور موجه مدعی حقیقت باشد. با اینهمه، این راه حل با یکی از منبعهای مفهوم ایدئولوژی وارد تضاد میشود؛ منبعی که بنابر آن او یکی از شکلهای فرمانروایی سیاسی را نشان میدهد. اگر پرولتاریا بوسیله ایدئولوژی زیر فرمانروایی قرار دارد، برای این است که خودآگاهاش دستخوش تأثیرهای دریافتی از جهان است که دریافت فرمانروایانش است. پس به هیچوجه نمیتوان او را به ناب بودن خودآگاهاش فرا خواند. دشواری دیگر در ارتباط با تضاد علم و ایدئولوژی مربوط به شیوه مورد استفاده مارکس برای بنا نهادن پایههای علم تاریخ اوست. در واقع، او روی نتیجههای اقتصاد سیاسی و بویژهاسمیت است که بدون نقد پذیرفته شده، تکیه میکند؛ در صورتی که موضع طبقاتیشان میبایست آنها را پروبلماتیک سازد.
هر چند مارکس از چنان روشی برخوردار بود، با اینهمه، موفق به رهانیدن خود از تضاد علم و ایدئولوژی که گرفتار گفتماناش باقی ماند، نشد. «فقر فلسفه» که در 1847 نوشته شد آگاهی یافتن از این تضاد را نشان میدهد. در آنجا میبینیم که مارکس از پرودون که پیش از آن بعنوان نماینده برجسته پرولتاریا تصور میشد، انتقاد میکند. و نیز میبینیم که او به اقتصاد سیاسی مراجعه میکند که پیشتر چونان ضامن علمی بودن و نقدهای مربوط به وارونگی ایدهآلیستی و نا تاریخی(6) که پیش از این علیه فلسفه هدایت میشد، نگریسته شده است.
راه حل این دشواریها از آن هنگام داو برنامه نقد اقتصاد سیاسی است. در اینجا مسئله عبارت از کسب شناخت اثباتی یا علمی از واقعیت اقتصاد سرمایهداری است. به همین خاطر، مارکس به بررسی دقیق اندیشه اقتصادی (7) میپردازد و در ایدئولوژی آلمانی هنوز بیپرده از آن الهام میگیرد. البته، این دغدغه شناخت که موجب ترک فلسفه بخاطر علم است از ضرورت تأمل درباره صحت گفتمان اقتصاد سیاسی و معنی ایدئولوژیک آن جداییناپذیر است. ازینرو، پرسشانگیزیهای ایدئولوژی آلمانی با دادن مفهوم قطعی اش به نقد اقتصاد سیاسی موجب جان بخشی نقدگرایی میگردد. نقد اقتصاد سیاسی از این پس زیر تأثیر دو الزام روش شناسانه گسترش می یابد. یکی الزام ضرورت گذار از فلسفه به علم و دیگری الزام تأمل نقدگرایانه درباره شرایط صحت گفتماناش. در صورتی که آگاهی یافتن از تاریخمندی گفتمان در 1845 به نفی بلندپروازیهای هنجاریاش میانجامد. برعکس، مسئله عبارت از نشان دادن سازگاری ادعا درباره حقیقت و تاریخمندی است. این تأمل، که از نقدگرایی و دقیقتر از جنبه صوری روش شناسی نقدی ناشی میشود، بوسیله نقد اندیشه اقتصادی گسترش مییابد. بنابراین، برای مشخص کردن این قضیه که چگونه به این اندیشه مبادرت شده است، اکنون تحلیل کردن رابطهای اهمیت دارد که دو بخش کاپیتال، بخش اختصاص یافته به شناخت علمی واقعیت و بخش مختص تاریخ اندیشه اقتصادی را حفظ میکنند.
نوع رابطهای که بین این دو بخش ایجاد میشود، نقدگرایی نوآورانه و تقلیلناپذیر به نقدگرایی 1841 و 1843 را مشخص میکند. پیش از بیان کردن تحلیل آن بجاست که برخی تفسیرهای سنتی راکه نقد اقتصاد سیاسی را بعنوان کاربرد نقدگراییهای پیشین در نظر میگیرد، بررسی کرد. مارکس در طرح خود مفهومها و درونمایههای طرحریزی شده در هنگام مرحلههای گوناگون تحول آن را تکرار میکند. بدین ترتیب او شرایط تفسیر این اثر نوآورانه یعنی کاپیتال را برحسب پروبلماتیک های پیشین فراهم میآورد. در واقع، اثر بنابر ترک نقدگرایی 1845 و نیز بر اساس نقدگرایی های 1841 و 1843 تفسیر شده است. ما جلوتر به مورد نخست این تفسیرها بازخواهیم گشت. ولی اکنون علاقمندیم به دو مورد پسین بپردازیم.
هدفهای نقدی کاپیتال انکار ناپذیر است. روی آن ها نیست که بحث اغلب تکیه می کند. مسئله از یکسو، عبارت از افشاکردن گفتمانهایی است که جامعه کنونی را توجیه میکنند و از سوی دیگر، قضیه عبارت از تدارک دیدن علم برای خدمت به پراتیک انقلابی است. نخستین هدف به نقد اقتصاد سیاسی در مقیاسی بازمیگردد که گفتمان اقتصاددانان گرایش به توجیه جامعه را دربرمیگیرد. کاپیتال بنابر دستور شکباوری اخلاقی به افشای اخلاقی سرمایهداری مبادرت نمیکند، بلکه به نقد ادعاهای بیاساس برای توجیه کردن آن بسنده میکند که کم یا بیش آگاهانه به دکترینهای اقتصادی آلوده است. هدف دوم طرحریزی تئوری امکان واقعی مبارزه علیه سرمایهداری را دنبال میکند. کاپیتال قانونهای گرایشی مثل قانون پایین آمدن نرخ سود را بیان میکند (8) که وجود گرایش ویرانگر درون این شیوه تولید را کشف کرده و از این راه امکان مبارزه علیه سرمایهداری و راههای پرداختن به آن را نشان میدهند. ازینرو، نقد اقتصاد سیاسی تئوری امکان اخلاقی پراتیک انقلابی را بنابر پراتیک امکان واقعی آن کامل میکند.(9)
اگر بحث وجود دارد، این به ویژه درباره شکلی است که این نقدها پیدا میکنند. بنابر تفسیر جاری نوآورانه، گفتمان مارکس مربوط به شکل دیالکتیکی آن است. (10) این شکل دیالکتیکی هم نقد واقعیت و هم نقد گفتمان اقتصاددانان را تنظیم میکند. شناخت واقعیت، شناخت تضادهای واقعیت و خصلت آشتیناپذیر آنهاست. ازینرو، پیگفتار کاپیتال (که از این پس با دو حرف P.F. با شماره صفحه مربوط نشان داده میشود)(11) اثر را با کاربرد دیالکتیک نقدی و انقلابی بفرجام میرساند.(12) و آن نیز با ذکر کردن و اقعیت (Le réel) بدین ترتیب ویرانی ضرور آن را بر پایه مدل دیالکتیکِ سلبی طرحریزی شده در 1841 شرح میدهد. در واقع، نارسایی دیدگاه اقتصاددانان از ناتوانی آنها در دادن وضعیت عقلانی به تضادهایی که موضوع شان را ساختاری میکنند، ناشی میشود.(13) پس این دیالکتیک است که به یگانگی طرح مارکس بستگی دارد، زیرااو همزمان یگانه دیدگاه ممکن درباره واقعیت اقتصادی است؛ دیدگاهی که نقد انقلابی آن را ممکن میگرداند.
با اینهمه، میتوان از اهمیتی که اینجا به این شکل دیالکتیک داده شد در شگفت ماند که در وضعیت ناب برنامهای باقی میماند و طرحی را بیاد میآورد که مارکس گاه آن را اعلام کرده، اما هرگز به حقیقت نپیوسته است (14). در واقع، بررسی دقیق مرحلههای گوناگون بلوغِ نقد اقتصاد سیاسی نشان میدهد که مراجعهها به دیالکتیک رفته رفته رنگ میبازد و کم کم گفتمان در برابر آن شکل میگیرد.(15) در صورتی که عنصرهای شمارمند اندیشه و روشی که توسط مارکس بکار رفتهاند مدیون هگل(16) باقی میمانند. مراجعه به فلسفه او دیگر برای تعریف کردن شکلی که نقد را می پذیرد، کافی نیست. از سوی دیگر، اگر مارکس به تنزل نرخ سود نمود دیالکتیکی میدهد(17)، این نمود تضاد سازش ناپذیر و گرایش به نابودی شیوه تولید را بیان نمیکند. در اندیشه گرایش، اندیشه دینامیکی وجود دارد که میتواند بنابر عاملهای خارجی برای آنها که قانون، پیوستگی(18) را نشان می دهد، مانع یا محرک باشد. ازینروست که قانون ما امکان واقعی معین از دیدگاه بدقت اقتصادی را نشان میدهد، که کارآیی آن تا اندازهای به عامل سیاسی مبارزه طبقهها بستگی دارد. پس میبینیم که اگر این قانون تقریبا تضادی را بیان میکند که گرایش به ویرانی را وصف می کند، این از طبیعت سازش ناپذیر این تضاد نیست که از ویرانی شیوه تولید سرمایهداری نتیجه شود. مارکس به بیان کردن تضادهای(19) پایه اقتصادی جامعه موجود بسنده میکند، بیآنکه درباره آینده آنها داوری کند و آنها را به شکلواره مشترک گسترش تاریخی دیالکتیکی تقلیل دهد.
بنابر تفسیر دیگر، طرح مارکس از مدل نقد ایدئولوژی که در 1843 تنظیم گردید، بیرون آمده است. نقد اقتصاد سیاسی استوار بر از آنِ خود کردن نقد ایدئولوژی اقتصادی است.(20) مارکس در جاهای گوناگون تصدیق میکند که اقتصاد سیاسی در آنچه که ابدیت شیوه تولید سرمایهداری را فرض میکند، ایدئولوژیک است و بدین ترتیب با رد کردن مفهوم ویژهای که تاریخمندی معین موضوع شان را به آنها میدهد، مرتکب تفسیر نا درست درباره مقولههای اساسی بررسی این شیوه تولید، می گردد. کاپیتال استوار بر اراده تصحیح کننده مفهوم تاریخی این مقولهها چه با روش ژنتیک، چه با روش ساختاری یعنی مشخص کردن مفهومشان در شدن (صیرورت) تاریخی (21) یا در یگانگی سیستم اقتصاد سرمایهداری است.(22)
شایستگی این تفسیر دوم دوگانه است. این تفسیر با مراجعه به طرح در نقد ایدئولوژی از یکسو، نشان میدهد که هدفِ نقد به تأمل در باره شرایط تاریخی صحت گفتمانها مربوط می گردد و از سوی دیگر، خصلت جداییناپذیر جنبه شناخت و جنبه تأمل نقد را نشان میدهد. ودر واقع، اگر هدف صریح کاپیتال وا گذاشتن خرد پذیری جامعه بورژوایی به پایههای اقتصادی آن است، نوآوری گفتمان نتیجه این واقعیت است که شکل نقد اندیشه اقتصادی پیشین و فقط تئوری اثباتی موضوع آنرا پیدا می کند. در حقیقت، اثر، پیوسته و ناگزیر جنبه شناخت و جنبه نقد گفتمان را میآمیزد. مسئله آنجا عبارت از نیرنگ توضیح نیست، بلکه ویژگی اساسی طرح مارکس است که شناخت باید آن را در نظر گیرد.
با اینهمه، این تفسیر نارساست و از نوآوری روش شناسی نقدگرایانه که دیگر نه از مدل نقد ایدئولوژی، بلکه از مدل تئوری ایدئولوژی(23) مایه میگیرد، بیخبر است. هدف همیشه توضیح دادن پندارهایی است که از مشروط کردن اندیشه بنابر مادیت اقتصادی نتیجه میشود. البته او دیگر از این پس استوار بر تنها این تصدیق نیست که تاریخمندی اندیشه مولد پندارها است. مارکس اکنون در پژوهش روندهای گوناگون مادی مولد پندارها گام مینهد؛ او همچنین به بررسی گونه های گوناگون پندارهایی مبادرت میکند که از آن ناشی میشوند.
بر اساس این تفاوت نقد و تئوری ایدئولوژی است که باید مسئله رابطههای دو بخش کاپیتال طرح شود: چون شناخت (کتاب III-I) و نقد (کتاب IV) آشکارا آنجا در یگانگی یک طرح تئوریک گرد آمدهاند، طرح میتواند به این اندیشیدن واگذاشته شود که مسئله تنها عبارت از یگانگی یک همکناری نیست. این درست نیست. کتاب چهارم هدف بیفایده بررسی اختلاف میان نتیجههای کتابهای نخست و کتابهای دیگر اندیشمندان اقتصادی را دنبال نمیکند و تنها برای نشان دادن اشتباه نمیکوشد، بلکه همچنین برای توضیح دادن آن بر اساس تئوری ایدئولوژی طرحریزی شده در سه کتاب نخست تلاش میورزد.
این تئوری استوار بر دو اصل روشنگر فتیشیسم و وارونگی واقعی شکلهای پدیداری است. روش مارکس در سه کتاب نخست کاپیتال ژنتیک است و خود را چونان خط سیری از داخل بسوی خارج (24) نمایش میدهد. نقطه حرکت گزارش از بررسی تعین های اساسی سرمایهداری که (مانند کالا و ارزش) بسیار ساده و بسیار انتزاعیاند، تشکیل شده است. برپایه آنها است که گزارش بتدریج به بازسازی شکلهای بیش از پیش بغرنج برای رسیدن به شکلهای پدیداری شیوه تولید سرمایهداری (رقابت، درآمدها) مبادرت میکند. بنابراین، کتاب سوم شکلهایی را موضوع بندی میکند که در آنها اقتصاد بورژوایی توسط هر کس درک می گردد. و با این شیوه، مجموع روش ژنتیک باید چونان تئوری خودآگاه عادی واقعیت اقتصادی نگریسته شود. بنابراین، بازسازی این شکلهای پدیداری آشکار میکند که آنها شکلهای اساسی را صرفنظر از بر ملا نکردنشان پنهان میکنند. این شکلهای پدیداری در مفهومی که مسئله عبارت از نمودهای واقعی واقعیت اساسی است، نمودارهایی هستندکه ما را هنگامی که آنها را با واقعیت اساسی عوضی می گیریم، به اشتباه میاندازند. یک نمونه را بررسی می کنیم:
فرمول کاپیتال A-M-A‘ (پول- کالا- پول) است. در سرمایهداری هدف مبادلهها دیگر بهره مندی، مصرف کالا، تبدیل پول به کالا نیست، بلکه برعکس فروش، تبدیل کالا به پول (M-A) است. کالاها دیگر برای خرید فروخته نمیشوند (M-A-M)، بلکه برای فروش خریده میشوند (A-M-A). پول بعنوان سرمایه هنگامی وجود دارد که به کالا برای افزایش آتی تبدیل شود (A-M-A‘)، در این معادله A‘ گزافتر از A است). (26) با اینهمه، یک چنین چرخه در مقیاسی که کالاها همواره با ارزششان مبادله میشوند(27)، ناممکن بنظر میرسد. راه حل این مشکل عبارت از وجود کالایی است که ارزش آن پایینتر از ارزشی است که توسط مصرف آن تولید میشود. (28) با اینهمه، چنین کالایی وجود دارد و آن نیروی کار است. این مقوله نیروی کار ابداع مارکس است که هدف آن خاطر نشان کردن همه آن تفاوتی است که بین ارزش کالا (نیروی کار) پرداخت شده توسط سرمایهدار و خودِ کار بمثابه آفریدگار ارزش در هنگامی که توسط سرمایهدار در روند تولید رهبری می شود، وجود دارد. کلاسیکهایی که کار را چونان کالا تلقی میکردند فرمول سرمایه را درک ناپذیر کردند. اما اکنون درک میکنیم که این فرمول از این واقعیت نتیجه میشود که کار بیشترین ارزش را که ارزش نیروی کار است به وجود می آورد . درست این تفاوت است که مارکس آن را اضافه ارزش مینامد.
1- تئوریها درباره اضافه ارزش، انتشارات سوسیال، 1974، 1975، 1978، ج 1،2، 3.
2- ما اینجا به پیآیندی میپیوندیم که از «مقدمه» 1843 به «فقر فلسفه» منتهی میشود و از دیدگاه مسئله خروج از فلسفه توسط ژ.لابیکا در اثرش «وضعیت مارکسیستی فلسفه» بررسی شده است. برای مسئله رابطه میان نقد سیاست و نقد اقتصاد سیاسی و بازنمود مرحلههای مختلف نقد اقتصاد سیاسی بنگرید به مقاله «اقتصاد سیاسی» اتین بالیبار، و ژ. بن سوسان، ژ. لابیکا، فرهنگ نقد مارکسیسم، PUF، 1982
3- در پی انگلس است که سالنامه فرانسه- آلمانی طرح نقد اقتصاد سیاسیاش را منتشر میکند. برای تحلیل نوع نقد اقتصاد سیاسی انجام گرفته بنگرید به ژی. رانسیر، مفهوم نقد و نقد اقتصاد سیاسی از دست نوشتههای 1844 تا کاپیتال. In Althusser et al., lire le Capital, vol. 3, Maspero, 1968
4- «این جایی است که گمانه زنی پایان می یابد، پس این در زندگی واقعی است که علم واقعی، اثباتی آغاز میشود…». ایدئولوژی آلمانی (نقل از i. A.)، انتشارات اجتماعی، 1976، ص 21
5- ایدئولوژی آلمانی، ص 37:« طبقهای بوجود میآید… که خارج از جامعه رانده شده و خود را ناگزیر در تقابل بسیار آشکار با همه طبقههای دیگر مییابد… از آنجاست که خودآگاه ضرورت انقلاب بنیادی پدیدار میگردد؛ خودآگاهی که خودآگاه کمونیستی است و البته میتواند در دیگر طبقهها نیز هنگامی که وضعیت این طبقه را در آنها میبینیم، بوجود آید».
6- بنگرید به فصل II: «متافیزیک اقتصاد سیاسی»
7- نقد سیاست، سرانجام به یک جابجایی در زمینه اقتصاد به مفهوم دقیق میانجامد، در صورتی که مارکس کوشید آن را در ایدئولوژی آلمانی، در عرصه عامتر علم تاریخ خیلی نزدیک به فلسفه تاریخ، در آنچه که آن را به تحول در قانون توسعه یگانه تقلیل میدهد، یکپارچه کند (در این مفهوم نقد اقتصاد سیاسی نقد فلسفه را بهتر از ایدئولوژی آلمانی، به انجام می رساند. با اینهمه، همانطور که خواهیم دید، این بدون بنا نهادن یک جامعه است!). باید آنجا نتیجه ناکامی 1848 را که دلیل نارسا بودن تقلیل تاریخ سرمایهداری به مدل توالی شیوههای تولید را بدست میدهد، تمیز داد. ازینرو، این امر مستلزم شناخت بسیار دقیق جامعه بورژوایی است. در این باره بنگرید به اتین بالیبار، فلسفه مارکس، Découverte، 1993،ص 10، 54
8- شیوه تولید سرمایهداری بنابر واقعیت زیر مشخص میگردد: الف) هدف تولید در آنجا تولید اضافه ارزش – کار پرداخت نشده- و سود است و ب) این سود در ماشینها سرمایهگذاری شده – انباشته شده – بهتر از مصرف کردن بی حاصل است. مکانیسم انباشت سرمایه به جانشین شدن دایمی ماشینها بجای کار گرایش دارد، در صورتی که فقط کار آفریدگار اضافه ارزش است. گرایش به پایین آمدن نرخ سود و باز شناختن علت دوباره آنچه که با اینهمه تولید سرمایهداری (الف) را مشخص میکند، از آنجاست.
9- برای تفسیر اندیشه مارکس بعنوان تئوری این امکان واقعی بنگرید به اثر م. واده: مارکس اندیشمند امر ممکن، کلینک زیک، مردین، 1992
10- نشانه ها در این مفهوم توسط انگلس ارائه شده اند. زیرا کاپیتال به مسئله به گردش درآمدن دیالکتیکی مقولههای اقتصادی میپردازد (مارکس- انگلس، متنها درباره روش علم اقتصاد، چاپ سوسیال، 1974، ص 197- 188). برای گسترش این تفسیر دیالکتیکی بنگرید به فصل «مارکسیسم ارتدکس چیست؟» از گئورگ لوکاچ در «تاریخ و خودآگاه طبقاتی». Minuit، 1960 و H. Denis، اقتصاد مارکس، تاریخ ناکامی، PUF، 1980
11- در ویرایش ژ.پ. لوفور کتاب 1 کاپیتال، PUF، 1992
12- «در شکل عقلانی [و نه راز آمیز شده، i.e، هگلی] یک رسوایی، یک نکبت برای بورژواها و سخنگویان اصوب پرست آنهاست. زیرا در آگاهی اثباتی وضعیت شیءهای موجود، دیالکتیک را با همان اهمیت، آگاهی از نفی، نفی ضروریاش را میگنجاند؛ زیرا او به هر شکل جا افتاده در جریان حرکت و بنابراین، به جنبه فناناپذیر آن رجوع میکند؛ زیرا هیچ چیز نمیتواند آن را به او تحمیل کند؛ زیــرا دیالکتیک در گوهر خود، نقدی و انقلابی است» (18،P.F.)
13- ازینرو، انکار توجیه آمیز بحرانها عبارت از این اندیشه است که «یگانگی ضدها تضاد را دفع میکند». «توجیه، استوار بر تحریف کردن واقعیتهای بسیار ساده اقتصادی و بسنده کردن به تصدیق یگانگی در برابر تضاد است» (597، T. 2). همچنین مارکس تصدیق میکند که پرودون تضادهای تولید سرمایهداری را بیان میکند، بیآنکه بتواند درباره آنها بنحو دیگری جز به عنوان ابهام بیندیشد. (یک فصل انتشار نیافته کاپیتال UGE،1 197 صIII)
14- در واقع، مارکس در مکاتبه خود تأیید میکند که چناچه فرصت داشت طرح خود را در زمینه نوشتن درباره دیالکتیک و اصلاح کردن «قانونهای درست دیالکتیک که هگل آنها را کشف و هم زمان رمزآمیز کرده است»، عملی میکرد ( نامه به انگلس، 14 ژانویه 1858؛ در دیتسگن، 9 مه 1868).
15- درباره این موضوع بنگرید به ژاک بیده: Gue Faire du Capital?، کلینک زینک، 1985، ص 145- 136
16- روندها، دگردیسیها، موضع نادرست مثل جنبه نادرست، چرخش شرح و تفصیل، از انتزاع به مشخص، تضاد گوهر و پدیدار
17- در پیش از فصل آخر کتاب I و در پیگفتار (ص 180)
18- درباره این موضوع بنگرید به: Duménil G. مفهوم قانون اقتصادی در «کاپیتال»، ماسپرو، 1978. نویسنده اهمیت این نوع قانون را در ساخت تئوریک کاپیتال نشان میدهد
19- میتوان همراه با آلتوسر از خود پرسید که آیا مدل مارکسی تضاد با انگار دیالکتیک سازگار است؟ درباره این موضوع بنگرید به فصل «تضاد و فرا تعین»، برای مارکس، ماسپرو، 1965
20- بعقیده هابرماس چنین است یکی از دو گرایش نقد اقتصاد سیاسی . گرایش دیگر علمگرایانه و نا نقدی است (به پایینتر بنگرید). دلاولپ به تفسیر کردن کاپیتال بعنوان نقد ایدئولوژی گرایش دارد. نوآوری مارکس مربوط به جستجو کردن در روش است که بطور اساسی استوار بر جانشین کردن انتزاعهای تاریخی بجای انتزاعهای نا تاریخی اقتصاد سیاسی است. بعنوان مثال بنگرید به «نقد ایدئولوژی معاصر»، PUF، 1976، «کلید دیالکتیک تاریخی»، ص 56- 27
21- بعقیده انگلس، این وسیلهای است که بنابر آن مارکس از ایدئولوژی اقتصادی نقاب برمیدارد، در صورتی که مارکسیسم بعقیده او نقد ساده ایدئولوژی نیست:« اینجا [در کاپیتال] مسئله عبارت از یک روند صرفا منطقی نیست، بلـکه تاریخی و بـازتاب روشنگر آن در اندیشه اسـت». پیوسـت کتـاب سـوم، In Engels، درباره کاپیتال مارکس، مسکو، نشر پروگرس، 1975، ص 158
22- این بعقیده نویسندگان، کاپیتال را بخوانید، روشی است که مارکس با ایدئولوژی اقتصادی قطع رابطه میکند، هرچند از نظر آنها این گسست نتیجه نقد ایدئولوژی نباشد، اما آن را تشکیل میدهد.
23- ما این تمایز را در ژاک بیده، همان جا ص 171 بازمییابیم.
24- G. Duménil در اثر پیش اشاره شده نشان میدهد که تمامی ساخت تئوریک کاپیتال بنابر این اصل سامان یافته است.
25- بررسی مکانیسم وارونگی واقعی و نقد اقتصاد سیاسی ناشی از آن در اثر پیشگفته J. Rancière وجود دارد.
26- فصل 1 و IV:« فرمول عمومی سرمایه»
27- فصل 2 و IV :« تضادهای فرمول عمومی»
28- فصل 3 و IV :« خرید و فروش نیروی کار»
No Comments