مارکس در تز، اصلي راتأیید کرده است که بنابر آن فلسفه ها فرانمودهاي عصرشان هستند. راديکال بودن آن به پايه نقد گری 1843 مربوط است. (1) رابطههاي فلسفه و نقد تئوريک در آن دگرگون شدهاند. اين نقد ديگر بعنوان مکمل آن درک نميگردد، بلکه بعنوان نفي ضرور آن درک ميشود. از آن زمان درمييابيم که پرسشگري، کليتي روش شناسانه پيدا ميکند. کوشش براي پيريزي نقد در 1841 به نظم هستيشناسي تعلق دارد و استوار بر اثبات اين نکته است که تکميل گوهر فلسفه اين را تحميل ميکند که فلسفه هدفهاي نقد رابر عهده دارد . از اين پس گفتگو ديگر به همان اندازه بر مسئله هدفها و مسئله چگونگي نقد تکيه ندارد. مدل فلسفي آن که از شکل گفتمان نقدي بازداشته شده، زير پرسش قرار دارد. مسئله دوگانه است: آگاهي يافتن از تاريخمندي انديشيدن بنظر ميرسد ادعاهاي هنجارين را رد ميکند و مسئله امکان نقد شخصی مراجعه به حقيقت و درست را مطرح ميکند. از سوي ديگر، بنظر ميرسد که گفتمان آگاه با تعلقاش به جهان ديگر نميتواند مدعي نقد کردن آن باشد، مگر اينکه درضمن به نقد خود پردازد. در نقد کردن، ایراد گرفتن و نیز این ایراد گرفتن را رد کردن ضروري است! هگليهاي جوان زيادي در سالهاي 1844- 1842 که سالهاي بحران جنبش آنها بود، زير تأثير آميختن ناکامي اميدهاي اصلاحگرانه و آگاهي يافتن از ناتواني سياسيشان، در اين تناقض (پارادوکس) سهيماند. اين تناقض نابترين فرانمودش را نزد استيرنر مييابدکه اثر خود «يگانه و ويژگي آن» (2) را با اين تأکيد به پايان ميبرد که آنچه نقدش در نظر دارد، نميتواند توسط آن بيان شود. او به شکل عام تر مضمون درونمايه هدف فلسفه را معين ميکند. هگليهاي جوان خود را چونان واپسين فيلسوفان درک ميکردند. (3) آنها مدعي بودند، آگاهي از تعلق ناگزير فلسفه به گذشته و ناممکن بودن ابراز عقيده به زبان ديگر جز به زبان گذشته، استفاده کردن از آن عليه خویش و در نهايت براي نقد کردن آينده است.
مارکس از اين پس، با الهام از فويرباخ اين دريافت نو از نقد را در دو متن اساسي نامه به روگه در سپتامبر 1843 (o. 3, 342_346) و «مقدمه بر نقد فلسفه حق هگل» (o. 3, 382-397) شرح ميدهد. او آنجا فرصت رويارويي دوباره اندیشه اش را با اندیشه هگليهاي جوان، البته روي پايههاي جديد، پيدا ميکند.
از ديد هگليهاي جوان، فلسفهها همزمان، هم بيانگر عصر خود هستند و هم از آن فراتر ميروند. در واقع، تاريخ از نظر آنها بمثابه صيرورت عقلاني روح که فلسفه هسته دروني آن را تشکيل ميدهد، درک شده است.مارکس درا حساس باوري فويرباخی امکان بحث درباره پيشفرضهاي ايدهآليستي اين فلسفه تاريخ را يافته است. چنين است پايه دريافت جديد ماترياليستي که تاريخ، فرمانروایی تضاد کاهش ناپذير منافع، «تمايلها» (o. 3, 385)، «نيازها» (386, 398, 396) و هم چنین صيرورتي را که توسط ايدهها بحث يا هدايت شده، می آفریند.
ضرورت زير پرسش قرار گرفتن رابطهها ميان نقد تئوريک و نقد پراتيک از آن نتيجه ميشود. از ديد هگليهاي جوان سياست حقيقتاش را در شدن (صيرورت) عقلاني روح و در فلسفه پيدا ميکند. اما از اين پس، نقد فلسفي ديگر نميتواند بعنوان شکل مناسب مبارزه سياسي تفسير شود. تاريخ که در سطح مبارزههاي واقعي جريان دارد و به سطح مبارزههاي تئوريک کاهش پذير نيست، از اين پس، خواهیم دید که سلاحهاي نقد نميتوانند جانشين نقد سلاحها (390) شوند و فلسفه ناگزير است در نقد پراتيک سهيم شود. مارکس اينجا به گسست با توهمهاي فلسفي و روزنامه نگارانه نايل ميآيد که برحسب آنها انتقاد کردن براي دگرگون کردن کافي است. بدين ترتيب، او با جدا کردن راه خویش از راه بوئر و روگه، آنها را ترک ميگويد. (4)
اين عمل گسست و همچنين تنظيم دوباره نقد ناشي از آن بطور ترکيبي، در نامه توضيح داده شده است. (از اين پس نامه با حرف L همراه با شماره بند نشان داده ميشود):
- (…) بنظر ميرسد دشواريهاي دروني هنوز بيش از مانعهاي بيروني است. زيرا اگر هيچ شکي در این باره که از کجا ميآيند وجود ندارد، بهمان اندازه ابهام دراین باره که به کجا ميروند، برقرار است. قضيه تنها اين نيست که یک هرج و مرج عمومي ميان اصلاحگران رواج يافته است؛ زيرا هر يک از آنها ناگزير شدهاند، پيش خود اعتراف کنند که آنها دقيقا آنچه را که بايد اتفاق بيفتد، تميز نميدهند. ولی، اين به دقت هم زمان امتياز سمتگيري جديد است. يعني ما نميخواهيم به جهان بطور جزمي بپردازيم؛ بلکه ميخواهيم دنياي جديد راتنها در نقد دنياي قديم بيابيم. تا اينجا راه حل همه چيستانها روي ميزهای تحرير فيلسوفان قرار داشت؛ بدين ترتيب که این ابله دنياي ظاهری کاري جز گشودن دهان نداشت تا چکاوکهاي علم مطلق همه کبابها را در دهان او بگذارند. فلسفه سکولاريزه شده است. برجستهترين برهان آن اين است که خودآگاه فلسفي در رنج مبارزه نه فقط در شکل بيروني، بلکه همچنين در شکل دروني گام نهاده است. هر چندساختمان آينده و عمل رهانیدن خود براي هميشه کار ما نیست، آنچه که ما بايد در حال حاضر انجام دهيم، مطمئنتر از آن است، يعني نقد بيقيد و شرط از کليت موجود، بيقيد و شرط در مفهومي که نقد در برابر نتيجههاي اش و به همان اندازه کم در برابر کشمکش با نيروهاي رودررو واهمه نکند.
- پس من طرفدار آن نيستم که ما پرچم دگماتيسم را برعکس برافرازيم. ما بايد براي کمک کردن به دگماتيکها تلاش کنيم، تا آنها خود تزهايشان رابرای خود روشن سازند (klar machen). ازينرو کمونيسم به ویژه يک انتزاع دگماتيک است؛ و من کمونيسم را یک چیز تخيلي يا ممکن درک نميکنم؛ البته، کمونيسم واقعا موجود را آنگونه که کابه، دزامي، وايتلينگ و غيره به ما آموختند، درک ميکنم. اين کمونيسم در نفس خود تنها يک نمود ويژه از اصل بشردوستانه است که از ضد خودش، وجود خصوصي (Privatwesen) آلوده شده است (…).
- بنابراين، هيچ چيز مانع از ارتباط داشتن نقد ما با نقد سياست، موضعگيري در سياست، بنابراين، مانع از ارتباط نقد ما با مبارزههاي واقعي و احساس همدردي ما با اين مبارزهها نميشود. ما با جهان بطور آييني با اصول جديد مبارزه نميکنيم: واقعيت اين است، در برابر، تو زانو بزن! ما اصول جديد جهان را بر پايه اصول جهان توضيح ميدهيم. ما به او نميگوييم از مبارزههايت دست بردار؛ اين کار ابلهانه است. ما ميخواهيم دستور کار حقيقي مبارزه را به تو اعلام داريم. ما به او فقط نشان خواهيم داد که چرا او به راستي مبارزه ميکند. و خودآگاه چيزي است که بايد آن را مختص خود بداند، حتي اگر آن را نخواهد.
- اصلاح خودآگاه تنها استواربر اين است: که در جهان خودآگاه خاصاش را دروني کند، رؤياهاي آن را که در نفس خود عمل ميکنند، بیدار کند و کنشهاي خاصاش را براي خود روشن کند (erklärt) . هدف ما در مجموع آن نميتواند استوار بر هيچ چيز ديگر باشد: برگرداندن مسئلههاي مذهبي و سياسي به شکل بشري آگاه از خويش، همان طورکه اين حالت از سوی دیگر، در نقد مذهب در نزد فويرباخ دیده می شود.
- پس شعار ما بايد اين باشد: اصلاح خودآگاه نه با دگمها، بلکه با تحليل خودآگاه رازآميز، ناروشن (unklärt)در نفس خود که از حیث مذهبي يا سياسي رونما ميشود. بنابراين، بنظر ميرسد که جهان از مدتهاي مديد رؤياي چيزي را در چنته دارد که براي او کافي است، بمنظور تملک واقعي آن صاحب خودآگاه شود. همچنين بنظر ميرسد که مسئله عبارت از افزودن شمار موضوعهاي معلق بين گذشته و آينده نيست، بلکه مسئله عبارت از به انجام رساندن انديشههاي گذشته است. سرانجام بنظر ميرسد که بشريت کار جديدي را نميآغازد، بلکه با خودآگاه کارهاي قديم خود را بانجام ميرساند.
- بهمين دليل ميتوانيم گرايش روزنامهمان را در يک واژه بگنجانيم: خودفهمي (autocompréhension)(فلسفه نقدي) عصر درباره مبارزهها و آرزوهاي اش. اين کاري براي جهان و براي ما است. اين فقط ميتواند کار نيروي متحد باشد. مسئله عبارت از يک اعتراف است و نه هیچ چيز ديگر. بشريت براي بخشايش گناهان اش به آنها جز براي روشن کردن آنچه که آنها هستند، نياز دارد.
تاريخي که به زمينه مبارزهها برگردانده شده تاريخي سياسي است. ازينرو، فلسفه اينجا هنوز بعنوان نقد، اما بشيوه جديد پيريزي شده، در صورتي که اين پندار فرا آزمونیِ (transcendance) آن بوده است که بعد نقدي را بوجود آورد. از اين پس ناممکن بودن اين پندار فرا آزمونی است که چرخش نقد را ميقبولاند. فلسفه که ديگر نميتواند بکلي مدعي برون بودن از عصرش باشد، نميتواند خود را از کشمکشهايي که آن را ساختاري ميکنند، برهاند. فلسفه بايد با ديد نا مادي که به سوی حقيقت هنجارها متمایل می گردد، وابسته باشد، تا خواست تصمیم گیری و وارد شدن(L. 3) و وارد شدن در مجادله را برآورده سازد. پس فلسفه بايد سکولاريـــزه شود(L. 1). و اين ديگر خواست گوهرش نيست. بطوري که فلسفه بايد این جا برعکس برخي از هدفهاي اساسياش را ترک گويد. نقد فلسفههاي تاريخ ايدهآليستي به نقد بسيار راديکال فلسفه ميانجامد.
پس بعد سياسي تاريخ است که نقد را بنيان مينهد. با اينهمه، آيا مارکس در آنوقت پیش از هر چيز به نقد سياست نپرداخت؟ در واقع، نقد فلسفه به نقد سياست بازميگردد. فلسفههاي تاريخ بخاطر ايدهآليسمشان رد شدهاند. اين ايدهآليسم به ویژه استوار بر دادن نقش اساسي به دولت است که پرداختن به عقلاني کردن جامعه و بدين ترتيب کمک کردن به جنبش عقلاني تاريخ را عهدهدار شده است. سياست از اين قرار که مجموع پراتيکها و گفتمانهايي که در چارچوب نهادهاي دولتيِ عهده دار مدیریت جامعه است، رخ ميدهد، در توهم فلسفه درباره نقش دولت سهيم است. آيا سياست هدف عقلاني کردن، به تلقي ما، عادلانه کردن دنياي تاريخي و از اين راه هدايت کردن صيرورتاش را دنبال نمی کند؟ اما مسئله به درستی عبارت از يک توهم است؛ زيرا صيرورت تاريخي توسط تمايلهاي مستقيم «سيستم نيازها» که جامعه است، هدايت ميشود؛ جامعه دولت را معين ميکند، و نه بر عکس. (5)
اما با اينهمه، نقد سياست عبارت از نفي آن نيست. براي پيافکندن نقد از حيث سياسي تضادي وجود ندارد. نقد سياست توسط مارکس با موضعگيري در سياست پيوند یافته است. (L. 3) کاربرد تمايز سياست و قدرت سياسي روشن کردن مفهوم موضعگيري مارکس را ممکن ميسازد. قدرت سياسي نفي نشده است، بلکه بجاي واقعياش تغيير مکان داده شده است. اين مکان در سپهر دولتي (سياست)، در این نهادهاي انتزاعي که نقد آن را خواهيم ديد، نيست، بلکه در مبارزههاي اجتماعي، احساساتي براي رهايي است. از اين راه، نقد مارکسی سياست با گسترش قدرت سياسي در پيوند است. بومي (طبيعي) کردن تاريخ، تمايلها و نيازها در نهاد سياسي را اعتلاء ميدهد. البته، نيازها و تمايلها در نفس خود سياسي نيستند، ولي با اينهمه، گوهر نهاد سياسي را کاملا در بيان ميآورند و با وجود این کشمکشي که نهاد سياسي را مشخص ميکند، بوسيله آنها جريان مييابد. در واقع، رجوع به نيازها و تمايلها معنی دوگانه دارد: نخست اينکه هدف آن تعريف دوباره نهاد سياسي بنابر تضاد اجتماعي است. يعني همه آنچه که از مبارزههاي اجتماعي ناشي ميشود سياسي است. و اين به مارکس، امکان داد از مفهوم سنتي، هنجاري به مفهوم جدلي نهاد سياسي که بعد بنابر مفهوم مبارزه طبقهها دقيق گرديد، ارتقاء يابد. (6) هدف آن همچنين تصريح کردن ناعقلانيت خاص در نهاد سياسي است. نهاد سياسي، ديگر فقط عقلاني شدن دولتي نهاد اجتماعي را نشان نميدهد، بلکه هم چنین نا عقلانيت احساسي را نيز نشان ميدهد. تناقض اقدام در پيريزي سياسي چرخش نقديِ فلسفه از آنجاست. سياست و فلسفه از اين پس ناهمگوناند. پيريزي يکي توسط ديگري يک سازش است. گواه آن جنبه عملباورانه آن است. اين ديگر حقيقت نیست، بلکه خصلت کارایی استدلال است که در نقد، نقش اساسي دارد. (7) مسئله عبارت از بدست دادن شرح درست از جهان نيست، بلکه «توصيف کردن» آن (schildern) بنحوي است که نتيجههاي سياسي از آن ناشي ميشوند. فلسفه برغم طرح عقلانياش، بايد به «وسيله» مبارزه شورمندانه انجام گیرد. با آزادی فلسفه و کاهش رویارویی جانبدارانه، نهاد سیاسی هنجارهایی را که از آن او نیستند، به فلسفه تحمیل کند. نقدهاي سياست و فلسفه اکنون به اين روش مربوطاند و با اينهمه، تنها فلسفه ميتواند مسئوليت سياست را برعهده گيرد. موضوع نامه(Lettre) بدقت عبارت از نشان دادن ضرورت و کارآيي سياسي نقد فلسفي است.
البته، بنيادي کردن اصل تاريخمندي توان انديشيدن، خود انديشه نقد فلسفه را مسئلهآفرين (پروبلماتيک) ميکند. اگر فلسفهها تنها فرانمود دورههاي تاريخياند، چگونه ميتوانند بطور بنيادي روياروي آنها قرار گيرند؛ چگونه بايد نقد واقعي را از آنها انتظار داشت؟ اين يکي از درونمايههاي مرکزي انديشهورزي مارکس است. ازينرو، او فلسفه نقدي هگليهاي جوان را که ميپنداشتند روياروي واقعيت آلمان قرار دارد، نقد می کند و در واقع کاري جز افزودن «مکمل انگار سازی»اش به آن انجام نميدهد (O. 3, 389). آنچه حقيقت فلسفه است به هر شکل خودآگاه، از جمله نقد سياسي آن مربوط است. ازينرو، کمونيسم که توسط مارکس آن دوره(8) به عنوان شکل ناخالص سوسياليسم تفسير شده، توسط اصلي که جامعه کنوني – مالکيت خصوصي- را ساختاري ميکند، آلوده شده و به ناروا مبارزه انقلابي را به نفي مالکيت خصوصي کاهش ميدهد (L. 2) . بنابراين، تاريخمندي خودآگاه امکان موضعگيري سياسي انقلابي را مبهم ميسازد. اين چيزي است که توسل به فلسفه را تحميل ميکند. در واقع این مبهم ايجاب ميکند که نقد سياسي روي نقد خودآگاه، روي «توضيح» تکيه کند(L.2, L.4). اين نقد خودآگاه فقط ميتواند تئوريک باشد و بايد شکل بازتابی، شکل «خودفهمي» پيدا کند (L. 5) که بويژه کاملا شايسته فلسفه است. پس درست بنابر ضرورت سياسي است که نقد سياسي روي فلسفه تکيه ميکند، زيرا اين تنها وسيله راديکال يا انقلابي کردن يگانه راه برای جانشين کردن خودآگاه مناسب بجاي خودآگاه سادهاش براي هدفهاي سياسياش است.(L. 3)
در حقيقت، دوگونگي رابطه فلسفه با تاريخاش آشکار ميکند که اين خود اصل تاريخمندي است که ادعاهاي نقدي فلسفه را رد و اصلاح ميکند. ضرورت آغازیدن طرح مسئله چگونگی نقد تئوريک از آنجاست. پرسش روش شناسانه در چارچوب برابرنهاد (آنتي تز) نقدگرايي و جزمگرايي گسترش يافته است(L. 1) از سرگیری سنت کانتي، مفهوم نقدگرایی شکل گفتمان را نشان ميدهد. پس گفتمان ميتواند آنجا نقدي نقدگرايانه داشته باشد (مثل نقدي که مارکس کوشيد آن را اينجا طرح ریزی کند) و نقد دگماتیک (مثل نقد روشنگران، نقد بنابر هدف های اش، و نه بنابر شکل اش) . گفتمان نقدي در مقياسي که به پرسش درباره محدودههاي استفاده کردن موجه از توان انديشيدن مبادرت ميکند، از گفتمان دگماتيک متمايز ميشود. او استفاده خاص خود از توان انديشيدن در چارچوب دقيق را که توسط اين محدودهها معين ميشود، محدود ميکند. البته، مفهوم، معنی اش را که توسط پروبلماتيک مارکس دگرگون شده آشکار می کند. و در نزد او روشی را می نمایاندکه ناشي از در نظر گرفتن تاريخمندي توان انديشيدن است. در واقع، اين تاريخمندي محدوديت بلندپروازيهاي توان انديشيدن را تعیین ميکند.
اين امر نخست به تشديد بد گمانی خودسرانه که استوار بر کاربرد هنجارها است، ميانجامد. پس روش شناسي نقدي بايد در هنجارآفريني صرفهجويي کند. ازينرو، بايد نقد ناهنجارين را گسترش داد. ما اين ضرورت نخست روش شناسي نقدي را برپايه مفهوم درونمايه نشان خواهيم داد. بنابراين، ضرورت نقد ناهنجارين عبارت از ضرورت نقد روش شناسانه نقد بر پايه درونمايه آن است. از سوي ديگر و بطور کلي، تاريخمندي توان انديشيدن از هر تئوري خواستار است که درباره رابطههاي اش با تاريخ واقعي پرسش کند. اين پرسش براي هر اندیشه نقدي امر قطعي و مسلم است؛ زيرا درباره توان رويارويي واقعي آن با واقعيتي که آن را بيان ميکند، شک و ظن برميانگيزد. ما اين ضرورت دوم روش شناسانه را بنابر مفهوم شکل نشان خواهيم داد. ضرورت انديشهورزي درباره تاريخمندي خاصاش همانا ضرورت اسلوبشناسي نقد بنابر شکل آن است. خواهيم ديد که درونمايه نقد دروني و شکل خودنقدي اين ضرورتها را برآورده ميسازند. در واقع در شکل خود نقديِ خاصاش است که گفتگو به نقد دروني موضوعهاي مورد بررسي ميپردازد.
نتيجه بي میانجی این تمایزِ نقدگرايي و جزمگرايي به تأييد کردن فلسفه بعنوان سوژه نقد تئوريک مربوط است. همه شکلهاي خودآگاه تاريخي، فارغ از تاريخمندي خاصشان و برخي هنجارهاي معتبر مورد استفاده آنها، بطور طبيعي دگماتيک (9) هستند. فلسفه نيز بنابر ادعاي ناتاريخياش در بیان کردن حقيقت پايدار هنجاريتهاي گوناگون اش دگماتيک است. البته، علاوه بر اين، فلسفه بنابر تأملي بودناش از وسيله آگاهي يافتن از تاريخمندي خاصاش برخوردار است. ازينرو، فلسفه تنها گفتماني است که ميتواند مدعي نقدگرايي شود. با اينهمه، فلسفه فقط به بهاي محدوديتهاي جدي از عهده اين کار برميآيد: يعني حذف بلندپروازيهاي هنجاري مربوط به گوهرش و تبديل آن به شکل تأمل، نقدگرايي 1841 ديالکتيکي بود. اما نقدگرايي 1843 جنبه تأملي پيدا ميکند.
ازينرو، فلسفه با تبديل به تأمل بايد درونمايه نقد ناهنجارين را گسترش دهد؛ اما تأمل که بازگشت اندیشه به خودش است، پس بدون پيشداوري ايدهآليستي و نقد واقعيت چگونه ميتواند فقط تأملي باشد؟ همچنين نقد که بررسي بر پايه هنجارهاست، پس چگونه ميتواند نقدي ناهنجارين باشد؟ بنظر ميرسد که اين پرسش ها امر ناممکني را نشان ميدهند؛ در واقع آنها نوآوري نقدگرايي 1843 را بنمايش ميگذارند.
مارکس توضيح ميدهد که نقد ديگر نميتواند وظيفه بودن را در برابر وجود قرار دهد و بايد به“بيان کردن تعارض“ويرانگر جهان تاريخي بسنده کند و نشان دهد که چگونه آنجا آينده اکنون عليه زمان حال!مبارزه ميکَند (L. q). اين مدل نقد دروني است که اينجا به ياري فراخوانده شده است. ميپذيريم که واقعيت آنجا تابع داوری ارزش نيست. بنابراين، اگر اين نوع نقد کامیاب در پرهيزیدن از هنجاريت امر درست است، بنظر ميرسد که هنوز به هنجاريت امر حقيقي مراجعه ميکند. از راه این بازگفت زمان حال است که بايد بدرستي حقیقت را مسلم فرض کرد. ازينرو، موضوع بي میانجی نقد، خودآگاه و نه واقعیت خواهد بود (L. 4-6). امکان شکل تأمل از آنجا مايه ميگيرد. نقد دروني جامعه بايد شکل نقد دروني گفتمانهاي فراهم آمده از آن را پيدا کند. و اگر نقد دروني جامعه ميتواند از راه شکل نقد دروني گفتمان بدست آيد، این در مقياسي است که آن را در گفتمانهاي هنجارهايي مييابيم که بر پايه آنها جامعه در نفس خود بداوري مينشيند. بنابراين، بيش از بیان کردن حقيقت يک تضاد واقعي، به بررسي کردن جامعه بر پايه خود «اصول جهان بسنده ميکنند» (L. 3). در اين مفهوم است که نقد نا دگماتيک است. البته، نقد رابطه با هنجارها را حفظ ميکند؛ زيرا هر بررسي مستلزم دخالت دادن يک هنجار است. اما دیگر به صحت هنجار نياز ندارد و به بررسي کردن عصر بر پايه هنجارهايي که اين عصر معتبر ميداند، بسنده ميکند. و براي اين بررسي به مسلم فرض کردن حقيقت بازگفت جهان هیچ نیازی ندارد؛ زيرا همه گفتمانهایی که بنابر آنها جامعه خود را توجيه ميکند همزمان مانع از آن است که هنجارهای درست بازگفت واقعیت، حقیقی فرض شود. در اين مورد کافي است به آشکار کردن تضادي پردازيم که آنجا بين آن چه که اين هنجارها آن را بعنوان حقيقت و بعنوان درست معرفي ميکنند، وجود دارد. فلسفه حق هگل از اين برخورد پيروی میکند.
البته، اين نقد دروني گفتمان هنوز به توان بيان کردن حقيقتِ گفتمان و ديدن تضاد در جايي که گوينده يکپارچگي رادر آن ميبيند، نياز دارد. همانطور که بعد آن را خواهيم ديد، در واقع اين در نزد فويرباخ است کهمارکس تئوري تضاد گفتمانها را که بر تحليل او فرمانرواست، جستجو ميکند. پس فلسفه فويرباخ براي او يک سنجه هنجارين از حقيقت و اشتباه شان فراهم ميآورد. اما بيش از مسلم فرض کردن حقيقت اين فلسفه بطور دگماتيک، مارکس نقد دروني را از آن مي آفریند و در ضمن سنجه حقيقتِ گفتمان خاص خود را در آن بکار ميبرد. ازينرو، نقد فلسفه فويرباخ نقد های شکلهاي خودآگاه را بنا مينهد و از نقد دروني استراتژي منظم، پرهیزیدن هنجاري را ميسازد.
پس، درونمايه روش شناسي نادگماتيک از اين قرار است. ملاحظه ميکنيم که مدل نقد دروني تغيير کرده است. اين نقد ديگر بنابر شکلواره ديالکتيکيِ شناخت خصلت متضاد واقعيت درک نميگردد. مارکس از اين پس مدل شکاکي نقد را بکار ميبرد. در واقع، شکاکان يونان مدعي بودند که در بررسي ارزش گفتمانها و پراتيکها به هيچ هنجاري نياز نيست و يکي از استراتژيهايشان عبارت از بازگرداندن هنجارهاي گفتمانها علیه خودشان است (مثل ضرورت هر ثابت کردن در برابر وضعيت اصول بديهي) (11) ). به این دلیل، نقد شکاکي بيش از آنکه به شناخت حقيقت يا درست بيانجامد، راه درنگ و امتناع را باز می کند. پس اين نقد بطور مستقيم تضادهاي آشتيناپذير اندیشه را به جنبش درميآورد؛ ولي از ديالکتيک سلبي متمايز است. زيرا از شناخت بر پايه اين تضادها ناشي نميشود و هم چنین به تضادهاي واقعيت اختصاص ندارد. نقدگرايي مارکس در 1841 به عقلگرايي گرايش داشت ، اکنون به شکگرايي متمايل است و بنابراين، انديشه شکگرايي انقلابي ميتواند تعارض آميز بنظر آيد!
جنبه صوري روششناسي نقدگرايانه هنوزبرای مشخص کردن باقی می ماند. گفتمان نقدي بايد شکل بررسي رابطههاي خود با تاريخ را پيدا کند و در بيان آورد و در مقياسي که تاريخمندي آن مانع داوري نقدي است، به تصحیح آن همت گمارد. اين چيزي است که مارکس ضمن تاييد کردن آن نشان ميدهد که فلسفه از راه درون به رنج مبارزه کشانده شده است (L. 1). زيرا همان طور که خواهيم ديد، اين خود شکل عقلانيت فلسفي است که مانعآفرين است. شکل بنيادي تأمل بنابر ايدهآليسم خود زبان ويژه نقصهاي موجود است. به همين دليل نقد بايد شکل خود نقدي فلسفه را پيدا کند.
شکل جديد نقدگرايي ترسيم شده است. مفهوم نقد پیوستگی سه سطح را نشان ميدهد: سطح پراتيک سياسي، سطح هدفهاي تئوريک و سطح روش شناسي. يگانگي اسمي آنها استوار بر يگانگي سياسي واقعي آنهاست. در واقع، نقد تئوريک ابزار نقد سياسي است و روش آن بنابر دستورهاي کارايي سياسي تحميل شده است. در حقيقت، اين پايه سياسي نقد دليل وجودياش را در بنيادي شدن اصل تاريخمندي پيدا ميکند که به نوبه خود تاريخمندي استعداد اندیشیدن را تاييد مي کند و تاريخ را بعنوان تعارض نفيهاي مادي کشف ميکند. ازينرو، خدمت فلسفي سياست استوار بر نقد تأملي خودآگاه است و بدین ترتیب، اين نقد به نقدگرايي نقد دروني و خود نقدي روي ميآورد.
در اينجا يک پيشرفت تحقق يافته است. البته، نقدگرايي 1841، اکنون پیوستگی نقد عملی و نقد تئوريک و همچنين روش هاي نقد دروني و خود نقدي را نشان ميدهد. اما گفتگو بيش از پرداختن به رابطه واقعي این عنصرهاي گوناگون به يکي دانستن آنها بسنده کرده است؛ زيرا همانستي هگليِ واقعیت و امر عقلاني از دیالک تیک جنبش نقدي واقعيت، رابطه نقدي تئوري و واقعيت و همچنين درونمايه و شکل نقد واقعيت را بوجود ميآورد. اگر پيشرفت وجود دارد، برای اين است که مارکس اکنون مسئلههاي گوناگون را از يکديگر متمايز ميکند. مسئلههاي رابطه تئوري و پراتيک، هدفهاي نقدي تئوريک، شکل و درونمايه آن متفاوتاند؛ با این همه بيآنکه يگانگيشان را از دست بدهند. بدين ترتيب از نقدگرايي کلي به نقدگرايي منظم وارد شدند. به این دلیل اين جدايشپذيري به مسئله ديگر اساسي روش شناسي، مسئله موضوعهاي نقد نيز مربوط است. فلسفه هگل به درک کردن دنياي تاريخي از راه مقوله فراگير روح می انجامد. ايدهآليسم هگل مارکس را به تميز دادن خودآگاه تاريخي از واقعيت تاريخي که آن را در بيان ميآورد، هدايت کرد؛ همچنين او به تفاوت گذاري شکلهاي گوناگون فرهنگ يک قوم (مذهب، فلسفه و حقوق) و سپهر های گوناگون سازمان اجتماعي (سياسي، جامعه مدني) آن رهنمون شد. چون نقد بايد بطور تجزیه ناپذير نقد واقعيت و نقد خودآگاه (شعور) باشد، ناگزير شکل پیوستگی دوگانه نقد شکلهاي خودآگاه و شکلهاي موضوعشان را پيدا ميکند و بدين ترتيب سيستم نقدهايي بوجود ميآيد که در آن نقد فلسفه، نقد مذهب، نقد فلسفه حق، نقد سياست، نقد جامعه مدني با هم پیوند می یابند. مقدمه، ضرورت گسترش پيوسته و هماهنگ اين نقدهاي متفاوت را شرح ميدهد و نیز رتبهبندي ضروري اين نقدها را نسبت به يکديگر نشان ميدهد. متني که اندکي بعد نگاشته شد کامل کردن اين سيستم نقدها را بنابر نقدهاي شاخههاي گوناگون فلسفه، نقد اخلاق و نقد اقتصاد سياسي پيشنهاد ميکند.(12)
پس ميبينيم که چگونه اين سيستم نقدهای «مقدمه» 1843 به کاربرد روش شناسي نقدگرايانه که در نامه به روگه تعريف شده، ياري رسانده است. (13)
پینوشتها
1- ما بدينوسيله مجموعهاي را برگزيدهايم که توسط متنهايي که در 1844 در سالنامههاي فرانسه- آلمان منتشر گرديد، بوجود آمده است: الف- نامهها به روگه Ruge در تاريخهاي مارس، مه و سپتامبر که به احتمال بمنظور انتشار اصلاح شده است. ب- مسئله يهود پايان 1843 و «مقدمه بر نقد فلسفه حق هگل» پايان 1843- آغاز 1844
2- «آنچه استيرنر ميگويد يک واژه، يک ايده، يک مفهوم است. آنچه او در نظر دارد واژه، ايده، مفهوم نيست. آنچه او ميگويد با آنچه او در نظر دارد مطابقت ندارد…». م. اشتيرنر «يگانه و ويژگي آن»، لوزان، عصر انسان، 1972، ص 400
3- در اين باره بنگريد به کتابچه موزس هس، واپسين فيلسوفان،in G. Bensussan موزس هس، فلسفه، سوسياليسم، PUF، 1985، ص 216- 198
4- راه حل روزنامهنگارانه مارکس را وسوسه کرد که آن را چونان وسيله مناسب تکميل کردن گوهر فلسفه از راه برگرداندن آن بسوي جهان تلقي کند (بنگريد به مقاله «سرمقاله Kölnische Zeitung»، O. 3, 211-220)) و نيز آن را بمثابه وسيله مناسب ريشه دواندن نقد در کارایی بنگرد (بنگريد به P. Lacousmes, H. Zander، مارکس:(du „vol de bois“ a la critique du droit, PUF, 1984). اين جنبه دوم است که گسست با بوئر و ناکافي بودن نقد تنها فلسفي الغا می کند (بنگريد به نامه به اوپنهايم، 25 اوت 1842). براي بررسي رابطههاي مارکس و هگليهاي جوان آن تاريخ بنگريد به Connu, op. cit. t. 2, 1958.
5- اصطلاح «سيستم نيازها» و استفاده از آن در چارچوب وصف جامعه مدني نزد هگل يافت ميشود. اصول فلسفه حق، صص، 208-189. از نظر مارکس، دولت در برابر جامعه مثل آسمان در برابر زمين در دین عمل ميکند، با این ادعا که آن [جامعه ] را به وجود می آورد در صورتي که آن [دولت] توسط جامعه بوجود آمده است. مسئله يهود، چاپ بيلينگ، اوبيه 1971، ص 75. توضیح : واژه درون کروشه از من است .مترجم
6- در فقر فلسفه، مارکس ميگويد:« مبارزه طبقه با طبقه مبارزه سياسي است». (O. 1, 135) ما دفاع از مفهوم جدلی نهاد سیاسی را در نزد س. اشميت، می یابیم، «مفهوم سياست»، فلاماريون 1992.
7- «جنگ در وضعيت آلمان! بدون هيچ ترديد! (…) در مبارزه با آن، نقد شورمندي سر نيست، بلکه سر شورمند است. نقد نيشتر نيست، بلکه سلاح است. موضوع آن دشمن آن است که نميخواهد رد کند، بلکه ميخواهد نابود کند. زيرا روح اين وضعيت رد شده است. نقد در خود و براي خود موضوع شايسته وجود انديشيده نیست، بلکه وجودی ناچيز و خوار شمرده است. نقد براي خود به خودفهمي رابطهاش با اين موضوع نياز ندارد، زيرا توسط آن از غلاف بيرون ميآيد و در روشنايي قرار ميگيرد. و ديگر خود را نه بعنوان هدف درخود، بلکه فقط بعنوان وسيله نشان ميدهد. شورانگيزي اساسياش دُژمناکي است. کار اساسي آن انتقاد است (…) نقدي که به اين مضمون مربوط ميشود، نقد در مجادله است و در مجادله مسئله عبارت از اين است که بدانيم آیا حریف اصيل و از همان تبار است، هر قدر حریف جالب توجه باشد، مسئله عبارت از وارد آوردن ضربه به آن است.» (O. 3, 384-385)
8- از اين ديدگاه يک تحول ميان موضع نامه و ديباچه ملاحظه ميشود.
9- در اين مفهوم است که زودباوري پرولتاريا به ميان ميآيد (مارکس از «زمينه زودباوري مردم» صحبت ميکند) (O. 3, 397). مفهوم زودباوري که بعنوان متضاد مفهوم نقد بکار رفته، بياطلاعي از نتيجههاي تاريخمندي خودآگاه خاصاش را نشان ميدهد. اين مفهوم در اين معني پیش از این در 1841 در مورد هگليهاي جوان بکار رفته بود(O. 3, 84) و بعد آن را در گفتگو از اقتصاد سياسي باز مييابيم (کاپيتال، PUF، 1993، ص 11)
10-در آنجا نبايد هيچ باز گشتی به فلسفه آینده هگلی جوان ديد. بنا بر درک آنان از تاريخ، آينده در همان رابطه بيروني با زمان حال که در واقع هنجار آن است، قرار دارد. برعکس، بعقيده مارکس، بين زمان حال و آينده «گسست» وجود ندارد؛ زيرا آينده به شکل تمايلهاي برآورده نشده زمان حال و گذشته اکنون موجود است (L. 4) نقد تنها خودفهمي زمان است. (L. 5)
11-بنگريد به استعارههاي آگريپا (شکاکان يوناني، متنهاي گزيده، PUF، 1989، ص 93-87). هگل نيز از اين مدل نقد استفاده کرده است. اين مدل نقد روش «پديدارشناسي روح» را تشکيل ميدهد و در مقدمه اين اثر در مراجعه به شکگرايي نشان داده شده است.
12-ازينرو، مارکس در مقدمه دستنوشتههاي 1844، فعاليت تئوريک اش را بعنوان سيستم اين نقدها نشان ميدهد.
13-يک قرائت ديگر ممکن است. اين قرائت استوار بر تفسير کردن اين متن بر حسب خط راهنماي پيوستن به اصلهاي فلسفه فويرباخي است (يک بررسي نقدگرايي 1843 از اين ديدگاه توسط ک. روتگرز هدايت شده استop. cit., p. 253-266)). با اينکه الهام انکار ناپذیر است، نبايد اختلاف روشها را پنهان کند. به همين دليل، «مقدمه» بايد از دستنوشته نقد فلسفه حق که در آن روش بکار رفته بطور خیلی انحصاري از روش ژنتيکي- نقدي مايه ميگيرد، متمايز باشد (بنگريد به O. 3, 974) که بوسيله فويرباخ در «مقدمه بر نقد هگل» تعريف شده. بنگريد به: «مانيفستهاي فلسفي»، 48-45، P. براي تفسير «مقدمه» بر پايه روش اخير، بنگريد به: P. L. Assoun, R.Raulet, op. cit., p. 33-53.
No Comments