فلسفه نقدی
نخستین مرحله،در بررسی کردن، تز انتشار یافته در 1841 است که به «اختلاف فلسفه طبیعت» در نزد دموکریت و اپیکور اختصاص دارد. بنابر این دلمشغولی مارکس پیریزی فلسفه نقدی هگلی جوان بود. (1) این دلمشغولی بیانگر انتخاب درونمایه فلسفه اپیکوری است. درواقع، هگلیهای جوان با وجود یگانه انگاری تاریخی شان به اندیشیدن درباره فلسفه به طوری که متأثر از تاریخ نباشد، رو آوردند و بدین ترتیب به نقد گرایی مشابه با نقد گرایی روشنگران کشانده شدند. این همسان انگاری خواست عدهای بود که همسان انگاری نقد روشنگران و شایستگی های حق آگاهی از خویش را برای مقابله با دنیای تاریخی به وجود آوردند. و مانند فردریک کوپن در کتابش «فریدریش کبیر و دشمنانش» (2) سیستم های پسا ارستویی (اپیکورگرایی، رواقگرایی و شکگرایی) را بعنوان مدل اختیار کردند. از سوی دیگر، شباهتهای زیاد فلسفههای ارستویی و هگلی توانست به این اندیشیدن مجال دهد که بررسی فلسفه پسا ارستویی آشکار کردن خرد پذیری پسا هگل گرایی را ممکن میسازد.
این دلمشغولی بنیانگذارانه با وجود کنایهآمیزی، بیان روشنی در اظهارنظرهای روش شناسانه پیدا میکند که در آن مارکس ضمن اندیشیدن در باره پراتیک تاریخ نگارانه فلسفهاش، تئوری خاص رابطههای فلسفه و تاریخ خود را گسترش میدهد و میکوشد بر پایه آن اندیشه فلسفه نقدی را دوباره فرمول بندی کند. مهمترین قطعهها در یادداشت متن انتشار یافته (O. 3, 84-87) و در قطعه بررسیهای ابتداییتر (O. 3, 842-846) یافت میشود که نخست بروشنی مادهاش را گرد میآورد و به روشن کردن مفهوم آن کمک می کند. (3)
مارکس مانند دیگر هگلیهای جوان نقد را با مراجعه به فلسفه و خیلی خاص بمثابه «هستی پذیری» فلسفه درک میکرد.
با اینهمه، مفهوم «هستی پذیری» میتواند در دو معنی متمایز درک گردد: با آن که هگلیهای جوان به اندیشه ضرور هستی پذیری فلسفه میپیوندند، مفهوم یا آنگونه که هاینه (4) و فون سیزکوفسکی عقیده داشتند، معنی پراتیک پیدا میکند که در این صورت مسئله عبارت از یک هستی پذیری پراتیک با مضمون ترقیخواهانه فلسفه است. (از این قرار یکی انگاری آزادی بعنوان پایه جامعه از نظر کانت، فیخته و هگل مطرح است) یا همانطور که فویرباخ عقیده دارد: مفهوم معنی تئوریک مییابد که بنابر ضرورت نقد درونی تأکید میکند که نقد واقعی فلسفه هگل باید هستی پذیری آن باشد. (5)
در پس پشت این ابهام اصطلاح شناسی، نیم رخ اصل اختلافهای تئوریک گرایش هگلی جوان نمودار میگردد. ابهام، در واقع مسئله وضعیت نقد رادر بر می گیرد. همه هگلیهای جوان ضرورت فعالیت نقدی را درمییابند. و بنابر این واقعیت که فعالیت نقدی موقعیت خود را در فلسفه پیدا میکند، نقد را بمثابه هستی پذیری فلسفه درک می کردند. البته، بحث آنها پیرامون دانستن این نکته بود که آیا این نقد باید فلسفی باقی بماند، یا نه. دو موضع از جانب فون سیزکوفسکی و بوئر ارائه شده است. موضع دوم تصدیق میکند که تنها فلسفه میتواند نقدی ریشهای بیافریند و از آن نتیجه میگیرد که نقد باید فلسفی باقی بماند. برعکس، موضع نخست تأیید میکند که فلسفه از حیث اینکه تنها در عنصر ایدهها گسترش مییابد قادر به تکمیل کردن آزادی بگونهای که مدعی آن است، نیست؛ پس با برتر دانستن کنش، پراکسیس و یگانگی واقعی هستی و اندیشه را مدیون او هستیم.(6) هر داو منوط به این آگاهی است که آیا نقد باید خود را وقف هدف کنش پراتیک و کاربرد طرحهای از پیش تنظیم شده فلسفه کند یا اینکه بایددر نوع جدید فعالیت تئوریک، در فلسفهای دگرگون شده و مطابق با نقد سامان یابد.
مارکس در 1841 از راه حل دوم دفاع میکند. او بر این تأکید دارد که «هستی پذیری» فلسفه به معنی کنش واقعی کردن آن باید شکل فلسفی را حفظ کند و در این صورت حتی لازم است که در راستای تکمیل آن شکل «هستی پذیری» فلسفه را پیدا کند؛ یعنی فلسفه باید عهدهدار نقد شود و بنابراین باید شکل جدیدی بیابد که بعنوان فلسفه آن را بانجام رساند.
ضرورت دادن شکل فلسفی به نقد به دو نوع دلیل تأیید شده است. نخستین دلیل بر پایه تز هستی پذیری فسلفه شکل گرفته است. مارکس که در آن زمان با بوئر همکاری میکرد، اندیشهای را از او وام میگیرد که طبق آن فلسفه در نفس خود پراکسیس خاص خود است. (7) بدین ترتیب در مییابیم که آن روش فلسفی که عبارت از مقایسه کردن تأثیرگذاری تاریخی در مدل وضعیت عقلانی استوار بر آزادی است، بسی ویرانگرتر از هر کنش سیاسی است و بنابراین، باید بر آن ترجیح داده شود.
دلیل دوم از پرسش انگیزیهای دیدی سرچشمه می گیرد که به کاربرد کرداری (praxique) هر فلسفه بسنده میکند تا ضرورت طرح ریزی کردن نوع جدید گفتمان فلسفی را بانجام رساند. البته این کاربرد همواره به عصری تعلق دارد که بدین ترتیب میکوشد با آن مقابله کند. این دلیل به درونمایه تاریخمندی (historicité)سیستمهای فلسفی مربوط است که در صفحههای آینده به بررسی آن خواهیم پرداخت.
ازینرو، مارکس ضرورت دادن شکل فلسفی به نقد را تأیید میکند. البته او از تزی حمایت میکند که بنا بر آن فلسفه را با دادن شکل نقدی به آن تکمیل میکند. این چیزی است که او می کوشد آن را در متن بررسی ها ضمن طرح ریزی کردن تئوری خاص تاریخمندی فلسفه خود نه از دیدگاه سیستم های گوناگون فلسفی، بلکه از دیدگاه خود گوهر فلسفه ثابت کند. .
مارکس این را بشیوه هگلی بر پایه طرح برکشیدن واقعیت در اندیشه تعریف میکند. گوهر فلسفه که پیش از این توسط آناکساگور بشکل مشابه مشخص شده بود، از همانندی عقل (Nous) و هستی بخاطر تصدیق آن ستایش میکند. مفهوم عقل بعد تئوریک فلسفه را در مفهومی که فلسفه، تئوری (théoria) و سیر و نظر (contemplation) است در مفهومی که نگاه آن متوجه عقلانیت واقعیت است، نشان می دهد. درست همین گوهر است که فلسفه نقدی باید آن را تکمیل کند. و با اینهمه، خواهیم دید که این گوهر باید از بعد سیر و تماشا وارهد. این از مشخصه اساسی دیگر فلسفه و تاریخمندی آن نتیجه میشود.
اگر فلسفه نمیتواند در خارج از تاریخمندیاش درک شود، درست پیش از این است که روندی که اکنون بنابر آن این گوهر واقعیت می یابد، روندی تاریخی است. ازینرو، مارکس که تاریخ فلسفه یونان را بعنوان حرکت هستی پذیری این گوهر معرفی می کرد، بیهیچ تردید می اندیشید که همان پدیده در تاریخ از فلسفه مدرن تا هگل جریان داشته است. بنظر میرسد که یک چنین فرانمودی تکیه بر تئوری هگل دارد که برحسب آن تاریخ فلسفه نتیجه مرحلههای مختلف منطقی است که بر پایه آنها هستی پذیری تدریجی گوهر فلسفه در یک فلسفه کلی (که گاه با نقطه گرهی مقایسه شده) (8) و درآن همه مرحلههای پیشین تکرار شده، عملی میگردد. اما در قطعه دیگر بررسیهای نخستینی،مارکس آنچه که او را از هگل جدا میکند و آنچه که به نظر می رسد این تحول تنها منطقی نیست، بلکه به درستی تاریخی است، نشان میدهد. او در آنجا روی این واقعیت تأکید دارد که هر یک از این مرحلهها بنابر تاریخ سیاسی و اجتماعی مشروط شده است. در این قطعه که به اندیشه خرد اختصاص داده شده(O 3, 818-824) او نشان میدهد که پیشرفتهای فلسفه یونان به گسترش ذهنیت مستقلی نیاز دارد که به درک کردن جهان بنابر فرانمودهای محصول عصرش پایان دهد، تا آن را کاملا روی پایه عقلانی، یعنی برای دوباره سازمان دادن فرانمودها از اصلهای حقیقی و پراتیکها بر اساس اصلهای درست باز سازی کند. در واقع، بحران نهادهای آتنی آن دوره دلیل چنین عقبنشینی فرد تاریخی را فراهم میآورد و بدین ترتیب پیدایش فلسفه و تحول آن تا سطح فلسفه «کلی» مثل فلسفهارستو را توضیح میدهد (9).
ازینرو، مارکس با پافشاری روی مشروط بودن تاریخی فلسفهها با هگل در این زمینه همبسته است که تأیید می کرد: هر فلسفه دختر عصر خویش است، اما همواره از عصرش فراتر میرود و بدین ترتیب آن را نفی میکند و از سوی دیگر، این دومین درونمایه در این مورد فلسفههای هگل و ارستو راتکرار کرده است. اگر چنین فلسفههایی کلی هستند، بخاطر این است که تاریخ فلسفه را کوتاه بیان میکنند و به ویژه به خاطر این است که آن هابه شرح دادن کلیت واقعیت میپردازند. بدین ترتیب این فلسفهها می توانند گوهر فلسفه را واقعیت بخشند. ازینرو، آنها با تحلیل عقلانیت واقعیت ناگزیر وارد رابطه نقدی با جهان میشوند. و بیدرنگ هر آنچه را که در این واقعیت معقول نیست، آشکار میسازند. پس دنیای تاریخی به دو کلیت تقسیم میشود: کلیتهای فرانمودها و پراتیکهای توجیهپذیر از راه تئوری و کلیتهای فرانمودها و پراتیکهای توجیه ناپذیر.
در واقع، هنگامی که فلسفه به فرجام پژوهش خود درباره همانندی هستی و عقلانی نزدیکتر میگردد، به رویارویی واقعیت منقسم به عقلانی و ناعقلانی سوق داده میشود. (10)
مارکس با نشان دادن این نکته که تکمیل رابطه سیر و نظر در جهان به وارونگی آن در یک رابطه جدلی میانجامد، کوشید گوهر نقدی فلسفه را خاطر نشان سازد. فلسفه از سوی خودش و از آغازش «نیستی جهان» است. (11) به این دلیل است که فلسفه خود را با گوهر خویش سازگار میسازد. از این رو، فلسفههای هگل و ارستو شرط رویارویی کلی با عصری است که از نظر جانشینانشان گسترش مییابد.
از این فلسفههای کلی که کوشیدند قانون واقعیت را در اندیشه بالا ببرند، جانشینان آنها به این نتیجه رسیدند که قانون واقعیت قانون اندیشه خاص شان است. (12) آنها از ناکامی فلسفههای کلی، ناممکن بودن برابر کردن واقعیت و اندیشه را از راه سیر و نظر استنباط کردند. «چرخش عملی» آنها که کوشش در برگرداندن دنیای فلسفی از راه کنش است، از آنجاست. (13)
بعقیده مارکس، این چرخش عملی چه از دیدگاه سیاسی، یعنی دیدگاه مبارزه علیه جهان ناعقلانی و چه از دیدگاه آگاهی یافتن از تضاد طرح فلسفی، «به پیشرفتهای واقعی میانجامد» (O. 3, 86) و این به دقت از دیدگاه این تضاد طرح فلسفی است که فلسفه نقدی چونان واقعیت یافتن فلسفه بنظر میرسد.
گوهر فلسفه، آنگونه که سخن آنکساگور آن را به ما ارائه میکند، متأثر از یک تضاد است. در واقع، این گوهر بنابر طرح ناممکن و نشدنی خوانش سیر و نظر عقلانیت دنیای تاریخی همواره هنوز نا عقلانی تعریف شده است. این گوهر که زاییده بحران است نمیتواند از راه سیر ونظر مدعی برگرداندن واقعیت به امر عقلانی باشد. ازینرو، نمیتوان فلسفههای کلی را بعنوان واقعیت بخشی حقیقی گوهر فلسفه تلقی کرد. این فلسفه ها مدعی واقعیت بخشیدن همانندی واقعیت و امر عقلانیاند. در واقع، در صورتی که آنها فلسفههای انتزاعی باقی بمانند، این در مفهومی است که کلیت جهان را مطرح نمیکنند، بلکه فقط جنبه عقلانی آن را مطرح میکنند که با اینهمه از جنبه ناعقلانی آن جدایی ناپذیرند (14). واقعیت بخشیدن واقعی فلسفه باید تضاد گوهرش را برطرف کند و این ایجاب میکند که در رابطه سیر و نظر با جهان رابطه دیگرِ تئوریک جانشین شود.
بنابراین، امر تئوریک نمیتواند به سیر و نظر کاهش داده شود. در واقع، مفهوم خرد (Nous) نظام ویژه تئوری را نشان میدهد که در آن واقعیت، طرح شده و توسط دانش نفی، تفسیر، شناخته، اندیشیده (در مفهوم ویژه) نشده، بلکه در عوض فاش یا نقد شده است. (15)
تنها از راه نفی توسط جدل تئوریک و عقلانی است که ناعقلانیت جهان میتواند در گفتمان فلسفی وارد شود. البته، باید بُعد سیر و نظرِگوهر فلسفه را برای ممکن کردن ادعای واقعیت بخشیدن آن حفظ کند. فلسفه واقعی نقدی خود را مکلف به آشتی دادن نیازهای شناخت و نقد واقعیت میداند.
بنابراین، ناعقلانیت تاریخ خاستگاه تضاد گوهر فلسفه است. در واقع، آشکار میشود که این تضاد خود را در هر فلسفه نشان میدهد و بدین ترتیب، اندیشه سنتی سیستم فلسفی – یعنی تعریف فلسفیدن بنابر پیوستگی منطقی و شناسایی کردن استعداد اندیشیدن در خود را بپرسش میکشد. این چیزی است که بویژه به مارکسِ تاریخ پرداز فلسفه مربوط میشود. البته، این تفسیر رایج، سیستم هگلی را دوباره زنده می کند و به او امکان میدهد که تئوری خاصاش درباره رابطه هگلیهای جوان با هگل را مطرح سازد. بعقیده مارکس، هر فلسفه متأثر از تاریخ است، بطوری که هر سیستم بین اصل عقلانی و اصل اثباتی یا فقط تاریخی تقسیم شده است. بنابراین، خودآگاه هر فلسفه آنگونه که به فلسفه اش مربوط است، خودآگاهی است که به خودآگاه تاریخی یا نا عقلانی و خودآگاه اساسی یا عقلانی تقسیم شده است. از آنجا که فلسفه بطور اساسی یک هستی تاریخی است، نا دیده گرفتن اصل فقط تاریخی یا ناعقلانی ممکن نیست. به همین دلیل این یک ضرورت برای تاریخدان در زمینه «دگرگون کردن» بر پایه این دوگرایی اصلی است؛ زیرا این دوگرایی، یگانگی وسیستم بندی کردن اش را به بیانهای یک فلسفه میبخشد. این قاعده روشی در قطعهای از بررسیهای مقدماتی اینگونه در بیان آمده است:
تاریخنگاری فلسفی (…) باید دانش واقعا فلسفی، موش کور نهان و دایم در کند و کاو و خودآگاه پدیدارشناسانه سوژه پرگو و ظاهرپرداز (…) را متمایز کند. این عامل نقد در فرانمود فلسفه تاریخی کاملا ضروری است تا فرانمود علمی یک سیستم با هستی تاریخیاش مطابقت یابد. مطابقت به این دلیل ضروری است که این هستی، تاریخی است. اما همزمان بمثابه امری فلسفی تأیید میشود و بنابراین، توسعه یافتن بنابر گوهرش را میطلبد. (860- 859 ، 3.o)
این تصدیقها آشکارا علیه تئوری هگلی تاریخ فلسفه تفسیر شده است. مارکس در موردها و نکتههای شمارمند از آن فاصله میگیرد. برای او مانند هگل، تاریخ فلسفه باید نقد شود. اما مسئله اینجا عبارت از تکرار دریافت هگلی از نقد فلسفی نیست. این نقد عبارت از نشان دادن نارسایی ذاتی اصل عقلانی فلسفه است. برعکس، تاریخ فلسفه مارکس نقد در مفهومی است که تنش موجود در هر فلسفه میان عنصرهای عقلانی و ناعقلانی را روشن میکند. این اختلاف زیاد، ریشه در دومی دارد. بعقیده مارکس تاریخ فلسفه نمیتواند بعنوان توالی فلسفههای عقلانی بر پایه اصلهایشان نشان داده شود. برای اینکه بتوان به بازسازی عقلانی فلسفههای گوناگون و «فرانمود علمی»شان پرداخت، هگل در هر یک از آنها به تفکیک موضوع اساسی و فرعی مبادرت میکند. (16) مارکس این همانندی ناعقلانی با فرعی را رد میکند؛ زیرا عنصر تاریخی نمیتواند به یک عنصر نااساسی کاهش داده شود. البته، هگل نیز تأیید میکند که فلسفهها بطور اساسی هستیهای تاریخی هستند. اما درک او از تاریخ اینگونه بود که هر عصر بنابر اصل عقلانی ای ساختاری شده که فلسفه نمایش کامل آن است و نیز هر سیستم فلسفی میتواند خلاصه آن را در خود بشکل نامتضاد که تاریخ نتیجه آن است، بیان کند. واپسین اختلاف مربوط به سنجش فلسفههای کلی است. آنها بعنوان کلیتهای تقسیم شده دیگر نمیتوانند بعنوان اصطلاح تاریخ فلسفه تلقی شوند. بلکه برعکس، راه توضیحهای جدیدی را گشودهاند. در اینصورت فایده پژوهش هستی از نظر تاریخپرداز فلسفه جنبه ای را دربر میگیرد که جانشین فلسفههای کلی میشود؛ زیرا در انفجار آن ها تضادهای مخفی سیستمهای فلسفی پیشین آشکار می شوند. در این دورههای بحران فلسفی است که به خواندن تاریخ فلسفه نه خواندن خلاصه تاریخ در یک فلسفه کلی پرداخته میشود. از این رو مارکس توانست جریان هگلیهای راست را افشاء کند که نمایندگان آنها فلسفه هگل را بعنوان انجام و پایان تاریخ فلسفه تفسیر کردند و از آن نتیجه گرفتند که فعالیت فلسفی باید در کاربرد فلسفه هگل خلاصه شود تا واقعیت بتواند با گفتماناش مطابقت یابد. در واقع، این چیزی است که به بررسی کردن فلسفیدن (تبلور روح مطلق) بعنوان کاربرد یک قاعده (سنجه) بازمیگردد. (17)
بدیهی است که این تئوری تاریخمندی سیستمهای فلسفی مشخص کردن رابطه هگلیهای جوان با هگل را چه از دید نقد که آنها بعمل آوردند و چه ازآنچه که آنها به ارث بردند، ممکن میسازد.
مارکس اینجا از نوعی نقد هگل انتقاد میکند که توسط هاینه و بوئر عمومیت یافت و هدف آن متمایز کردن هگل باطنی از هگل ظاهری بود. (18) بعقیده آنها فیلسوف هنگامی از توضیح دادن اندیشه اش چشم میپوشد که این اندیشه با پیشداوریهای سیاسی و مذهبی عصرش آشکارا وارد تناقض شود. او با طفره رفتن ماهرانه از اظهار همه نتیجههای اندیشه اش و بیان کردن این نتیجهها به زبان پیشداوریهای عصرش، طبیعت واقعی فکرش را پنهان میکند. ازینرو، دکترینی که برای عموم بیرونی وانمود شده، فلسفه واقعیاش را بطور ناقص بازتاب میدهد. بر این اساس وظیفه هگلیهای جوان عبارت از این بود که از یکسو، همه عنصرهای دکترین را که نتیجه مطابقت با عصر است، نقد کنند و از سوی دیگر، از راه بیرون کشیدن اندیشه واقعی هگل و سوق دادن آن تا بنیادیترین نتیجههای آن به نقد خود عصر پردازند.
مارکس در برابر این تفسیر ایرادی دوگانه را مطرح میکند: ایراد نخست از بلندپروازی منظم فلسفیدن هگل حرکت میکند. در واقع، هگل در فلسفه ضرورت متمایز نکردن نتیجه حرکت اندیشه را که مجال تنظیم کردن آن را فراهم میآورد، بیان میکند. از سوی دیگر، ضرورت پرهیزیدن از هر تصدیق جزمی را که استوار بر نگرش انتزاعی یک جنبه از واقعیت است و ایجاب میکند که حرکت اندیشه بطور منظم در کلیت واقعیت گسترش یابد، توضیح میدهد. در این ضرورتهاست که مارکس اینجا به این تصدیق رجوع میکند که علم صیرورتی است که تا پیرامون گسترش مییابد. این ضرورتها بی میانجی تمایز میان باطنی و ظاهری فلسفه را نامناسب بیان می کنند؛ زیرا اگر بپذیریم که این سیستمی بودن آن است که ارزش اش را به فلسفه هگل می دهد، باید وابستگی متقابل بیانهای متفاوتاش را شناخت و از حفظ کردن برخی ها ضمن نقدکردن برخی دیگر خودداری کرد. یک چنین تمایزی تنها از دید بیرونی به سیستم ممکن است. اما نمیتواند از دید خود سیستم توجیه شود. و سر انجام این که کاری جز بیان کردن اختلاف هگلی های جوان با برخی موضعهای سیاسی و مذهبی هگل انجام نمیدهد؛ اختلافی که آنها سادهلوحانه میپنداشتند در خود هگل کشف کردهاند.
مارکس در این نقد هگلی جوان نقد «اخلاق» را بباد انتقاد میگیرد. (19) از آن چه میفهمیم؟ بدون شک، او هر نقدی را که به کاربرد هنجار بیرونی برای موضوع داوری میپردازد، بر می گزیند. و داوری اخلاقی نمونه باستانی آن را فراهم میآورد. ازینرو، هگلیهای جوان فلسفه هگل رابنابر تزهای سیاسی و مذهبی خاصشان و نه بنابر سیستمی بودن خاص آن داوری می کنند. البته، اگر مارکس میتواند از نقد اخلاقی صحبت کند، این به ویژه در مفهومی است که داوری اخلاقی روی ارزش اراده تکیه میکند. درست این ارادهای است که اینجا در هگل نکوهش شده است. ارادهای که نخواسته است اندیشه واقعیاش را بیان کند و ترجیح داده است که انسان عصر خود باقی بماند. اینجاست که دومین ایراد مارکس به هگلیهای جوان پیش میآید زیرا اگر بپذیریم که همسازی (20) در یک فلسفه وجود دارد، پایه آن بیش از اخلاقی ، تاریخی است. هر فلسفه بنابر بُعد تاریخی اش به عصرش بستگی دارد. و اگر تضاد بین هسته باطنی و هسته ظاهری وجود دارد این به تاریخمندی فلسفیدن بیش از اراده فیلسوف مربوط است. (21).
پس تز دو چهرهای اساسی هر سیستم فلسفی به انتقاد کردن از روشی میانجامد که هگلیهای جوان کوشیدند به اعتبار آن در برابر استادشان قرار گیرند. درست به همین دلیل، این تز موجب مسئله آفرینی در زمینه اقتباسهای آنها از استاد و روشی میگردد که آنها بطور مثبت به آن رجوع کردند. تقسیم مثبت و عقلانی که گوهر یک فلسفه را تشکیل میدهد، طرح جداسازی عنصرهای ناب و غیر ناب یک فلسفه، بویژه در موقعیت فلسفه نظام مندی چون فلسفه هگل ناممکن است.
پس جای هیچ شگفتی نیست که هگلیهای جوان قربانی ناب نبودن فلسفه هگل که از آن ارث بردند، باشند. سیستم هگلی فرانمود عصر خود است و نقصهای جهان نیز نقصهای خاص آن است. پرسش انگیزیهایی که مارکس آن را هستیپذیری بی میانجی فلسفه میداند از آنجاست. فلسفه هگل و جهان در یک رابطه تضاد، آنگونه که هگلیهای جوان میپنداشتند، نیستند، بلکه در یک رابطه آینه ای، یک «رابطه اندیشه ورزی» هستند (O. 3, 85) بنظر میرسد که هر یک از دو اصطلاح به عقلانی و ناعقلانی تقسیم شدهاند. فلسفه هگل که به عقلانی و ناعقلانی تقسیم شده بهمان اندازه که جهان را نقد و موضوع بندی میکند، پذیرفتنی است. البته، مسئله عبارت از یک رابطه وارونه است. بدین معنا که، فلسفه هنگامی عقلانی است که میگوید جهان ناعقلانی است. و هنگامی او نا عقلانی است، که میگوید جهان عقلانی است. البته، این تضاد اصلی است و این دو اصطلاح نمیتوانند از یکدیگر مجزا باشند. بطور قطع، این چیزی است که هگلیهای جوان آن را آزمودند که با باز گرداندن فلسفهشان به جهان بستگی فلسفهشان را به جهان احساس می کنند و می کوشند از آن وارهند. (22) به این ترتیب، چرخش انتقادی فلسفه آگاهی یافتن از تضاد گوهر فلسفه را ممکن ساخت، اما این «پیشرفت آگاهی»، که با «پیشرفت دانش» همراه بود، بیش از آنکه از حیث فلسفی پذیرفته شود، به «چرخش نا فلسفی» میانجامد (همانجا).
تاریخمندی فلسفیدن نخست برای ما بمثابه آنچه که نقد را ضروری میسازد، نمودار گردیده است. این تاریخمندی اکنون چونان چیزی که آن را تبدیل به مانع میکند، رخ مینماید. خود آگاهیهای خویش هگلیهای جوان که از ذهنیت اشباع شده مدعی است که خود را از گذشته وارهانیده و برای واقعیت بخشیدن آینده مطابق با ایدهآل عمل میکند. در واقع، آشکار میشود که آنها وابسته به گذشته باقی میمانند و به بازتابانیدن جهانشان بسنده میکنند. ما آنجا به چیزی برخورد میکنیم که یکی از تزهای اساسی سنجشگری مارکس باقی میماند. نقد واقعیت باید همراه با پرسش درباره تاریخمندی خاصاش باشد. داو آن برقراری رابطه واقعی سلبی و نه یک رابطه ساده آینهوار تئوری و واقعیت است.
تفسیر کردن چرخش بسوی نا فلسفه بعنوان پیشرفت فلسفه نادرست است. در 1841 هستیپذیری فلسفه به نفی خود مبادرت نمیکند. (23) مسئله بیشتر عبارت از دادن شکل واقعا فلسفی به نقد است. اما اگر اندیشهورزیهای مارکس بدین ترتیب اندیشه فلسفه نقدی را توجیه میکنند، آنها بهمان اندازه به راززدایی فلسفه نقدی هگلی جوان میپردازند که همزمان بعنوان حفظ عنصرهای فلسفی برای فرارفتن و بعنوان خروج زودرس از فلسفه معرفی شده است. فلسفه نقدی که در اصل خود توجیه شده است، امری برای ابداع کردن باقی میماند.
متنهای بطور اساسی جدلی تقریبا چیزی از شکلی که فلسفه باید پیدا کند، نمیگویند. با اینهمه آنها ضرورتها را فرمولبندی میکنند. به نام آنهاست که روند هگل گرایی جوان هدایت شده است، زیرا هر فلسفه حقیقی نقدی باید خود را با آن وفق دهد. بدین ترتیب آنها چارچوبی را نشان میدهند که در آن فلسفههای نقدی میتوانند سامان یابند. همان طور که سمتگیری عمومی جدل، سمتگیری به ویژگیهای صوری فلسفیدن هگل به هگلیهای جوان است که فقط مضمون آن را حفظ میکنند. وانگهی، در نزد هگل است که امکان فرارفت از پرسشانگیزیهای فلسفه نقدی پژوهیده شده است. در این هدف و در این چارچوب است که مارکس به مفهوم های دیالک تیک و نقد درونی دست یازیده است.
تحلیل تضاد گوهر فلسفه، مارکس را به ضرورت یگانهسازی شناخت و نقد سوق داده است. او بنابر نقد درونی درصدد بانجام رساندن آن بود. زیرا این نوع نقد، پیوستگی جایگاه واقعیت و نفی آن، شناخت و نقد آن را نشان میدهد. در واقع، آن جا نقد استوار بر شناخت تضادهای خاص موضوع نقد است. این نوع نقد رویاروی نمونه نقد بیرونی قرار دارد که بیش از عزیمت از شناخت ناکافی ویژه موضوع نقد است و نامناسب بودن اش را برای هنجار بیرونی، یعنی هنجار حقیقی برای گفتمانها یا به بیان دیگر هنجار درست برای پراتیکها تأیید میکند. نمونه دوم نقد از دو کاستی رنج میبرد. کاستی نخست به یکسویگی هنجار و کاستی دوم به رابطه واقعیت و هنجار مربوط است. (24) هر دوی آنها در نقد رابطه هگلیهای جوان از استادشان دخالت دارند. از یکسو، نقد بیرونی همواره در معرض خطر رویارو قرار گرفتن یک هنجار چون و چرا پذیر در واقعیتی که داوری میکند، قرار دارد. هگلیهای جوان فلسفه خاص شان را که چونان هنجار حقیقت درک شده، در برابر فلسفه هگل قرار میدهند. در صورتیکه صحت گفتگویشان به هیچوجه ثابت نشده است. در واقع، بنظر میرسد که توجیه جایگاه فلسفی شان از جایگاه هگل مایه میگیرد. ازینرو، آنها نمیتوانند بطور مطلق با هگل مخالفت کنند. البته، آنها باید برای خویش دیدگاه فلسفیخودرابه منظور رهایی خود از آن بررسی کنند و بنابراین، وارد نقد درونی شوند. از سوی دیگر، نقد بیرونی همواره با خطر یکسویگی واقعیت خصلت پروبلماتیک کاربرد هنجارها در واقعیت ها روبرو است. برای داوری کردن اخلاقی بودن یک کنش تنها یک قاعده اخلاقی معتبر کافی نیست. باید روشی را مشخص کرد که قاعده بتواند بنابر بافتی که کنش در آن جا دارد، بکار برده شود. نقد بیرونی تا زمانی که به رویارو قرار دادن هنجار با یک واقعیت بسنده میکند، در معرض خطر یکسویگی قرار دارد. ازینرو، نقد باید در شناخت ویژه موضوع داوری وارد شود و از این راه درونی گردد. بیش از تأیید کردن تضاد فلسفه هگل با اصول آن، هگلیهای جوان ناگزیر بودند با رجوع کردن به شرایط تاریخی واقعیت یافتن آن، توضیح دهند که چرا این اصول چنین شکلی پیدا میکنند. ازینرو، آنها مشاهده کردهاند که این تضاد به خود اصول فلسفه هگل مربوط است.
مدل نقد درونی، رابطه مارکس را با هگل تنظیم میکند و بدین ترتیب بر نقد دنیای تاریخی که استوار بر تئوری تضادهای اش است، فرمانرواست. ازینرو، از 1841 یکی از سمتگیریهای اساسی نقد گرایی مارکس بوجود آمد. مارکس در 1846 جدل علیه نقد اخلاقی جامعه را از سر گرفت. (25) او در نوبههای شمارمند روی ضرورت گسترش دادن نقد که ریشه در شناخت واقعیت دارد، پافشاری میکند.(26) او «تدوین کردن دستورهای آشپزی برای دیگهای آینده» (27) را رد میکند و برای نقد ادعاهای دیگری را جز ادعاهای بیان کردن خصلت نارسای دنیای موجود نمیپذیرد.
میتوان درنظر گرفت که آنجا مسئله عبارت از دانش قطعی اندیشه اوست. بشرط اینکه بپذیریم خصلت به نسبت نامعین، مفهوم نقد درونی گونه های گوناگون را ممکن میسازد. بنابراین، درک کردن مفهوم و نقشی که آن در این جا بازی می کند، بسیار مهم است. نقد فلسفه هگل برپایه توضیح خصلت متضادش انجام گرفته است. همچنین این طبیعت متضاد دنیای اجتماعی سیاسی است که نقد آن را پذیرفتنی میکند. در هر دو حالت تضاد از راه تقابل عقلانی و ناعقلانی درک میشود. این امر پیوستگی مارکس به شکلواره هگلی جوان را که بنابر آن صیرورت تاریخی از راه جانشینی تدریجی امر عقلانی بجای امر ناعقلانی شکل گرفته، آشکار میسازد.(28) البته، این پیوستگی جزیی است.
تز پیشرفت عقل در تاریخ میتواند هگلی بنظر آید. در واقع، هگلیهای جوان آن را در مفهومی تفسیر کردهاند که بیشتر به فیخته باز میگردد تا هگل. دنیای تاریخی توسط آن ها بمثابه ازخودبیگانگی روح در عینیتی بررسی شده که مانع آزادی او است: سازگاری دیگری جز سازگاری که روح به آن میبخشد، ندارد. بدین ترتیب، حرکت تاریخ حرکت ذهنیتی است که از تقابل با جهان بازنمیایستد.(29) برعکس از نظر هگل جهان صیرورت روح عینی است؛ یعنی در هر عصر دنیای روح عینی، دنیای آداب و نهادها پیوستگی ویژه و سازگاری خاص خود را دارد. سپهر های گوناگون دنیای تاریخی (خانواده، جامعه ، دولت) برای آفریدن نوعی سیستم استوار بر یکدیگرند و بدین ترتیب، نوعی واقعیت کسب میکنند که هگل آن را کارایی مینامد. این درک تاریخی است که مارکس از آن دفاع میکند. ازینرو، دغدغه کارایی در بخش بزرگی پیوستگیاش را نخست در فلسفه هگل بیان میکند.(30) این فلسفه اینجا توسط تفسیر دنیای تاریخی در ارتباط با کلیت و بنابر ارزش سازگار با سیستمی بودن فلسفیدن در بیان میآید.
این اختلاف در زمینه تفسیر تاریخ حالتمندی جدید نقد را مطرح میکند. هدف مشترک هگلیهای جوان شرکت کردن فعال در حرکت تاریخ است. بدین منظور نقد باید« در سطح تاریخ» قرار گیرد. (O. 3, 385) البته، به این امر نمیتوان در تقابل با دنیای تاریخی مدعی هنجارهای عقلانی که هستی آن تنها در گستره ذهنی است، دست یافت. اشاره هگلی جوان به آینده با ادعای ذهنیت وارهانیدن خود از جهان و داوری کردن درباره آن بر پایه هنجارهای بیرونی در پیوند است. البته، رهایی از ذهنیت در نفس خود نتیجه ناعقلانیت دنیای تاریخی است. در آن است که امر عقلانی باید چونان امرناعقلانی پژوهش شود. زیرا این تضاد آنها در درون دنیای تاریخی است که حرکت تاریخ را میآفریند. نقد باید در شناخت زمان حال جای گیرد.
پس نقد درونی بنابر ایده شناخت و درونمایه تضاد امر عقلانی و ناعقلانی درک میشود. و ازینرو، به دیالکتیک توسل میجوید که مدل شناخت ناشی از تضاد را فراهم میکند. مارکس«ساختن» سیستمهای فلسفی برپایه تضاد اساسیشان را پیشنهاد میکند و هم چنین باید این کلیت را که دنیای تاریخی است، بر اساس تقسیمی شناخت که سازنده آن است. واژگانی که سلبیت (پارگی، تقسیم و تفاوت)(31) را مینمایاند، بروشنی نشان میدهد که دیالکتیک در مفهوم سلبی معاصرهای اش درک شده است. بنابراین، نقد باید استوار بر بازسازی کلیت، همه نهادها و همه پراتیکهای اجتماعی، باشد که تضاد کاهش ناپذیر از آن ناشی میشود. دقیقا این چیزی است کهمارکس در نقد خود از «فلسفه حق» هگل به آن مبادرت میکند. او در این نقد میکوشد ثابت کند تضادهایی که توسط هگل روشن شدهاند، برخلاف آنچه که او تصدیق میکند، در واقعیت کاهش ناپذیرند.(32)
اختلاف فلسفههای تاریخ مارکس و هگل از آنجا نمودار میگردد. هر دوی آنها به امر ناعقلانی جای اساسی میدهند. البته، این بنابر رابطهای است که آنها بین امر عقلانی و ناعقلانی که آنها را رویاروی هم قرار میدهند، برقرار میکنند. بنابر تئوری هگلی نیرنگ عقل، حرکت ناعقلانی عاطفههاست که به رغم آن ها پیشرفت عقل در تاریخ را موجب میگردد. (33) بعقیده مارکس، عنصر ناعقلانی تاریخ (مثل نهادهای سلطنتی پروس) برعکس چیزی است که در برابر حرکت تاریخ (گرایش دمکراتیک) مانع میتراشد. بدین ترتیب ملاحظه میکنیم که مفهوم تاریخ اندیشه در مدل بحران نمودار میگردد. درواقع، مفهوم بحران این واقعیت را نشان میدهد که دنیای تاریخی بنابر تضادهای سازشناپذیر که حل آنها تنها با ویرانی رابطههای معین متضاد انجام میگیرد، سازمان داده شده است.(34) و از این اندیشه بحران بیدرنگ دلیل چرخش نقد فلسفه نتیجه می شود. در حالیکه اعتقاد هگلکه بر حسب آن واقعیت در نفس خود امر عقلانی را بوجود میآورد و در نتیجه هگلیهای راست را به خاموشی گزینی سیاسی هدایت میکند و هگلیهای جوان را به ترک کردن هگل و رو آوردن بهفیخته و ارادهگرایی سیاسی سوق میدهد، مارکس راه سوم را انتخاب میکند. البته، این در خود واقعیت است که او مقاومت را در حرکت بسوی امر عقلانی و ضرورت مبارزه علیه آنچه که در تاریخ برای حرکت تاریخ مانع میتراشد، کشف میکند.
پس داو دیالکتیک که در رابطههای سلبی درک شده، اندیشیدن به تاریخ در مدل بحران است.(35) البته، دیالکتیک میتواند به ضرورت ثانوی که ضرورت تقویت کردن نقد جامعه برپایه ضرورت گفتمان خاص آن است، پاسخ بدهد. درواقع، دیالکتیک میتواند بمثابه گفتمانی که به خودنقدی خاص خود میپردازد، نشان داده شود. اما بدون شک، به ویژه در این واقعیت است که دیالکتیک به نقد هگل که استوار بر امید به آزاد کردن آن از ناخالصی تاریخیاش است، بستگی دارد. پس ازینروست که خصلت فراتعینی و بطور قطع دفاع ناپذیر استفاده از درونمایه دیالکتیک را ملاحظه میکنیم: شکل نقد دنیای تاریخی و نقد شکل تاریخی (هگلی) فسلفه دیالکتیک، فلسفه نقدی ای را تشکیل میدهد که امیدهای اش در سازگاری آن با حرکت دیالکتیک که این فلسفه تاریخی (هگلی) آن را در حرکت تاریخی میبیند، برپا می دارد.
فلسفه نقدی که توسط دیالکتیک پی نهاده شد (36) و نارسا باقی میماند به پروبلماتیک نقد گرایی مارکس توجه داشت. به اعتبار پیوستگی آن به فلسفه هگل است که او مسئلههای نقد هگلی جوان را حل میکند. با اینهمه، او آن را تابع پالایشی میسازد که اصل آن را نقد میکند. اندیشه منطق دیالکتیک و اندیشه حرکت دیالکتیکی تاریخ مجزا از بافت منظمشان به شکل دگرگون شده حفظ شدهاند. هرچند ضرورت پالایش بنابر وابستگی فلسفه به عصرش و بنابر تضاد گوهر فلسفه در بیان آمده، درنمییابیم که چرا این عنصرهای ویژه بزیان عنصرهای دیگر حفظ شدهاند.اگر این نیست بخاطر این است که حقیقت کاهش ناپذیر این تزهای ویژه فلسفه هگل را مسلم فرض می کند و خیلی کم با اصل تاریخمندی فلسفهها و با اصل سیستمی بودن شان (37) سازگار است. بهمین دلیل، فایده اساسی این نقدگرایی دیالکتیکی در راه حل پرسشانگیزیهای هگلیهای جوان وجود ندارد، بلکه در رابطه ایجاد شده بین بحران و نقد و در برقرار کردن مفهوم نقد بویژه مارکسی وجود دارد. نقد اینجا بنابر ریشه شناسی اش چه به بحران دنیای اجتماعی- سیاسی، چه به بحران فلسفه رجوع کرده است.(38)
بحران واقعیت تاریخی چیزی است که چرخش نقد فلسفه را ایجاب میکند. و آن نیز چیزی است که شکل خود را به فلسفه نقدی میدهد: فلسفه در برابر جهان با بیان کردن تضادهای سازش ناپذیر آن که دیالکتیک سلبی تئوری آن است، مبارزه میکند.
ازینرو، مفهوم نقد تا کنون بنابر یک پارچگی فلسفه با بافت بحران تعین یافته است. البته بحران تنها مراجعه کردن به بافت بیرون از تئوری مربوط نیست، بلکه باید تاریخمندی ویژه فلسفیدن را نیز ذکر کند. تضاد عینی عقلانیت و ناعقلانیت در خود تئوری طرح ریزی میشود و در ضمن تضادهای آشتی ناپذیر آن را نشان میدهد. مفهوم دیالکتیک همچنین آنچه را که ناشی از آن است: یعنی کاربرد اندیشه در خود این تضادهای اشتی ناپذیر و ناخالصی کاهش ناپذیر آن را، نمایش می دهد. (39) چنین است مفهوم نقد خاص مارکس که ما طرحریزی تدریجی آن را دنبال خواهیم کرد. البته، تکمیل آن مستلزم کاربرد مدلهای گوناگون نقد هگلی، کانتی و حتی شکاکی است. اما این مدلها همواره در چارچوب چیستی شناسی تاریخمندی اندیشیدن به بحران آن و ضرورت اندیشیدن به نقد شدن آن بمنظور در بر گرفتن تضادهایی که تابع آنهاست، گنجانده میشوند. (40)
1- بنابراین، او به فعالیت مستقیم سیاسی کمتر از فعالیت فلسفی و نقد توجه داشت؛ در واقع، از نامههای اش آشکار میشود که «موضوع اساسی بررسیهای اش… را در تفسیر جدید برای بکار بردن فلسفه هگل و طرحریزی فلسفه نقدی مطرح کرده است».
A. Cornu, Karl Marx et Friedrich Engels, t. 1, PUF, 1955, P 176
2- درباره این جزوه اختصاص داده شده به مارکس ، بنگرید به:Cornu, op. Cit, P. 173-177
3- در این مفهوم است که ما این دو متن را به هم ربط می دهیم. هر چند که میتوان تحول معین اندیشه مارکس را بین بررسیهای نخستینی و متن نهایی تصدیق کرد: درباره این موضوع بنگرید به کتاب ژ.هیلمن که به بررسی دقیق رابطه مارکس با هگل در تز میپردازد.
Marx und Hegel, von der Spekulation zur Dialektik, Frankfurt am Main, Europäische Verlangsantalt, 1966
4- مثلا بنگرید به ه. هاینه De l’allemagne, Grasset, „pluriel“, 1981, chap. 3.
5- برای بررسی کاربردهای مختلف درونمایه نقد نزد فویرباخ بنگرید به
K. Röttgers, Kritik und Praxis, Berlin, De Gruyter, 1975, cap. 9
6- برای این نقد فلسفه که به هگل اختصاص یافته بنگرید به Von Cieszkowski, op. Cit, P 9-15, 22-23مفهوم پراکسیس، از این رو در معنایی تثبیت شده که مارکس آن را تکرار میکند. این مفهوم نه کنش فردی اخلاقی، حقوقی یا فنی، بلکه کنش دگرگونساز تاریخ را نشان میدهد.
7- «اما پراکسیس فلسفه در نفس خود تئوریک است و این نقد است که وجود فردی را با گوهر کارآیی ویژه در ایده میسنجد(O. 3, 85) بوئر بخاطر اینکه دیالکتیک شکل نقد و از این راه پراتیک فلسفه بود، تصدیق میکند:« گروه هگلیهای جوان علاقمندبودند به ما پیشنهاد کنند که هگل تنها در بررسی تئوری فرورفته بود و هرگز به ادامه دادن تئوری تا پراکسیس نیندیشیده است. همان طور که هگل… تا جنگ با نظام موجود پیش نرفته بود، تئوری او در نفس خود پراکسیس بود…» (op. cit. p. 104) . مارکس هرچند محدود در نگارش این اثر همکاری کرده است.Cornu, op. cit., P. 271, 276
8- درسهایی درباره تاریخ فلسفه Vrin, 1972, t. 3, P. 399-400
9- همچنین خرد (Nous) آناکساگور نزد سوفسطاییها به جنبش درمیآید (…) و این جنبش شیطانی درDaimonion (دیوصفتی) مورد نظر سقراط عینی میشود. و نیز جنبش پراتیک سقراط بنوبه خود به جنبش عمومی و انگاری تبدیل میگردد، در صورتی که Nous در قلمروی ایده گسترش مییابد. این روند در نزد ارستو دوباره با ویژگیای درنظر گرفته شده است که با اینهمه اکنون ویژگی واقعی و مفهومی است. در تاریخ فلسفه نکتههای گرهی وجود دارد که آن را در نفس خود تا درجه مشخصسازی که اصلهای مجرد را در یک کلیت گرد میآورد، اعتلاء میدهد و بدین ترتیب تعقیب خط راست را قطع میکند». (O. 3, 842-843)
10- «هنگامی که فلسفه در دنیایی کامل و کلی احاطه شده – معین بودن این کلیت بنابر گسترش خود مشخص گردیده و شرط وارونگی آن در رابطه پراتیک با کارایی است . در اینصورت، کلیت جهان بطور کلی در نفس خود تقسیم شده و این تقسیم در نفس خود رو به کمال است. زیرا هستی روحی آزاد گشته و تا کلیت غنی شده است: ضربان قلب در نفس خود بطور مشخص وجه تمایزی شده است که همه چیز ارگانیسم است. تقسیم جهان تنها هنگامی کلی است که هر یک از جنبههای اش از کلیتها باشند. بنابراین، جهان یک جهان گسیخته است که فلسفه در نفس خود کلی با آن وارد تقابل میشود». (O. 3, 845)
11- اینجا (در نزد سوفسطاییها) خرد [Nous] واقعا به ناوجود No- etre جهان تبدیل میشود. (O. 3, 842)
12- مارکس که جانشینان فلسفههای کلی را بعنوان آگاهیهای «اشباع شده از ذهنیت» وصف میکند، تنها چیزی را بعنوان واقعیت میپذیرد که میتواند از راه آن تحقق یابد و مطابق با آزادیشان باشد: «البته، هسته بدبختی در این است که روح عصر، موناد یا ذره روحی که در نفس خود اشباع شده و بطور ایدهآل بنابر همه جنبههایش ترسیم گردیده، حق تمیز دادن هیچ کارآیی را که بدون آن عمل کند، ندارد»(O. 3, 845)
13- «آنچه او در خارج [فلسفه] با آن به مقابله میپردازد، نارسایی خاص درونی آن است».(O. 3, 85)
14- از لحاظ اینکه فلسفه چونان اراده بر خلاف دنیای پدیداری می گردد، سیستم به رده کلیت انتزاعی نزول میکند. یعنی این که او یکی از جنبههای جهان میشود که در برابر جنبه دیگر قرار میگیرد (O. 3, 86)
15- در 1845، در یازدهمین تزها درباره فویرباخ، مارکس دوباره اندیشه نقدیاش را در برابر بعد تأملی فلسفه قرار میدهد: «فیلسوفان فقط جهان را بگونهای دیگر تفسیر کردهاند، آنچه اهمیت دارد، دگرگونی آن است». برای تحلیل این تز بنگرید به ژ.لابیکا، کارل مارکس، تزهایی درباره فویرباخ„Philosophies“, 1987, P 113-127
16- «در آنچه مربوط… به روش مطرح کردن فلسفههای مختلف است، ما باید به اصول بسنده کنیم»، درسهایی درباره تاریخ فلسفه: T. l. Gallimard, „Folio“, 1990, P. 161. همچنین بنگرید به «گوهر نقد فلسفه» Vrin, 1986
17- مارکس از این انتقاد میکند که «باید دیالکتیک سنجه را به عنوان مقوله برتر روحی که شناخته شده، در نظر گرفت و برخلاف برخی از استادان هگلی ماکه بد میفهمند، تأیید کرد که اعتدال نمود طبیعی روح مطلق است، البته اعتدالی که خود را نمود طبیعی روح مطلق میانگارد، در نفس خود در افراط، یعنی در ادعای مفرط در میغلتد». (O. 3, 844)
18- درباره مسئله مورد بحث این وجه تمایز بنگرید به J. D. Hondt : هگل در عصر خود، نشر سوسیال 1968؛ هگل رازآمیز، PUF، 1968. D. Losurdo هگل و لیبرالها، PUF، 1992
19- «همچنین آنچه که مربوط به هگل است، [باید گفت که] این از بیخبری ناب است که شاگردان اش فلان چیز را با فلان نشان سیستم او بنابر همسازی یا بشیوه مشابه، در یک کلمه، بطور اخلاقی توضیح می دهند». (O. 3, 84)
20- مارکس از این مفهوم در نقدش از فلسفه هگلی حق استفاده میکند. (O. 3, p. 84, 979)
21- «اگر فیلسوفی بنابر این یا آن همسازی مرتکب این یا آن تناقض گویی شود، تصور پذیر است؛ حتی ممکن است از آن آگاهی داشته باشد. اما آنچه که از آن آگاهی ندارد، برای این است که امکان این همسازیهای ظاهری درونیترین ریشهاش دردرک نکردن نارسایی خود اصل او یا در درک نکردن نارسایی این اصل است. فیلسوفی که واقعا همساز میشود، در اینصورت شاگردانش باید بر اساس آگاهی درونی و اساسی او آنچه را که برای خود او شکل آگاهی بیرونی پیدا میکند، توضیح دهند. بدین ترتیب، آنچه بعنوان پیشرفت آگاهی پدیدار میشود، همزمان پیشرفت دانش است. مسئله عبارت از حدس زدن خودآگاه ویژه فیلسوف نیست، بلکه ساختن شکل آگاهی اساسیاش ضمن اعتلای آن به یک تصویر و یک معنی معین و بدین ترتیب همزمان فرارفتن از آن است». (O. 3,84-85)
22- «پس باید از آن به این نتیجه رسید که صیرورت (شدن) فلسفه جهان، صیرورت ( شدن) جهان فلسفه نیز هست، چون هستیپذیری اش همچنین از میان رفتن آن است؛ چون آنچه فلسفه در خارج برای آن مبارزه میکند، نارسایی خاص درونی آن است؛ چون فلسفه حتی در مبارزه در این نقصها درمیغلتد، ولی با اینهمه زیر عنوان نقصها مبارزه میکند این خلاف آن چیزی است که فلسفه وارد تقابل میشود و مبارزه همواره یگانه و همان چیز است؛ یعنی آنچه که در نفس خود است، ولی عاملهای آن وارونه شدهاند».(O. 3,85)
23- مارکس اکنون فویرباخی نیست. همکاری او با بوئر برعکس هگلگراییاش را نشان میدهد. ازینرو، نباید این متنها را براساس متنهای 1843 و اندیشهای تفسیر کرد که باید فلسفه را برای واقعیت بخشیدن آن نفی کند و آن را برای نفی کردن آن واقعیت بخشد. این تفسیر را نزد لوویت مییابیم،(op. Cit, P. 120-133)
24- هگل کاستی نخست را در مقدمه «پدیدار شناسی روح» و کاستی دوم را درفصل 5, B, b «قانون دل و هذیان پرادعایی» ذکر کرده است.
25- در مقاله «نقد اخلاقی شدن و اخلاق نقد»(O. 3, 745-779)
26- در «خانواده مقدس»، روند نقد نقدی یا نقد مطلق از این دیدگاه هدایت شده است. همین دغدغه خاطر برای واقعیت است که انتقاد از نقد سوسیالیستی اتو پیا را در مانیفست حزب کمونیست بنیان مینهد.
27- پینوشت کاپیتال (O. 1, 555). همچنین مارکس تنظیم کردن برنامهها برای جامعه سوسیالیستی آینده را رد کرده است (O. 2, 1532). ازینرو، او نتیجهگیری کردن از صیرورت یا شدن سازمانهای اجتماعی کم توسعهیافته چون جامعه روس را رد کرده است. (O. 2, 1557-8)
28- همانطور که مارکس در جدلی که در 1842علیه مکتب حقوق تاریخی براه انداخت، نقد از نظر او در خدمت حرکت تاریخی عقلانی شدن قرار دارد. (O. 3, 223-224)
29- برای شرح فلسفه فیختهای تاریخ و تفسیر آن بعنوان فلسفه آینده بنگرید به: L. Ferry، فلسفه سیاسی ج. 2. سیستم فلسفههای تاریخ، PUF، 1984.
30- ژ.لابیکا، وضعیت مارکسیستی فلسفه، بروکسل، کمپلکس، 1976، ص81- 74
31- CF. N. I, P. 22
32- دستنوشته نقد فلسفه حق سیاسی هگل (O. 3, 871-1018) که از تاریخ 1843 شروع شد، مربوط به پروبلماتیک فویرباخی است.
33- خرد در تاریخ، UGE، 1979، ص 113-104
34- اشارههای 1841 به بحران عصر و بحران فلسفه چنین تعریفی از بحران را توجیه میکنند. مارکس دیرتر آن را در گفتگو از بحران اقتصادی فرمولبندی میکند: «استقلالی که هر دو جنبه در برابر جنبه دیگرکسب میکنند و با هم پیش میروند و برخیها نسبت به برخی دیگر خود را تکمیل میکنند، بشدت از بین رفته است. بنابراین، بحران یگانگی جنبههای گوناگون وعده داده شده، استقلال برخیها نسبت به برخی دیگر را آشکار میکند». تزهایی درباره اضافه ارزش، انتشارات سوسیال 1975، ج. 2، ص 597.
35- اگردیالکتیک زبان بحران باشد، این چیزی است که بازکاپیتال آن را نشان میدهد، آن جا که مارکس اعلام می دارد محاسبه کردن روی بحران «برای وارد کردن دیالکتیک در سرها» است؛ کاپیتال PUF، 1993، ص 18. برای دفاع از تفسیر دیالکتیک مارکسی بعنوان دیالکتیک بحران بنگرید به: مارکس فراسوی مارکس، A. Negri، کریستیان بورژوا، 1979، ص 91- 86، 111- 110
36- فقط میتوان از شباهت آن با تئوری نقدی مکتب فرانکفورت، آنطور که نزد دو بنیانگذار آن خود را نشان میدهد در شگفت ماند. هورکهایمر ضرورت آگاهی یافتن از تئوری تاریخمندی خاصاش را توضیح میدهد و تأیید میکند که این آگاهی یافتن باید تئوری را به مبارزه کردن علیه جنبههای ناعقلانی واقعیت و در راستای پیشرفت عقلانی در تاریخ هدایتکند. آدورنو کوشید منطق را از دیالکتیک سلبی که بمثابه شکل مناسب این کاربرد ناعقلانی تئوری درک شده، رها سازد. M. Horkeimer ، «تئوری سنتی و تئوری نقدی»، گالیمار، 1974؛ ت. و. آدورنو، دیالکتیک سلبی، Payot، 1978. البته این شباهتها تفاوتهای عمیق را پنهان میکنند. درباره این مسئله بنگرید به: پ. ل. آسون، ژ. روله، مارکسیسم و تئوری نقدی، Payot ، 1978.
37- ازینرو، در 1841، مارکس رابطهاش را با دیالکتیک هگل بر پایه مدل استخراج نقدی هسته سلبی یا انقلابی آن تنظیم میکند. او بعد به خود این مدل، و نیز به مدلهای وارونه و راززدایی که همانقدر نارسا جلوه میکنند، متوسل شد. درباره این موضوع بعنوان مثال بنگرید به: ل. آلتوسر، «درباره رابطه مارکس با هگل»، در لنین و فلسفه، ماسپرو، 1969.
38- تفسیری درباره نقدگرایی مارکس مییابیم که خط راهنمای رابطه بنواژه شناسی بحران و نقد در نزد هابرماس آن را دنبال میکند. «بین علم و فلسفه ، مارکسیسم بمثابه نقد»، در تئوری و پراتیک،Payot ، 1975، ج. 2، ص ، 960
39- در این مفهوم، نقد شکل مناسب برای اندیشه ای است که با اندیشه دیگرش در حشرو نشر است. ما در اثر پ. لورو «زیردستیهای مارکس» (Hachette ، 1996) شرح نامناسب اساسی تئوری مارکس در نفس خود و «بحران ص، 42» را مییابیم که از آن ناشی می شود؛ برای شرح فلسفه مارکس بعنوان اندیشه ای که با اندیشه دیگرش در حشر و نشر است و به عنوان «Hantologie » که بمثابه علم مبارزه با شبحها تلقی میشود، رجوع کنید به اثر ژاک دریدا «شبحهای مارکس»، گالیله، 1993.
40- از این دیدگاه است که شباهت بین مدرنیته فلسفی ما و سنجشگری مارکس برقرار میگردد. یک مفهوم نقدی همگون در نزد نیچه و هایدگر وجود دارد که نقد هر دو آنها از فلسفه به تاریخ آن مربوطاند. این نقد فلسفه همچون تبارشناسی یا همچون تاریخ وجود درک میشود و نقدشان را در بحران شالودهریزی میکند و این بحران بنابر مفهوم نیهیلیسم یا بنابر مفهوم پایان متافیزیک اندیشیده شده است.
No Comments