فلسفه مارکسیستی یا فلسفه مارکس (بخش یکم)
اِتین بالیبار

15.10.2006

    اندیشه عمومی این کتاب کوچک فهمیدن و فهماندن این نکته است که چرا در قرن 21 هنوز مارکس را نه فقط چونان یادمان گذشته، بلکه با توجه به مسئله هایی که در فلسفه مطرح می کند و مفهوم هایی که خود او پیشنهاد کرده، چونان نویسنده کنونی مطالعه خواهند کرد. با محدود ماندن در آن چه که بنظرم اساسی می آید، برآنم برای سمت یابی در نوشته های مارکس و داخل شدن در بحث هایی که این نوشته ها بر می انگیزند، ابزاری در اختیار خوانندگان قرار دهم. هم چنین برآنم از تزی هر قدر ناسازنما دفاع کنم. به هر رو، هر چه در این باره اندیشیده باشند، چیزی به نام فلسفه مارکسیستی وجود ندارد و هرگز وجود نخواهد داشت. در عوض، اهمیت مارکس برای فلسفه بسی بیش از همیشه است.

    نخست باید درباره آن چه «فلسفه مارکسیستی» معنی می دهد، به توافق رسید. این اصطلاح می تواند دو چیز تا اندازه ای متفاوت را در نظر گیرد. دیگر این که سُنت مارکسیسم ارتدکس که در پایان قرن 19 به تدوین در آمد و پس از 1931 – 1945 توسط حزب ها – دولت های کمونیستی نهادی شد، چونان چیز تفکیک ناپذیر نگریسته شده است: از این رو «دریافت جهان» از منظر جنبش سوسیالیستی مبتنی بر اندیشه نقش تاریخی طبقه کارگر و سیستمی است که به مارکس نسبت داده شده. بی درنگ یادآور می شویم که هیچ یک از این دو اندیشه دقیقاً با دیگری در پیوند نیست. بدون شک اصطلاح های متفاوت برای بیان این مضمون مشترک فلسفی در اثرهای مارکس و جنبش سیاسی و اجتماعی که به او متوسل می شوند، بوجود آمده اند. مشهورترین آن ها اصطلاح ماتریالیسم دیالک تیک نسبتاً دیررس است که البته از کاربردی الهام گرفته که انگلس از فرمول های متفاوت مارکس ساخته است. دیگران تصریح کرده اند که فلسفه مارکسیستی به معنی خاص کلمه نزد مارکس وجود ندارد، ولی این فلسفه بعد به عنوان اندیشه ورزی بسیار کلی و مجرد درباره مفهوم، اصول و فهم عمومی اثرهای مارکس پدیدار شده است و حتی هنوز برای ساختن و تدوین کردن روش منظم در کار است (1). برعکس، از متن شناسان و ذهن های منتقد برای تصریح کردن فاصله میان مضمون متن های مارکس و پسینیان «مارکسیست» اش برای اثبات این نکته که وجود فلسفه مارکس به هیچ وجه مستلزم وجود فلسفه مارکسیستی در پی آن نیست، کم نبوده است.

     این بحث می تواند ساده و بنیادی فیصله یابد. رویدادهایی که پایان دوره بزرگ (1990-1890) را رقم زده اند و در طی آن مارکسیسم چونان آموزه سازماندهی عمل کرده، هیچ برگی به خود پرونده نیافزوده اند امّا منافعی را حل کرده اند که به حساب آن رودرروی هم قرار داشتند. در واقع فلسفه مارکسیستی نه به عنوان دریافتی جهانی از یک جنبش اجتماعی و نه به عنوان آموزه یا سیستم یک نویسنده به نام مارکس وجود ندارد. امّا خلاف عقیده عموم، این نتیجه گیری منفی، بسی دور از زدودن یا کاهش اهمیت مارکس  برای فلسفه، بُعد بسیار وسیعی به او می بخشد.

فلسفه و نافلسفه

     این جا دشواری تازه ای در انتظار ماست. فکر تئوریک مارکس در نوبت های گوناگون خود را نه به عنوان یک فلسفه، بلکه به عنوان یک بدیل برای فلسفه، یک نافلسفه و حتی یک ضد فلسفه نمایانده است. شاید او از بزرگ ترین ضد فلسفه های عصر مدرن بوده است. در واقع، از دید مارکس، فلسفه آن طور که او آن را در مکتب سنتی از افلاطون تا هگل آموخته و حتی ماتریالیست های کم یا بیش مخالفی چون اپیکور یا فویرباخ را در آن می گنجاند، دقیقاً تنها یک اقدام فردی تفسیر جهان بود؛ آن چه که در بهترین حالت به واگذاشتن آن در همان وضعیت که هست و در بدترین حالت به تغییر شکل دادن آن منجر می گردد.

    با این همه، هر چند در شکل و کاربردهای سنتی بحث فلسفی مخالف بوده باشد، هیچ شکی وجود ندارد که او خود بیان های فلسفی را با تحلیل های تاریخی – اجتماعی و طرح های کُنش سیاسی اش بهم بافته است. به طور کلی، اوپوزیتیویسم را به قدر کافی نکوهش کرده است. تمام مسئله عبارت از این است که بدانیم آیا این بیان ها یک مجموعه بهم پیوسته را تشکیل میدهند. فرض من این است که این برداشت نادرست است، مگر این که دست کم اندیشه پیوستگی که همواره به آن باز می گردیم، اندیشه سیستم را القاء کند. فعالیت تئوریک مارکس که با شکل معین فلسفه قطع رابطه کرد، او را نه به سوی یک سیستم واحد، بلکه دست کم به سوی چندگانگی بالقوه آموزه ها هدایت کرد. از این رو، خوانندگان و پی آمدگان اش خود را در برابر آن ها مردد یافته اند. هم چنین این فعالیت تئوریک او را نه به سوی یک بحث یک شکل، بلکه به سوی نوسان دایمی در این یا آن سوی فلسفه سوق داد. ما این جا، در این سوی فلسفه، چنان که سارتر و آلتوسر گفته اند، بیان طرح ها را به عنوان «نتیجه های بدون فرض ها» می فهمیم. مانند این فرمول مشهور در هیجدهم برومر لویی بناپارت که سارتر آن را به مثابه تز اساسی ماتریالیسم تاریخی نگریسسته است: «انسان ها خود سازندگان تاریخ خاص خویش اند، ولی آن ها آن را به دلخواه در شرایطی که خود انتخاب کرده اند، نمی سازند، بلکه آن را در شرایطی که مستقیماً از گذشته فراهم آمده و به ارث رسیده بنا می کنند» (2). به عکس در آن سوی فلسفه متوجه بحثی می شویم که نشان می دهد که این فعالیت تئوریک یک فعالیت مستقل نیست، بلکه بنا بر وضعیتی مشخص می گردد که در عرصه کشمکش های اجتماعی و به ویژه مبارزه طبقات احراز کرده است.

     با وجود این، تکرار می کنیم که این تضادها، نوسان ها به هیچ وجه ضعف مارکس را تشکیل نمی دهند. آن ها گوهر خودِ فعالیت فلسفی: مضمون، سبک و روش، کارکردهای ذهنی و سیاسی اش را مطرح می کنند. حقیقت زمان مارکس چنین بود، به احتمال امروز همان است. در واقع، یک رویداد برگشت ناپذیر رخ داده است که با پدیداری دیدگاه جدید فلسفی مقایسه پذیر نیست. زیرا این رویداد نه تنها دگرگونی اندیشه ها و روش، بلکه تغییر پراتیک فلسفه را ناگزیر می سازد. البته مارکس تنها کسی نیست که از حیث تاریخی تأثیرهایی از این سنخ داشته است. تا رسیدن ما از آن جا به عصر جدید، دست کم فروید در قلمرو متفاوت و با هدف های دیگر وجود داشته است. البته، مثال های مقایسه پذیر در واقع بسیار نادرند. تقطیعی که به وسیله مارکس انجام گرفت، کم یا بیش به روشنی شناخته و به دلخواه پذیرفته شد و حتی نفی بسیار شدید و کوشش های جدی برای خنثی کردن آن را برانگیخت. مطمئناً این تقطیع باعث وسوسه و برانگیختن مجموع بحث های فلسفی معاصر گردیده است.

    بنابراین، این ضد فلسفه که می خواست در لحظه معین اندیشه مارکس باشد، این نافلسفه که به یقین در ارتباط با پراتیک موجود بود، تأثیری متضاد بر تأثیری که مورد نظر آن بود، داشت. این ضد فلسفه نه تنها به فلسفه پایان نداد، بلکه در درون خود همواره بیشتر این پرسش آشکار را برانگیخت که آیا از این پس فلسفه می تواند به زیستن ادامه دهد و به نوسازی اش کمک کند. در واقع، چیزی بنام «فلسفه جاوید» که همواره همانند با خودش باشد وجود ندارد. در فلسفه چرخش ها و آستانه های برگشت ناپذیر وجود دارد. آن چه با مارکس جریان یافت به راستی یک جا به جایی مکان، مسئله ها و هدف های فلسفه است که می توان آن را پذیرفت و یا رد کرد؛ البته این بقدر کافی الزام آور برای غافل نماندن از آن است. پس کوتاه سخن، ما می توانیم به مارکس برگردیم و بدون کاستن ارزش او و یا خیانت به او، او را به عنوان فلسفه مطالعه کنیم.

     در این شرایط، فلسفه های مارکس را کجا باید جستجو کرد؟ پس از آن چه تازه مطرح کردم، پاسخ بی تردید این است: جستجو در مجموع سرراست نوشته های اش. نه فقط دست یازیدن به هیچ انتخاب میان «اثرهای فلسفی» و «اثرهای تاریخی» یا «اقتصادی» وجود ندارد، بلکه این تقسیم بی چون و چرا ترین وسیله برای درک نکردن رابطه اقتصادی است که مارکس با همه سنت فلسفی حفظ کرده و نیز در نیافتن تأثیر انقلابی است که در این سنت داشته است. فنی ترین شرح و بسط های کاپیتال آن هایی هستند که در آن ها مقوله های منطق و هستی شناسی، فرانمودهای فرد و رابطه اجتماعی از تعریف سنتی شان جدا و بر حسب ضرورت های تحلیل تاریخی بازاندیشی شده اند. رویدادی ترین مقاله ها که به مناسبت آزمون های انقلابی 1848 یا 1871 و یا برای بحث داخلی «انجمن بین المللی زحمتکشان» نگاشته شده اند، در عین حال، وسیله زیرورویی رابطه سنتی میان جامعه و دولت و گسترش اندیشه دموکراسی بنیادی اند که مارکس ابتدا در یادداشت های انتقادی 1843 خود طرح ریزی کرده و در حاشیه فلسفه حق هگل نگاشته است. جدلی ترین نوشته ها علیه پرودون، باکونین یا لاسال نوشته هایی هستند که در آن ها تفاوت میان شکلواره تئوریک تحول اقتصاد سرمایه داری و تاریخ واقعی جامعه بورژوایی نشان داده شده و مارکس را به طرح دیالک تیک نوآورانه، متمایز از واژگونی ساده اندیشه هگلی پیشرفت روح وا می دارد.

     در حقیقت، تمام اثرهای مارکس هم زمان آغشته با کار فلسفی در موضع رویارویی با روشی است که سنت آن را منزوی نموده و فلسفه را محدود کرده است. (این یکی از محرک های ایده آلیسم آن است). البته، این امر به اوج نابهنجاری که به عبارتی تجربه آن را در نفس خود نمایانده، می انجامد.

بُریدگی ها و گُسست ها

     مارکس بیش از دیگران در چارچوب شرایط زمانی مطلب نوشته است. یک چنین اظهارنظری نه با «پایداری مفهوم» که هگل از آن سخن گفت و نه با دقت نتیجه ها منافات ندارد. البته، او به یقین با ثبات نتیجه گیری ها سر آشتی نداشت. مارکس فیلسوف همیشگی باز پرداختن است که از پس او مصالح زیادی باقی مانده است … مضمون اندیشه او از تغییر جهت های او جدا نیست. از این رو، در قبال بررسی آن نمی توان از آن بطور مجرد سیستم ساخت. تحول آن را باید بنا بر گُسست ها و دوشاخگی های اش ترسیم کرد.

    در پی آلتوسر – له یا علیه برهان های اش – بحث دهه های شصت و هفتاد به «گُسست» یا «بُریدگی» که در 1845 تثبیت شد، معطوف گردید. هم زمان با پیدایش «رابطه اجتماعی» در نزد مارکس، گُسست نقطه بی برگشت و سرچشمه دوری فزاینده از هومانیسم تئوریک پیشین را نشان می دهد. من پایین تر به این اصطلاح می پردازم. در واقع، این گُسست پیوسته از دید من امری انکار ناپذیر بنظر می رسد. این گُسست مبتنی بر تجربه های بی واسطه سیاسی، به ویژه برخورد پرولتاریای آلمان و فرانسه (و انگلیس از نظر انگلس) و ورود فعال به جریان مبارزه های اجتماعی بوده است (که نتیجه مستقیم آن خروج از فلسفه دانشگاهی است). بنابراین، مضمون آن به طور اساسی از طرح ریزی ذهنی مایه می گیرد. در عوض دست کم در زندگی مارکس دو گُسست بس مهم دیگر وجود داشت که بنا بر رویدادهای بالقوه مخرب برای تئوری که به قطعیت آن باور داشت، مشخص می گردد. به طوری که این تئوری هر بار تنها به قیمت یک اصلاح چه از جانب خود مارکس و یا اقدام کـَسِ دیگر (انگلس) در این زمینه «نجات» داده شد. به طور خلاصه آن چه را که «بحران های مارکسیسم» در پیش از این حالت قطعی بودند، یادآوری می کنیم. این حتی برای ما چارچوبی عمومی برای خواندن ها و بحث هایی که در پی می آیند، فراهم می کند.

پس از  1848

     نخستین گُسست مصادف با دگرگونی آن دوره در تمام اندیشه قرن نوزده است که به ناکامی انقلاب های 1848 مربوط می شود. برای درک این مطلب که مارکس به بحران عمومی نزدیک سرمایه داری کاملاً اعتقاد داشت. کافی است، مانیفست حزب کمونیست (نگاشته در 1847) (3) را بخوانیم. به عقیده او بر اثر این بحران پرولتاریا در رأس تمام طبقه های فرودست در همه کشورهای (اروپایی) دموکراسی رادیکال را برقرار خواهد کرد. و این در نفس خود راه را به سوی زوال طبقه ها و کمونیسم خواهد گشود. قدرت و حرارت شورش های «بهار مردم» و «جمهوری اجتماعی» فقط می توانست چونان اجرای این برنامه برای او جلوه کند.

     سقوط بسیار دشوار خواهد بود … اتفاقی که پس از کُشتارهای ژوئن رویداد، گرویدن بخشی از سوسیالیست های فرانسه به بناپارتیسم و «انفعال کارگران» در برابر کودتا معنای به ویژه مأیوس کننده ای داشت. من دورتر به وضعیتی که در آن این تجربه اندیشه مارکسی پرولتاریا و رسالت تاریخی او را متزلزل کرد، باز خواهیم گشت. نمی توان به دامنه دگرگونی های تئوریک که دامنگیر مارکس شد، کم بها داد. مانند وانهادن مفهوم «انقلاب پیوسته» که دقیقاً اندیشه گذار نزدیک جامعه طبقاتی به جامعه بدون طبقات و هم چنین برنامه سیاسی مربوط به «دیکتاتوری پرولتاریا» در برابر دیکتاتوری بورژوازی» (4) را بیان می کند. در برابر این فراموشی پایدار مفهوم ایدئولوژی، من می کوشم دلیل های تئوریک آن را نشان دهم. البته این نیز تعریف برنامه پژوهش هایی است که مبتنی بر تعریف اقتصادی موقعیت های سیاسی و گرایش های طولانی تحول اجتماعی است. از این رو است که مارکس به طرح نقد اقتصاد سیاسی باز می گردد تا پایه های تئوریک آن را بازسازی کند و آن را – در هر حال تا انتشار کتاب I کاپیتال در 1867 به قیمت کار سرسختانه که در آن احساس تمایل نیرومند و اعتقاد پیش رس به انتقام از سرمایه داری فاتح، هم زمان با افشای سازواره های پوشیده که او خود آن را در نیافت و با اثبات فروپاشی ناگزیرش منع نشده است، به فرجام رساند.

پس از 1871

    دومین بحران، جنگ فرانسه – آلمان در 1870 است که کمون پاریس را در پی داشت. این رویدادها مارکس را در افسردگی فرو برد و چونان فراخوان به حکم «جنبه بد تاریخ» (که درباره آن سخن خواهیم گفت)، یعنی جریان پیش بینی ناپذیر، اثرهای پسروی و بهای انسانی دهشتناک آن (ده ها هزار کُشتار در جنگ – ده ها هزار کُشته دیگر – به اضافه تبعیدی ها در هفته خونین که برای دومین بار طی 25 سال پرولتاریای انقلابی فرانسه را گردن زده و دیگران را با ترور سرکوب کردند) در فضا طنین انداز شد، چرا این فراخوان تأثرانگیز است؟ باید گُسله ای که ناشی از آن ها است، خوب ارزیابی کرد. جنگ اروپا خلاف تصوری که مارکس از نیروی رهبری کننده و تضادهای اساسی بدست داده بود، نتیجه می دهد و مبارزه طبقاتی را دست کم در ظاهر به سوی دیگر منافع و دلبستگی ها از مطلق بودن خارج می کند. انفجار انقلاب پرولتری طبقاتی را دست کم در ظاهر به سوی دیگر منافع و دلبستگی ها از مطلق بودن خارج می کند. انفجار انقلاب پرولتری در فرانسه (نه در انگلستان) خلاف شکلواره «منطقی» بحران محصول انباشت سرمایه داری در نفس خود روی می دهد. شکست کمون پاریس، عدم تناسب نیروها و ظرفیت های مانور میان بورژوازی و پرولتاریا  را به نمایش می گذارد. دوباره «تکنوازی حزن انگیز» کارگران که هیجدهم برومر از آن سخن گفته، آغاز می گردد.

    البته، بدون شک، مارکس با آن مقابله می کند. در نبوغ پرولترهای مغلوب، هر چند با تجربه کوتاه شان، او به ابتکار «نخستین حکومت طبقه کارگر» که فاقد قدرت سازماندهی بوده است، پی می برد. در برابر حزب های سوسیالیستی در حال شکل گیری، او آموزه جدید دیکتاتوری پرولتاریا را به عنوان واچیدن دستگاه دولت در جریان «مرحله گذار» که در آن اصول کمونیسم و اصول اخلاقی حقوق بورژوایی رویاروی هم قرار می گیرند، پیشنهاد می کند. امّا از انترناسیونال (که به درستی در تضادهای سرسخت فرو رفته بود) تبری می جوید و نگارش کاپیتال را که چرکنویس آن در میانه فصل مربوط به طبقه ها معلق مانده بود، متوقف می کند … تا روسی و ریاضیات بیاموزد و بر اساس مطالعه های بی شمار به اصلاح تئوری تحول اجتماعی خود بپردازد. این اصلاح که با توضیح های دشوار روبرو می گردد، ده سال آخر زندگی او را به خود مشغول داشت. تنظیم کردن ماتریالیسم تاریخی، دیالک تیک و استراتژی سوسیالیستی به انگلس، هم سخن همیشگی و گاه الهام دهنده او، تعلق دارد.

     البته، هر چیز منوط به زمان خود است. مارکس در 1845، 27 سال داشت. در این وقت او دکتر در فلسفه از دانشگاه ینا و سردبیر پیشین گازته رنانه در کُلن و سردبیر سالنامه فرانسه – آلمانی پاریس بود که به درخواست پروس (Prusse) به عنوان محرک سیاسی، از فرانسه اخراج گردید. او دست خالی با یک دختر بارون جوان از وستفالن ازدواج کرد. حاصل این ازدواج یک دختر خردسال بود. مانند همه هم نسل های خود. نسل انقلابی های 1848 او آینده را برابر خود می دید.


پی نوشت:

  • بنگرید به ژرژ لابیکا «مارکسیسم» در انسیکلوپدیا یونیورسالیس، ضمیمه II، 1980، هم چنین مقاله های «مارکسیسم» (ژرژ لابیکا)، ماتریالیسم دیالک تیک ( Macherey)، « بحران های مارکسیسم» (G. Benssuan) در فرهنگ نقد مارکسیسم، چاپ دوّم PUF ، Paris، 1995.
  • کارل مارکس: هیجدهم برومر لویی بناپارت، انتشارات سوسیال، پاریس 1963، ص 13. بنگرید به ژان پل سارتر «مسئله روش» نقد دیالک تیک، ج 1، تئوری هماهنگی های پراتیک، گالیمار، پاریس، 1960.
  • چاپ های شمارمند مانند: مارکس – انگلس ، مانیفست حزب کمونیست با معرفی و اعلام ژ.ژ بارر و گ نوآریل، مقدمه، ژان بروها، کلکسیون «مجموعه های فلسفه» فرناند ناتان، پاریس.
  • درباره فراز و نشیب های «دیکتاتوری پرولتاریا» نزد مارکس و جانشینان اش، بنگرید به مقاله من در فرهنگ نقد مارکسیسم (به مدیریت Bensusan, G. Labica) یاد شده. بهترین معرفی مدل های مختلف انقلابی مارکس، از استانلی موره است: سه تاکتیک. پیشینه در مارکس، مونتلی رویو پرس، نیویورک، 1963.

No Comments

Share