بحران اوکرایین و پیام های بین المللی آن
آرش برومند

15.03.2014

بحران اوکرایین جامعه جهانی را چند پارچه کرده است. گروهی سقوط دولت این کشور را قیام مردمی توصیف کرده و لشگرکشی ارتش روسیه به کریمه را تجاوزگرانه و خطری برای دمکراسی در جهان می خوانند. گروه دیگر سقوط دولت یانوکوویچ را کودتای نیروهای فاشیستی با پشتیبانی دولت های غربی بشمار می آورند که نمونه دیگری از دست اندازی امپریالیستی به کشورهای دیگر است…هدف این مقاله بررسی فشرده بحران اوکرایین از زاویه های مختلف و تاثیرهای احتمالی آن از جمله بر اوضاع کشور ما است.

Government opponents continue protests in Ukraine

بحران اوکرایین جامعه جهانی را چند پارچه کرده است. گروهی سقوط دولت این کشور را قیام مردمی توصیف کرده و لشگرکشی ارتش روسیه به کریمه را تجاوزگرانه و خطری برای دمکراسی در جهان می خوانند. گروه دیگر سقوط دولت یانوکوویچ را کودتای نیروهای فاشیستی با پشتیبانی دولت های غربی بشمار می آورند که نمونه دیگری از دست اندازی امپریالیستی به کشورهای دیگر است.

 

هدف این مقاله بررسی فشرده بحران اوکرایین از زاویه های مختلف و تاثیرهای احتمالی آن از جمله بر اوضاع کشور ما است.

 

درگیری بر سر چیست؟

نظریه ای که بحران اوکرایین را به مساله دمکراسی و آزادی ربط می دهد از این خاستگاه حرکت می کند که صحنه جهانی آوردگاه دولت های طرفدار دمکراسی با دولت های مخالف دمکراسی است. این نظریه با دانش به علاقه عمومی به مقوله هایی مانند آزادی  و دمکراسی می کوشد افکار عمومی را  بسود خود بسیج کند.

نظریه ای که بحران اوکرایین را به کودتای غربی ربط می دهد از این خاستگاه حرکت می کند که صحنه جهانی آوردگاه نیروهای ملی در برابر مهاجمان قدرتمند غربی است. این نظریه با دانش به نفرت عمومی از فاشیسم و رجوع به حافظه جمعی در مورد مصیبت هایی که این ایدئولوژی برای بشریت بهمراه داشته، می کوشد افکار عمومی را بسود خود بسیج کند.

هر دوی این نظریه ها، علیرغم تفاوت های شان یک اشتراک ماهوی اساسی دارند که عبارتست از نگاه «حق و باطلی» به مسایل؛ نگاهی که با واقعیت های سیاسی همخوانی ندارد.

آنچه این دو نظریه به سهو یا به عمد ناگفته می گذارند، آنست که سیاست به مفهوم رایج آن سپهر آموزه های اخلاقی نیست، فضای برخورد منافع قدرت ها است. شاید تا به امروز هیچکس بهتر از جان تمپل، نخست وزیر انگلیس در سال های 1850 و 1860 این واقعیت را جمله بندی نکرده باشد. او گفته بود: «انگستان دوست جاودانی و دشمن دایمی ندارد. تنها منافع ما جاودانی و دایمی هستند».

بهمین دلیل شگفت انگیز نیست اگر می بینیم که دولت های اروپای غربی و آمریکا زمانی بر ضد شوروی ها در کنار طالبان افغانستان قرار می گیرند و زمان دیگر در مقابل آنها؛ زمانی قذافی را در محور شر قرار می دهند، سپس او را از دایره شر به حلقه دوستان برمی کشند و زمان دیگر با تمام نیرو برای سرنگونی آن وارد میدان می شوند. از حقوق بشر دم می زنند، اما متحد پایدارشان در خلیج فارس دولت عربستان سعودی است. این دولت های بظاهر پشتیبان دمکراسی که در کشورهای خودشان زیر تاثیر قدرت مهیب سرمایه مالی نیروهای فاشیستی و ضد یهود را برنمی تابند، در اوکرایین در کنار نیروهایی مانند اسووبودا، پراوی سکتور و اوپا قرار می گیرند که گرایش فاشیستی خود را پنهان نمی کنند.

شکی نیست که پس از انتقال قدرت از نیروهای طرفدار روسیه به مخالفانش، این دولت ها برگ نیروهای فاشیستی را در بازی قدرت، با برگ نیروهای نولیبرال عوض می کنند. بنابراین تعبیر  درگیری های اوکرایین به تلاش در جهت دمکراسی، تنها گمراه کردن افکار عمومی است.

از سوی دیگر خلاصه کردن رویدادهای اوکرایین در یک کودتای فاشیستی، بیش از جنبه تحلیل گرانه، جنبه ای تبلیغاتی دارد. این نیروها در بحران اوکرایین تنها بعنوان ابزاری در دست آن دولت هایی عمل کرده اند که درگیر جنگ ژئوپلیتیکی با روسیه اند. اصل ماجرا «نبرد بزرگی» است که در سده 18 ابتدا میان دولت های روسیه با فرانسه، آلمان و انگلیس و در سده بیستم با انگلوساکسون ها جریان داشته است. پهناوری روسیه بعنوان کشوری که دو قاره نیرومند اروپا و آسیا را بهم پیوند می زند، ثروت های طبیعی این کشور و توان نظامی آن، می تواند به روسیه امکان چیرگی بر بزرگترین و ثروتمندترین بخش خاکی کره زمین یعنی اوراسیا را بدهد. همین عامل ها سبب شده اند که در دو سده گذشته دولت های غربی همواره روسیه را به چشم رقیب و خطری جدی بنگرند.

اصل ثابت استراتژی دولت های «غربی» هر چه کوچکتر کردن قدرت روسیه، مهار کردن آن و تبدیل آن به یک قدرت دست چندم بوده و هست. پشتیبانی از چین، ایجاد «کمربند سبز» کشورهای اسلامی بدور شوروی سابق و پیمان ناتو در غرب اروپا حصاری برای مهار کردن روسیه بوده است.

اصل ثابت استراتژی دولت روسیه در این جنگ قدرت نیز تفاوتی با انگیزه های امپریالیستی دولت های غربی نداشته و نمی تواند داشته باشد. چرا که ماهیت قدرت علیرغم ظاهر متفاوت اش یکسان است. دولت روسیه در دو سده اخیر همواره در تلاش برای گسترش منطقه ای خود و تبدیل شدن به قدرتی جهانی بوده است. کوشش این دولت برای دستیابی به آب های آزاد و گسترش نیروی دریایی اش در چارچوب تنگاتنگ با این هدف قرار دارد. وقتی در نظر داشته باشیم که 70 درصد تجارت جهانی از جمله تجارت جنگ افزار از مسیرهای دریایی صورت می گیرد، بدیهی است که کنترل دریاها به معنی کنترل تجارت و جهان است. تصادفی نیست که قدرت سیاسی کشورها در قدرت نیروی دریایی شان نیز تبلور می یابد (نمونه آمریکا، انگلیس، فرانسه و چین). دریای سیاه تنها دریچه واقعی ورود نیروهای دریایی روسیه به آب های بین المللی است. آب های مرزهای شمالی روسیه بعلت سرمای زیاد، مانع تحرک مناسب نیروی دریایی این کشور است. بهمین دلیل پایگاه های دریایی باقیمانده برای روسیه بمثابه خط قرمز این دولت است که بر سر آنها به هیچوجه مصالحه نخواهد کرد. همانگونه که روسیه به هیچ قمیتی حاضر به ترک پایگاه دریایی خود در طرطوس سوریه نشده، پایگاه های دریایی خود در کریمه را نیز به هر بهایی از جمله تجزیه اوکرایین حفظ خواهد کرد و نمایش هایی مانند فرستادن 6 فروند هواپیمای اف 15 آمریکایی به جمهوری های بالتیک روسیه را از تصمیم خود باز نخواهد داشت. تاریخ هنوز تجربه نبرد خونین سواستوپل در جنگ دوم جهانی را که در جریان آن ارتش شوروی با چنگ و دندان از این شهر دفاع کرد، از یاد نبرده است. هم دیروز و هم امروز هدف نبردی که بر سر این پایگاه ها جریان داشته، فلج کردن قدرت دریایی دولت روسیه بوده است.

بر پایه این واقعیت ها، دولت یانوکوویچ بخاطر ساقط شدن بدست دولت های رقیب غربی حقانیت ویژه ای نمی یابد. در جنگ قدرت بزرگ، طرفی که ناتوان تر است، تن به شکست می دهد. علت این ناتوانی نه پرزوری طرف ناتویی، بلکه در در جه اول ضعف دولت اوکرایین بوده است. میراث حکومت تک حزبی شوروی برای منطقه های تحت نفوذ خود، شهروندانی پراکنده و گریزان از سازمان های مدنی و اجتماعی و بیگانه با فرهنگ دمکراسی است که موجب می شود، دستگاه دولتی، متشکل از گروهی الیگارش، بسرعت فاسد شود. تن دادن دولت یانوکوویچ به مذاکره با نمایندگان اتحادیه اروپا و پذیرش انتقال قدرت به آنان نشان از نارضایتی اجتماعی و برخوردار نبودن این دولت از پایگاه داخلی و مردمی داشت.

 

این بحران چه پیامی برای جهان دارد؟

1. گسترش مرزهای «غرب» به هر بهایی

برای دولت های غربی بهای گسترش مرزهای شان بسوی شرق اهمیتی ندارد. همانگونه که نمونه یوگوسلاوی و جمهوری های نوخاسته پس از فروپاشی شوروی نشان می دهد، برای قدرت های غربی مهم نیست که شتاب در گسترش مرزهای شان چه خونریزی ها و هرج و مرج هایی می تواند در پی داشته باشد. تجربه نشان می دهد که روح حاکم بر مدیریت اتحادیه اروپا و هدف گسترش منطقه تحت نفوذ غرب، نه بهبود زندگی مردم در این منطقه ها، بلکه تامین منافع اقتصادی و سیاسی محافل قدرتمند در غرب است. در چنین فضایی، در بهترین حالت سرنوشت مردم یونان و اسپانیا در انتظار مردم اوکرایین است.

2. اتحادیه اروپا متحد پایدار ایالات متحد آمریکا است

بحران اوکرایین می تواند درس خوبی برای آنانی باشد که در محاسبات سیاسی خود حساب بیش از اندازه روی تضادهای بین دولت های اروپایی و آمریکا باز می کنند. واکنش اتحادیه اروپا در برابر اشغال کریمه توسط ارتش روسیه نشان داد، هر چند روسیه به باشگاه مدیریت جهان (گروه گ 8) پذیرفته شده، اما عضو برابر حقوق حساب نمی شود. هنگامی که ایالات متحد آمریکا و انگلیس بدون توجه به مخالفت افکار عمومی و سازمان ملل متحد به عراق و افغانستان لشگرکشی کردند، هیچیک از قدرت های اروپایی صحبت از تحریم آمریکا و انگلیس و منجمد کردن حساب های بانکی سیاستمداران این کشورها را به میان نکشید. ازینرو بنا کردن سیاستی برپایه «تضادهای» اتحادیه اروپا و ایالات متحد آمریکا می تواند پیامدهای سیاسی ناهنجاری بری بناسازان آن سیاست داشته باشد.

3. تشویق به کاربرد روش های خشونت آمیز

بحران اوکرایین در کنار نمونه های سوریه و کره شمالی، بار دیگر سرمشق بدی پیش چشم جهانیان، بویژه قدرت های منطقه ای و محلی می گذارد. عدم پایبندی طرف غربی به نتیجه مذاکره هایش با دولت یانوکوویچ و کمک به سقوط شتابان آن، کفه ترازو را به سود آن نیروهایی سنگین می کند که با اشاره به نمونه سوریه، کاربرد خشونت را برای تداوم قدرت خود، امری ضروری و موفق می دانند.

شاید بتوان گفت بدترین پیام این بحران برای منطقه و بویژه کشور ما این است که «مذاکره با غرب بی فایده» و «طرف غربی غیر قابل اعتماد» است. نمونه اوکرایی آب به آسیاب نیروهای مخالف نرمش و مذاکره می ریزد و موج جدیدی از نظامی گری و جنگ افزار فروشی و خشونت در جهان، بویژه منطقه ما برمی انگیزد. حکومت دیک چنی- جرج بوش در ایالات متحد آمریکا نمونه مجسم آن نیروهایی بوده که در غرب از چنین وضعیتی سود برده اند.  کشور ما هنوز از ضربه ای که دولت بوش با قرار دادن ایران در محور شرارت بر آن وارد کرد، در اغما بسر می برد.

 

پایان کلام

آنچه که در اوکرایین می گذرد، جنگ حق و باطل نیست، جنگی میان باطل و باطل است؛ دعوای قدرت ها بر سر منافع استراتژیک است. در این دعوا نیروهایی در گروهبندی های قدرت وجود دارند که از تشدید تشنج سود اقتصادی و سیاسی سرشاری می برند.

از آنجا که تشنج و درگیری جزو سرشت قدرت است، نمی توان انتظار تشنج زدایی از سوی نهادهای قدرت داشت. اما هر اندازه انسجام شهروندان در نهادهای اجتماعی و مدنی شان و همکاری های ملی، منطقه ای و بین المللی این نهادها گسترده تر و فعال تر شود، می تواند بر قدرت لگام زده و از میزان تشنج بکاهد. کاری است بسیار دشوار، درازمدت و بظاهر ناممکن. اما بنظر می رسد، راهی جز این برای تشنج زدایی پایدار و سوق دادن قدرت به سمت سیاست های کمتر تشنج آمیز وجود ندارد.

 

No Comments

Comments are closed.

Share