کارل مارکس: اخلاق مادی انتقادی
دستنوشته های 1844 در برابر فورمالیسم هگلی و اقتصاد سیاسی بورژوایی
انریک دوسل
برگردان: محمد تقی برومند

24.03.2023

دستنوشته های 1844 را می توان در چشم اندازهای شمارمندی بازخوانی کرد…من برآن ام که این کار را در پرتو مباحثه کنونی بین اخلاق رسمی و اخلاق مادی و در چشم انداز فلسفی آمریکای لاتین انجام دهم. در دنیای سرمایه داری وابسته ی پیرامونی امروز (آسیا، آفریقا، آمریکای لاتین) …آنچه مورد توجه ما است، توانایی بازتابیدن واقعیت گرانسنگ فقر توده های عظیم به شیوه ای اخلاقی-فلسفی است.

دستنوشته های 1844 را می توان در چشم اندازهای شمارمندی بازخوانی کرد. (1) من برآن ام که این کار را در پرتو مباحثه کنونی بین اخلاق رسمی (جان رالس، کارل-اتو آپِل یا یورگن هابرماس) و اخلاق مادی (فایده گرایان یا جامعه گرایانی مانند چارلز تیلور و آلاسدیر مکینتایر و برخی دیگر) و در چشم انداز فلسفی آمریکای لاتین (2) انجام دهم.

در واقع، در دنیای سرمایه داری وابسته ی پیرامونی امروز (آسیا، آفریقا، آمریکای لاتین) همانند پاریس در 1844 (منطبق با زمان حضور حاشیه ایِ سرمایه داری در تجارت آزادِ در بحران) آنچه مورد توجه ما است، توانایی بازتابیدن واقعیت گرانسنگ فقر توده های عظیم به شیوه ای اخلاقی-فلسفی است:

«نه تنها ثروت، بلکه فقر بشر (Armut des Menschen) نیز -در سوسیالیسم- معنایی بشری و بنابراین اجتماعی پیدا می کند. فقر رابطه منفعلی (3) است که باعث می شود در افراد بشر، ثروت بسیار زیاد فرد دیگر بعنوان نیاز احساس شود». (4) کارگر هر چه ثروت بیشتری تولید کند فقیرتر می شود. (5) «موجود انسانی باید به این فقر مطلق تقلیل می یافت (6) تا بتواند ثروت درونی اش را با عزیمت از خویشتن به وجود آورد». (7)

فقر ناشی از ارضا نشدن نیازها است. و همچنین سرچشمه آگاهی انتقادی بین ذهنی نیز هست. نخستین نیاز مادی (درونزای) نیاز به دیگری است. همبودِ زندگی، همانا شرط امکان دیگر شکل های همبود است. مارکس جوان در 1844 دارای «شهود»هایی است که «مقوله های» آینده مارکسِ بالغ در گروندریسه 1857 (8)  نیستند. ولی «شهودهای» قوی، واضح و قطعی یک اخلاق با مضمون بی نهایت تازه و به روز هستند. در واقع، مارکس جنبه «مادی»(9) را در برابر آنچه در نزد هگل به صورت صرفا صوری است، قرار می دهد. (10)

تنها حرکتی که توجه هگل را جلب می کند، حرکت خودآگاه بعنوان علم سوژه است که شکل های گوناگون تجربه را تا زمانی که به معرفت مطلق می رسد، دربرمی گیرد:

«از یکسو این هستی (Dasein)  که هگل با انتقال آن به فلسفه آن را برمی کشد (aufhebt)، دین، دولت و طبیعت واقعی (wirkliche) نیست، بلکه دین بعنوان موضوع شناخت، جزم اندیشی و نیز علم حقوق، علوم سیاسی و علوم طبیعی است». (11)

برای هگل «واقعیت»، «سوژه ای است که خود را بعنوان خودآگاهی مطلق خویش» (12) می شناسد. این ها صفحاتی عالی با میزان بالایی از فعلیت و به روز بودن اند که بیانگر شناختی هستند که مارکس از آثار هگل داشت. مارکس با این خودآگاه مطلقِ اندیشیدن که خود را به مثابه تهی بودن و پوچی مطلق، به مثابه «دلزدگی [و] نوستالژی نسبت به محتوا» (13) تلقی می کند، چنین مقابله می کند:

«(…) انسان واقعی (wirkliche) از گوشت و استخوان (leibliche) بر زمینه محکم و باثباتی استقرار یافته است.[1] […] انسان بدون میانجی، موجودی طبیعی است. بعنوان موجودی طبیعی و بعنوان یک موجود طبیعی زنده از یکسو برخوردار از نیروهای طبیعی، نیروهای حیاتی (Lebenskräfte)  […] به شکل غریزه هاست (Triebe)؛ از سوی دیگر بعنوان موجودی طبیعی، جسمانی، حسی و عینی، موجودی رنجبر (leidendes)، وابسته و محدود است، همانگونه که حیوان و گیاه اند؛ یعنی موضوع عینی غریزه های اش در خارج از او (außer) وجود دارند […]. گرسنگی یک نیاز طبیعی است؛ از این رو به طبیعتی (14) خارج از خود، به شیئی خارج از خود نیاز دارد، تا بتواند آن را  ارضا کند، آن را سیراب کند. خورشید شیئی برای گیاه، شیئی است که برای آن حیاتی است و زندگی اش را تامین می کند. (15)

در برابر هگل، مارکس کوشید «واقعیت» را بازیابی کند. اما واقعیت بشری مورد توجه مارکس واقعیت مادی، واقعیت «محتوا» است. برای این کار باید مفهوم انسان شناختی را که به شدت زیر فشار دوگانگی (دوآلیسم) مدرن (از دکارت تا کانت) (16) بوده، بازیابی کرد. بر این اساس موجود انسان در جای نخست بنابر جسمانیت اش بعنوان موجودی زنده، آسیب پذیر و بنابراین سرشار از «نیازها» تعریف شده است. مارکس این موضوع را در دو صفحه ارزشمند چنین شرح داده است:

«از نظر فیزیکی، انسان فقط با این فرآورده های طبیعی که به شکل غذا، وسایل گرمابخش، پوشاک، مسکن و غیره ظاهر می شوند، زندگی می کند. جهانشمولی (unviersality) انسان در عمل در این نکته نمودار می گردد که کل طبیعت را به پیکر غیرانداموار خود بدل می کند، هم در حدی که طبیعت ١. وسیله بی واسطه زندگی او را تشکیل می دهد و هم در آن حد که ٢. ماده، شیء و ابزار کار فعالیت حیاتی اش است.[…] انسان از طبیعت زنده است، به معنی آن است که: طبیعت جسم (Leib) او است، که با آن باید در فرآیندی دایمی بماند تا نمیرد. […] کار، فعالیت حیاتی و فعالیت تولیدی برای انسان تنها وسیله ای برای ارضای یک نیاز به نظر می رسند. […] اما زندگی مولّد زندگیِ نوعی (ژنریک) است. این یک زندگی حیات آفرین است». (18)

برخلاف هگل، کسی که برای اش برترین عمل انسان اندیشیدن است که اندیشه را می آفریند، که به خود می اندیشد (بطور صوری)، زندگی واقعی انسانی بنابر جسمانیت اش و نیازهایی که لازمه آن است، همان زندگی بشر را همراه با خودآگاهی تولید می کند، آنچه که درباره حیوان ها صدق نمی کند.

«حیوان بطور مستقیم با فعالیت حیاتی اش یکی است. (19) او متمایز از آن نیست. او عین همین فعالیت است. انسان خودِ فعالیت حیاتی خویش را به موضوع اراده و آگاهی خویش بدل می کند. او دارای یک فعالیت حیاتی آگاهانه است. این چیز از پیش تعیین شده ای نیست که او بطور مستقیم با آن درهم آمیخته باشد. فعالیت حیاتی آگاهانه، انسان را بی واسطه از فعالیت حیاتی حیوان (20) متمایز می کند». (21)

مارکس بسیار فاصله مند از ماتریالیسم (فیزیکی) ساده گرایانه است که در آن «ماده»، موجود انسان را بنابر یک دیالک تیک طبیعی تولید می کند. در عوض مساله اینجا موجود انسان است که زندگی جسمی، ذهنی (22) و فرهنگی اش را با «محتوای» (مادی) خود بازآفرینی می کند:

«حیوان فقط در مقیاس و بنابر نیازهای نوعی که به آن تعلق دارد، چیزی را شکل می بخشد، در حالی که انسان قادر است مطابق معیارها و مقیاس های هر نوعی تولید کند و می داند که هر جا چگونه معیارهای مناسب با اشیاء را به کار برد. بنابراین انسان چیزها را براساس قانون های زیبایی هم می سازد». (23)

این معیار مادی که اخلاق بر آن استوار است – یعنی پایداری و بالندگی زندگی بشری- جامع است و به هیچ وجه خودمدار نیست، بلکه اشتراکی است. مساله عبارت از «همبود زندگی» است:

«خصلت اجتماعی (24) خصلت عمومی کل جنبش است […]. فعالیت و بهره مندی هم از نظر محتوای خود و هم از نظر شیوه وجودشان اجتماعی اند. آنها فعالیت و بهره مندی اجتماعی هستند. […] این فقط در جامعه است که طبیعت برای او به عنوان رابطه با انسان، به عنوان وجود خودش برای دیگری و دیگری برای او و نیز بعنوان عنصر حیاتی واقعیت بشری است. فقط آنجا است که طبیعت برای او شالوده موجودیت انسانی اش است.[…] نه تنها ماده (25) فعالیت من – مانند زبانی که به موهبت آن اندیشمند اندیشه اش را طرح می کند (26)-  بعنوان محصول اجتماعی در اختیار من قرار می گیرد، بلکه خود هستی من یک فعالیت اجتماعی است؛ و بر این اساس آنچه که برای خودم می کنم، آنچه که برای جامعه انجام می دهم و با آگاهی از خودم بعنوان موجودی اجتماعی انجام می دهم. آگاهی عام من فقط شکل تئوریک (27) آن چیزی است که همبود واقعی، موجود اجتماعی، شکل زنده آن است، در حالی که امروزه آگاهی عام، انتزاعی از زندگی واقعی و به این عنوان در تضاد با آن قرار می گیرد». (28)

همان طور که موزس هس در مقاله (فراموش شده) خود درباره ماهیت پول گفته است: «زندگی مبادله فعالیت حیاتی تولید کننده است». (29) «افراد بشر نسبت به سپهر مبادله های زندگی اجتماعی خود بعنوان موجودهای آگاه عمل کرده و آگاهانه رفتار می کنند […] آنها نسبت به کلیت تنه اجتماعی به عنوان عضوها و اندام ها نسبت به جسم یک فرد واحد عمل می کنند. اگر آنها را از یکدیگر جدا کنند، می میرند. زندگی واقعی شان تشکیل شده است از مبادله متقابل فعالیت حیاتی مولّدشان، از واقعیت بخشی مشترک، از انطباق با کلیت پیکر اجتماعی است». (30)

و او همچنین هنگام گذار از معیار مادی به اصل اخلاقی جهانشمول می گوید: «هنگامی که تضاد بین دو نفر وجود دارد انسان آگاهانه زندگی فردی اش را فدای زندگی نوع می کند. […] هر جا که عشق ظاهر شود، قدرتمندتر از خودپرستی است». (32)

از این متن ها و بسیاری از متن های دیگر که ذکر کردن آنها را در اینجا زیاده می دانیم، می توانیم به این نتیجه برسیم که آن معیار مادی جهانشمولی که مارکس به اعتبار آن می توانست یک اخلاق (Éthique) را ایجاد کند به ترتیب زیر قابل بیان است:

هر کنشگری به گونه ای پیشینی (a priori) مانند همیشه در عمل، پروژه ای آگاهانه را برای بازتولید و بالندگی زندگی انسانی در یک همبود زندگی و ارضای نیازها بنابر محتوای (33) جسمانی خود پیش فرض قرار داده ( که البته نخستین نیاز، نیاز «فرد دیگر»ی به مثابه سوژه انسانی است)، محتوایی که این کنشگر از سر همبستگی، از این راه که همه بشریت را بعنوان مرجع نهایی می پذیرد و در این رابطه مدعی اعتباری جهانشمول است، چیزهای خود را با دیگران تقسیم می کند.

در پرتو یک معیار مادی همانند با معیاری که پیش تر در بیان آمد، اخلاق ضمنی ای اضافه می شود که مارکس آن را هنگامی که بطور مشخص به معین کردن نهادی زندگی بشر در سرمایه داری می پردازد، به کار می برد.

اینک بار دیگر می خواهیم به گام بعدی تحول اندیشه مارکس بازگردیم، تا بفهمیم، چرا لازم است جنبه مادی معیار مادی را بطور مثبت بپذیریم. در واقع معیار انتقادی مارکس، چیزی نیست جز شناخت تحقق نیافتن (نفی) مشخص معیار مادی مثبت یادشده. یعنی نقد، داوری کردن اخلاقی -نفی نفی- برخلاف معیار مثبت است. به گفته وِلمِر (34) مارکس از نظر اخلاقی سیستم سرمایه داری را نفی می کند، چون این سیستم زندگی را نفی می کند.

مارکس 1844 هنوز نمی دانست سرمایه چیست، ازینرو او فقط مالکیت خصوصی را بعنوان علت ازخودبیگانگی یا نفی نهادی زندگی بشر مورد انتقاد قرار می داد. و چون جزء انتقادآمیز، نه اولی، بلکه دومی می تواند باشد، از مثبت بودن معیار، یعنی تداوم و بالندگی زندگی، اخلاقیات مادی ایجاد می شود که مرحله دوم می تواند نفی این معیار را کشف کند. در دستنوشته های سال 1844 می خوانیم:

«واقعیت یابی (35) کار (36) تا آن حد به مثابه ازدست رفتن واقعیت پدیدار می شود که کارگر تا سرحد مرگ از گرسنگی واقعیت  خود را از دست می دهد». (37)

در واقع، مرگ نقطه مقابل زندگی انسان است. اگر معیاری که اخلاق مادی بر آن استوار است، بازتولید زندگی انسان باشد، نفی آن مرگ است. مسئله عبارت از دیالک تیک بین واقعیت یافتن زندگی و از دست دادن واقعیت زندگی بعنوان مرگ است:

«عینیت یافتن تا آن حد به مثابه از دست دادن شیء پدیدار می شود که کارگر از ضروری ترین اشیاء، نه فقط اشیاء ضروری برای زندگی، بلکه همچنین اشیاء ضروری برای کارش محروم می شود. […] کارگر «زندگی اش را در شیء می گنجاند. [… اما] زندگی ای که او به شیء بخشیده، چون چیزی دشمن و بیگانه در برابر او قرار می گیرد». (38)

کارگر زندگی اش را در محصول «می گنجاند» و آن را پس نمی گیرد. در عوض شیء به هیولایی تبدیل می شود که به او حمله می کند و او را به زیر فرمان خود درمی آورد:

«(…) سرمایه مرده (39) همواره با گامی یکنواخت حرکت می کند و نسبت به فعالیت فردی واقعی بی اعتنا است. […] کارگر از هستی خویش (40) و سرمایه دار از سودی که باید از مال و ثروت بی جان خود درآورد [رنج می برند]  (41) (…) در رابطه با کارگر که طبیعت را با کارش از آن خود می کند، این تملک به صورت بیگانگی، فعالیت برای خود بعنوان فعالیت برای دیگری و از آنِ دیگری، نیروی حیاتی آن به صورت قربانی کردن زندگی پدیدار می شود (42) (…) (43)

و باز این نکته با وضوح بیشتری در متن دیگری از آن زمان بیان می شود:

«… کار من [خارج از سیستم سرمایه داری] جلوه آزاد زندگی، لذت بردن از زندگی خواهد بود. با فرضیدن مالکیت خصوصی، کار بیگانگی از زندگی است؛ زیرا آنگاه من برای زیستن (44)، برای فراهم کردن لوازم زیستن کار می کنم، کار من زندگی من نیست (45)» (46)

ازینرو، مارکس اکنون از نظر اخلاقی سیستم سرمایه داری را سیستمی بیگانه ساز، ناعادلانه و قربانی کننده می داند؛ به مثابه ساختاری تاریخی زندگی کارگر را نفی می کند، او را سرکوب می کند، واقعیت او را پایمال می کند. او را فقیر می کند و از پا درمی آورد. و چون زندگی بشری را ویران می کند، سیستمی از نظر اخلاقی فاسد و ناعادلانه است.

«این مالکیت خصوصی مادی (47)، و بی واسطه ملموس، بیان مادی ملموس زندگی انسانی بیگانه شده است». (48)

چگونه می توان از معیار مادی (نیاز انسان شناختی مبنی بر بازتولید و  ازدیاد زندگی بشری) خواسته، الزام یا تکلیف درواقع اخلاقی را استنباط کرد؟ مسئله عبارت از «گذار» از معیار ناب به اصل در واقع اخلاقی مادی است. مارکس که بر تحولی یک قرن و نیمی پیشی می جوید (انگار او به «موضع اولیه» رالز یا به «همبود ارتباطی ایده آل» اخلاق گفتمان رجوع می کند) اندیشه زیر را مطرح می کند:

اقتصاد سیاسی [منظور: فلسفه های اخلاقیات صوری اند] از واقعیت مالکیت خصوصی می آغازد، اما آن را برای ما توضیح نمی دهد. […] اقتصاد سیاسی هیچ توضیحی به ما ارائه نمی کند […]آنچه را که باید ایجاد کند، بعنوان فرض می گیرد.

مانند اقتصاددان، هنگامی که می خواهد چیزی را توضیح دهد، خود را در یک حالت ساختگی آغازین قرار ندهیم. چنین حالت آغازینی هیچ چیز را توضیح نمی دهد، تنها مساله را به دوردستی ناروشن و مه آلود احاله می دهد. او آنچه را که باید استنتاج کند […] فرض مسلم قرار می دهد». (49)

مارکس خیلی اکنونی تر از آن است که تصور می کنیم و در واقع آنچه از او می بایست استنتاج کرد، الزام اخلاقی، الزام یا وظیفه ای است که سوژه انسانی زنده، برای بازتولید و بهبود زندگی انسانی، اکولوژیکی و اقتصادی، زندگی فرهنگی، تاریخی، اجتماعی و سیاسی، زیبایی شناسی، معنوی، خصوصی و عمومی اش دارد. خطای به اصطلاح ناتورالیستی (با ادعای اعتبار جهانشمولی خود) به دقت، معیار مادی («بودن») را از اصل اخلاقی جهانشمول («مکلف بودن») جدا می کند. ما باید این گره را برای اجازه دادن به جریان یافتن آزادانه تحولی تئوریک را بگشاییم تا دوباره اخلاقیات را (که از سوی اخلاق کانتی، اخلاقیات گفتمان، لیبرالیسم فلسفی و غیره که امکان فراروندگی یا جهانشمولی صوری بدون هیچ تکیه گاه مادی رد شده) بتوان بازسازی کرد. این وظیفه ای است که در آینده نزدیک باید انجام شود.


پی نوشت ها:

  1. من تا کنون در اثرهای اساسی ام درباره مارکس به مارکس پسین تا 1857 پرداخته ام. اکنون می خواهم به مارکس جوان بپردازم. بنگرید به دوسل 1985، 1988 و 1990
  2. درباره این مباحثه من به اخلاق آزادی که در جریان طرح ریزی است، بازمی گردم.
  3. در متن آلمانی Passive «منفعل»، مارکس دوبار واژه leiden، رنج و مشقت را به کار می برد. (مارکس 1974، EB erster Teil ، صص 578-579، صص 138-136) که می تواند «رنج بردن»، «زیان دیدن» ترجمه شود. مارکس آن را به «رنجور بودن» برگردانده است.
  4. مارکس 1974، EB، نخستین قسمت، ص 544، ترجمه فرانسوی 97.
  5. همانجا، ص. 511، ترجمه فرانسوی ص 57. مارکس می افزاید: «زیرا بنابراین پیش فرض روشن است که: هر چه کارگر بیشتر از خود مایه گذارد، دنیای بیرونیِ عینی ای که در برابر خود ایجاد می کند نیرومندتر می شود، خود او و دنیای درونی اش فقیرتر می شود،. و چیزهای کمتری از آن او می شود. (ص 512، ترجمه فرانسوی ص 57).
  6. مارکس چند سال بعد در گروندریسه درباره این فقر مطلق صحبت می کند. (بنگرید به اثر من دوسلف 1985، صص 139)
  7. همانجا، ص 540، ترجمه فرانسوی ص 91
  8. ما پیش از این، این مسئله را در تریلوژی وانموده در یادداشت 1 طرح کرده ایم.
  9. در آلمانی و در نزد مارکس Material (با a ) به معنی «محتوا» است. حال آن که Materiell (با e) به معنی ماده فیزیکی است. در مثل، در دست نوشته های 1844 مارکس می نویسد: «[…] همانگونه که به وسیله حرکت مالکیت خصوصی و ثروت و فقر آن -ثروت و فقر مادی و معنوی آن- جامعه در حال تشکیل همه مواد لازم برای این شکل گیری را می یابد […]» (همانجا، ص 543، ترجمه فرانسوی، ص 94). در مورد نخست مسئله عبارت از «ماده فیزیکی» است، در مورد دوم مسئله عبارت از «محتوا» است. آنچه اینجا مورد توجه ما است، ترجیحا «ماده» بعنوان «محتوا» در اخلاقیات است (مسئله عبارت از اخلاقیات محتواها است)
  10. «در نزد هگل […] این عمل از یک سو بعنوان عمل صرفا صوری پدیدار می شود، زیرا انتزاعی است، چون خود ذات آدمی صرفا به عنوان ذات انتزاعی اندیشنده درنظر گرفته می شود […] بنابراین، این حرکت در شکل انتزاعی خود بعنوان دیالکتیک، به مثابه زندگی راستین انسانی تلقی می شود. و چون با این حال یک انتزاع، یک بیگانگی زندگی انسانی است، به مثابه فرآیندی الهی تلقی می گردد […]» (همانجا، ص 578، ترجمه فرانسوی ص 144). ازینرو، مارکس در اینجا هگل را مورد انتقاد قرار می دهد که از «سیرت» ضدکانتی خود یک لحظه در روند صوری اندیشه مطلق که به خود می اندیشد، درمی غلتد: مادی بودن (محتوا) در مطلق بودنِ صوریِ نابِ اندیشیدن مطلق فنا می شود.
  11. همانجا، ص 583، ترجمه فرانسوی ص 143
  12. همانجا، ص 584، ترجمه فرانسوی ص 144
  13. همانجا، ص 568، ترجمه فرانسوی ص 146. این «دلتنگی» و این «نوستالژی» محتوایی می تواند تعریف دقیق اخلاقیات گفتمانی معاصر باشد. این در مورد اخلاقیات رهایی بخش صدق نمی کند که تن به خطر بحث و جدل کردن می دهد تا برای پُر کردن دستان فقیران و استثمار شدگان با مقداری «محتوا» (از نان برای پُر کردن شکم های خالی) از خود همبستگی نشان دهد. البته، اینجا مسئله عبارت از تهی بودن از سر دلتنگی نیست، بلکه تهی بودنی است که از بی عدالتی سرمایه داری پیشرفته کشورهای مرکز سرچشمه می گیرد. گرسنه یک «نوستالژی نسبت به محتوای» کاملا دیگری دارد. این یک تمایل، یک اشتهای دیگر است. او می خواهد غذا بخورد و ما باید (به رغم ادعای نادرست ناتورالیستی) ثابت کنیم که این «حق» او است. به عبارت دیگر، بنابر این واقعیت که انسان گرسنه است، چنین استنتاج می کنیم «او باید بتواند غذا بخورد، هر چند او در عمل در شرایط سرمایه داری نمی تواند غذا بخورد».
  14. مارکس با رجوع به «طبیعت» هگل می نویسد: «طبیعت بعنوان طبیعت (…) هیچ است، هیچی که خود را بعنوان هیچ به اثبات می رساند، عاری از حس است یا فقط حس ظاهری بودن را دارد که باید الغا شود.» (همانجا، ص 587، ترجمه فرانسوی، ص 148). هگل دیگر هیچ حسی از امر «واقعی» ندارد و آن را با «واقعیت مفهوم» طبیعت، دولت … با واقعیت خودآگاهی خود از دانش مطلق (جایی که هر چیز واقعی به «واقعیت» کامل اش آن طور که شناخته شده، می رسد) اشتباه گرفته است.
  15. همانجا، ص 577-578، ترجمه فرانسوی صص 137-136.
  16. برای هر دو [دکارت و کانت]، موجود انسان یک «من» بود؛ یک ego cogito که بی تفاوت نسبت به بدن بود (دکارت)، یا یک Ich denke برای معین کردن اعتبار جهانشمول و پیش آزمونی یک عمل (مانند یک کنش اخلاقی) که به «گرایش»ها یا نیازهای بدنی احتیاجی ندارد.
  17. این «روند پایدار برای نمردن» امری اساسی است. همانطور که ژ.پ. سارتر در نقد خرد دیالک تیک II اشاره می کند «بنابر ناممکن بودن گزینش مردن است که افق گزینه های متفاوت «توانایی زیستن» باز می شود. زندگی، بازتولید و رشد آن، معیار اساسی هر اخلاقیات مادی را تشکیل می دهد. مارکس به روشنی در همه دست نوشته های 1844 آن را نشان می دهد. ذکر همه نقل قول ها در مورد این مسئله بسیار دراز می شود.
  18. همانجا، ص 516-515، ترجمه فرانسوی ص 62
  19. حیوان در برابر یک محرک، بدون فاصله گرفتن و تاخیر کردن در پاسخ، بی درنگ به محرک پاسخ می دهد.
  20. انسان متوجه محرک می شود، اما با توجه به هوش حسی اش (به تعبیر خاویر زوبیری) آنچه که واقعیت خاص اش را تحریک می کند، بازمی گرداند، انگار که محرکی پیشاذهن و یا خارج از ذهن وجود داشته است. درک واقعیت آنچه او را تحریک می کند و «جذب در خویشتن» واقعیت خود، پاسخ را به تاخیر می اندازد. امر واقعی، مفهوم سازی، ارزشیابی و به موضوع تصمیم گیری تبدیل می شود و همه این ها ارادی و خودآگاهانه است. مارکس اختلاف میان محرک های حیوانی و محرک های انسانی را بطور تمام و کمال از این طریق نشان می دهد که او از شیوه هوشمندانه «درک واقعیت»ای که با آن روبروییم، صحبت می کند.
  21. همانجا، ص 516، ترجمه فرانسوی ص 63.
  22. «شیوه فعالیت حیاتی، تمام خصوصیت یک نوع، خصلت نوعی آن را دربرمی گیرد و فعالیت آزادِ آگاهانه، خصلت نوعی انسان است». (همانجا، ص 516، ترجمه فرانسی ص 62).
  23. همانجا، ص 517، ترجمه فرانسوی ص 64. آیا او به زیبایی شیللر می اندیشد؟ یقینا! البته به سبک و سیاقی که جایگزینانه نیست (مانند چارلز تیلور: زیبایی شناسی به جای اخلاقیات)، بلکه بر عکس زیرمجموعه ای است (زیبایی شناسی در اخلاقیات محتوا).
  24. مارکس دیرتر تفاوت بین آن چه «اجتماعی و آن چه همبودی است را نشان می دهد. در اینجا این مورد مصداق ندارد. (بنگرید به دوسل. 1985. ص 87).
  25. مسئله اینجا عبارت است از Material (با «a»)، یعنی «محتوا».
  26. مارکس اینجا به سطح پراگماتیک از نوع آپل یا هابرماس یا به سطح آنچه زبان شناسی به طور کلی است اشاره دارد که همیشه هم چنین یک «همبود» را پیش فرض می گیرد. اخلاقیات محتوا یک «همبود زندگی» را پیش فرض قرار می دهد. پراگماتیک یک «همبود ارتباطی (Communication)» را پیش فرض قرار می دهد. (این یک بُعد مهمی است که بنابر شرایط مطلق اش تحول می یابد، یعنی از زندگی سوژه سخنگو؛ یک سوژه مرده حرف نمی زند).
  27. اینجا مارکس به طور بسیار دقیق، مفهوم عقلانیت تئوریک را بطور کلی نشان می دهد و این که چگونه باید در پیوند با عقلانیت عملی باشد. «تئوری» یک «انتزاع» است (و این به معنای ناواقعی بودن آن نیست)، و دقت و «موثر بودن اش» بر «مقوله عقل ابزاری» استوار است. کلیت مشخصی که بنابر آن انتزاع صورت می گیرد، همبود زندگی است. همین نکته در مورد همبود ارتباط ها نیز صدق می کند.
  28. همانجا، ص 538-537، ترجمه فرانسوی صص 90-89
  29. همانجا، هس، 1845، ص 2، ترجمه فرانسوی، 1973 ص 125
  30. همانجا، ص 3، ترجمه فرانسوی ص 116
  31. این کل مسئله تضاد بین دو اصل اخلاقی است.
  32. همانجا، ص 9، ترجمه فرانسوی ص 122. برای هس مسیحی گری به دلیل وعده رستاخیز فردی، ایجادگر خودپرستی است: «آنچه خدا برای زندگی تئوریک محسوب می شود، در این دنیای واژگونه، پول برای زندگی عملی محسوب می شود…». چنین پنداشته می شود که این افق نظری-اقتصادی متعلق به مارکس نیز باشد (بنگرید به کار من، دوسل …)
  33. Materiales (با «a») یعنی «محتوا». این مفهوم اشاره به محتوا دارد، خواه نخستین گستره آن، نیازهای معنوی (مانند زیباشناسی، علمی، خلاقیت ها ….) باشد و «خواه سرچشمه این نیازها شکم آدمی یا تخیل باشد […]»، کارل مارکس، کاپیتال، کتاب 1، ج. 1، آغاز ص 51
  34. بنگرید به وِلمِر 1986، ص 170، در رابطه با ممنوعیت هنجارهای تعمیم ناپذیر. نفی زندگی انسان، کمترین چیز تعمیم پذیر در بین تمامی چیزهای قابل تصور است.
  35. اینجا یک تصور کامل از «واقعیت» داریم، که نوعی عقلانیت که ما از آن بعنوان «خرد اصیل اخلاقی» یاد می کنیم، (از این طریق که در این نقطه موضع امانوئل لویناس را بپذیریم) با آن رودررو می شود.
  36. مارکس پس از 1875 از واژه سرمایه استفاده کرد.
  37. مارکس، 1956، ج 1، EB، ص 512، ترجمه فرانسوی ص 57
  38. همانجا، ص 512، ترجمه فرانسوی صص 58-57
  39. در این استعاره «سرمایه» به مثابه مرگ نشان داده می شود، خود مرگ به مثابه شیء شدن زندگی انسانی. «ارزش» خون منعقد شده است. خون برای مصریان و سامی های خاورمیانه حیات انسان به شمار می آمد. برای مارکس «گردش ارزش» در سرمایه نقش «گردش خون» را دارد. (بنگرید به کتاب من دوسل، 1992).
  40. کلمه رنج نکته ای را نشان می دهد که ما باید در فصل 6 توجه زیادی به آن داشته باشیم و آن عبارت از «دردی» است که سودگرایان خواستار آن هستند، اما نمی دانند چگونه می توان این درد را با «بی عدالتی» همخوان کرد.
  41. همانجا، صص 473-472، ترجمه فرانسوی ص 7
  42. بنگرید به کتاب من، دوسل، 1993، صص 213
  43. همانجا، ص 522 ، ترجمه فرانسوی، ص 69
  44. باید به این نکته اشاره کرد که زندگی «غایت» عقل ابزاری مطابق نظر وبر نیست. زندگی شرط مطلق، افق ممکنی است که «غایت ها» را مطرح می کند.
  45. کار، زندگی به عنوان فعلیت خود زندگی خواهد بود، اگر زندگی بعنوان «غایت» کارکرد نداشته باشد، بلکه بعنوان شرط مطلق عمل کند. کار، کنش انسانی بعنوان فعلیت زندگی انسانی اخلاقی است.
  46. Auszüge aus Mills Elements d’economie politique (183 ou 1844), Marx, 1956, EB Erster Teil, p. 463; tr. K. Marx, œuvres, „Economie II“, edit, etabile par M. Rubel, La pleiade, NRF, Paris, 1968, p. 34.
  47. (با «e»): ماده فیزیکی
  48. دست نوشته های 1844، ص 537، ترجمه فرانسوی، ص 88
  49. همانجا، صص 511-510، ترجمه فرانسوی، صص 56-55

توضیح مترجم:

[1] واژه های Wirkliche  و Leibliche عینان در متن فرانسوی آمده است. واژه نخستین به معنی چیز واقعی است و دومی به معنای چیزی جسمی و پیکرمند

No Comments

Comments are closed.

Share