زادروز م.ا. به آذین بر همگان مبارک

22.01.2023

متن زیر را خانم شهلا اعتماد زاده جمال، دختر زنده یاد م. ا. به آذین در فیس بوک به مناسبت سالگرد زادروز این «جان شیفته» پهنه فرهنگ و ادب ایران، منتشر کرده است:
شادباش ۲۳ دیماه، سالگرد زایش پدر بزرگوارم محمود اعتمادزاده به آذین بر همگان مبارک!
به پاس نکوداشت نویسنده و مترجم برجسته که جایگاه ویژه ای درعرصه های هنر و ادبیات معاصر ایران دارد و کنشگر شناخته شدهٔ سیاسی، گزیده ای چند از اشعار وی پیشکش شما علاقمندان فرهنگ و هنر و ادب ایران می باشد.

گزیده ای از اشعار م.ا. به آذین

«در این پنج سال که در زندان برمن گذشت شعرهای چندی گفته ام، همه در وصف حال خویش، که هر بار در جابه جایی های زندان از من گرفته شد. اینک پاره یی از شعرهایم که به یادم مانده است.»

پیرانه سر

بر شاخِ نیمه خشک

آ ن غنچه بین که می شکند سرخِ زرد تاب

سرُخیش رنگ خونِ شفق دارد

زردیش آفتاب لب بام

ای باغبان تو را

بس گل در این بهار برآید زبوستان

هر یک به رنگ و بوی دلاویز

خوشتر زیک دگر

اما خدای را

بر شاخ نیمه خشک، تو آن غنچه پاس دار

زیرا که دیده ام

گلچین مرگ نیز نگاهش به سوی اوست

فروردین ۱۳۶۲


یادمان زندان

از خانه و خانمان جدایم کردند

درمانده زبس چون و چرایم کردند

ویرانه نشین آرزوهای دراز

در غربت غم به خود رهایم کردند

۱۳۶۲


غم

از پشتِ بامِ بند

هر روز بامداد

قمری به لحن خوش

دلداریَم دهد

„دیگرتو غم مخور دیگر تو غم مخور“

ای مرغ نازنین

قمری مهربان

فرمان برم تو را

اما چه می‌توان

„غم می‌خورد مرا غم می‌خورد مرا“

۱۳۶۲


بوی گل

شب فرود آمد

باغ را در بستند

پسِ دیوار بلند

گل زدیدارکسان پنهان ماند

آرزومند شکیبا را گو دل خوش دار

هر نسیمی که برآمد نفسی در دل شب

در گذارش از باغ

بوی گل را به تو آرد ناچار

۱۳۶۳


در برگ ریز جان

وا داده تن به بوسهٔ خورشیدِ خدعه‌ گر

در مهر ماه

پایان جشن و بازی زنبوران

این باغِ صد هزارگل رنگین

سرخ و سفید و سبز بنفش و زرد

با صد هزار خندهٔ مستانه

شمشیر قهر زمستان را

گردن نهاده است

آوَه قضای رفتهٔ برگشت ناپذیر

هنگامهٔ شگَرف هماغوشی

با مرگ زندگانی را

هان ای شکوفهٔ غمِ پائیزی

در برگ ریزِجان که بهایش نمی دهند

خوش با شتابِ چهره برافروزِ این زمان

دوراست راه تا به شکوفایی بهار

۱۳۶۳


در سالگرد انقلاب

آسمان خورشیدِ روزافروز داشت

چشمِ هر بیغوله روشن بود

اندرونِ خاک را

آرزوی دستهای ورز می شوراند

شهرمی جنبید

مردمان چالاک می رفتند و من همراشان بودم

ای دریغا این چه جادویی ست

چون فرو ماندم

خواب چون شد چشم بندِ دیدۀ بیدار من

یاد دارم بر ستیغ کوه

ابر چادربست چونان دود

برقِ دندانها به هم سایید

آب بندِ آسمان بشکست و دریا درشیارِ کوچه ها افتاد

وین شگفتی بین

کودکانم را نشاطِ آب بازی هاست

– مرغ طوفانند و از من زاده اند آری –

پس چرا من

خانه ام زندان شده است و پیکرِ من سنگ بستِ رخنۀ دیوار من

۱۳۶۳


تا چند

هفتاد ساله کودکِ جانم را

بر خاکریزِ شهر به بازی نشانده اند

تا بگذرد زمان – خدا، چه به کُندی

با سنگریزه ها

نقشِ پرنده و قفس و خانه و درخت

بر خشک بومِ خاک

تصویر می کنم

و زیر لب

تا قال و غلغلِ آشوبِ یادها

از پاره های شعر و ترانه

تاری سبک چو دود

بر خویش می تنم

گسترده است دامنِ صبرم

دریای من طوفان نمی شناسد گویی

یا آتشم به مجمرِ دل مرده است

اما ناگهان

از خویشتن بدر شده درگوشِ ابر و باد

فریاد می زنم

دیگر بس است

تا چند این ستم

این خاکریزهایِ چومن نیست

جان مرا

نَک روزگارِ دانه فشانی است

همشهریان من

ای دوستان دشمن خو

من مرد کارم

گُردِ کمانکشِ اندیشه و قلم

من خواستار پیشی و بیشی

هرگز نبوده ام امروز هم نی ام

فرمان و سروری

بر هر کسی که خواهد ارزانی

اما بر جان و دل

توفیقِ خدمت خواهم آیین شهر را

این را زمن دریغ مدارید

امید من تباه مسازید

ای وایِ من

بی بار درختِ امیدی که کاشتم

تنها و دورمانده بر خاکریز شهر

جز زوزه های باد پاسخ من نیست

۱۳۶۴

 

No Comments

Comments are closed.

Share