روسیه در سیستم جهانی
جغرافیا یا تاریخ
سمیر امین
برگردان: محمد تقی برومند

20.10.2020

سرمایه داری به راستی چالش جدیدی علیه همه بشریت، خلق های مرکزهای پیشرفته و پیرامونی های عقب مانده اش به شمار می آید. در این نقطه اساسی من به کلی مارکسیست باقی می مانم. در این مفهوم که سرمایه داری نمی تواند تا «بی نهایت» به مثابه انباشت دایمی ادامه یابد و رشد تصاعدی که به همراه می آورد، به مرگ حتمی بشریت خواهد انجامید. چگونه از سرمایه داری خارج شویم و از آن فراتر رویم، پرسشی مرکزی برای روس ها، چینی ها و همه خلق های دیگر جهان باقی می ماند. اگر تز گذار درازمدت را که در اینجا طرح شد، بپذیریم، گام بی درنگ آن خواهد بود که به چالشی بپردازیم که روبروی همه ما قرار دارد: ساخت جهانی چندقطبی که در منطقه های گوناگونی که آن را تشکیل می دهد، امکان توسعه بیشینه نیروهای ضدسیستم را فراهم می آورد.

جغرافیا یا تاریخ

فروپاشی دوگانه شوروی گرایی -بعنوان پروژه اجتماعی متمایز از سرمایه داری- و اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی (روسیه کنونی) بعنوان دولت، همه تئوری هایی را که چه در زمینه چالش سرمایه داری/سوسیالیسم، چه در تحلیل جایگاه ها و کارکردهای کشورها و منطقه های گوناگون در سیستم جهانی مطرح شده اند، به پرسش می کشند. این دو رویکرد، که نخستین آن تاریخ و دومی جغرافی را برتر می داند، اغلب یک دیگر را نفی می کنند.

یک

در سنت مارکسیسم تاریخی و به ویژه روایت مسلط آن در اتحاد شوروی سابق، تنها مساله مهم دنیای معاصر که شایسته پردازش علمی شناخته شد، مساله گذار از سرمایه داری به سوسیالیسم بود. از زمان لنین، تئوری انقلاب و ساختمان سوسیالیستی به تدریج فرمولبندی شد؛ من تزهای آنها را در عبارت های زیر خلاصه کرده ام:

الف) سرمایه داری باید سرانجام در همه جهان از راه مبارزه طبقاتی به رهبری پرولتاریا از میان برخیزد.

ب) انقلاب سوسیالیستی در برخی کشورها (روسیه و دیرتر چین) پیش از جاهای دیگر آغاز شده، زیرا به دلیل های گوناگون کشورهای نخست «حلقه های ضعیف» زنجیره جهانی سرمایه داری را تشکیل می دادند.

پ) در این کشورها ساختمان سوسیالیسم به رغم عقب ماندگی توسعه شان امکان پذیر است.

ت) بنابراین گذار از سرمایه داری به سوسیالیسم در رقابت بین دو سیستم از دولت ها و به وسیله آن رقابت ظاهر می شود. برخی ها سوسیالیست شده و برخی دیگر (بطور موقت) سرمایه داری باقی مانده اند.

در این نوع تحلیل، تاریخ -که بر ویژگی های اجتماعی و سیاسی که جامعه های گوناگون دنیای مدرن (و به ویژه «حلقه های ضعیف» آن را تشکیل می دهند، فرمانروا است-، در نقطه ای که جغرافی سیستم جهانی -که در آن جایگاه ها و کارکردهای گوناگون این جامعه ها تعین می یابند-، به کلی تابع تاریخ است، نقش کلیدی را بازی می کند. بدیهی است برگشت تاریخ، واژگون سازی «سوسیالیسم برگشت ناپذیر» از سوی سرمایه داری، می بایست کل تئوری گذار و ساختمان سوسیالیستی مورد بحث را به پرسش کشد. ولی جغرافی بُعد دیگری پیدا می کند، برای نمونه در تحلیل جنبش تاریخ مدرن که از آن اصول اساسی الهام می گیرد که بطور مختصر می توان آن را شیوه معاصر اندیشیدن در رویکرد «سیستم جهانی»، نامید. آنچه در سطح کل (سیستم جهان) می گذرد، هدایت کننده ی تحول بخش هایِ تشکیل دهنده آن است. بنابراین، نقش هایی را که امپراتوری روسیه و اتحاد جماهیر شوروی بازی کردند، بوسیله تحول سیستم جهانی می توان توضیح داد و به این ترتیب فروپاشی پروژه شوروی قابل درک می گردد. همانگونه که تندروهای موجود در میان مارکسیست های تاریخی، مبارزه طبقاتی را تنها از طریق تاریخ می شناسند، یک تفسیر افراطی از رویکرد سیستم جهانی وجود دارد که در عمل مبارزه طبقاتی را حذف می کند، زیرا ناتوان از تغییر جریانی است که توسط تحول سیستم در کلیت خود به آن تحمیل می شود.

باید این جا یادآوری کنم تئوری های مربوط به ویژگی اروآسیا (Eurasia) و جایگاه ویژه اش در سیستم جهانی، چندین دهه مقدم بر فرمولبندی رویکرد سیستم جهانی بوده است. پیش از این در دهه 20 تاریخ دانان روس (نیکلای تروبستکوی (Nikolaj Trubetzkoy) و دیگران) در این راستا پیشنهادهایی ارائه کردند که بنابر سیاست رسمی همگون سازی در شوروی به فراموشی سپرده شد ولی سرانجام در سال های واپسین شوروی دوباره جان تازه یافت. این برنهاده ها (تزها) که در مقاله ای توسط آندره فورسوف (Andrei Foursov) در بازنگری (از مرکز فرناند برائودل (Fernand Braudel) در بیرمنگهام) مطرح شده، یادآور نظریه ویژگی اروآسیایی در وجوهی معین و تمایز آنها از دیگر نظریه ها هستند. من اینجا طرفدار ترکیب این دو شیوه تحلیل ام، به ویژه آنچه که مربوط به مورد روسیه و شوروی می شود، و در عمل هم از چنین رویکردی، که بنظرم برای غنای مارکسیسم مناسب است، به عبارتی عام تر، دفاع کرده ام. (بنگرید به فصل سوم کتاب „مصاف های جهانی شدن“)[در سایت «نگرش» موجود است. م]

دو

سیستم جهانی بین سال های 1000-1500 آشکارا مرکب از سه گروه اساسی جامعه های پیشرفته (چین، هند و خاورمیانه) بود که گروه چهارمی، یعنی اروپا با آهنگ توسعه ای به غایت شتابمند، را می توان به آن افزود. در این منطقه آخرین، که تا سال 1000 پیرامونی بود، تغییر و تبدیل های کیفی از هر نوع متبلور شد که آغازگر سرمایه داری بود. بین اروپا و آسیای شرقی -از مرزهای لهستان تا مغولستان- توده خشکی اروآسیا گسترده شده که موقعیت آن در سیستم جهانی معاصر بطور وسیع به پیوستگی چهار قطب در آن چه که من آن را سیستم دنیای قدیم (و اگر تعریف من از سیستم های اجتماعی آنها پذیرفته شود، پیش سرمایه داری یا خراجی) نامیده ام، بستگی دارد.

به نظرم ارائه تصویری قانع کننده درباره پیدایش سرمایه داری، بدون پاسخ دهی هم زمان به دو دسته پرسش در رابطه با نکته های زیر ناممکن است:

الف) پویایی های دگرگونی های محلی در پاسخ به چالش هایی که جامعه ها با آنها روبرو بوده اند به ویژه پویایی های مبارزه های اجتماعی.

ب) پیوند این پویایی ها با تحول سیستم دنیای باستان در کلیت خود، به ویژه دگرگونی نقش های منطقه های مختلف تشکیل دهنده آن (و بنابراین آنچه در اینجا مربوط به ما می شود، کارکرد منطقه اروآسیا).

سه

اگر دیدگاه کلی را درنظر بگیریم و واقعیت های منطقه ای را نسبیت بخشیم، می بایست بپذیریم که اکثریت عظیم جمعیت متمدن دنیای قدیم از دوران باستان تا مدتی دراز، در دو بلوک آسیاسی (یعنی چین و هند) متمرکز بود.

افزون بر این، نکته چشمگیر، قاعده مندی رشد این دو بلوک است، که جمعیت شان از حدود 50 میلیون سکنه، طی هر دو قرن پیش از دوران عیسی مسیح، به ترتیب در سال 1800 به 330 و 200 میلیون و در سال 1850 به 450 و 300 میلیون نفر رسید. این پیشرفت خارق العاده باید با رکود خاورمیانه، و دقیق تر بگوییم، از عصر تمدن یونانی مقایسه شود. جمعیت منطقه اخیر در این زمان احتمالا به حداکثر خود -50 میلیون نفر- رسید و سپس به تقریب بطور منظم افول کرد و در آستانه انقلاب صنعتی و نفوذ اروپا با ثبات یافتن به حدود 35 میلیون نفر رسید (هم چنین در مثل باید خاطرنشان کرد که مصر که 10 تا 14 میلیون سکنه در برخی دوره های باستانی فرعونی داشت، به کمتر از 2 میلیون سکنه در 1800 رسید. زوال بین النهرین و سوریه به همین ترتیب بوده است). همچنین باید آن را با رکود اروپای بربر تا سال 1000 (با 30 میلیون سکنه، دو قرن پیش از دوران عیسی مسیح و به احتمال، کمتر از 30 میلیون نفر نزدیک سال 1000) سپس با انفجار جمعیت در اروپا (180 میلیون سکنه در 1800، 200 میلیون نفر در 1850) مقایسه کرد.

پس به راحتی می توان دریافت که اروپا هنگامی که از خویشتن خویش آگاهی می یابد، به راستی وسوسه دنبال کردن هدف برقراری ارتباط و حتی فتح کردن این شرق پرآوازه را درسر داشت. چنانکه دیرتر در قرن 18 امپراتوری چین برای اروپایی ها مرجع ممتاز جامعه متمدن با مدیریت بهتر و فن آوری کارآ به حساب می آمد. (Étiemble, 1972) علاوه بر آن قدرت آن چنان بود که نخست از پایان قرن 19 به بعد کسی جرات حمله به آن را یافت. در عوض هند چنان شکننده و فرسوده بود که کاملا فتح شد و مستعمره شدن آن، نقش قاطعی در پیشرفت بریتانیای قرن 19 بازی کرد. شیفتگی نسبت به خاور دور محرک عمده نوآوری های اروپا بود. جنگ های صلیبی، مسافرت مارکوپولو در قرن 13 که هنگام عبور از آمریکا، با کشف، سپس فتح سرزمین های آمریکا، باعث جذب انرژی های اروپا طی سه قرن گردید. کارکرد اروآسیا را باید از این چشم انداز دید.

خاورمیانه که من آن را بعنوان وارث یونان گرایی نامیده ام (از ترکیب پنج فرهنگ، یعنی مصر، مدیترانه، سوریه-فنیقی، یونان-آناتولی و ایران به وجود آمده)، سومین قطب تمدن پیشرفته را تشکیل می دهد.

بنابراین شدت یافتن مبادله ها بین این سه قطب، بطور طبیعی بر پویایی دنیای باستان تاثیر می گذاشته است. این «جاده های ابریشم» آنطور که آنها را نامیده اند، از منطقه مدیترانه ای اروآسیا، آسیای مرکزی، خزر تا چین، در جنوب استپ کازاخستان، تیان شان و مغولستان عبور می کند. (بنگرید به فصل یک کتاب «مصاف های جهانی شدن»)

با وجود این، رکود نسبی قطب خاورمیانه (به دلیل هایی که که برای این بررسی مهم نیستند) به زوال تدریجی این مبادله ها منجر گردید. این تحول ها دستکم دو پیامد مهم داشتند: نخست این که اروپا از جنگ های صلیبی به بعد آگاه شد که خاورمیانه، نه منطقه ای ثروتمند برای فتح کردن به نفع خود، بلکه منطقه ای ترانزیتی برای عبور کردن یا دور زدن به منظور دست یافتن به منطقه های واقعی سودمند آسیا است. دوم این که چین و هند به تدریج نگاه شان را از غرب به شرق برگرداندند تا پیرامونی هایی را در کُره، ژاپن، ویتنام و جنوب شرقی آسیا تشکیل دهند که بصورت واقعی به نفع شان بود. بنابراین، دو قطب شرقی فعالانه در پی برقراری رابطه با خاورمیانه رو به زوال و از آن هم کمتر با اروپا نبودند. ازینرو ابتکار عمل به دست اروپایی ها افتاد. به این ترتیب توده خشکی اروآسیایی و اقیانوس دو گذرگاه اصلی رقیب بودند که اروپاییان را قادر به ورود به آسیا می کردند.

چهار

همانطور که پیش از این گفته شد، اروپا تا نزدیک سال 1000 در حاشیه بوده است. چنان که آفریقا پس از سال 1000 به همان ترتیب باقی مانده بود و منطقه ای را تشکیل می داد که در آن مردم هنوز بطور واقعی مستقر نشده یا هنوز جامعه های دولت خراجی شکل نگرفته بودند. ولی، این پیرامونی فقیر سیستم پیشین، ناگهان در چارچوب ساختار ویژه ای که شکل خراجی پیرامونی فئودالی (خرد شدن قدرت ها) و کلیّت گرایی اروپایی مسیحیت رومی را ترکیب می کرد، اوج گرفت. در جریان پیشرفت آن، که در نهایت به ایجاد مرکز دنیای سرمایه داری و صنعتی از قرن 19 منجر گردید، می توان دوره هایی پیاپی را متمایز کرد که به نوبه خود مشخص کننده نقش هایی بود که اروآسیا در پویای شتابان این سیستم انجام داده اند.

جنگ های صلیبی (1100-1250) نخستین مرحله این تحول شتابان را تشکیل می دهند. بنابراین اروپای غربی («فرانکی»)  کوشید انحصار خاورمیانه، گذرگاه ناگزیر (و پربها) در رابطه های اش با آسیای شرقی را، درهم شکند. بعلاوه این انحصاری مشترک بین مسیحیت ارتدکس بیزانسی و خلافت اسلامی عربی-ایرانی بود. برخلاف آنچه که اغلب گفته می شود، جنگ های صلیبی علیه دو دشمن و نه فقط برضد مسلمانان کافر، پیش برده شد. البته، سرانجام اروپایی ها از منطقه بیرون رانده شدند، اما برای چیرگی بر این مانع راه های دیگری را آزمودند.

جنگ های صلیبی افول خاورمیانه را شتاب و بی علاقگی چینی ها به غرب را تقویت کردند. در واقع جنگ های صلیبی «ترکیه ای شدن» خاورمیانه، -یعنی انتقال شتابمند قدرت به قبیله های نظامی ترک، که به این منظور فراخوانده شده بودند، و بدین ترتیب ویران کردن همزمان بیزانس و خلافت برای جانشین کردن امپراتوری عثمانی در 1450-1500 به جای آنها- را آسان تر ساختند.

بعلاوه، جنگ های صلیبی شهرهای ایتالیایی ها را غنی کردند و انحصار دریانوردی در مدیترانه را به آنها سپردند و نقش فعال شان را در جستجوی راه برای دور زدن خاورمیانه فراهم کردند. بنابراین جالب است اینجا یادآور شویم که دو مسیر اصلی توسط ایتالیایی ها گشوده شدند: مارکوپولو از روسیه-مغولستانِ واقع در توده خشکی اروآسیایی عبور کرد و دو قرن پسان تر کریستف کلمب از اقیانوس اطلس گذشت.

پنج

اروآسیا در این مرحله ، بطور دقیق تر بین 1250 و 1500 یعنی در جریان فاز دوم تاریخ مورد بحث، پا به تاریخ می گذارد. این ورود در تاریخ، «جاده های ابریشم» باستانی را -که خاورمیانه را به چین و هند از راه جنوب آسیای مرکزی متصل می کرد- به سود ارتباط مستقیم اروپا-چین که در مسیری شمالی تر از راه اروآسیای امپراتوری چنگیزخان (یا به عبارت دقیق تر جاده مارکوپولو) عبور می کرد، به حاشیه راند. و بدین ترتیب به نوبه خود، راه مبارزه سکولار بین روس های جنگل نشین و ترک ها و مغول های استپ نشین را برای کنترل اروآسیا گشود. شکل گیری دولت روس، رهایی آن از یوغ مغول و سپس گسترش شتابان آن در سیبری، فتح نظامی استپ های جنوب تا دریاهای سیاه، خزر و آرال در قفقاز توسط آن و سرانجام فتح نظامی خود آسیای مرکزی جنوبی و ماوراء قفقاز مرحله های این پیشرفت شگرف را تشکیل می دهند.

چنین تاریخی در اروآسیا برخی ویژگی ها از خود به جای گذاشت که آن را به شدت هم از شکل بندی های اروپایی ها و هم  شکل بندی چین متمایز می سازد. این شکل بندی آنطور که اغلب تا حدی به صورت سطحی گفته می شود، «نیمه آسیایی» (بیانی که به روشنی مفهومی تحقیرآمیز دارد) نشد (یا باقی نماند). در واقع این شکل بندی بسی دور از مدل چینی است که این گونه بتواند توصیف شود. اما این شکل بندی دولتی متراکم و یکدست با حکومت های مستبد سلطنتی و سپس سرانجام با دولت ملت های بورژوایی مدرن، آن گونه که در اروپا به تدریج صورت گرفت، نیز تشکیل نداد. تصرف سرزمینی تا این اندازه وسیع، این خصلت ها را، به رغم آرزوی سیستم تزاری پترزبورگی، مبنی بر تقلید از استبدادگرایی اروپایی ها، از 1700 به بعد، تضعیف کرد. همچنین در امپراتوری روسیه، رابطه بین روس ها و خلق های ترک و مغول استپ نشین، به هیچ وجه همان رابطه ای نبود که اروپایی ها در استعمار آن سوی دریا، برقرار کردند. روس ها کار خلق های شان را آنطور که اروپایی ها در مستعمره های شان انجام می دادند، استثمار نمی کردند. این قدرتی سیاسی (روسیه) بود که فضای اشغال شده توسط هر دو ملت را کنترل می کرد. این ویژگی به نوعی در اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی که روس ها در زمینه های سیاسی و فرهنگی مسلط بودند، اما از حیث اقتصادی دیگران را استثمار نمی کردند (بلکه برعکس، جریان ثروت از روسیه به آسیای مرکزی می رود)، تکرار گردید. درآمیختن این سیستم های در اساس متفاوت زیر پوشش واژه سطحی «امپراتوری»، کاری عوام پسندانه توسط رسانه های مد روز بود. (فصل 7 کتاب مصاف های جهانی شدن).

با این همه، اروآسیا نقش گذرگاه اتصال اروپا با چین را، جزمدتی کوتاه بین سال های 1250 و  1500 بازی نکرد؛ آن هم در مرحله ای که اروپا هنوزگنجایش جذب کافی برای اعطای آن چنان درخشندگی مالی به نقش گذرایی (ترانزیت) اروآسیا که بعدها تجارت دریایی به آن بخشید، را نداشت. در واقع، از سال 1500 راه آتلانتیک-اقیانوس هند جانشین سفر دراز قاره ای شد. و این جانشینی تنها جغرافیایی نبود. اروپایی ها در مسیرشان از راه غرب، آمریکا را «کشف» و فتح کردند و آن را به پیرامونی سرمایه داری بالنده شان تبدیل نمودند؛ سرنوشتی که نصیب اروآسیا نشد و نتوانست به آن تحمیل شود. بطور همزمان اروپایی ها آموختند، چگونه می توان کشورهای آسیایی را به مستعمره (و به پیرامونی های سرمایه داری جهانی) تبدیل کرد؛ با آغازیدن از هند، هند شرقی هلند و فیلیپین، سپس آفریقا و خاورمیانه، با روش هایی متفاوت از روش هایی که در گسترش روسیه در آسیا ابداع شده بود.

شش

راه دریایی، اروآسیا را از سال 1500 تا 1900 و حتی فراتر از آن «دوباره به حاشیه راند». با وجود این، روس ها به این چالش به شیوه ای نوآورانه و از بسیاری جنبه ها درخشان پاسخ دادند. فورسوف خاطرنشان می کند که در سال 1517 فیلوفئوس راهب، مسکو را روم سوم اعلام داشت. این تفسیر به راستی درخور توجه است، چون زمانی کوتاهی پس از گشوده شدن راه دریایی پیدا شد و به روسیه یک چشم انداز آلترناتیو، یک نقش انحصاری در تاریخ داد. برخی ها چون نیکلای بردیایف باور داشتند که کمونیسم شوروی هدفِ نقشِ مسیحانه ی روسیه در پیشرفت عموم بشری را دنبال می کند.

به این ترتیب، روسیه از آن پس، با ایجاد ترکیبی (سنتزی) موثر از بازگشت به خویشتن و گشایش به سوی غرب ساخته شد. بُعد نخست، که ساختی خودمرکزگرایانه است، در نقطه ی کاملا مقابل پیرامونی سازی در سرمایه داری جهانی، قرار داشت. در این رابطه، هیچ نمونه مشابهی، جز ساخت خودمرکزگرایانه ایالات متحد از زمان استقلال آن تا 1914 یا حتی تا 1941 وجود ندارد. این دو مکان بزرگ که بمثابه قاره های خودمرکزگرایانه سازمان یافتند، از یک قدرت سیاسی پیروی می کردند. مورد دیگری جز چین از سال 1950، وجود ندارد. با این حال، نمی توان نادیده گرفت که نتیجه های به دست آمده از روسیه-اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی در مقایسه با نتیجه های درخشان ایالات متحد، میانه حال است. یک توضیح مرسوم در این باره که دربردارنده حقیقت بزرگی است، همانا امتیاز ایالات متحد در نداشتن میراث فئودالی بود (دلیلی که من بر آن تاکید دارم این است که انگلستان جدید بعنوان پیرامونی سرمایه داری شکل نگرفت) ولی باید این را هم افزود که «مجزا» بودن در قاره آمریکا، به ایالات متحد مجال داد که از فراز و نشیب های سیاست اروپا آزاد باشد و فقط یک دشمن -یعنی مکزیک- داشته باشد که بسیار ضعیف تر از آن بود که چیز دیگری جز طعمه ای باشد که نیمی از قلمروی اش از آن گرفته شود. در عوض روسیه نمی توانست از درگیری های اروپایی ها پرهیز کند و ازینرو می بایست با رقیبان اروپای غربی و مرکزی درافتد. بنابراین واقعیت مورد هجوم سلطه جویانه ارتش های ناپلئون قرار گرفت و جنگ کریمه به آن تحمیل شد. و سپس دوبار در 1914 و 1941 مورد هجوم قرار گرفت.

بهر رو این برخورد پیاپی بین تاریخ روسیه و تاریخ اروپا تا اندازه ای نتیجه گزینش روسیه -سپس شوروی- بود، مبنی بر محصور نماندن در اروآسیا و مدرن ماندن یا شدن -یعنی تا حد امکان اروپایی شدن. این گزینش امپراتوری سیستم تزاری پترزبورگی بود که نشان آن عقاب دو سری بود که یک سر آن به غرب می نگریست. و البته، این گزینش اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی نیز بود که ایدئولوژی اش در سنت جنبش کارگری اروپا نیز جاری شده بود. واپس زنی تمام و کمال ایدئولوژی های هوادار اسلاو و اروآسیایی، که همواره در قلمروی روسیه به رغم موضع گریی رسمی غرب گرایانه این امپراتوری باقی مانده بودند، پیامد روشنی در این رابطه اند.

هفت

انقلاب روسیه به هیچ وجه بنظر نمی رسد که پدیده ای کم اهمیت تر ایجاد کرده باشد که پس از بسته شدن پرانتز شوروی، بر جریان تاریخ به شدت اثر نگذارد. من توضیح قانع کننده دیگری برای این انقلاب ندیدم جز این که هم زمان تاریخ (تضادهای جدید پدید آمده توسط سرمایه داری) و جغرافی (جایگاه روسیه در جهان اقتصادی سرمایه داری) را دخیل کنم.

زیرا سرمایه داری به راستی چالش جدیدی علیه همه بشریت، خلق های مرکزهای پیشرفته و پیرامونی های عقب مانده اش به شمار می آید. در این نقطه اساسی من به کلی مارکسیست باقی می مانم. در این مفهوم که سرمایه داری نمی تواند تا «بی نهایت» به مثابه انباشت دایمی ادامه یابد و رشد تصاعدی که به همراه می آورد، به مرگ حتمی بشریت خواهد انجامید.

سرمایه داری خود به چنان درجه ای از پختگی رسیده که از سوی یک شکل دیگر تمدنی، که پیشرفته تر و ضروری تر است، توسط جهش ظرفیت های عمل مردم که بوسیله انباشت ممکن شده (و پرانتزی در تاریخ است) و توسط بلوغ اخلاقی و فرهنگی که همراه آن است، پشت سر گذاشته شود.

بنابراین پرسشی که روس ها در سال 1917 مطرح کردند، ساختگی و محصول ادعای کنجکاوی های «مسیح گرایانه» آنها و ویژگی شرایط کشورشان نبود. این پرسشی است که اکنون در برابر تمامی بشریت مطرح شده است.

یگانه پرسش هایی که اکنون می بایست پاسخ گفته شوند، به عقیده من از این قرارند: الف) چرا نیاز به فرارفتن از سرمایه داری با چنان حدتی اینجا، در روسیه، سپس در چین و نه در مرکزهای سرمایه داری پیشرفته آشکار شده است. ب) چرا اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی در تبدیل این نیاز به یک اهرم دگرگونی ترقی خواهانه برگشت ناپذیر، ناکام ماند.

در پاسخ به پرسش نخست، باید بگویم که جغرافیای سیستم جهانی به یقین نقش تعیین کننده ای داشته است. فرمولبندی لنینی در ارتباط با «حلقه ضعیف» از سوی دیگر به عقیده من نخستین کوشش در توضیح آن چیزی است که مائو به این تعبیر در تئوری انقلاب مداوم برای سیستم های پیرامون، در نظریه انقلاب مرحله ای از نقطه عزیمت دمکراسی نو بدان تعمیم بخشید. این  توضیحی است که قطب بندی محصول گسترش جهانی سرمایه داری را در نظر دارد. هر چند، همان گونه که امروز شاهد آنیم، این گسترش ناکامل بوده. در اینجا باید بگویم، روسیه ای که می پنداشت «انقلاب جهانی را آغازیده» یک پیرامونی نبود. این کشور ساختار خودمرکزگرایانه، اما عقب مانده، یک مرکز را دارد، که توضیح دهنده خشونت کشمکش های اجتماعی رخ داده است. من همچنین باید بگویم که انقلاب عظیم دوم -انقلاب چین- در یگانه کشور بزرگی صورت گرفت که به راستی و به کلی «پیرامونی شده» مانند آمریکای لاتین، آفریقا، خاورمیانه، هند و جنوب شرقی آسیا و هرگز مستعمره نبود. بنابراین، به جای فرمول مارکسیسم چینی معروف -یک کشور «نیمه فئودالی، نیمه مستعمره»- روی فرمولی که بنظرم درست تر است، اصرار می ورزم: یک کشور که «سه چهارم اش خراجی و یک چهارم اش مستعمراتی» است. در صورتی که سایر پیرامونی ها «یک چهارم خراجی (یا به ترجیح شما فئودالی) و سه چهارم مستعمره» هستند!

پرسش دوم خواستار پاسخی است که به دقت از به پرسش کشیدن تئوری «گذار سوسیالیستی»، آن گونه که پیشتر شرح آن رفت، طرح ریزی شده. از دید من این تئوری چه در سطح تاریخ، چه در سطح جغرافیای سرمایه داری نادقیق بنظر می رسد. این تئوری از کم بها دادن به قطب بندی (جغرافیایی) مرکزها/پیرامون ها ناشی می شود. زیرا این واقعیت را ندیده می انگارد که مساله این جا عبارت از شرایط تاریخی ویژه (یعنی گرایش «طبیعی» گسترش سرمایه داری مبنی بر همگون سازی جهان) نیست، بلکه نتیجه ذاتی خود این گسترش است. و بنابراین فاقد این نگرش است که شورش خلق های قربانی این  توسعه به شدت نابرابر، تا زمانی که سرمایه داری وجود دارد، ادامه می یابد. وانگهی این تئوری، ناشی از این فرضیه است که شیوه تولید جدید (سوسیالیستی) نه درون (سرمایه داری) پیشین، بلکه در کنار آن، در کشورهایی که از سرمایه داری گسسته اند، گسترش می یابد. من این فرضیه را جایگزین آن می کنم که درست مانند سرمایه داری که نخست درون فئودالیسم پیش از دریدن پیله آن تکامل یافت، «گذار دراز مدت» سرمایه داری جهانی به سوسیالیسم جهانی نیز بنابر کشاکش درونی در همه جامعه های سیستم، بین گرایش ها و نیروهای بازتولید مناسبات سرمایه داری و گرایش ها و نیروهای ضد سیستمی صورت می گیرد، که منطق آنها آرزوهای دیگری را دنبال می کند؛ آرزوهایی که می توانند به مثابه سوسیالیسم تعریف شوند. هرچند اینجا مجال طرح تزهای جدید در ارتباط با «گذار درازمدت» نیست، یاد کردن از آنها را لازم دانستم، زیرا آنها به عقیده من ناکامی روسیه شوروی را توضیح می دهند.

هشت

اکنون می توان با مطرح کردن پرسش هایی درخور روشنگری بحث درباره نه فقط آینده روسیه، بلکه همچنین بطور کلی سیستم جهانی به نتیجه گری پرداخت.

ناکامی شوروی نه به روسیه بازمی گردد، نه به قرن نوزده، و نه آنگونه که فورسوف خاطرنشان می کند، به دوره مسکویی (Moscovite) پیش از سیستم تزاری پترزبورگی. نه برای روسیه و نه برای هیچ کشور دیگری بازگشت به عقب در تاریخ مفهومی ندارد. بنابراین، بیش از تن دادن به این نوع کاربرد سطحی، ترجیح می دهم به آینده از دیدگاه تحلیل اکنون و وجوه نوین آن در مقایسه با گذشته، بنگرم.

چگونه از سرمایه داری خارج شویم و از آن فراتر رویم، پرسشی مرکزی برای روس ها، چینی ها و همه خلق های دیگر جهان باقی می ماند. اگر تز گذار درازمدت را که در اینجا طرح شد، بپذیریم، گام بی درنگ آن خواهد بود که به چالشی بپردازیم که روبروی همه ما قرار دارد: ساخت جهانی چندقطبی که در منطقه های گوناگونی که آن را تشکیل می دهد، امکان توسعه بیشینه نیروهای ضدسیستم را فراهم می آورد. این امر برای روس ها و دیگر خلق های اروآسیا (شوروی سابق) نه یک توسعه توهم آلود سرمایه داری، بلکه نوسازی یک جامعه ی درخور فرارفتن از آن را ایجاب می کند. با بررسی یک رشته مساله هایی که از این کنکاش ایجاد می شوند، باید دید که آیا روس ها یا چینی ها توان انجام چنین کاری را در آینده ی فرارو دارند، یا این که دیگر خلق ها با دشواری کم تری قادر به انجام آن خواهند بود.

توضیح:

مقاله «روسیه در سیستم جهانی» برگرفته از فصل هشتم کتاب «مصاف های جهانی شدن» نوشته سمیر امین است. انتشار این کتاب در سال 1996 توسط انتشارات هارماتان در پاریس و برگردان آن در شهریور 1399 صورت گرفته است. ترجمه فارسی کتاب در بخش «انتشارات و کتابخانه» سایت نگرش در نشانی زیر در دسترس همگان است:

انتشارات و کتابخانه

منبع ها

 

  • Amin, Samir (1991). « The Ancient World System versus the Modern Capitalist World System » . Review, XIV, Spring/Summer, pp. 349-86. (Braudel Center)
  • Amin, Samir (1992). « Capitalisme et Système-monde », Sociologie et Sociétés, XXIV, 2, Autumn, pp. 181-202.
  • Amin, Samir, « Le défi de la mondialisation », Actuel Marx, in English, RIPE (Review of International Political Economy), 1992.
  • Étiemble (1972). L’Europe chinoise. Paris : Gallimard.
  • S. Trubetskoy’s Letters and Notes, Mouton: The Hague 1975.
  • Nikolaj Trubetzkoy, The Legacy of Genghis Khan and other essays on Russia’s Identity, edited by Anatoly Liberman, Michigan Slavic Publications, Ann Arbor, 1991
  • George Vernadsky, A History of Russia, Yale University Press, New Haven, 1961

 

 

 

No Comments

Comments are closed.

Share