گفتگوی رادیویی پاسکال فوریه با سمیر امین
در باره بحران سرمایه داری
برگردان : م . ت . برومند

22.07.2015

« گزینش استراتژی کنش از این قرار است: خروج از بحران سرمایه داری یا خروج از سرمایه داری در بحران. کاملاً درک می کنیم که قدرت های مستقر، سرمایه داران و دولت ها تنها تلاش شان این است که از بحران سرمایه داری رها شوند و این چیزی جز فرا خوان برای «تقویت کردن سرمایه داری» نیست. بی تردید هر کار در این زمینه آب در هاون کوبیدن است و سر انجام همان میوه تلخ بار آورد. از این رو، بسیار اسف انگیز است که قربانیان سرمایه داری که شمارشان همواره بیش از میلیاردرهایی است که از آن سود می برند، این وضع را می پذیرند و در استراتژی خروج از بحران سرمایه داری و نه خروج از سرمایه داری در بحران جای دارند. »

 

Keyvan_Interview_SamirAmin
©rosa-blindada.info

فوریه: به مناسبت مبتلا شدن سرمایه داری به بحران، شماری از سیاستمداران و مفسران چاره را در شالوده ریزی دوباره سرمایه داری می دانند، آیا این کار واقعاً ضروری به نظر می رسد؟

سمیر امین: به درستی نه، به هیچ وجه. من از یک جمله اندکی تحریک آمیز استفاده می کنم… گزینش استراتژی کنش از این قرار است: خروج ازبحران سرمایه داری یاخروج از سرمایه داری در بحران. کاملاً درک می کنیم که قدرت های مستقر، سرمایه داران و دولت ها تنها تلاش شان این است که از بحران سرمایه داری رها شوند و این چیزی جز فرا خوان برای «تقویت کردن سرمایه داری» نیست. بی تردید هر کار در این زمینه آب در هاون کوبیدن است و سر انجام همان میوه تلخ بار آورد. از این رو، بسیار اسف انگیز است که قربانیان سرمایه داری که شمارشان همواره بیش از میلیاردرهایی است که از آن سود می برند، این وضع را می پذیرند و در استراتژی خروج از بحران سرمایه داری و نه خروج از سرمایه داری در بحران جای دارند.

بر خلاف تصور برخی ها، بحران از 15 سپتامبر 2008 با فروپاشی مالی شروع نشد. فرو پاشی مالی تنها مرحله جدید توسعه بحران است. البته، پیش از سپتامبر 2008 رقم های رکورد بیکاری در دنیای سرمایه داری وجود داشت و بسیاری چیزها با رکود روبرو بود. بنابر این، بحران خیلی زود شروع شده بود.

به عقیده من ، بحران بنا بر نشانه های تاریخی در 1971، یعنی هنگامی که مقام های ایالات متحد تصمیم گرفتند تبدیل پذیری دلار به طلا را لغو کنند، آغاز گردید. دهه 1970 در پی آن نمایشگر فرو پاشی بوده است و این از 75 – 1970 هرگز مورد توجه قرار نگرفت. نرخ های رشد به نیمی از آن چه که طی دورهسی افتخارآمیز[1] بوده اند فرو افتاد و نرخ های سرمایه گذاری تولیدی برای توسعه و ژرفش سیستم تولیدی نیز به نیمی از آن چه که در طی دوره سی افتخارآمیز بود، سقوط کرد.

بنابر این بحران کاملاً در دهه 1970 آغاز شد. پاسخ سرمایه به این بحران در زمینه های ساختاری مثل همیشه بیشتر متمرکز شدن، تمرکز بیشتر سرمایه بود. در واقع در جریان دهه های 70 و 80 است که گروه های بزرگ، و گروه های اندک شمار بزرگ تر به وجود آمدند و تقویت شدند که مجموع سیستم اقتصادی سرمایه داری را کنترل می کنند. به این دلیل است که من آن ها را «توانگر سالاری» (ploutocratie) می نامم. 500 گروه مالی غول پیکر یا فینانسیاریزه شده تقریباً همه تصمیم گیری های مهم اقتصادی را در همه جای جهان کنترل می کنند و این درجه ای از تمرکز سرمایه است که تا کنون سابقه نداشته.

این تمرکز عظیم سرمایه سر آغاز فینانسیاریزاسیون به شمار می رود. فینانسیاریزاسیون محصول پیروزی شاخه فکری مکتب شیکاگو و نو لیبرال ها و غیره نیست. من فکر نمی کنم که این ایده های درست یا نا درست اند که بر جهان فرمانروایند، بلکه منافع اجتماعی هستند.

بنابر این، برای چه این را فینانسیاریزاسیون می نامند؟ این فینانسیاریزاسیون به چه معنا است؟

فینانسیاریزاسیون به سادگی به این معناست که گروه اولیگوپل ها – نامی که من به آن ها می دهم و همه آن ها را اولیگوپل  ها می نامم- اقتصاد جهان در کشورهای پیشرفته سرمایه داری و نیز کشورهای جهان سوم را کنترل می کنند و رانت انحصار را بنا برحجم سودهای به وجود آمده از فعالیت های تولیدی جذب می کنند. این رانت انحصار در واقع، محصول این ویژگی اولیگوپلی است. این رانت محصول فینانسیاریزاسیون نیست. فینانسیاریزاسیون وسیله است، وسیله ای که بنابر آن این اولیگوپل ها بنابر ارزش اضافی (حجم سودهای به وجود آمده از اقتصاد جهانی، ملی و جهانی) رانت شان را از انحصارها جذب می کنند .

دو نرخ سود آشکار، یعنی نرخ سود آشکار سرمایه گذاری های مالی (یعنی سرمایه گذاری ها در سپهر مالی که در نظر دارد پیرامون 15% باشد، و همواره به آن نمی رسد- اما خیلی دوراز 15% نیست) و نرخ سود در فعالیت های مستقیم تولیدی (که شامل تولید اتومبیل ها، جوراب های ساق کوتاه، فرآورده های غذایی یا خدمات از هر نوع است که پیرامون 5% دور می زند)، از آن جا است.  اختلاف عظیم بین این دو نرخ سود، همانا رانت اولیگوپل است.

بنابراین، این اولیگوپل ها رانت بران به معنی کامل اصطلاح هستند، یعنی آن ها با پول، پول تولید می کنند، بی آن که از مجرای تولید عبور کنند. و در ضمن با جذب کردن این پول است که پول بنابر فعالیت های تولیدی به وجود می آید.

این فینانسیاریزاسیون تحول یافته است. به یقین این فینانسیاریزاسیون نتیجه های چشمگیر و شگفتی انگیزی به بار می آورد. از یک سو، رشد را کند می کند، چون سرمایه گذاری های کمی در سپهرهای مستقیم تولید وجود دارد و از سوی دیگر، بدین ترتیب بیکاری را تغذیه می کند… فینانسیاریزاسیون موجب بیکاری، بی ثباتی، ناپایداری شغل و حتا کاهش مزدها به معنی واقعی می شود که البته بنابر قشرهای اجتماعی، نابرابر، اما کاملاً آشکار است. بنابر این، فینانسیاریزاسیون موجب نابرابری فزاینده است. سهام داران سود برندگانِ رانت انحصار نیستند، اگر چه به نام آن ها سخن گفته می شود. از این رو، سهام داران در این جا کاملاً دستاویز لفاظی ها هستند. همان طور که بازنشستگان، کسانی که از صندوق های بازنشستگی خصوصی بهره مندند، سود برندگان نیستند. زیرا صندوق های بازنشستگی توسط اولیگارشی فینانسیاریزه شده اداره می شود. این رانت انحصار از یک سو، و بیکاری و بی ثباتی از سوی دیگر، به معنی نابرابری فزاینده اجتماعی است. نابرابری نمی تواند تا ابد گسترش یابد. این نه فقط از حیث اجتماعی و سیاسی، بلکه حتا در زمینه مدیریت اقتصادی تحمل ناپذیر می شود؛ زیرا در حالی که در یک قطب حجم زیادی از سودهای به چنگ آمده به شکل رانت های انحصارها بی پایان فزونی می یابد، در قطب دیگر، تقاضای قادر به پرداخت که به فعالیت های تولیدی و مزدهای زحمتکشان از هر نوع – نه فقط زحمتکشان بنیادی، بلکه هم چنین طبقه های متوسط- مربوط می شود، سهم خود را رو به کاهش می بیند. همه آمارها این واقعیت را تأیید می کنند. همه این ها پیش پا افتاده اند. سهم درآمدهای کار در تولید ناخالص داخلی به طور منظم کاهش می یابد و در عوض سهم درآمدهای سرمایه همواره رو به افزایش است. و در این سهم، درآمدهای سرمایه، رانت انحصارها و اولیگوپل ها به نوبه خود پیوسته رو به فزونی است.

این وضع امروز یا فردا باید از هم بپاشد. فرانسوا مورن در کتاب اش دیوار جدید پولی که در 2006 منتشر شد، ارزیابی کرده است که حجم این وامداری ساختگی که بنابر آن رانت انحصار جذب شده، بالغ بر 3000 میلیارد دلار در سال 2006 بود. من از آغاز حرکت کاملاً متقاعد شدم که با خواندن کتاب مورن این وضع تحمل پذیر نیست. حتا در آن وقت گفتم: «من جام جهان نما ندارم، اما معتقدم این سیستم نمی تواند بیش از 2 سال بپاید» . ما در سال 2006 بودیم. دو سال بعد سیستم منفجر شد. با وجود این، این انفجار به هیچ وجه نامنتظره نبود. به هیچ وجه. دست کم برای من و برای برخی دیگر. البته، این مسئله برای اقتصاد دانان عادی کاملاً پیش بینی ناپذیر بود. زیرا برای آن ها همان طور که خانم لاگارد سه روز پس از نخستین فروپاشی گفت: «خرد بازارها، نظم را با شتاب زیاد دوباره برقرار می کند». این اندیشه به کلی نا درست است. من کم و بیش در همان حدود گفتم احمقانه است. اما این اندیشه نادرست فرمانروا بود. آری، این اندیشه نادرست فرمانروا به خاطر این فرمانرواست که می پندارند اندیشه ای درست است، خیلی ساده به خاطر این که به طور کلی به منافع اولیگوپل ها خدمت می کند. از آن تاریخ، بحران فقط توانست ژرفش بیابد.

من یک مقایسه به عمل می آورم. زیرا تاریخ به طور عجیبی تکرار می شود. افکار عمومی به طور کلی، به ویژه در زمان کنونی، افکار جوانان، افراد اندکی مسن تر از آنان و عقیده افرادی که پس از جنگ دوم جهانی زیسته اند و دوره سی افتخارآمیز را شناخته اند، بر این تصور است که سرمایه داری سیستم رشد پیوسته با توزیع درآمدهای کم یا بیش قابل قبول برای بالایی ها یا پایینی ها … و تقریباً شط دراز آرامی است.

تاریخ سرمایه داری، برعکس، تاریخ بسیار دراز بحران ها است. این تاریخ تنها نوسان های کوچک دو یا سه سال رشد شتاب یافته در پی دو یا سه سال رشد آهسته که آن را در زبان اقتصادی رایج «رکود» می نامند، نیست، بلکه بسی حادتر از آن است.

در این جا باز به یک مقایسه می پردازم. بحران بزرگ پیشین در 1873 آغاز گردید. درست صد سال پیش از بحران جدید ساختاری 1971، در بحران بزرگ ساختاری 1873 پاسخ سرمایه به آن در واقع آفرینش انحصار بود. این نخستین موج تمرکز سرمایه و پیدایش انحصارهای بزرگ مدرن است. هوپسون، هیلفردینگو لنین این انحصارهای بزرگ را تحلیل کرده اند. لنین در باره این نخستین تمرکز انحصارها با خوشبینی زیاد آن را «مرحله عالی سرمایه داری» می نامید… او می اندیشید که اکنون زمینه برای فرو ریختن فرا رسیده و نخستین «عصر زیبا» ممکن گشته است. اصطلاح «عصر زیبا» در عصر میان 1890 و 1914 – تقریباً به دقت 1990 – 2008 مورد استفاده قرار گرفت.  دومین عصر زیبای ما کمی کوتاه تر از اولی است. هر دوعصر زیبا همان ویژگی ها یعنی تمرکز سرمایه، اما هر بار فزونتر از پیش را به نمایش گذاشتند. این بار دومینعصر زیبا، سطح تمرکز سرمایه بدون مقیاس مشترک است، اما به عقیده من به طور کیفی متفاوت با چیزی است که در جریان نخستین عصر زیبا بوده است. از جهانی سازی به عنوان چیزی تازه نام می برند. در صورتی که در باره آن چه بین 1890 و 1914 نوشته شده، یک جهانی سازی با همان گفتمان بود: عصر زیبا، عصر صلح و دموکراسی است. به احتمال، نه دقیقاً به همان ترتیب که در دو عصر شنیدیم، اما همان گفتمان به گوشمان می رسد.

نخستین عصر زیبا با جنگ 1914 پایان یافت. این عصر به درستی اولیگوپل های یاد شده را به وارد شدن در کشمکش بین خودشان رهنمون شد؛ کشمکش شدیدی که به نخستین جنگ جهانی انجامید. البته، نخستین جنگ جهانی موجب انقلاب روسیه، یعنی نخستین انقلاب موسوم به سوسیالیستی و خروج از سرمایه داری بود. من این جا در باره آن که این انقلاب سرانجام چگونه دگرگون شد، بحث نخواهم کرد. این موضوع بحث ما نیست. البته، هنگام توصیف این عصر زیبا همان سخنان ابلهانه امروز یعنی «این پایان تاریخ است» را گفته اند و نوشته اند. وانگهی کسانی آن را «عصر زیبا» نامیده اند که به روشنی در زمان خود از آن سود برده اند. این عصر با جنگ و انقلاب روسیه پایان یافت.

در دومین عصر زیبا با یک تکرار روبروییم. بحران ساختاری که در 1971 روی داد، تمرکز سرمایه که در 1980 شروع شد و در دهه 80 توسعه یافت -چنان که گفتم به سطح کیفی متفاوتی با سطح پیشین- وعصر زیبای جدید با همان گفتمان صلح، دموکراسی و غیره از راه رسید. این عصر با فروپاشی مالی و هم چنین با جنگ جدید البته جنگی از نوع متفاوت پایان یافت. این بار این جنگ، نه جنگ درون امپریالیستی بین امپریالیست های رقیب مانند جنگ 1914، بلکه جنگ دایمی امپریالیسم گروهی تریاد ایالات متحد (با دو ایالت خارجی، یعنی کانادا در نزدیکی آن واسترالیا، دور از آن) ، اروپا (اتحادیه اروپا، اما حتا نه تمام اتحادیه اروپا، اروپا در غرب لهستان و در شمال کروآسی) و ژاپن علیه کشورهای جنوب است. تجاوز علیه عراق که توسط دستگاه فرمانروای ایالات متحد تصمیم گیری و برنامه ریزی شد، به سادگی یک رشته جنگ های دراز مدت، اما از سرشتی متفاوت را آغاز نهاد. این بار، این جنگ، جنگ شمال علیه جنوب است. بنابراین، این جنگ که جنگ دولت های شمال در میان خودشان نیست به روشنی مستعمره ها و وابستگان جنوب شان را به دنبال خود یدک می کشد. این همان توسعه است.

بنابر این، سیستم قدرت های مستقر برای این بحران چه پیشنهادی دارند؟ آن ها چند چیز پیشنهاد می کنند. یکی احیا کردن سیستم تقریباً نزدیک به آن چه که پیش از فروپاشی مالی بود. من می گویم «تقریباً»، زیرا با وجود این آن ها دست به برخی اقدام های کوچک تنظیم گر زدند. سرانجام این که نه دولت ها، بلکه دولت ها در خلال اولیگوپل ها، دست به اقدام هایی، البته، اقدام های کوچک تر (برخی می گویند «صوری») می زنند. ممکن است اندکی جلوتر بروند….این ناممکن نیست.

آیا احیای سیستم چنان که بود ممکن است؟ من می گویم، در کوتاه مدت، این نا ممکن نیست، به دو شرط :

یکی این که تزریق سرمایه ها برای احیای درآمد زایی و کارکرد طبیعی، سَیَلان و بهره وری سرمایه برتر از مبلغ های لازم باشد؛ این مبلغ ها بسیار عظیم اند و بالغ بر 3000 میلیارد هستند.

مورن و من گفته ایم 3000 میلیارد در سال های 2002 – 2004 – 2005؛ کارشناسان بزرگ صندوق پول بین المللی دو هفته پیش به این رقم رسیده اند… در فردای 15 سپتامبر آن ها گفتند : «ما به 700 میلیارد نیاز داریم» ، نه 3000 میلیارد. آن ها با افزایش تدریجی 700 میلیارد به 3000 میلیارد رسیدند.

برنامه های کنونی که برنامه آمریکایی ایالات متحد یا برنامه های اروپایی است (اگر برنامه اروپایی وجود داشته باشد) هنوز برتر از تزریق های لازم برای احیا کردن سیستم به گونه ای که بود، نیستند. اما رد نمی کنم طی دو سال آینده این اتفاق بیفتد.

شرط مقدم برای این که این احیا کردن بتواند انجام گیرد این است که قربانیان متفرق باقی بمانند. قربانیان ده ها میلیون بیکار اضافی، نیمه بیکاران در شمار فزاینده اند. در خلال تورم، تورم کوچک، کاهش در آمدهای واقعیِ نه فقط اکثریت زحمتکشان، بلکه حتا بخش زیادی از طبقه های متوسط اکنون آغاز شده است. اگر اعتراض های آنان چنان که تا کنون بوده است، یعنی وسیعاً پراکنده، وسیعاً در موضع دفاعی – دفاع از دست آورد های گذشته که توسط سیستم در حال حاضر مورد تعرض قرار گرفته – باقی بماند، در این حالت، احیای سیستم آن گونه که بود ناممکن نیست.

البته، من آماده برای بحث کردن در این باب هستم که اگر سیستم آن گونه که بود، احیا شود، حتا با برخی اقدام های کنترل اندکی جدی تر، در طی چند سال با دومین انفجار که حادتر خواهد بود، روبرو خواهد شد.

این جا نیز به یک مقایسه می پردازم. پس از نخستین فاجعه نخستین عصر زیبای 1890 – 1914 راه جنگ جهانی، انقلاب روسیه گشوده شد. در 1920 قدرت های فرمانروای کشورهای غربی چه کردند؟ آن ها چنان سیستمی را که پیش از 1914 در کشاکش جدا شدن روسیه بود، احیا کردند. غیر از این قطعه از سیاره که از وضعیت فرمانروای سیاره خارج شد، آن ها همه جا سیستم را آن چنان که پیش از 1914 بود، در کلان شهرها و مستعمره های زیر فرمانروایی آن عصر احیا کردند. تنها یک فرد، یک اقتصاد دان در آن عصر تشخیص داد که این پوچ و بیهوده است و این می تواند به فاجعه بیانجامد. این فرد کینز بود. البته، هر چند کهکینز در 1920 ان را یادآور شد، هیچ کس به آن گوش نداد و در آن وقت کسانی که آن را بی تفاوت شنیدند، واقعاً اقتصاد دانان سنتی همانند اقتصاددانان لیبرال و نو لیبرال بودند که امروز آنان را می شناسیم. به هر رو این (احیای سیستم پیشین) به بحران بزرگ 1929 انجامید که کاملاً پیش بینی پذیر بود. این بحران به دومین جنگ جهانی و به موج جدید خروج از سرمایه داری یا کوشش برای خروج از آن منتهی شد. سرانجام کشورها به گونه های متفاوت تحول یافتند. چین، جنبش های بزرگ رهایی بخش ملی آسیایی و آفریقایی، به استقلال در مجموع کشورهای دو قاره طی ده، پانزده سال پس از جنگ دوم جهانی دست یافتند.

از این رو، ما یک تکرار دیگر در پیش رو داریم. بنابراین اگر اتفاقن سیستم آن چنان که بود، احیا شود به فاجعه جدید خواهد انجامید.

تاریخ تکرار می شود. اما با عنصرهای جدید. از انقلاب فنآوری و علمی و اطلاعات و غیره زیاد صحبت می کنیم. همه این ها درست است. خیلی زیاد از چیزهایی صحبت می کنیم که واقعاً عنصرهای جدید هستند. البته، به عقیده من، عنصرهای جدید بسیار جدی، بسیار مهمی وجود دارند. من آن ها را «کمبود نسبی» ثروت های طبیعی، ثروت های عظیم طبیعی می نامم. من ضرورتاً  نمی خواهم از فروخشکیدن قطعی آنها صحبت کنم، زیرا به جای نفت و همان طور به جای ثروت های طبیعی دیگر، بی وقفه ذخیره های جدیدی کشف می کنیم. هر چند که آن ها برای بهره برداری کردن بسیار گران هستند. به هر رو، فرو خشکیدن ثروت های طبیعی سیستم را به گزینش جنگ شمال علیه جنوب بر می انگیزد. اگر جامعه های شمال – من نمی گویم «مردم» بلکه جامعه ها- در مفهوم بسیار وسیع بخواهند شیوه زندگی و مصرف و غارت شان را حفظ کنند، لازم است که 15% مردم سیاره برای منافع خودشان به 100% یا 90% ثروت های طبیعی سیاره دسترسی داشته باشند. در این صورت اکثریت قاطع مردم جهان در آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین که 85% جمعیت جهان را تشکیل می دهند از دسترسی به این ثروت های طبیعی بی بهره خواهند بود.

بنابر این، این سیستم، این نوع احیا کردن، ناگزیر به نظامی گری و کنترل توده های مردم نیاز دارد. من بنابر این واقعیت ها نتیجه می گیرم که این سیستم عمیقاً ضد دموکراتیک و عمیقاً وارونه گفتمانی است که تأکید می کند «سرمایه داری، همانا دموکراسی است». این سرمایه داری که من به دلیل های مورد اشاره آن را «فرتوت» و کهنه می دانم ، شاید اگر بخواهد در دوره هایی کم تر خشن باشد، نمی تواند به پیشروی روی این پایه های اساسی بدون شدت دادن به نابرابری ها در مقیاس جهانی بین جامعه های شمال و جامعه های جنوب ادامه دهد. از این رو است که مارکس آن را مظهر «فقر عمومی» (paupérisation)  می نامد. فقر عمومی در مقیاس جهانی بسیار عظیم است و این در سپتامبر 2008 آغاز نشد. روند شتاب گرفتن فقر عمومی کم اهمیت در 1971 ، 70 یا 75 شروع شد. این فقر عمومی چهره خود را بنابر تشدید چشمگیر، با به حاشیه راندن تمامی مردم ، به ویژه روستاییان و مجموع مردم جامعه های جنوب آشکار کرد.


[1]  سی افتخارآمیز : اشاره به دوره رشد شدید اقتصادی پس از جنگ دوم جهانی در کشورهای پیشرفته است. مترجم

No Comments

Comments are closed.

Share