دیالک تیک انقلاب (مقایسه روسیه با چین)
دومه نیکو لوسوردو
برگردان از: ش. م

30.10.2005

 

لنین میگوید: «انقلاب وقتی می تواند صورت گیرد که توده های تحت ستم مایل و طبقه حاکمه قادر به ادامه وضع موجود نباشد.» درنتیجه با بروز بحران عظیمی نه تنها نظم جامعه بلکه حتی هویت ملی مردم متزلزل میشود و در این حالت حزب انقلابی میتواند براساس قرارداد اجتماعی ای که با مجموعه ملت می بندد، به عنوان هیأت حاکمه جدید زمام امور را بدست گیرد. چنین قراردادی بسته به شرایط موجود اشکال مختلفی بخود میگیرد.

 

 Losurdo

توضیح

دومه نیکو لوسوردو، فیلسوف و اندیشمند معاصر ایتالیایی متولد 1941 ، پروفسور فلسفه در دانشگاه (اوربینو). او در همکاری با (هاینتس هولتس) به انتشار مجلهً (توپوس) ـ خدمات بین المللی به تئوری دیالک تیکی ـ را بعهده دارد.

او مولف کتب بیشماری است، از آنجمله اند:

  • امانویل کانت ـ آزادی، حقوق و انقلاب (1987)
  • هگل و ارثیهً آلمانی، فلسفه و مسایل ملی انقلاب و ارتجاع (1987)
  • هگل و بیسمارک. انقلاب 48 و بحران فرهنگ آلمانی (1993)
  • اجتماع، مرگ، هایدگر و ایدئولوژی جنگ (1995)

انقلاب و قرارداد اجتماعی در روسیه و چین*

تحت چه شرایطی میتواند یک انقلاب پیروز شود؟

   لنین میگوید: «انقلاب وقتی می تواند صورت گیرد که توده های تحت ستم مایل و طبقه حاکمه قادر به ادامه وضع موجود نباشد.» درنتیجه با بروز بحران عظیمی نه تنها نظم جامعه بلکه حتی هویت ملی مردم متزلزل میشود و در این حالت حزب انقلابی میتواند براساس قرارداد اجتماعی ای که با مجموعه ملت می بندد، به عنوان هیأت حاکمه جدید زمام امور را بدست گیرد. چنین قراردادی بسته به شرایط موجود اشکال مختلفی بخود میگیرد.

   در اکتبر 1917 قرارداد اجتماعی یادشده مبتنی بود بر طرح و وعده بلشویکها یعنی برای دهقانان زمین و برای مردم استثمار شده و به تنگ آمده از جنگ نان و صلح؛ صلحی که در داخل کشور بر برابرحقوقی کلیه ملیتهای کشور پهناور کثیرالمله استوار باشد.

   با دسته جمعی کردن کشاورزی قرارداد اجتماعی یادشده با اولین بحران بزرگ خود مواجه شد. بیش از اشتباهات سیاسی ذهنی دراین مورد تضادهای عینی نقش بویژه مهمی بازی میکردند. کشور درنتیجه جنگهای امپریالیستی و داخلی دروضع آشفته ای قرار داشت. دهقانان (و بویژه دهقانان مرفه) که موادغذائی کشور را در دست داشتند، به گسترش گرسنگی درشهرها دامن میزدند. آنان می خواستند از این راه قراردادی را که براساس آن انقلاب به پیروزی رسیده بود، بنحوی از انحا ناکام سازند: یا نان برای کارگران و یا زمین برای دهقانان! (یا این یا آن!)

   از اینرو دو بخش مهم قرارداد اجتماعی بطور عینی با یکدیگر در تضاد قرار داشتند، آنسان که در افق همواره سایه هولناک عفریت جنگ بچشم میخورد:

o        می بایستی با برنامه ای حساب شده به صنعتی کردن کشور اقدام کرد وبرای مقابله  با تجاوز بیگانگان آماده شد و گرنه بخش سوم قرارداد اجتماعی نیز بخطر می افتاد که بنا بر آن رهبری بلشویکی خود را موظف کرده بود که به عملیات امپریالیستی دست نزند. ولی از سوی دیگر مجبور بود در صورت حمله از خارج آبرومندانه تر از تزار از جنگ تحمیلی بیرون آید.

o        ظاهرا شرایط عینی، راه های انتخابی زیادی برای بلشویکها باقی نمی گذاشت. حتی مورخین ضدکمونیست بدین امر اقرار میکنند که خطر جنگ، صنعتی کردن مناطق روستائی را ناگزیر میکرد[1].

o        دسته جمعی کردن کشاورزی در روستاها مورد حمایت وسیع دهقانان قرار نمیگرفت و می بایستی ازبالا و از خارج عملی شود که خود باعث تیره شدن روابط رهبری بلشویکی با دهقانان میگردید.

o        علاوه بر این مناسبات میان روسها و اقلیتهای ملی که اکثریت روستائیان را تشکیل میدادند، خدشه دار میشد.

   با تجاوز آلمان هیتلری قرارداد اجتماعی دیگری از نو فرمولبندی شد:

o        در جنگ کبیر میهنی می بایست مصممانه با تحمل بار جنگ و دادن قربانیان بیشمار که تجاوز هیتلری سبب میشد، از استقلال کشور بدفاع برخاست و کلیه ملیتهای اتحاد شوری را از گزند بردگی «نژاد برتر» رایش سوم نجات داد.

   حداقل برای مدتی به تعقیب مذهبی مردم خاتمه داده شد که به بهبود رابطه با مردم مناطق روستائی و اقلیتهای ملی منجر گردید که آماج اصلی «جنگ صلیبی» برای ایجاد دولت لامذهب بودند.

   با شکست رایش سوم این سیاست تفاهم ملی نیز دوباره کنار گذاشته شد و باعث بحران قرارداد اجتماعی جدید گردید و دولت شوراها زیر فشارهای کمرشکن جدیدی به محک آزمایش کشانده شد، که جنگ سرد و مخارج خارق العاده مسابقه تسلیحاتی بدنبال داشت.

   ولی وخامت آمیزترین بحران را خروشچف براه انداخت که با بدنام کردن استالین، بدون انتقاد واقع بینانه از او آغازکرده بود. این سیاست بیشتر حالت تسویه حساب در درون حزب کمونیست اتحاد شوروی و جنبش بین المللی کمونیستی بخود گرفته بود.

   بدین طریق او نه فقط شخصیت برجسته جنگ کبیر میهنی، بلکه همچنین قرارداد اجتماعی مربوط بدان را نابود ساخت، به یک بحران هویتی جدی دامن زد و خلأ تاریخی ژرفی در جامعه بجا گذاشت.

   مردم شوروی اکنون مجبور بودند با دو پدیده بنیادی قطع رابطه کنند:

o از سوئی با رژیم تزار که ببرکت انقلاب اکتبر سرنگون شده بود

o و از سوی دیگر با رژیمی که پس از پیروزی انقلاب و به عبارت دقیقتر چند سال پس از آن روی کار آمده بود.

   خروشچف ـ معلق زنان در این خلأ، قرارداداجتماعی خیالی جدیدی را اعلام کرد. قرارداد غیر واقع بینانه ای که براساس آن اتحاد شوروی با رشد سریع نیروهای مولده ایالات متحده امریکا را پشت سر خود خواهد گذاشت و به مرحله کمونیستی وارد خواهد شد: محو طبقات، دولت و غیره و غیره.

   این برنامه حیرت انگیز مسخره بودن خود را روزبروز عیان تر ساخت و احتمالا همراه با خلأ تاریخی یاد شده تأثیر ویرانگری باقی گذاشت.

   بدینطریق نقطه بحرانی انقلاب و نقطه بحرانی قرارداد اجتماعی به همدیگر برخوردند:

o نخست با پس گرفتن «سیاست اقتصادی جدید» (نپ)

o و سپس با ترک «پلاتفرم میهنی» که نتیجه درخشان مقاومت علیه تجاوز هیتلری بود. در حالیکه بنظر اکثریت قریب باتفاق مردم کشور مسأله انقلاب از مسأله ملی تفکیک ناپذیر بود. و این امر تنها در مورد جنگ کبیر میهنی صادق نیست. دو دهه قبل غلبه بر ضدانقلاب که تحت حمایت و تحریک دول بیگانه بوسیله باندهای سفید صورت میگرفت، تنها ببرکت روی آوردن بلشویکها به ملت روس: «مبارزه رهائی بخش ملی علیه متجاوزین خارجی زیر رهبری قوای امپریالیستی که قصد تبدیل روسیه به مستعمره خود دارند»،* ممکن شده بود. بر این اساس بود که بروسیلوف (ژنرال برجسته با پایگاه طبقاتی اشرافی، از ژنرالهای انگشت شماری که در جنگ جهانی اول خدمات بزرگی به کشور خود ادا کرده بود!) تغییر موضع داده و به بلشویکها پیوسته بود: «احساس وظیفه[2] نسبت به ملت خود مرا بارها واداشته که برخلاف تمایلات طبیعی و اجتماعی خود عمل کنم!**»

براساس کدام قرارداد اجتماعی حزب کمونیست چین بقدرت رسید؟

   در انقلابی که در حین جنگ تحمیلی امپریالیستی در می گیرد، قرارداد اجتماعی نقش بزرگی بعهده دارد. ولی در انقلابی (مثل انقلاب چین!) که عمدتا خصلت مبارزه رهائی بخش ملی دارد، نقش قرارداد اجتماعی بمراتب فزونتر است.

   در آستانه تسخیر قدرت سیاسی (21 سپتامبر 1949) مائو تصریح میکند: «ملت ما از این به بعد دیگر ملتی نخواهد بود که تن به خفت و خواری این و آن دهد! ما برخاسته ایم و دورانی که ملت چین به عنوان ملتی بی فرهنگ تلقی میشد، دیگر سپری شده است!» قرارداد اجتماعی در چین براساس وعده و قولی تنظیم شد که به وضعیت نیمه مستعمره و نیمه فئودال چین خاتمه داده شود. مائو در سخنرانی خود ادامه میدهد: «بیش از یک سده نیاکان ما از مبارزه علیه ستمگران داخلی و خارجی دست برداشتند.[3]» اگر ما به عصری که مورد نظر مائو ست، بنگریم، در می یابیم که منظور او «جنگ تریاک» است. ولذا حزب کمونیست چین قول میدهد که بدوران مصیبت باری خاتمه دهد که در تاریخ چین با «جنگ تریاک» آغازشده بود. در اشعار بعدی مائو که به تجلیل از قهرمانان خلق سروده است، بارها به این مسأله برمیخوریم: «زنده و جاوید باد نام قهرمانانی که از سال 1840 در جنگهای بیشماری علیه دشمنان داخلی و خارجی، برای کسب استقلال، آزادی و رفاه ملی جان باخته اند![4]»

   پس ماندگی نیمه فئودالی صدساله به تجاوز بیشرمانه، مداخله، چپاول و سلطه جوئی قدرتهای بزرگ سرمایه داری میدان داده و به تشدید هرچه بیشتر واپس ماندگی چین منجر شده بود!

خودویژگیهای فلسفی انقلاب چین

   اینجا مسأله اصلی خاتمه دادن به یک تراژدی صدساله است. این تراژدی دورانی را در برمیگیرد که از لحاظ مخارج اقتصادی، اجتماعی، غصب بخشهای عظیمی از کشور و میزان تلفات هولناک انسانی بسیار طولانی است، ولی از لحاظ تاریخ چندهزارساله چین بسیار کوتاه است.

   ویژگی انقلاب چین فقط در این نیست که درست برعکس انقلاب اکتبر -که درکشوری اتفاق می افتد که سران آن به سردمداران جنگ امپریالیستی برای احراز سرکردگی تعلق دارند -در یک کشور نیمه مستعمره (و علاوه برآن نیمه فئودال) صورت میگیرد. این تفاوت برای کسی پنهان نیست. ولی تفاوت دیگر و چه بسا مهمتری وجود دارد که بندرت برزبان می آید.

   برعکس انقلاب روس، انقلاب چین از همان آغاز با «راهپیمائی دراز تاریخی» تکوین مییابد.

   فاجعه های بی حد جنگ جهانی اول در روسیه موجب پیدایش جو انتظارات خیال آلودی شدند که بر تعبیر از انقلاب اکتبر نیز تأثیر گذاشت:

o        نه فقط روشنفکران بزرگی از قبیل «ارنست بلوخ» برآن بودند که «ببرکت انقلاب اکتبر هرنوع اقتصاد پولی و همراه با آن هرنوع خصلت زشت مبتنی بر پول پرستی میان انسانها از بین خواهد رفت، بلکه علاوه بر آن تبدیل تمام و کمال قدرت به عشق تحقق خواهد یافت.»[5] حداقل در رابطه با اقتصاد پولی که بلوخ امیدش را پیشگویانه در دل می پروراند، پول در شوروی بسیار رایج شد. بلشویکی در سالهای چهل جو روحی حاکم بعد از انقلاب اکتبر را چنین تصویر می کند: «ما کمونیستهای جوان همگی با این باور بزرگ شده بودیم که پول برای همیشه از بین خواهد رفت. ولی آیا اگر پول دو باره برگردد، سر و کله ثروتمندان بار دیگر پیدا نخواهد شد؟ آیا ما دو باره خود را در سراشیبی سقوط به دره سرمایه داری نخواهیم یافت؟ آیا سیستم اجتماعی ـ سیاسی که وحشت جنگ جهانی اول را سبب شده بود، دو باره زنده نخواهد شد؟»[6]

o انتظارات خیال آلود از سویی به تصورات مبالغه آمیز در باره جامعه ما بعد سرمایه داری دامن می زد و از سوی دیگر موجب تسریع دلبخواهی روند تاریخی می شد و شرایط حاضر را به عنوان لحظه ای گذرا وانمود می کرد. اینگونه تمایلات را می توان حتی در رهبران عالیرتبه کشور نیز سراغ گرفت: چند هفته بعد از بنیانگذاری «بین الملل کمونیستی» زینوویوف چنین میگوید: «جنبش با چنان سرعت سرسام آوری پیش می تازد که با اطمینان خاطر می توان گفت که ما در عرض یکسال آینده فراموش خواهیم کرد که در اروپا مبارزه ای برای رسیدن به کمونیسم وجود داشته است، چون بعد از یکسال تمام اروپا کمونیستی خواهد بود و مبارزه در آفریقا، شاید هم آسیا و قاره های دیگر اوج خواهد گرفت!»

   حتی لنین که معمولا خونسرد و واقع بین است، طی سخنرانی خود درپایان کنگره افتتاحی بین الملل کمونیستی می گوید: «پیروزی انقلاب پرولتری در سراسر جهان حتمی است و زمان بنیانگذاری جمهوری جهانی شوراها نزدیک میشود!»[7]

   در زمان انقلاب چین فاجعه ای که در سال 1914 آغاز شده است، همچنان ادامه دارد ولی احساسات ناشی از آن عمدتا فروکش کرده اند. طراحان »راه پیمائی دراز تاریخی« لیکن بر این امر آگاهند که انقلاب چین در وهله اول سوسیالیستی نخواهد بود و برای مدت مدیدی (همانطور که مائو در پایان سال 1947 میگوید) خصلت ضد استعماری و ضد فئودالی خواهد داشت و بخش سرمایه داری اقتصاد همچنان ادامه خواهد یافت[8]. اینجا صحبت از دوره ای است که مرحله نخستین انقلاب به چندین دهه نیاز دارد و از باصطلاح «لحظه گذرا» خبری در میان نیست. چرا که انقلاب تسریع خارق العاده روندی طولانی است. از سنت خیال آلود یهودی ـ مسیحی که بنا بروایات گوناگون به انتظارات شورانگیز رستاخیزی میدان باز می کرد و در انقلاب روسیه شایع بود، در انقلاب چین خبری نیست!

   تروتسکی در سمت «کمیسر خلق در امور خارجه» امیدوار بود که بزودی در پی محو دولتها و ملیتها وزارت تحت سرپرستی او نیز زاید خواهد شد.

   در حالیکه انتظار حزب کمونیست چین از انقلاب عبارت است از رستاخیز ملی چین و آغاز مجدد رشد آن (بعد از دوره رکود صدساله توأم با سرکوب، ستم، خفت و خواری) بر اساس برابرحقوقی با ملل دیگر.

   تردیدی نیست که ایده آل کمونیستی بعد از سرنگونی امپریالیسم و سرمایه داری و محو طبقات و دولت همچنان باقی است ولی راهگشای این برنامه عبارت است از انقلاب ملی و ضد استعماری که بنظر مائو درسش را در محضر سون یات سن* آموخته است[9].

   وظایف حال و آینده انقلاب و بُعد ملی و بین المللی آن باهمدیگر پیوندی تنگاتنگ دارند.

   انقلاب ملی چین که ریشه در گذشته ای صدساله (یعنی در مقاومت علیه استعمارغرب) دارد و از میراث فرهنگی چندین هزارساله الهام میگیرد، در پی رسیدن به هدفی درازمدت و دشوار یعنی استقرار صلح جهانی جاویدان است.

   مرتب پرسیده میشود که آیا محو دولت (و دولت ملی) بمعنی محو هویت ملی نخواهد بود؟

   برای این پرسش ظاهرا پاسخ روشنی در دست نیست. ولی یک چیز بی تردید روشن است و آن اینکه انقلاب در تأمین وحدت مجموعه بشریت نقش درخشانی بعهده خواهد داشت.

   لیکن  رسیدن به این هدف در طول یک روند دراز تاریخی منجر به محو هویت ملی نخواهد شد، بلکه به رستاخیز آن از ستم، تحقیر، خفت و خواری امپریالیستی خواهد انجامید.

   مائو در آستانه اعلام جمهوری خلق چین به توضیح تاریخ کشور خود می پردازد و به موردهای زیرین اشاره می کند:

o به آن قدرتهای امپریالیستی که «جنگ تریاک» را آغاز کرده بودند،

o  به قیام «تایپینگ» علیه خاندان «تی یینگ» که سرسپرده امپریالیسم بود،

o به جنگ علیه ژاپن که از سال 1894 ـ 1895 طول کشیده بود،

o به مقاومت در برابر نیروهای متحد هشت قدرت امپریالیستی (قیام مشت زنان)

o و بالاخره به انقلاب 1911 علیه خاندان »تی یینگ«، رژیم سرسپرده امپریالیسم.

   اینهمه نبرد و اینهمه شکست!

چگونه میتوان تحولی را تشریح کرد که در نقطه مشخصی تحقق مییابد؟

   «مردم چین در تمام طول این جنبش مقاومت یعنی بیش از هفتاد سال بعد از «جنگ تریاک» (1840 تا شروع جنبش در 4 ماه مه 1919) فاقد سلاح ایدئولوژیکی برای نبرد علیه امپریالیسم بودند.

   سلاح ایدئولوژیکی متحجر فئودالیسم، فرتوت و درهم شکسته بود، دیگر بکار نمی آمد و می بایستی ورشکستگی خود را اعلام کند. بدینطریق برای مردم چین راهی جز پذیرش سلاح ایدئولوژیکی و راه حلهای سیاسی از قبیل تئوری حقوق طبیعی و جمهوری بورژوائی که در زرادخانه انقلابات بورژوائی غرب ـ زادگاه امپریالیسم ـ انبار شده بود، باقی نمانده بود. این سلاح ایدئولوژیکی نیز همانند سلاح ایدئولوژیکی فئودالیسم ضعف و عدم کارآئی خود را نشان داد و چاره ای جز دور انداختنش نبود. انقلاب 1917 در روسیه مردم چین را از خواب بیدار کرد. ایدئولوژی جدیدی بنام مارکسیسم ـ لنینیسم از محک تجربه پیروز بیرون آمده بود و کارآئی خود را در عمل نشان داده بود. تأسیس حزب کمونیست چین را از اینرو باید به عنوان حادثه ای تاریخساز بشمار آورد.

   از لحظه ای که چینی ها مارکسیسم ـ لنینیسم را می آموزند، هراس و رخوت از وجودشان رخت می بندد و وارد میدان نبرد می شوند. از این  لحظه به بعد است که دوره تحقیر چینی ها و خوارشمردن فرهنگشان بپایان میرسد.»

   «مارکسیسم ـ لنینیسم آن سلاح ایدئولوژیکی برائی است که جانبدار حقیقت است و بعد از جستجوئی طاقت فرسا پیدا شده است.

   با چنین سلاح ایدئولوژیکی کارآئی است که انقلاب ملی چین به پیروزی میرسد وبه تسلط دیرین مناسبات نیمه مستعمراتی و نیمه فئودالی خاتمه داده میشود.»[10]

   این جستجو با «جنگ تریاک» آغاز شده بود، قبل از پیدایش مارکسیسم، آری حتی قبل از پیدایش مارکسیسم، چه در سال 1840 مارکس فقط یک دانشجوی جوان بود وبس!

   این مارکسیسم نیست که باعث انقلاب در چین میشود، بلکه این مقاومت صدساله مردم چین است که پس از جستجوئی جانفرسا به خود آگاهی کامل خویش در یک ایدئولوژی دست می یابد که قادر است انقلاب را به قله پیروزی راهنما شود.

   دیگر ویژگی فلسفی مهم کمونیسم چین در حین راهپیمائی دراز تاریخی زاده می شود و بوسیله مائو در سال 1958 چنین فرمولبندی میگردد:

«حقایق عام مارکسیسم باید در کوره شرایط مشخص کشورهای مختلف تکمیل شوند. این امر به وحدت میان انترناسیونالیسم و میهن پرستی[11] کمکی شایسته ادا خواهد کرد.»

   جهانشمولی (universalite) و یا انترناسیونالیسم مجرد آنگونه که گرامشی و تروتسکی[12] مطرح میکنند، ظاهرا در کمونیسم چین هرگز راه نیافته اند.

استقلال ملی و رشد اقتصادی

   سال 1949 انقلابی در چین به پیروزی رسید که حداقل در فاز اولش باید محتوائی ضد استعماری و ضد فئودالی بخود می گرفت. ولی این امر مشخصا به چه معنائی است؟

   در رابطه با نکته اول باید توجه داشت که چین بعد از «جنگ تریاک» مناطق پهناوری را از دست داده بود. در زمان انقلاب 1911 گروهی از میهن پرستان امیدوار بودند که مناطق غصب شده را دوباره تسخیر کنند. شش سال بعد ظاهرا این امیدها تقویت یافتند، زیرا در اتحاد شوروی جوان «قره خان»، معاون وزارت خارجه، آمادگی خود را نشان میدهد که قراردادهای تحمیلی در زمان تزار را غیرقانونی اعلام کند.

   ولی بازگرداندن روندی تاریخی که مدتهای مدیدی از آن گذشته است، چندان آسان نیست.   بلشویکها به این امر صریحا اقرار میکنند و حزب کمونیست چین نیز بدان واقف است. هدف اصلی چین این است که به غصب سرزمینهای آن کشور برای همیشه پایان داده شود. قراردادهای تحمیلی یادشده اگرچه زیر فشار کشتی های توپدار و ارتش متجاوز به امضا رسیده اند، ولی غصب مناطقی که ضمنا بنا به همین قراردادها به عنوان بخش لاینفک چین برسمیت شناخته شده اند، دیگر غیر قابل تحمل است. برگرداندن تایوان به کشور به مسأله ای مبرم مبدل شده است. ولی سیاستی که حزب کمونیست چین در پیش میگیرد از سوئی نشانگر قاطعیت آن حزب است و ازسوی دیگر معتدل و بردبارانه تنظیم شده است. مقایسه ای برای مثال: درسال 1961 رهبری هندوستان میکوشد با توسل به اسلحه «گوآ» را که قبلا مستعمره پرتقال بوده، دوباره به هند ملحق کند. ولی رهبری چین برعکس هندوستان تا پایان یافتن قرارداد اجاره «هنگ کنگ» و «ماکائو» صبر میکند.

   دفاع از استقلال ملی و تمامیت ارضی منجر به تغییرات بنیادی زیادی حتی در داخل چین میگردد. مائو حتی قبل از رسیدن به قدرت به این مسأله اشاره میکند که واشنگتن «قصد وابسته کردن چین به آرد امریکائی و تبدیل آن کشور به مستعمره خود دارد.»[13] از اینرو مناسبات اجتماعی جدید باید در وهله اول به پیشرفت اقتصادی کشور توجه ویژه ای مبذول دارد. چرا که بدون پیشرفت اقتصادی تحقق برنامه رستاخیز ملی غیرممکن خواهد بود.

   حتی در سال 1940 مائو مینویسد: «خصلت اجتماعی انقلاب در مرحله و یا فاز اول ضد استعماری (و یا ضد نیمه مستعمراتی) یعنی اصولا بورژوا ـ دموکراتیک است و لذا خواست عینی آن هموار کردن راه برای رشد سرمایه داری است و از اینروست که برای رسیدن به سوسیالیسم راه درازی در پیش خواهد بود.»[14]

   16 سال بعد مائو اعلام میکند که علیرغم بقدرت رسیدن کمونیستها چین در وهله اول کماکان یک کشور در حال رشد است: «ما باید به مسئولین و همه مردم کشور حالی کنیم که چین یک کشور پهناور سوسیالیستی و در عین حال یک کشور عقب مانده و فقیر است. این تضادی بزرگ است. برای اینکه کشور ما ثروتمند و نیرومند باشد، به چندین دهه کار و پیکار سرسختانه و پیگیر نیاز داریم.»[15]

   به نظر او تضاد اصلی جامعه در این زمان عبارت نیست از تضاد میان بورژوازی و پرولتاریا (آنگونه که او در سالهای انقلاب فرهنگی اعلام کرد)، بلکه عمدتا عبارت است از تناقض میان سوسیالیسم و واپس ماندگی. اگر کار از اینقرار است، پس چه برخوردی باید نسبت به بورژوازی داشت؟

   «اینکه سیاست ما ظاهرا در شهرها راستگرا بنظر می رسد بدین طریق قابل توضیح است که ما خود را موظف میدانیم که سرمایه دارها را مورد حمایت قرار دهیم و برای آنها بمدت هفت سال نرخ بهره ثابتی تعیین کنیم. پاسخ به این پرسش را که بعد از هفت سال چه کار خواهیم کرد، هفت سال بعد خواهیم داد. بهتر خواهد بود که همین سیاست را بعدها نیز ادامه دهیم، یعنی نرخ بهره (ربح) ثابتی برای آنها کماکان تعیین کنیم. ما با این مبلغ ناچیز این طبقه را می خریم. به عبارت دیگر ما بدینوسیله سرمایه سیاسی آنها غصب می کنیم و آنها را به سکوت وامی دارم. ما باید همچنان بقیه سرمایه سیاسی آنها را از دست شان بگیریم تا روزی که دیگر چیزی از آن برای شان باقی نماند. از اینرو نمی توان ادعا کرد که ما در شهرها سیاست راستگرا در پیش گرفته ایم.»[16]

   بنابراین باید میان سلب مالکیت سیاسی و اقتصادی بورژوازی تفاوت قائل شد. تنها سلب مالکیت سیاسی است که باید سرسختانه اجرا شود، وگرنه سلب مالکیت اقتصادی (بشرط اینکه از حد معینی بالاتر نرود) می تواند پیشرفت اقتصادی کشور، تمامیت ارضی و رستاخیز ملی را به مخاطره اندازد و وفاداری به قرارداد اجتماعی را که ببرکت آن کمونیستها بقدرت رسیده اند، مخدوش کند.

   در سال 1958 مائو نظر خود را برای سفیر شوروی که بحق دچار تردید شده بود، چنین بازگو میکند: «درست است که در چین هنوز سرمایه دار وجود دارد، ولی عوضش حزب کمونیست سر کار است!»[17]

بحران قرارداد اجتماعی سال 1949

   برای تضمین تمامیت ارضی چین می بایستی از ادامه غصب مناطق مختلف کشور جلوگیری شده و به این روند که از زمان «جنگ تریاک» آغاز شده بود، قاطعانه خاتمه داده شود و قبل از همه می بایستی تایوان، که تحت کنترل واشنگتن قرار داشت، بدامن کشور برگردانده شود.

   نخستین قدم عبارت بود از کنترل مجدد دو جزیره «کو وه موی» و «ماتسو» که چرچیل در نامه خود به آیزنهاور در سال  1955 راجع به آنها چنین می نویسد: «این دو جزیره که در نزدیکیهای ساحل قرار دارند، بطور قانونی جزو خاک چین اند. ایندو لیکن اهمیت ملی و نظامی خاصی دارند و برای مداخله نظامی در قاره چین ایده آل اند.»

   از زمانی که ارتش چیانکایچک تایوان را اشغال کرده و از حمایت ایالات متحد امریکا برخوردار است[18]، این طرز نگرش رئیس جمهور امریکا را از آن باز نمی دارد که دست کم دو بار در سالهای 1954 و 1958 چین را با تسلیحات اتمی مورد تهدید قرار دهد[19].

   یک همچو تهدید هولناکی را می بایست جدی گرفت. گذشته از این فقط جمهوری خلق چین نبود که تحت فشار قرار داشت. نخست وزیر سابق فرانسه در خاطراتش می نویسد که دالس هنگام سقوط «دین بین فو» به او گفته بود: «اگر ما بشما دو تا بمب اتمی بدهیم، چی؟»[20] که فوری علیه ویتنام مورد استفاده قرار گیرند!

   از آنجا که تناسب نیروها به نفع ایالات متحد امریکا بود، اتحاد شوروی فقط می توانست تمامیت ارضی چین را تضمین کند ولی بیشتر از آن نه. در نتیجه کشور پهناور آسیائی مجبور می شود از دو جزیره استراتژیک یاد شده، که حتی چرچیل هم قانونا جزو خاک چین می داند، چشم پوشی کند.

   چنین است که نشانه های اولیه اختلاف میان دو کشور سوسیالیستی بزرگ آشکار می شوند. عامل اختلاف قبل از همه پیشنهاد خروشچف مبنی بر ایجاد نیروی دریائی مشترک چین و شوروی است که در واقع بمعنی محروم کردن چین از داشتن نیروی دریائی مستقل خود می باشد.

   مائو در گفتگو با «یودین»، سفیر شوروی در پکن، لحن تند و نامتداولی بخود می گیرد: «دیروز بعد از جدا شدن از یکدیگر نتوانستم چیزی بخورم و یا حتی بخوابم.»[21]

   در این موقع میان چین و شوروی اختلاف منافع آشکاری بوجود آمده است. چین بهیچوجه نمی خواهد غصب تایوان و مناطق دیگر کشور را که مورد نظر واشنگتن است تحمل کند ولی اتحاد شوروی در وهله اول در پی تعدیل روابط خود با ایالات متحد امریکاست تا بار هولناک جنگ سرد و مسابقه تسلیحاتی را سبک تر کند.

   مائو در سال 1964 می نویسد که اصرار جمهوری خلق چین در مورد باز پس گرفتن تایوان بمذاق رهبری شوروی اصلا خوش نمی آمد[22].

   در این سالها هندوستان با سوء استفاده از انزوای بین المللی چین از حل صلح آمیز مسأله اختلافات مرزی با چین خود داری میکند و می خواهد با توسل به جنگ خواستهای خود را بکرسی بنشاند[23].

   خروشچف با خوشحالی به سیاست گسترش روابط بین المللی خود و قرار گرفتن در رأس کلیه کشورهای سوسیالیستی ادامه میدهد و روابط دوستانه ای با هندوستان برقرار می سازد. تضاد عینی موجود میان اتحاد شوروی و چین بسبب خودبزرگ بینی رهبری شوروی حدت بیشتری بخود میگیرد.

   مائو در صحبت با «یودین»، سفیر شوروی در پکن می گوید: «شما و بویژه استالین مدتهای مدیدی چینی ها را مورد سوء ظن قرار دادید و به عنوان تیتوی ثانی قلمداد کردید. شما می گویید که اروپائیها روسها را خوار می شمارند. من اما فکر میکنم که برخی از روسها چینی ها را خوار می شمارند.»

   این برخورد خودبزرگ بینانه و پرنخوت را میتوان بویژه از گفتار «میکویان»، معاون شورای وزیران شوروی استنباط کرد که رابطه چینیها با روسها را «رابطه پسر و پدر و یا موش و گربه» می شمارد[24].

   این سوء ظن با بیرون بردن کارشناسان شوروی از چین (در سال 1960) تأیید کامل یافت و بر اقتصاد کشوری که در بحران عمیقی دست و پا می زد، ضربه ای هولناک وارد آورد.

   در فاصله سالهای 1958 (همزمان با بحران دوم تایوان) و 1960 گسست میان حزب کمونیست شوروی و چین با بحران قرارداد اجتماعی مصادف می شود؛ قرارداد اجتماعی ای که ببرکت آن جمهوری خلق چین تأسیس و تشکیل یافته است. وقتی مائو از بی تفاوتی شوروی نسبت به تحقق برنامه سیاسی کمونیستهای چین در تأمین مجدد تمامیت ارضی کشور (با بازپس گرفتن تایوان) و نیل به پیشرفت اقتصادی سریع سخن میگوید، بطرز ناگواری خود را زیر فشار احساس میکند.

   در سال 1954 مائو از سه برنامه پنجساله صحبت کرده بود که «برای پیریزی پایه های صنعتی کشور لازم خواهد بود» و اضافه کرده بود: «من فکر میکنم برای بنای کشور پهناور چین و تبدیل آن به یک کشور سوسیالیستی بزرگ حدودا 50 سال (یعنی ده برنامه پنجساله) لازم خواهد بود.»[25]

   او باردیگر در سال 1955 اظهار داشته بود که «برای بنای یک کشور صنعتی پیشرفته سوسیالیستی قدرتمند به چندین دهه، مثلا 50 سال کار سخت نیاز خواهیم داشت، یعنی تمام نیمه دوم قرن بیستم.[26]»  و یکسال بعد میگوید: «درست است. ما هنوز فاقد یک صنعت اتوموبیل سازی ملی هستیم. ما باید در فکر ایجاد آن باشیم ولی عجله بیش از حد لازم نیست»، «ما میهن پرستیم ولی شتابزده نیستیم.»[27] ولی در تابستان 1957 متوجه تغییر موضع او می شویم: او بر آن است که «چین در مدت 8 تا 10 برنامه پنجساله از نظر اقتصادی به ایالات متحد امریکا برسد و از آن پیشی گیرد.»[28]

   رهبری چین تصمیم میگیرد که تعداد برنامه های پنجساله از 10 به 8 کاهش داده شود و هدف چین در این مدت نه رسیدن به کشورهای سرمایه داری پیشرفته، بلکه رسیدن به پیشرفته ترین آنها یعنی ایالات متحد امریکا و حتی پیشی گرفتن از آن است.

   همگام با تشدید مداوم اختلافات با اتحاد شوروی مدت تحقق برنامه پیشرفت اقتصادی کاهش داده می شود. لئو شائوچی در گزارش خود به هشتمین کنگره حزب کمونیست چین در سال 1958 شعار مائو را تکرار میکند: «ما باید در عرض 15 سال آینده به انگلستان برسیم!»[29] هراس از انزوای بین المللی چینی ها را به تسریع هرچه بیشتر روند پیشرفت اقتصادی سوق میدهد. برای تحقق این اعجاز تاریخی «ارتش کار» تشکیل می شود که در جریان «جهش بزرگ به پیش» با بسیج انقلابی و شورانگیز توده ها صورت می گیرد و «کوره های بلند ذوب آهن» براه انداخته می شوند.

    بنا به قطعنامه «ووهان» در سال 1958 هرکارخانه عبارت است از یک اردوگاه نظامی و هر کارگر در پای دستگاه کار سربازی است منضبط[30].

   نظامی کردن اقتصاد با احساس خطر واقعی جنگ وسعت میگیرد و به تجلیل از روحیه نیرومند برادری و برابری بنیادی، همدلی و همرزمی کمونیستی پر و بال می بخشد. (دیالک تیک مشابهی نیز در روسیه شوروی در دوران «کمونیسم جنگی» پدید آمده بود.)

   امید تحقق بخشیدن به قرارداد اجتماعی و نیل به هدف های مربوط به مدرنیزه کردن (نوسازی) جامعه و تکمیل و تحکیم وحدت ملی در این مرحله در وابستگی به پیروزی انقلاب جهانی پنداشته می شود و از تحولات شگرف انقلابی در مناسبات اجتماعی چین نیز توان و نیروی در خور میگیرد.

   این امید ظاهرا منطقی است! در این سالها جنبش ضداستعماری بشدت اوج میگیرد و امپریالیسم ناتوان از سرکوب آنهاست و لذا از نقطه نظر استراتژیکی یک «ببری کاغذی» است و بس.

   پایگاههای قدرتهای بزرگ در جهان سوم یکی پس از دیگری فرو می پاشند. استعمار نو دچار گرفتاریهای عظیمی است، همانطور که انقلاب کوبا برای مثال نشان می دهد.

   متروپولهای سرمایه داری کلا در حال از دست دادن کنترل بر جهان پیرامون خودند، روندی که تدریجا شکل می گیرد و از محاصره شهرها بوسیله روستاها حکایت میکند.

   دینامیسم پیروزی انقلاب رهائی بخش ملی چین (یعنی محاصره شهرها بوسیله روستاها) اکنون ظاهرا مقیاس تمام ارضی بخود میگیرد.

   بنظر لین پیائو در سال 1965 حلقه محاصره دور برج سرمایه داری و امپریالیسم روزبروز تنگتر میشود. برج سرمایه دچار تشتت درونی است، همانطور که ماجرای کانال سوئز نشان میدهد: استعمار کلاسیک کهن (انگلستان و فرانسه) مجبور به ترک مواضع استعماری سنتی خود و واگذار کردن آن به استعمار نو (ایالات متحد امریکا) می شوند.

   «تضاد میان کشورهای امپریالیستی اکنون از اهمیت تعیین کننده ای برخوردار است. نظر ما در باره اوضاع بین المللی تغییر نیافته است: رقابت متقابل کشورهای امپریالیستی برسر تسلط بر مستعمرات تضاد بزرگتری است. کشورهای امپریالیستی می کوشند به تضاد خود با ما پربها دهند ولی قصدشان در واقع پرده پوشی کردن تضاد موجود میان خودشان است.»[31]

   شاید هم مائو آرزویش را در قالب کلام می ریزد، وقتی به این نتیجه می رسد که «جهان غرب دچار تشتت و تجزیه خواهد شد و وحدت کذائی غرب یاوه ای بیش نیست!»[32]

   در همین زمان سرمایه داری جهانی در خود چین نیز کماکان حضور دارد. واکنش بقایای طبقه حاکمه کهنه نسبت به بحران بین المللی چگونه خواهد بود؟ «آنها در حال حاضر ظاهرا ساکتند و دست به آشوب نمی زنند. ولی اگر پکن بمباران اتمی بشود، چه خواهند کرد؟ آیا دست به شورش نخواهند زد؟ این مسأله ای بسیار جدی است!»[33]

   «انقلاب فرهنگی»  پاسخی است به همه این پرسش ها.

   «انقلاب فرهنگی» در داخل کشور با بسیج شورانگیز توده های مردم رشد نیروهای مولده را شتاب می بخشد، در عین حال در سطح بین المللی تغییر انقلابی مناسبات اقتصادی ـ اجتماعی (زیر بنا) و سیاسی ـ ایدئولوژیکی (روبنا) ببرکت خیزش غول آسای توده ای در کلیه عرصه های زندگی نفوذ میکند و به جنبشهای انقلابی در جهان سوم (نه تنها به جنبشهای انقلابی در کشورهای موسوم به جهان سوم، بلکه حتی به جنبشهای انقلابی در جهان سومی که در قلب متروپولهای امپریالیستی پدید آمده است) توانی سحر آمیز می بخشد.

   مائو در تابستان 1963 ضمن اعلام پشتیبانی خود نسبت به مبارزه سیاهان امریکا به تشدید تضادهای ملی و طبقاتی در آن کشور اشاره میکند[34].

   در مدت کوتاهی آشکار میشود که این مبارزه با خصلتی ضد سرمایه داری و ضد امپریالیستی جدی اوج میگیرد و در عین حال جنبش اعتراضی گسترده جهان سرمایه داری را فرا میگیرد؛ جنبشی که با عشق و علاقه ای سوزان به چین با «انقلاب فرهنگی»اش  چشم دوخته است. در چنین جوی است که امید به پیروزی انقلاب جهانی توجیه میشود.

   نیل به دو هدف اساسی قرارداد اجتماعی 1949 یعنی غلبه بر عقب ماندگی چین در مقایسه با غرب و رهائی نهائی چین از ستم و سرکوب امپریالیستی در گروی پیروزی انقلاب جهانی قرار داده می شود. ولی این استراتژی ناکام می ماند.

   همانگونه که روزی روسیه برخاسته از انقلاب اکتبر می بایستی با عدم وقوع انقلاب در کشورهای سرمایه داری غرب تسویه حساب کند، همانطور نیزجمهوری خلق چین ناگزیر میشود با عدم وقوع انقلاب در جهان سوم و عدم فروپاشی امپریالیسم تسویه حساب کند. و همانگونه که این امر در روسیه منجر به گسست میان استالین و تروتسکی می شود، همانگونه نیز در چین رابطه مائو با لین پیائو از هم می گسلد.

دن سیائوپینگ و فرمولبندی جدید قرارداد اجتماعی 1949

   این توهم که تنها با توسل به شور مداوم انقلابی توده ها می توان رشد نیروهای مولده را تسریع کرد، دیر زمانی بود که اعتبار خود را از دست داده بود. مائو در سال 1974 ضمن گفتگو با «ادوارد هیث» نخست وزیر سابق انگلیس  با انتقاد از خود به نتیجه تلخی اشاره می کند و در پاسخ به همصحبتش که اشتباه را برای دولتمداران امری طبیعی تلقی می کند، می گوید: «اشتباهات من جدی ترند! هفت میلیون انسان باید گرسنه نمانند و صنایع چین هنوز عقب مانده اند. در رابطه با چین نمی توانم از خودم راضی باشم. کشور شما پیشرفته است و کشور ما عقب مانده!»[35]

   آرزوی مائو در موقع شروع «جهش بزرگ به پیش» مبنی بر رساندن چین در عرض 15 سال به انگلستان، هنوز عملی نشده بود و انگلستان کماکان از چین جلوتر بود. بنابرین یکی از ارکان قرارداد اجتماعی 1949 دچار مشکل شده بود.

   بحران رکن دوم قرارداد اجتماعی از همان آغاز معلوم بود:

o جنگ بر سر میسوری در سال 1968 نشان داده بود که چین مجبور به جنگ در دو جبهه است. حتی تکرار وقایعی همانند سال 1900 که ائتلافی از 8 کشور بزرگ (از آنجمله روسیه و امریکا) به «جنگ صلیبی» علیه سرزمین بزرگ آسیائی به بهانه دفاع از «تمدن» دست زده بودند، احتمال داشت.

o و خطر آن می رفت که دوران تحقیر، خفت و خواری و غصب مناطقی از کشور که حزب کمونیست چین قول پایان دادن قطعی بدان را داده بود، دو باره آغاز شود.

   وقتی دن سیائوپینگ در 16 ماه مه سال 1989 گورباچف را در پکن به حضور پذیرفت، در باره علل گسست دو کشور و دو حزب در گذشته گفتگو شد. علت سوء ظن، موضعگیری شوروی بود که در یالتا با قدرتهای بزرگ دیگر به توافق سری رسیده بود که مناطق نفوذ خود را به ضرر چین گسترش دهد.   کلا اهمیت مسأله ملی تعیین کننده شده بود: «من فکر نمی کنم که گسست دو حزب بسبب اختلاف نظرهای ایدئولوژیکی بوده است. ما دیگر فکر نمی کنیم که هرچه در گذشته گفته شده، صحت داشته است. مسأله اصلی این بود که برابرحقوقی چینی ها مراعات نشده بود و آنها احساس می کردند که مورد خفت و تحقیر قرار می گیرند. ولی علیرغم آن ما فراموش نکرده ایم که اتحاد شوروی ما را در برنامه پنجساله اول برای پی ریزی پایه های صنعتی کشور کمک کرده است.»[36]

   نتیجه حاصل از این بحث ایدئولوژیکی عبارت است از اینکه :

o        کشور پیشاهنگ و یا حزب پیشاهنگ حاضر نشده است سیاست خارجی (و منافع مشروع ملی) خود را منطبق بر خط سیاسی (و منافع مشروع ملی) کشورها، احزاب و جنبشهای برادر تنظیم کند؛ سیاستی که جمهوری خلق چین بسبب حساس بودن خارق العاده مسأله ملی کلا بیشتر از اتحاد شوروی علیه اش بوده است.

o        این امر حاکی از بغرنجی و پیچیدگی طبیعت راه انترناسیونالیستی است!

   پس از بحرانی که از «جهش بزرگ به پیش» تا «انقلاب فرهنگی» طول کشید، ضرورت یک چرخش سیاسی در چین احساس میشد. وظیفه این چرخش سیاسی عبارت بود از در دستور روز قرار دادن قرارداد اجتماعی 1949 و تأکید بر آن. مائو نیز ضرورت آنرا حداقل در رابطه با دفاع از تمامیت ارضی و رستاخیز ملی چین احساس میکرد: بعد از عادی شدن مناسبات چین با امریکا رهبری چین توانست سردمداران تایوان را به انزوای دیپلوماتیک سوق دهد، در سازمان ملل متحد پذیرفته و عضو شورای مشاور آن سازمان گردد.

   دن سیائوپینگ بر آن بود که سیاست گسترش رابطه با خارج برای نیل به هدف دوم قرارداد اجتماعی 1949 نیز لازم می باشد. او شیوه برخوردی را به نقد کشید که تاریخ درازی بدنبال داشته: در روزهای بنیانگذاری جمهوری خلق چین در درون «جبهه گسترده ملی» نظراتی بگوش می رسید که خواستار جستجوی راه تفاهم و نزدیکی به واشنگتن بودند. مائو در پاسخ به آنها گفته بود: «درست است که در ایالات متحد امریکا علم و فن وجود دارد. ولی متأسفانه این علم و فن در انحصار سرمایه داران است و نه در اختیار مردم. واین علم و فن مورد استفاده قرار می گیرند تا در داخل امریکا مردم را استثمار و سرکوب کنند و در خارج به مداخله و تجاوز دست یازند و خلقهای دیگر را لت و پار کنند!»[37] آنچه در سال 1949 فقط به عنوان یک امکان (در میان امکانات بیشمار! مترجم) تصور میشد، رفته رفته به تنها راه چاره بدل شد. پس از بحران و بالاخره فروپاشی اردوگاه سوسیالیسم و تجزیه اتحاد جماهیر شوروی کار بجائی رسید که امکانات فنآورانه و علمی در انحصار غرب، زیر سرکردگی ایالات متحد امریکا (قدر قدرت بی همتا) قرار گرفت. ناکامی انقلاب صنعتی در چین که سببش تجاوز و مداخله استعماری و امپریالیستی بوده است، تراژدی این خطه پهناور را در سده های 19 و 20 تحریر کرده است. این فاجعه نباید بار دیگر تکرار شود.

   از این روست که انتقاد دن سیائوپینگ از «انقلاب فرهنگی» قابل فهم است. «انقلاب فرهنگی» نه تنها رشد نیروهای مولده را سد کرد، بلکه لغزشی عوام پسندانه (پوپولیستی) بوده است. از نقطه نظر مانیفست حزب کمونیست سیاست مبتنی بر «ریاضت کشی دسته جمعی و برابرسازی چوب کبریتی و سطحی»[38]محکوم و مردود شمرده میشود.

   بنظر دن سیائوپینگ با توسل به فقرپرستی (پاپریسم) نه می توان به کمونیسم رسید و نه به سوسیالیسم. سخن گفتن از کمونیسم فقیر خود «تضادی در خود»[39] است. کمونیسم و سوسیالیسم با تقسیم عادلانه فقر و کمبود جور در نمی آید. «سوسیالیسم در وهله اول عبارت است از نفی فقر و ذلت و توسعه نیروهای مولده.»[40]

   البته مائو نیز از «انقلاب فرهنگی» انتقاد میکند ولی انتقاد او به گسست از روش خروشچفی نمی انجامد. دن سیائوپینگ رهنمود درخشان مائو را تکرار می کند که «چین تنها و تنها تحت لوای سوسیالیسم می تواند پیشرفت کند!»[41] بنظر مائو مارکسیسم ـ لنینیسم آن سلاح ایدئولوژیکی برائی است که در سال 1949 پس از جستجوی طولانی و طاقت فرسا پیدا شده است و ببرکت آن است که میتوان انقلاب ضد استعماری و ضد فئودالی را به انجام رساند.

   دن سیائوپینگ اما تصریح میکند که این سلاح، مارکسیسم ـ لنینیسمی است که از آلودگیهای عوام گرایی و فقرپرستی پاک شده است. از این روست که حزب کمونیست چین دیروز و امروز به تنظیم یک سیاست «جبهه ملی» دست زده و سوسیالیسم و نقش رهبری کمونیستها را به عنوان ضامن اصلی نجات و رستاخیز ملی مردم چین تشخیص داده است: «انحراف از سوسیالیسم بمعنی سقوط ناگزیر چین در دره نیمه فئودالی و نیمه مستعمراتی خواهد بود.»[42]

حرکتی ناسیونالیستی و یا انقلابی نوین؟

   دن سیائوپینگ بارها سیاست خود را که منجر به رشد غول آسای نیروهای مولده گردید، «انقلاب دوم» می نامد، که به امر سوسیالیسم جهشی تازه می بخشد: «سوسیالیسم یک آینده شکوهمند است.»[43]رهبری جدید حزب کمونیست چین بریاست «ژان زمین» نیز بهمانگونه استدلال می کند. اما اغلب اوقات حتی در خود چین به این سیاست با سوء ظن و تردید نگریسته میشود ولی این امر در غرب هنوز مورد توجه جدی قرار نگرفته است.

   قبل از همه این نیروهای چپگرا هستند که هرگونه اعتبار و اعتماد بدان را نفی میکنند:

   بازگشت قطعی چین به سرمایه داری ظاهرا برای آنان امری بپایان رسیده است و جائی برای بحث و بررسی نیست. ولی اینگونه برخورد سؤال برانگیز خواهد بود، اگر بخاطر بیاوریم که «سیاست اقتصادی جدید» (معروف به نپ) در شوروی نیز بهمین صورت مورد قضاوت قرار گرفته بود.

   بیایید رشته کلام را بدست مورخین انگلیسی بدهیم: آیا بیکاران که تعدادشان روبفزونی است، «محکوم به مرگ از گرسنگی اند»؟ موقعیت ثروتمندان تازه بدوران رسیده اما از زمین تا آسمان با آنها فرق میکند: آنان زنان و معشوقه های شان را به پالتوهای خز ملبس میکردند و جواهراتی از الماس هدیه شان می نمودند، اتومبیلهای سواری آخرین سیستم خارجی سوار میشدند و در کاباره ها با مبالغ کلانی که در مسابقات اسب سواری و قمار در کازینوهای جدید بدست آورده بودند، دست به خودنمائی میزدند. اینگونه شکوه ها در سالهائی که گرسنگی بیداد میکرد و درد و رنج مردم مرزی نمی شناخت، «باعث بروز احساسات تلخ و دلخراش گشته» و حزب کمونیست را دچار بحرانی عمیق ساخت. درفاصله سالهای 1921 تا 1922 دهها هزار نفر از کارگران بلشویک با ابراز انزجار و تنفر نسبت به «سیاست اقتصادی جدید» دفترچه های عضویت حزبی خود را پاره کرده و طرح نپ را «سیاست تحمیلی جدید بر پرولتاریا» نامیدند[44].

   امروز ما در شرایط تاریخی کاملا جدیدی بسر میبریم و لذا سطحی خواهد بود، اگر به یک مقایسه بازی بپردازیم. ولی ادعای «برگشت آشکار و بی تردید چین به سرمایه داری» بمراتب سطحی تر از آن خواهد بود.

   مدعیان برگشت چین به سرمایه داری فراموش میکنند که:

  • در چین کنونی میان وضع اقتصادی و سیاسی عدم تناسب جدی وجود دارد و
  • این توصیه مائو را نادیده می گیرند که میان «سلب مالکیت اقتصادی» و «سلب مالکیت سیاسی» بورژوازی باید فرق گذاشت.

   در غرب ادعای دیگری در باره چین رایج است که گویا رهبری حزب کمونیست چین از ایدئولوژی کمونیستی روی برتافته، چون بدنبال ناسیونالیسم افتاده است!

   این استدلال ساده و قانع کننده ای است ولی در عین ساده و قانع کننده بودن دارای سه اشتباه فاحش است:

  • اولا مدعیان از یاد می برند که مسأله ملی در پیشرفت کمونیسم در چین همیشه نقش وزینی بعهده داشته است!
  • ثانیا آنان از رابطه میان رهائی ملی و رهائی اجتماعی، که عنصر وزینی در مارکسیسم ـ لنینیسم است، صرفنظر میکنند! و مائو درست از همین روست که به فرمولبندی تزی دست میزند (همانطور که قبلا اشاره کردیم) که حاکی از «وحدت میان انترناسیونالیسم و میهن پرستی» است. و دن سیائوپینگ در تأیید این تز است که میگوید: «تنها با رشد نیروهای مولده و تولید ثروت اجتماعی است که چین می تواند خدمتی به بشریت عرضه دارد. چون بدینوسیله نه تنها یک پنجم و یا یک چهارم جمعیت زمین را از گرسنگی نجات می دهد، بلکه مردم جهان سوم را فرا می خواند که برخیزند و بار ذلت و عقب ماندگی را از دوش براندازند!»[45]
  • ثالثا آنان یا مقوله ناسیونالیسم را نادرست تعریف میکنند و یا اصلا تعریف نمی کنند. بالاخره ناسیونالیستها کیستند؟ آیا میان دفاع از شرف ملی و استقلال و ناسیونالیسم هار و تجاوزگر فرقی نیست؟ اینجا ما علیرغم تشابه ظاهری با دو موضعگیری کاملا متضاد مواجهیم:

o اولی تعمیم پذیر* است ولی دومی نه!

o برسمیت شناختن شرف و عزت یک ملت و مدافعه از آن با برسمیت شناختن شرف و عزت ملل دیگر و مدافعه از آن تطبیق مطلق دارد. در حالیکه مقوله «نژاد برتر**» آشکارا مغایر با آن است و اصلا تعمیم پذیر نیست: یک «نژاد برتر» فقط وقتی می تواند وجود داشته باشد که «نژاد پست» و محکوم به خفت و بردگی وجود داشته باشد!

   قضیه مقوله «ملت برگزیده» که جرج بوش (پسر) مرتب بر زبان میراند و بی پروا دگم تازه ای را رواج میدهد، نیز از همین قرار است: «ملت ما برگزیده خدا ست و رسالت تاریخی آن عبارت است از اینکه سرمشق بشریت باشد!»[46] اینجا صحبت از یک عقیده منفرد نیست.

   رشته کلام را به کلینتون بسپریم: «امریکا باید همچنان دنیا را رهبری کند!»، «ملت ما ملتی بی حد و مرز زمانی است!»

   و یا به جرج بوش (پدر) گوش فرادهیم: «من در آمریکا ملت رهبر را می بینم؛ تنها ملتی که نقش ویژه ای در جهان بعهده دارد!»

   و یا سخن کیسینجر را بشنویم: «وظیفه رهبری جهان در ذات ایالات متحد امریکا ست!»[47]

   مقوله «ملت برگزیده» بهیچوجه نمی تواند تعمیم پذیر باشد، چون فقط یک ملت بی همتا می تواند رسالتی بی همتا بدوش کشد و رهبر جاودان جهان باشد. چنین اندیشه ای می تواند به جنگهای ویرانگر و خونینی منجر شود.

   برای فهم این قضیه، کافی است نقل قولهای فوق را با اظهارات هیتلر مقایسه کنیم: «وجود دو ملت برگزیده غیرممکن است. فقط ماییم که ملت خداییم!»[48]

   اگرچه از نظر ایدئولوژیکی جرج بوش و هیتلر از نظرهائی متفاوتند ولی هردو در یک چیز واحد مشترکند:

   آن دو ایده ای از ملت را بر زبان می رانند که جنونزده، هار و «دگرستیز» است و به هیچ نوع تعمیمی تن نمی دهد و درست همین، هسته اصلی ناسیونالیسم و یا هژمونیسم (سرکردگی طلبی) را تشکیل می دهد. و درست همین هسته اصلی است که ازسوی رهبری چین در هر فرصتی مورد انتقاد قرار می گیرد. رد هژمونیسم عنصر اساسی قرارداد اجتماعی چین است؛ آن قرارداد اجتماعی که جمهوری خلق چین و حزب کمونیست چین هم دیروز به آن وفادار بوده اند و هم امروز بدان وفادارند.

   ما قبلا به بحث مائو در سال 1949 با کسانی که علم و فن امریکا را برای استفاده جهت غلبه بر عقب ماندگی چین مطرح می کردند، اشاره کردیم.

   دن سیائوپینگ موقع شروع سیاست جدید گفت: «ما هرگز نباید از راه سوسیالیستی صرفنظر کنیم. اکنون گروهی ادعا می کنند که سرمایه داری بهتر از سوسیالیسم است. ما باید به این جر و بحث برای همیشه پایان دهیم!»

   او در سال 1979 میگوید: «علیرغم اشتباهات فاحش و فراز و فرودهای بیشمار در تاریخ جمهوری خلق چین، ما توانسته ایم فاصله خود را نسبت به کشورهای پیشرفته بطور چشمگیری کاهش دهیم. پشت کردن به سوسیالیسم و رهبری حزب کمونیست چین بمعنی پسرفتی هولناک خواهد بود که هرگز نمی تواند از سوی اکثریت قریب به اتفاق مردم چین پذیرفته و تحمل شود.»[49]

   حالا معلوم می شود که بحث و مبارزه سیاسی بر چه اساسی نه فقط در درون جبهه ملی چین، بلکه همچنین در داخل حزب کمونیست چین صورت می گیرد. و لذا می توان گفت، وقتی روند انقلابی در مرحله مبارزه رهائی بخش ملی ببرکت یک جنبش توده ای به اهداف ملی انقلاب (مدرنیزه کردن جامعه، تأمین تمامیت ارضی و رستاخیز ملی) جامه عمل پوشاند، می تواند راه رسیدن به هدف های مهمتری را در پیش گیرد که مبتنی بر تاریخ و سرمایه فکری جنبش کمونیستی باشد. اگر ما انقلاب چین را در کلیت آن مورد تجزیه و تحلیل قرار دهیم (نباید فراموش کرد که حزب کمونیست چین دو سال قبل از رسیدن به قدرت در مقیاس ملی به جمع آوری تجربه در باره اداره جامعه آغاز میکند) به این نتیجه می رسیم که »جهش بزرگ به پیش« و »انقلاب فرهنگی« حاکی از گسستی کوتاه مدت در طول یک روند طولانی بوده اند و بقیه این روند از تداومی جوهری برخوردار بوده است.

   با توجه به این حقایق می توان گفت که ادعای «بازگشت چین به سرمایه داری»، ادعائی شتابزده و سطحی است.  بهتر آن است که در این مورد توصیه متدئولوژیکی گرامشی را بخاطر بسپاریم:

   گرامشی تزی را فرمولبندی کرد که بنا بر آن انقلاب بورژوائی فرانسه برای تکوین خود به دوره ای نیاز داشت که از سال 1789 تا 1871 طول کشیده است، یعنی از زمان سقوط رژیم کهن تا جمهوری سوم[50].

   برای اتمام یک انقلاب کافی نیست که طبقه جدید قدرت را تسخیر کند، بلکه او باید بتواند شکل سیاسی نسبتا پرثباتی برای اعمال قدرت بوجود آورد.

   در فاصله سالهای 1789 تا 1871 ما شاهد تعویض پرجنجال اشکال سیاسی متفاوتی در فرانسه هستیم (سلطنت مشروطه، تجربه کوتاه مدت جمهوری، استبداد نظامی، حکومت قیصر، رژیم بناپارتی و غیره) تا اینکه بورژوازی فرانسه بالاخره در جمهوری پارلمانی شکل سیاسی عادی و پرثباتی برای اعمال قدرت و سرکردگی خود پیدا می کند.

در رابطه با چین باید گفت که مولود تازه انقلاب هنوز نه در جستجوی شکل سیاسی و نه محتوای اقتصادی ـ اجتماعی آن برای تثبیت اوضاع و اعمال قدرت برآمده است.

   ما در چین با یک روند دراز مدت سروکار داریم که هنوز در حال تکوین است.

   این روند هر چند نتایج درخشانی ببار آورده ولی چند و چون پیشرفت و فرجام آن هنوز بطور کامل قابل پش بینی نیست!


منبع ها و زیرنویس ها

* Topos (Internationale Beiträge zur dialektischen Theorie), Heft 18. 2001.

[1] Robert C. Tucker, Stalin in Power. 1990, S. 50 und S. 98 und Alan Bullock, Hitler and Stalin parallel Lives, 1992, S. 279f.

*  رادیک در این زمینه نقش برجسته ای بازی کرد.

[2]Nach: O. Figes, A peoples Tragedy, 1996.

**  استدلال ژنرال برای تغییر موضع خود.

[3] Mao Zedong, On Diplomacy, 1998, S. 87f.

[4] Mao Tse-tung, Ausgewählte Werke, 1968- 1978, Bd. 5, S. 19.

[5] Ernst Bloch, Geist der Utopie, 1971, S. 321f. Vgl. D. Losurdo, Der Marxismus A. Gramscis, 2000, S. 79.

[6] Nach: O. Figes, A peoples Tragedy, 1996, S. 926.

[7] In: Aldo AgostiLa Terza Internationale, 1974-79, Bd. 1, S. 74f.

[8] Mao Tse-tung, Ausgewählte Werke, 1968- 1978, Bd. 4, S. 174.

*  عالم امور نظامی چین قرنها قبل از ظهور مسیح!

[9] Mao Tse-tung, Ausgewählte Werke, 1968- 1978, Bd. 1, S. 214 und 223.

[10] Mao Tse-tung, Ausgewählte Werke, 1968- 1978, Bd. 4, S. 485 und 488.

[11] Mao Zedong, On Diplomacy, 1998, S. 242f.

[12] D. Losurdo, Der Marxismus A. Gramscis, 2000, S. 117.

[13] Mao Tse-tung, Ausgewählte Werke, 1968- 1978, Bd. 4, S. 483.

[14] Mao Tse-tung, Ausgewählte Werke, 1968- 1978, Bd. 2, S. 401.

[15] Mao Tse-tung, Ausgewählte Werke, 1968- 1978, Bd. 5, S. 474.

[16] Mao Tse-tung, Ausgewählte Werke, 1968- 1978, Bd. 5, S. 473.

[17] Mao Zedong, On Diplomacy, 1998, S. 251.

[18] P. G. Boyle, The Churchill- Eisenhower Correspondence 1953-1955, 1990, S. 193.

[19] G. Clark, Other Asians Should have a World with China and Taiwan, in International Herald Tribune vom 2.2.1996.

[20] A. Fontaine, Historie.., 1968, Bd. 2. S. 118

[21] Mao Zedong, On Diplomacy, 1998, S. 259.

[22] Mao Zedong, On Diplomacy, 1998, S. 394.

[23] N. Maxwell, India’s China War, 1972, 1. Aufl. 1970.

[24] Mao Zedong, On Diplomacy, 1998, S. 251.

[25] Mao Tse-tung, Ausgewählte Werke, 1968- 1978, Bd. 5, S. 163.

[26] Mao Tse-tung, Ausgewählte Werke, 1968- 1978, Bd. 5, S. 172.

[27] Mao Zedong, Revoluzione..1949-1957.

[28] Mao Zedong, Revoluzione..1949-1957, 544.

[29] J. Guillermaz, Histoire de Parti, 1973, Bd. 2, S. 229.

[30] J. Guillermaz, Histoire de Parti, 1973, Bd. 2, S. 232.

[31] Mao Tse-tung, Ausgewählte Werke, 1968- 1978, Bd. 5, S. 409f.

[32] Mao Zedong, On Diplomacy, 1998, S. 280.

[33] Mao Tse-tung, Ausgewählte Werke, 1968- 1978, Bd. 5, S. 409.

[34] Mao Zedong, On Diplomacy, 1998, S. 378.

[35] Mao Zedong, On Diplomacy, 1998, S. 457.

[36] Deng Xiaoping, Selected Works, 1992-1995, Bd.3, S. 286f.

[37] Mao Tse-tung, Ausgewählte Werke, 1968- 1978, Bd. 4, S. 465.

[38] K. Marx/ F. Engels, Werks, 1955ff, Bd. 4, S. 489.

[39] Deng Xiaoping, Selected Works, 1992-1995, Bd.3, S. 174.

[40] Deng Xiaoping, Selected Works, 1992-1995, Bd.3, S. 122.

[41] Deng Xiaoping, Selected Works, 1992-1995, Bd.3, S. 302.

[42] Deng Xiaoping, Selected Works, 1992-1995, Bd.2, (1975-1982) S. 176.

[43] Deng Xiaoping, Selected Works, 1992-1995, Bd.3, S. 119 und S. 311.

[44] O. Figes, A peoples Tragedy, 1996, S. 926.

[45] Deng Xiaoping, Selected Works, 1992-1995, Bd.3, S. 22f.

* Universalisierbar

** Herrenrasse, Herrenvolk

[46] R. Cohen, No, Mr. Lieberman, America Isn’t Really God’s Country, In: International Herald Tribune vom 8.9.S. 7.

[47] D. Losurdo, Flucht aus der Geschichte, 2000, S. 23f.

[48] H. rauschnig, Gespräche mit Hitler, (1939), 1940 (2. Aufl.) S. 227

[49]Deng Xiaoping, Selected Works, 1992-1995, Bd.2, S. 175f.

[50] D. Losurdo, Der Marxismus A. Gramscis, 2000, S. 38f.

No Comments

Comments are closed.

Share