از سرمایه داری تا تمدن (بخش یکم)
سمیر امین
برگردان: م . ت . برومند

06.09.2015

 پیروی از راه توسعه سرمایه داری برای خلق های پیرامون یک بن بست حزن آور باقی می ماند، زیرا سرمایه داری «پیشرفته» در شماری از کشورها –مرکزهای فرمانروایِ اقلیت (با 20% جمعیت سیاره) – سرمایه داری «کم رشد» بقیه کشورها را با 80% جمعیت جهان ایجاب می کند. به این ترتیب، بن بست در همه بُعدهای زندگی اجتماعی، اقتصادی و سیاسی آشکار است

Keyvan_Sarmayehdari_ta_tamaddon

بخش یکم

انباشت مبتنی بر سلب مالکیت در تاریخ سرمایه داری واقعاً به صورت دایمی موجود است

روایت ایدئولوژیک اقتصاد رسمی و «اندیشه» فرهنگی و اجتماعی همراه آن، مدعی است که انباشت توسط پس اندازِ – پارسایانه – «ثروتمندان» (مالکان دولتمند) ، و نیز ملت ها صورت می گیرد. تاریخ این ابداعِ پاک دینان انگلیسی – آمریکایی را تأیید و تقویت نمی کند. برعکس، تاریخ، عبارت از تاریخ انباشتی است که سلب مالکیت از عده ای (اکثریت) به نفع عده ای دیگر (اقلیت) صورت می گیرد. مارکس این روندها را با دقت به عنوان انباشت نخستین تحلیل کرده است: سلب مالکیت از روستاییان انگلیسی («زمین های محصور»)، سلب مالکیت از روستاییان ایرلندی (به نفع صاحبان کشور گشای انگلیسی)، سلب مالکیت در مستعمره سازی آمریکا نمونه های گویایی در این زمینه هستند. در واقع، این انباشت ابتدایی تنها در خاستگاه دور دست و گذشته سرمایه داری قرار ندارد. این انباشت امروز نیز ادامه دارد.

جمعیت سیاره بین سال های 1500 و 1900 از 450 تا 550 میلیون نفر به 1600 میلیون نفر، یعنی سه برابر و سپس به 3.75 برابر (یعنی بیش از 6000  میلیون نفر) در طی قرن بیستم افزایش یافته است. البته، نسبت اروپایی ها (اروپا و سرزمین های فتح شده در آمریکا، آفریقای جنوبی، استرالیا و زلاند نو) از 18% (یا کم تر) در سال 1500 به 37% در سال 1900  رسید و سپس در قرن 20 به تدریج پایین آمد. چهار قرن نخستین (1900 – 1500 ) برابر با کشورگشایی جهان توسط اروپایی ها است، قرن 20 و ادامه آن در قرن 21 برابر با «بیداری جنوب» و نوزایی خلق های مغلوب است.

کشورگشایی جهان توسط اروپایی ها، با سلب مالکیت بسیار عظیم سرخ پوستان آمریکا همراه بود، زیرا آن ها زمین ها و منابع طبیعی شان را به سود مستعمره داران از دست دادند. سرخ پوستان تقریباً به تمامی قتل عام شدند یا شمار آن ها بر اثر پیامدهای سلب مالکیت و بهره کشی های وحشیانه توسط کشور گشایان اسپانیایی و پرتغالی به یک دهم آن چه که پیشتر بود، کاهش یافت. پدیده هایی همانند، در آفریقای جنوبی ،زیمبابوه، کنیا، الجزیره  و بیش از آن در استرالیا و زلاند نو به روشنی دیده می شود. این روند انباشت از راه سلب مالکیت بر پایه کاربرد سیاست مستعمره سازی رایج، ویژگی نمایان دولت اسراییل را تشکیل می دهد. نتیجه های بهره کشی استعماری روستاییان فرمانبردار هند انگلیس، هندی های هلند، فیلی پین، آفریقا به همان اندازه و نه کم تر از آن، به چشم می خورد. گرسنگی (گرسنگی مشهور بنگلادش، گرسنگی های آفریقای معاصر) نمود بارز آن را نشان می دهد. روشی که توسط انگلیسی ها برای نخستین بار در ایرلند به کار برده شد -که جمعیت آن در آن وقت با جمعیت انگلیس برابر بود، اما امروز بیش از یک دهم جمعیت انگلیس نیست- بنابر گرسنگی سازمان یافته ای که مارکس روند آن را نشان داد، بررسی شده است.

سلب مالکیت نه تنها به جمعیت های روستایی – اکثریت عظیم خلق های گذشته- زیان رسانده، بلکه توانایی های تولید صنعتی (پیشه وری و کارخانه ای) منطقه های پیشین را که مدت ها کامیاب تر از خود اروپا بودند، ویران کرده است. چین و هند در این زمینه بین دیگران جای شاخصی دارند. توضیح های باگشی(Bagchi) در واپسین اثرش گذرگاه خطرناک در باره این موضوع گویا است. (پرابُد چاندرا باگشی (1966 – 1898) مدیر پژوهش هایی در باره چین بود).

این جا درک درست این نکته اهمیت دارد که این ویرانی ها توسط «قانون های بازار» و صنایع اروپا  که مدعی «کارایی» زیادند و جای تولید های نارقابتی را گرفتند، به وجود نیامد. این گفتمان ایدئولوژیک، با سکوت از کنار خشونت های سیاسی و نظامی که برای به دست آوردن این نتیجه به کار رفته است، می گذرد. این ها «توپ های» صنایع انگلیس نیستند، بلکه فقط توپ های توپچی ها هستند که حق برتری – و نه کهتری – بر صنایع چین و هند داشته اند. صنعتی شدن که توسط دستگاه های اداری استعماری منع شده بود، موجب بازماندگی و «گسترش توسعه نایافتگی» آسیا و آفریقا در قرن های 19 و 20 شد. جنایت ها و سفاکی های استعماری و بهره کشی های بی حد و حصر زحمتکشان، وسیله ها و نتیجه های طبیعی انباشت از راه سلب مالکیت بودند.

از 1500 تا 1800 تولید مادی مرکزهای اروپا با نرخی رشد می یابد که بدون شک با اختلاف اندکی از نرخ جمعیت شان پیشی می گیرد (البته، جمعیت شنا سی در دوره مربوط به آن عصر شگفتی انگیز بوده است) . این ضربآهنگ ها در قرن 19 با ژرفش و نه کاهش بهره کشی از خلق های آن سوی دریا شدت می یابد. به این دلیل من از انباشت دایمی مبتنی بر سلب مالکیت و نه انباشت «ابتدایی» («نخستین» یا «پیشین») سخن می گویم. این امر نافی آن نیست که در قرن 19 و 20 ، سهم انباشت صورت گرفته مبتنی بر پیشرفت فنآوری – در نتیجه انقلاب های صنعتی پیاپی – چنان اهمیتی پیدا کرد که هرگز در طی سه قرنِ مرکانتیلیستیِ پیشین سابقه نداشت. به این ترتیب، سرانجام از 1500 تا 1900 تولید آشکار مرکزهای جدید سیستم جهانی سرمایه داری/  امپریالیستی (اروپای غربی و مرکزی، ایالات متحد و ژاپنِ – دیر از راه رسیده – ) از 7 به 7.5  برابر افزایش یافت، که با تولید آشکار پیرامون ها که به زحمت دو برابر شد، اختلاف دارد. اختلافی که در تمام تاریخ پیشین بشریت هرگز سابقه نداشت، ژرف و عمیق گردید. این اختلاف در طی قرن 20 با توجه به درآمدهای سرانه آشکار در سال 2000 ، 15 تا 20 بار بالاتر از سطح درآمدهای سرانه پیرامون ها در مجموع شان ژرف تر خواهد شد.

انباشت مبتنی بر سلب مالکیت، قرن ها فرمانروایی مرکانتیلیسم، گسترش شیوه زندگی تجملی طبقه های حاکم آن دوره («نظام قدیم») را بدون سود رساندن به طبقه های مردمی، که سطح زندگی شان اغلب روبه تنزل بود، وسیعاً تأمین مالی کرده است – آن ها خود قربانیان انباشت مبتنی بر سلب مالکیت از بخش های مهم روستاییان بودند. البته، این انباشت اغلب تقویت شگفت انگیز قدرت های دولت مدرن، دستگاه اداری آن و توان نظامی اش را از لحاظ مالی تأمین کرده است. جنگ های انقلاب و امپراتوری که پیوند بین عصر مرکانتیلیستیِ پیشین و عصر صنعتی شدن بعدی را برقرار کردند، گواه آن اند. بنابراین، این انباشت سرچشمه دو دگرگونی مهم است که قرن نوزده را با نخستین انقلاب صنعتی و کشورگشایی آسان استعماری می آفریند.

طبقه های مردمی از رونق استعماری نخستین دوران تا اواخر قرن نوزده، همان طور که تصویر تأثر برانگیز فقر کارگران به توصیف انگلس، گواه آن است، بهره ای نبردند. اما آن ها راه گریز مهاجرت توده ای را که در قرن 19 و 20 شدت یافت، پیش رو داشتند. در آن هنگام جمعیت اصلی اروپا بیش از جمعیت بومی منطقه هایی که به آن مهاجرت کردند، بوده است. آیا می توان امروز تصور کرد دو یا سه میلیارد آسیایی و آفریقایی از چنین امتیازهایی برخوردار باشند؟

قرن 19، اوج سیستم جهانی شدن سرمایه داری / امپریالیستی را به نمایش گذاشت. طرفه این که از این پس، توسعه سرمایه داری و «غربی کردن» در مفهوم حاد این اصطلاح، تمایز میان بُعد اقتصادی کشور گشایی و بُعد فرهنگیِ اروپا-مرکزانگاری آن را نا ممکن می سازد.

 

سرمایه داری یک پرانتز در تاریخ است.

خط سیر سرمایه داری واقعاً موجود که از یک دوره دراز دگرگونی ترکیب یافته، چندین قرن رو به گسترش نهاد و به مرحله اوج کوتاه (قرن 19) رسید و سپس افول طولانی محتمل را پیمود و قرن 20 را آغازید که می تواند به گذار طولانی به سوسیالیسم جهانی شده تبدیل شود.

سرمایه داری محصول پیدایش ناهنجار تقریباً سحرآمیزی نیست که سه زاویه ی لندن/ آمستردام/ پاریسرا برای شکل گیری در زمان کوتاه اصلاح رنسانس قرن 19  برگزیده است. سه قرن پیش از آن، نخستین فرمول بندیِ «تنظیم گر» در شهرهای ایتالیا پیدا شده است. فرمول های درخشانِ نخستین، اما محدود به اقتصاد، در محیط بسته «فئودالی» خفه شد و بنابراین واقعیت، نخستین فرمول با شکست های پیاپی به ناکامی انجامید. حتا می توان از پیشینه های گوناگون در این باره، در شهرهای تجارتی «جاده ابریشم»، چین و هند در خاور میانه عربی اسلامی و ایران بحث کرد. در سال 1492 با فتح آمریکا توسط اسپانیایی ها و پرتغالی ها ایجاد سیستم مرکانتیلیستی / برده داری /سرمایه داری آغاز گردید. اما پادشاهان مادرید و لیسبون به دلیل های گوناگون که این جا موضوع بحث ما نیست، نتوانستند شکل قطعی آن را به مرکانتیلیسم بدهند. در عوض انگلیسی ها، هلندی ها و فرانسوی ها به جای آن ها دست به این ابتکار زدند. این سومین دگرگونی های اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و فرهنگی که گذار به سرمایه داری در شکل تاریخی را به وجود آورد و ما آن را به عنوان «نظام قدیم» می شنا سیم، بدون دو موج مقدم بر آن، تصور ناپذیر است. بنابراین، چرا سوسیالیسم به همین ترتیب، روند طولانیِ آزمونِ چند قرنی نوآوری مرحله پیشرفته تر تمدن بشری نباشد.

مرحله اوجِ سیستم کوتاه است. فاصله بین انقلاب های صنعتی و فرانسه از انقلاب 1917 به سختی به یک قرن می رسد. این قرن هم زمانِ انجام این دو انقلاب است که اروپا و فرزند آمریکای شمالی آن، به چالش کشیدن این انقلاب ها (از کمون پاریس – 1871 – تا انقلاب 1917) و پایان کشورگشایی جهان را در بر می گیرد.

آیا این سرمایه داری تاریخی می تواند به گسترش خود با امکان دادن به پیرامون های سیستم اش در زمینه «جبران عقب ماندگی شان» برای تبدیل شدن به جامعه های سرمایه داری کاملن «پیش رفته» با این تصور که این ها جزو کانون های فرمانروای اش شوند، ادامه دهد؟ اگر این امر ممکن باشد، اگر قانون های سیستم آن را ممکن می سازند، در این صورت «رسیدن به سرمایه داری پیشرفته»، به وسیله و درون سرمایه داری خود را به عنوان یک نیروی عینی پرهیز ناپذیر و یک شرط لازم برای سوسیالیسم آینده تحمیل خواهد کرد. البته، اینک، این بینش هر چند ممکن است پیش پا افتاده و فرمانروا باشد، به سادگی نادرست است. سرمایه داری تاریخی بنابر سرشت خود قطب بندی کننده بوده است و خواهد بود و از این رو، «رسیدن به سرمایه داری پیشرفته» ناممکن خواهد بود.

سرمایه داری جهانی شده ی واقعاً موجود، بنابر سرشت خود قطب بندی کننده است. گزینش توسعه خودمدار اجتناب ناپذیر است. این اصل عمومی با تعبیر آن در ارتباط با استراتژی سیاسی و اجتماعی، به این معنا است که گذار طولانی، یک گذار اجباری و پرهیز ناپذیر بر پایه ساخت یک جامعه ملی را در پیوند با ساخت اقتصاد ملی خود مدار تشکیل می دهد. این ساخت در همه جنبه های اش متضاد است، و با وجود این، معیارها، نهادها، شکل های کارکرد سرشت سرمایه داری را با آرزوها و اصلاح های اجتماعی که با منطق سرمایه داری جهانی در تضاد است، پیوند می دهد و بدین ترتیب گشایش معین (تا حد ممکن کنترل شده) به سوی خارج و حمایت از نیازهای دگرگونی های اجتماعی ترقی خواهانه را در چالش با منافع سرمایه داری فرمانروا در می آمیزد. طبقه های رهبری کننده ، بنابر سرشت تاریخی شان، بینش ها و آرزوهای شان را در چشم انداز سرمایه داری جهانی واقعاً موجود ترسیم می کنند و خواهی نخواهی استراتژی های خود را تابع اجبارهای توسعه جهانی سرمایه داری می سازند. از این رو، آن ها واقعاً نمی توانند نا پیوستگی را در دستور کار خود قرار دهند. در عوض، نا پیوستگی هنگامی برای طبقه های مردمی مطرح می شود که آن ها کوشش کنند از قدرت سیاسی برای دگرگون کردن شرایط خود استفاده کنند و خود را از نتیجه های غیرانسانی که توسعه جهانی قطب بندی کننده سرمایه داری به آن ها تحمیل می کند، برهانند .

پویایی مدل توسعه خودمدار، استوار بر یک به هم پیوستگی مهم است؛ بهم پیوستگی ای که وابستگی دو سویه تنگاتنگ میان رشد تولید ثروت های تولیدی و رشد تولید ثروت های مصرف انبوه را به هم می آمیزد. اقتصادهای خودمدار بسته نیستند، برعکس آن ها در این مفهوم که بنابر توان دخالت سیاسی و اقتصادی شان در صحنه بین المللی، سیستم جهانی را در کلیت آن می سازند، به طور تهاجمی باز هستند. رابطه اجتماعی که مؤلفه های مهم آن از دو گروه اساسی سیستم، یعنی بورژوازی ملی و دنیای کار تشکیل شده با این به هم پیوستگی ارتباط دارد. پویایی سرمایه داری پیرامونی – که پارادوکس سرمایه داری مرکزی خود مدار تعریف شده است– در عوض استوار بر بهم پیوستگی اساسی دیگری است که توانایی سرمایه حاصل از صادرات از یک سو و مصرف –  کالاهای وارد شده یا تولید شده محلی به جای واردات –  را از سوی دیگر در ارتباط با هم قرار می دهد. این مدل، سرشتِ کمپرادوریِ بورژوازی های پیرامون را – در تقابل با ملی – مشخص می کند.

این جا خوانش نقادانه کوشش های تاریخی یک توسعه خودمدار مردمی یا سوسیالیستی ناگزیر می گردد. موج بزرگ رهایی ملی که سراسر جهان سوم را پس از جنگ دوم جهانی در نوردید، با شکل گیری قدرتدولت های جدید، به طور اساسی به برآمدن بورژوازی های ملی انجامید که در درجه های گوناگون، جنبش های رهایی ملی را هدایت کردند. این بورژوازی ها، طرح های «توسعه»، یک ایدئولوژی واقعی توسعه را که به عنوان استراتژی های مدرن سازی درک شده، تهیه کردند که هدف آن تأمین «استقلال در وابستگی دو سویه جهانی» است. بنابر این، این استراتژی ها به مسئله نا پیوستگی در مفهوم واقعی این اصل نمی پردازند، بلکه فقط سازگاری فعال با سیستم جهانی را بررسی می کنند؛ گزینشی که با گزینه های دیگر، سرشت بورژوایی ملی طرح های مورد بحث را بیان می کند. گذشت تاریخ، می بایست خصلت رؤیایی این طرح را نشان می داد که بعد به ظاهر با کامیابی هایی بین 1955 و 1975 رو به گسترش نهاد و سپس از نفس افتاد و به کمپرادوری شدن دوباره اقتصادها و جامعه های پیرامون انجامید و بدین ترتیب بر اثر سیاست های موسوم به «گشایش» خصوصی سازی و تعدیل ساختاری، یک جانبه با اهرم اجبارهای جهانی سازی سرمایه داری به استقبال از آن شتافت .

در عوض، آزمون های موسوم به سوسیالیسم واقعاً موجود در اتحاد شوروی، چین، ویتنام، کوبا از مفهومی که ما به قضیه اصلی می دهیم، جدا شدند و در این معنا، سیستم معیارهای گزینش اقتصادی را که مستقل از سیستمی است که توسط منطق توسعه سرمایه داری جهانی تحمیل شده، بنا کردند. این گزینش مانند سایر گزینش های همراه آن، سرچشمه به راستی سوسیالیستی هدف های نیروهای سیاسی و اجتماعی آغازگر انقلاب های مورد بحث را نشان می دهد. اما این جامعه ها، در مقایسه برای گزینش میان هدف «رسیدن به [پیشرفته ها . م] به هر قیمت» -بر اساس توسعه نیروهای تولیدی که به معنی پذیرش سیستم های سازماندهی در مرکزهای سرمایه داری فرمانرواست- و هدف «ساختن جامعه دیگر» (سوسیالیستی) ، به تدریج به نخستین هدف به بهای تهی شدنِ دومین هدف از هر مضمون واقعی، برتری داده اند. این تحول که در نفس خود محصول پویایی اجتماعی است با شکل بندی تدریجی بورژوازی در قدرت همراه می شود. اگر این بورژوازی موفق به تحمیل کردن خود به عنوان طبقه سیاسی فرمانروا شود، آنگاه برقراری دوباره سرمایه داری را، که به صورت طبیعی در سیستم جهانی ادغام شده و مستقیمن به «پیرامونی شدن دوباره» جامعه های مورد بحث می انجامد، تحمیل خواهد کرد.

فرسایش و شکست طرح های «توسعه گرایی» کشورهای جهان سوم و شوروی گرایی (مشهور به سوسیالیسم واقعی)، در پیوند با ژرفش جهانی سازی سرمایه داری در مرکزهای فرمانروایی غرب، که عرصه را به روی گفتمان یک جانبه فرمانروا گشود، تثبیت جهانی سازی سرمایه داری را به عنوان یک گزینش بدون آلترناتیو پیشنهاد می کند. مسئله عبارت از یک خیال بافی واپس گرایانه است؛ زیرا پیروی از الزام های توسعه بازار جهانی که همواره دو بُعدی است، فراتر رفتن از جهانی سازی قطب بندی کننده را ناممکن می سازد. بنابراین، توسعه خودمدار و ناپیوستگی، پاسخ پرهیز ناپذیر به چالش مرحله جدید جهانی سازیِ سرمایه داریِ قطب بندی کننده است. از این رو، پیروی از راه توسعه سرمایه داری برای خلق های پیرامون یک بن بست حزن آور باقی می ماند، زیرا سرمایه داری «پیشرفته»  در شماری از کشورها –مرکزهای فرمانروایِ اقلیت (با 20% جمعیت سیاره) – سرمایه داری «کم رشد» بقیه کشورها را با 80% جمعیت جهان ایجاب می کند. به این ترتیب، بن بست در همه بُعدهای زندگی اجتماعی، اقتصادی و سیاسی آشکار است. . .

ادامه دارد

عنوان های بخش دویم

 

·        بن بست سرمایه داری با روشنی نمایان در گستره ارضی رو نما می شود

·        به سوی دومین موج رهایی خلق ها : سوسیالیسم قرن 21

·        باندونگ و نخستین جهانی شدن مبارزه ها 1955- 1980

·        فراسوی ضد حمله سرمایه در حال افول

·        در راه نوسازی سوسیالیستی در قرن 21 : چالش سرمایه داری و سوسیالیسم و چالش شمال/ جنوب پرهیز نا پذیر است.

No Comments

Share