نویسنده منتقد، مترجم چیره دست و شخصیت اجتماعی سنت گذار؛
مبارز خستگی ناپذیر در راه دفاع از آزادی و عدالت اجتماعی؛
بانگ رسای جمع پراکنده و نا متحد نویسندگان و هنرمندان کشورمان؛
به آذین برای همیشه خاموش شد!
آزادی غایت مقصود ماست، امروز و همیشه!
ما این آزادی را حق همه می دانیم و
برای همه می خواهیم؛
بدون کمترین استثنا!
(به آذین، شبهای شعر 1356- تهران)
به آذین ( آنگونه که خود نامیده شدنش به آن را، تمایل داشت) در فصل زمستان، به سال 1293 در شهر رشت متولد شد و انگار که سرنوشت „زمستان را، نه زمستان طبیعت“ بلکهزمستان طولانی و سرد و تاریک سیاسی کشورمان را برای زندگی پر تلاطم وی از پیش رقم زده بود تا که او بهار و تابستان را، بهار و تابستان آزادی را آنگونه که خود در آرزویش بود، هرگز تجربه نکند، تا که در گرمای آن امکان یابد به خلق آثاری از نوع دیگر به پردازد.
آثاری که وی در گفتگویی عدم امکان پدید آمدن آنها را حضور „سهمگین تابوها“ در جامعه اعلام کرد. تابو هایی که دست های قدرتمند استبداد و بی سوادی در حفظ و رعایت آنها می کوشیدند تا در سایه آنها راه را بر پیشرفت و شکوفایی اجتماعی مردمان ما ببندند. تابو هایی که او به سهم خود برای رسوایی و نابودیشان تا توانست با قلم خود جنگید تا راه را برای آیندگان چنان بگشاید که هیچ تابویی مانع کارشان و پیشرفتشان نگردد.
ما فرزندان محروم کشور که شانس برخورداری از آموزش را در هر دو رژیم نداشته ایم تا از سر چشمه های ادبیات انسانگرایانه جهانی مستقیما بهره گیریم، امروز دوست بزرگ خود؛ به آذین! را از دست داده ایم. او که به موازات کار نویسندگی اش تا به پایان زندگی پرتلاطم اش هر لحظه کوشیده بود تا آن سر چشمه ها را در دسترس ما قرار دهد، امروز دیگر در میان ما نیست تا فریاد بر آورد که نسل جوان ما یک مشت آزادی می خواهد، آزادی می خواهد تا خود را شکوفا سازد.
* * *
از انتشار محدود کتاب جدید به آذین تحت عنوان : “ چال “ (مجموعه چهار قصه) که سال ها در انتظار پدید آمدن امکان چاپ و نشر در داخل کشور روی میزش مانده بود، هنوز ده روز نگذشته است که ناقوس های قلمی در جهان مطبوعات چاپی و الکترونیکی فارسی زبان نواخته می شوند تا خبر خاموشی ابدی این نویسنده و منتقد بزرگ و مبارز خستگی ناپذیر راه آزادی و عدالت را بگوش ما برسانند.
متاسفانه او شانس آنرا نیافت، کتاب چاپ شده اش را اینبار نیز شخصا بدست گیرد و به آن نظری بیافکند و به آن آقایان علمدار جهل و خودکامگی بخندد که از تاریکی هزاره ها بیرون آمدند و او را باز هم مدت هشت سال به مهمانی نزد خود فرا خواندند تا با کمک ضربه های شلاق سیمی بر گرده اش و با کمک بی خوابی های مداوم و بازجویی های مکرر او را از نوشتن برایمان باز بدارند.
وی در یکی از نامه هایش نوشته است: همچنان مانع چاپ کتاب هایم می شوند! از کتابهایم بیشتر واهمه دارند تا از خودم.
* * *
با خود می اندیشم که او در این نبرد سهمگین به جز آن زندگی پر بار؛ آن گوهر شب تاب که آنرا آگاهانه به کف دست گرفته بود تا در شب تاریک اختناق و عقب ماندگی چند صد ساله، راه گذر شادمانه و سالم فرزندان این آب و خاک را به آینده ایی امید بخش، روشنی بخشد، گوهری گرانبها که به ملت ما تعلق داشت! چه چیز دیگری داشته است که از دست بدهد؟ هیچ!
آه، بله! حق با شماست! یک چیز دیگر؛ زنجیرها(یش)!
زنجیرهایی که جاهلان و مستبدان؛ دشمنان محرومان، مزدوران غارتگر می کوشیدند هر چه محکمتر به دست و پای او ببندندو گوهر روشنی بخش اش؛ قلمش را، کور و خاموش سازند.
افسوس که این گوهر شب تاب روشنی بخش شب های تاریک و سرد زمستان اختناق و استبداد را هشت سال تمام به بند کشیدند و مانع پرتو افکنی اش در آن سال های پختگی و باروری به راه ما محرومان شدند.
اما او به آذین بود و به آذین باقی ماند! به آذینی که با تنی شلاق خورده و آسیب دیده از مهمانی های جانشینان آن آقایان دوباره به خانه خود باز گشته بود تا با تکیه بر آگاهی تاریخی و اجتماعی خود و با تکیه بر اراده آهنین اش به کار خود؛ روشنایی بخشیدن با قلم، تا به لحظه آخر زندگی پربارش ادامه دهد!
حالت سومی برای وی وجود نداشت! او به آذین بود و به آذین باقی ماند؛
بی سازش! ((Tertium non datur. آنگونه که خود می گوید:
„… آن بودم و آن می کردم که خود می خواستم. و به رغم هر کس و هر چیز، اکنون هم. پیاده ای رهرو (نه بر اشتری سوار و نه چو خر به زیر بار …) … آنچه به راهم می کشاند اندیشه و ایمان است، نه خود خواهی.“
به آذین با کار شبانه روزی خود پس از بازگشت از مهمانی این آقایان بیش از ده کتاب برای نسل های آینده کشورمان باقی گذاشته است تا از این طریق صدای رسای اعتراض خود را برای همیشه بگوش جنایتکاران مدافع جهل برساند تا که شاید شرم کنند از جنایت هایشان. جنایت هایشان در باره او و در باره مردم ما که زیر بار استبداد و غارتگری قرون و اعصار حاکمان جهل پرست و مستبد و غارتگر کمرشان خم شده است.
* * *
امروز از شکنجه گران باغشاه که سرب داغ به دهان شاعران می ریختند و لب ها را می دوختند، نامی، اثری، چیزی باقی نمانده است. اما نام و صدای رسای شاعر را در همه جای ایران می توان شنید که فریاد برآورده بود:
پدر ملت ایران اگر این بی پدر است به چنین ملت و گور پدرش باید …
و شاعر بعنوان یک شاعر ملی در تاریخ ادبیات و سیاست کشورمان باقی مانده است و باقی خواهد ماند.
سالها و دهه ها و قرنها خواهد گذشت و از مستبدان و شکنجه دهندگان و شکنجه کنندگان به آذین طی شصت سال اخیر نیز اثری باقی نخواهد ماند. اما بانگ رسای به آذین در گوش نسل های آتی ایران طنین خواهد افکند که:
آزادی غایت مقصود ماست، امروز و همیشه!
ما این آزادی را حق همه می دانیم و
برای همه می خواهیم؛
بدون کمترین استثنا!
و م. ا. به آذین بعنوان نویسنده ای از میان مردم و مبارزی پیگر و خستگی ناپذیر علیه نظم ناعادلانه حاکم بر کشور، به صف بی پایان نویسندگان و شاعران و متفکرین ملی ما پیوست که در حیات خود همواره تحت تعقیب و آزار حاکمان بودند اما جای بارز خود را در قلب ملت ما داشته و خواهند داشت.
یادش گرامی باد!
حسین استاد محمد تهرانی اصل
پنجشنبه 11 خرداد ماه 1385
No Comments