شنبه هیجدهم شهریور 1374
ای عاشقان ای عاشقان هنگام کوچ است از جهان
در گوش جانم می رسد طـبل رحـیل از آسمان
گفتاری پراحساس شاعرانه، از شاید روشن ترین و پهناورترین وجدانِ آدمی در طول سده ها:
جلاالدین محمد بلخی. درودم از جان بر او و بر شمسی که پروردش و در جانش نشست.
امّا آنچه من دانسته ام، نه جلال الدینی به خود هست و نه شمسی، نه زمینی و نه آسمانی. همه یکی است: هستی، بی پس و پیش و زیر و بالا، بیکران در بیکرانگیهای تو در تو، ساکنِ مدام در جنبش و گردش، دانا و کُنا، بینا به خود، همه خود، بی نیاز، بی مهر و کین، بی کیفر و پاداش، بی خواست و همه خواست. زیرا به ضرورت در زشتی ها، زیبایی هایی که از هم می زایند و در حس آدمی می آیند.
هستی آفرینش است، خود به خود، بی آغاز و انجام. پس اگر هم حصارها به چشم آیند، هیچ جدایی نیست. همه یکی است، – یک در جلوه های گونه گون و رنگارنگ، بی پایان، همه، هر چه خواهند، او خواسته است و هر چه گویند و کنند، او گفته و کرده است. او را بر خود منّت نیست، تاوانی هم نیست. امّا در بازارگاه آدمیان، کار دیگر است. گو باش، دغدغه آن نداشتم و ندارم.
اکنون، پس از هشتاد و یک سال، در بسیج کوچ آمده ام. می روم، به شوق صورت دریدن و بی صورت گشتن و باز به هزار صورت نو نو در آمدن، در فراموشی از خود، که دیگر خودی نیست، اوست.
از صورت مرده ام هر چه خواهند بکنند، هر جا که خواستند رها کنند، یا در خاک بپوشانند که من از همه فارغم. نه اشکی بریزند و نه همهمه و فریادی برآرند. و رُک و راست می گویم: از هر کس و هر گروه و هر سازمان، دولتی یا جز آن، که بخواهد بر مرده ام دست اندازد و به دلخواه خود بزکم کند و، به افزود و کاست، نقشی دروغین از من بر پرچم تبلیغات خود بنشاند بیزارم. من آدمی را دوست داشته ام و آزاد خواسته ام، از هر نژاد و ملت و زبانی که بوده باشد. خود نیز، در اندیشه و احساس، آزاد بوده ام و هستم. تنها بر آستانِ هستی سر می سایم. خود را و همه را در او می جویم. خود را و همه را به او می بخشم.
محمود اعتماد زاده «به آذین»
No Comments