چند شعر از جعفر کوش آبادی

24.01.2010

نفسی تازه کنیم

 

غافل از زمزمه دعوت رود،

که از ما دورترک می گذرد،

هم چنان ماهی بر خاک به خود می تابیم.

نفسم تنگ آمد،

نفسی تازه کنیم،

رودها با هم می پیوندند،

تا که دریایی گسترده شود.

 

چند بیهوده و بی ره رفتن؟

چند با دلتنگی در تب و تاب؟

این که شب تاریک است.

و نگاه سحرش در پی نیست،

صحبت مرد زمینگیری بود،

که پریشب در کوچه ی ما،

مرگ را سر بنهاد.

 

خسته ای می پرسد:

رستگاری مان کو؟

به عبث قله ی کوهی را در پیله ی مِه،

می نمایانیمش

و کسی نیست بگوید باری

رستگاری قدمی است،

که ز جا برکندت.

سخن از عطر اقاقی ها در غربت باد،

سخن از ابر که می بارد در کوهستان،

برج رویینه ی دشمن را یک آجر کم خواهد کرد؟

هر صدایی را پژواکی هست.

تو بگو، حرفی را مطرح کن

که بسوزاند و جاروب کند

هر چه را بر راهش از خار و خس است.

 

قلب من گسترشی می خواهد

من نمی خواهم، گلدان گلی دست آموز،

سر ایوان بلندی باشم.

دل من می خواهد،

در میان مردم گل بکنم

دل توفانی من،

در خیابان هایی هست،

که به کندوی پر از همهمه ی زنبوران می ماند.

با من از یکرنگی حرف بزن.

که کلید در باغ،

جمع دل های پراکنده ماست.

بی تو من قاصدکی گیجم و حیران در باد.

تو مرا یاری کن،

تا به ناخن ها از فندک ماه،

آسمان شهر غمزده را،

نور باران بکنم.

 

خانه ات آبادان!

چون حسن روزی در آبادی،

سرو سبزی را از پا انداخت،

سیب باغت را می خواهی انکار کنی؟

سیب، خوشبوست به باغ،

باغ زیباست به ده،

و حسن در ده مردی رهگذر است.

از برای سبدی سیب، رفیق،

گر چه اندک، جایی باز کنیم

 

قوت بازوی دهقان را

همه مردانه ستایش بکنیم،

کافتاب نان را

از دل گندمزار،

به برادرها ارزانی کرد،

و به اندازه ی یک پنجره نور،

سینه ی تاریکی را بدرید.

با بزک کردن شب

جذبه ای دارد تاریکی ها

سربگردانی مانند برادرهایت

که به بیداری می بالیدند،

مرغ پرچیده ی دشمن کامی خواهد بود،

در قفس ها که به چشمان تو می آرایند.

 

آه ای عاشق، بیراهه مرو،

که در این تنگی، با بوی برنج،

مدتی هست که دامن دامن دلهره می آرد باد،

وحشت جنگل در شعله و دود،

متلاشی شدن قلب پرنده بر خاک،

رنگ خون من و توست،

که به سیمای زمین می پاشند.

 

به چه می اندیشی؟

که در این تیرگی ترس آلود

بوی پوسیدگی ذهنت را

باد در باغ به هوش آمده، ریخت

 

باد می آید باد،

و صداهایی از تاریکی،

و کمک خواستن انبوهی در کوچه،

و تو، در گوشه ی امن،

باز می بینم با نشخوار خاطره ها

رستمی دیگر هستی رخش سوار

 

نه برادر این نیست،

راه را گم کردی،

و به یادی کوچک دل بستی،

آسمان را بنگر،

بادبادک های دیروزین،

که به غفلت، من و تو با نخ پوسیده هواشان کردیم،

همه در حال فرو ریختن است.

 

 

به خیابان های شهر بیا،

که هیاهوی دگرگونی ها

آب پاکی را بر دستانت خواهد ریخت.

 

من به تسلیم نمی اندیشم،

به هوای تازه.

باز باید نقبی دیگر زد.

و بدون پروا،

به صداهای بلند کوچه

و دگرگونی باید پیوست.

 

زندگی پرواز است.

جای پرواز من و تو خالی ست.

شهر را بنگر در ململ صبح،

چشم افسوسش را بر جای خالی مان دوخته است.

 

کوچه ها از ظلمت می ترسند.

به چه می اندیشی؟

روز خواهد آمد، می دانم،

حالیا کبریتی روشن کن،

پای مرگ و هستی در کار است.

 

 

در دل یخبندان،

حافظ آتش نارنگی باش

که به زردآلو و سیب و گیلاس،

تا به تابستان، راهست هنوز،

و همین است اگر می بینی،

مثل بلبل که بهار گل ها،

شور می بخشد آوازش را،

با دلی عاشق، ابرها را می نگرم،

و دگرگونی مردم در شهر،

پرده ای بالاتر می برد آوازم را.

 

 

به خیابان های شهر بیا

و درختی بنشان با من و صدها چون من،

و به دستان و دل خویش نگهبانش باش.

چشم بر هم زنی خواهی دید،

که درختان برافراشته مان،

آشیان ماه و خورشید است.

و در آن مرغ به آزادی می خواند آوازش را.

من به تسلیم نمی اندیشم.

 

من و آن کوچه ی تنگ،

من و آن کوچه خاک آلوده،

خسته افتاده به زیر قدم رنجبران،

که در آن پیرزنی تارش را،

گوشمالی می داد،

و چه عاشق می خواند:

«مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید»

 

 

به خیابان برویم

که فراز سرمان تنهایی،

اژدهایی است که چنبر زده است.

در هوای خُنُک میدان ها،

نفسی تازه کنیم.

با صداهای بلند کوچه،

فصل پیوستن ماست.

 

(از مجموعه ساز دیگر، چاپ دوم، 1357، انتشارات دنیای کتاب)

 

 

گل سرخ و خورشید

 

سهم من دستی هست و قلمی

سهم من، دامنی از بذر زمخت کلمات

تا در این پاییز دلتنگی

برزگروار بیفشانم بذرم را بر دفتر خاک

می روم در دل باغ

می زنم بیلچه را به زمین

و ورق می زنم آهسته در تاریکی

خاک سرما زده را

و صمیمانه بر هر ورقش

می نویسم دانه

می نویسم گل سرخ

می نویسم خورشید.

 

(از کتاب چهار شقایق، چاپ دوم، 1357، نشر نیل)

 

 

بیداری

 

درگیر بود خلق

با خرت و پرت زندگی خویش

با آسمان

این خوش تراش آبی سرپوش

بر ظلم جابران

 

 

از لابه لای پیچک شب سر نمی کشید

تا بنگرد که غول جهان خواره در خفا

با او چه می کند.

 

روزی هزار بار

با آن که طعم زندگی تلخ می چشید

هرگز

بر لوحه ی خیال

طرحی برای جنبش و طغیان نمی کشید

 

گویی نمی شنید

بانگ زمانه را

در کوچه های در به دری، بی تفاوتی

می خواند کوچه باغی و آرام می گذشت

 

یک مشت لاشخور

سرمست خون خلق

بر آسمان زندگی اش چرخ می زدند

آن یک، در اوج خلسخ خود گوش می بُرید

این یک، برای جرم عبث دست می شکست

یا تار جان بی گنهی را طنابکی

در بزم شومشان به سراپرده می گسست.

مردم، ولی

با یک «ولش کن ای بابا»

«این بود قسمتم»

حکم تباهی اسف انگیز خویش را

انگشت می زدند

و در مساجد، خانقاه ها

گویی که بر جنازه ی مردانگی و خشم

با هم نماز می خواندند.

 

گاهی کنار گوشه ی این ملک سوخته

می بست گر که غنچه، گلِ آفتابکی

آن غنچه ی نحیف
در کنج سایه های نفس گیر حبس شان

رخساره زرد کرده و بر خاک می افتاد

 

در خانه های فقر

باری به هر جهت

می گشت زندگی

خلق خدا فجایع دیوانه وار را

می دید و دم نمی زد و خاموش می نشست

 

بگذار و بگذریم

با عرض معذرت

گل کرد صحبتم

رم داد یادها

اسب کلام را

تلخابه کرد شربت شیرین جام را

 

امروز، روز دیگر و اوضاع دیگری ست

آن زن که در حفاظ

مانند شاخ نرگس مخمور می گذشت

اینک

چتر شکوفه ی همه اندیشه های سرخ

بر سر کشیده است

«گردآفریدِ» پهنه ی پیکار شهر ماست

در صحنه ی نبرد

گاهی اسیر در قفس حبس هایشان

گاهی بدل به لاله خون است روی خاک

فرزند او اگر

در بند اوفتاد

دیگر به فکر نذر و نیاز زنانه نیست

فریاد می کشد

موی دماغ می شود و تیغ آبدار

 

تنها من و توییم

درگیر خودنمایی و درگیر حرف ها

باد است حرف ها

بنگر به شهرمان

میدان شوش و غار

در فقر و در فلاکت اندوهبارشان

تا نقطه تلاقی و پیوند می رسند.

امروز خلق ما

بر تیغ جابران

گردن نمی نهد

جانش به لب رسیده و با چوب و با چماق

در کوچه های قم

در کوچه های ابری تبریز

پیکار می کند.

در کوچه می کشد و کشته می شود

زندان خم می است که در جوش آمده است.

 

ای مرد دانش و هنر ای صاحب قلم

هر کوره راه خاکی و هر شاهراه فکر

اینجا قدم به قله ی پیوند می نهد

بر سینه می زنی تو اگر سنگ خلق را

دست مرا بگیر

دستت به من بده

 

(از کتاب سفر با صداها، تابستان 1360، انتشارات پیک ایران)

No Comments

Share