طرح بزرگ اتیک لوکاچ
نیکولا ترتولیان
برگردان : ب . کیوان

15.05.2011

لوکاچ حتا تا پایان زندگی بسیار دراز و بسیار پر بار در عرصه فکری، اندیشه نوشتن در باره علم اخلاق (Etihque) را در سر می پرورانید. این هدف بسیار مهم که می بایست به فعالیت فلسفی اش منتهی شود، به فرجام نرسید. اتیک چونان اثر ترکیبی و فرجامین اثری که اکنون زیبایی شناسی و هستی شناسی وجود اجتماعی را در بر گیرد، وجود ندارد.

Lukacs

         لوکاچ حتا تا پایان زندگی بسیار دراز و بسیار پر بار در عرصه فکری، اندیشه نوشتن در باره علم اخلاق (Etihque) را در سر می پرورانید. این هدف بسیار مهم که می بایست به فعالیت فلسفی اش منتهی شود، به فرجام نرسید. اتیک چونان اثر ترکیبی و فرجامین اثری که اکنون زیبایی شناسی و هستی شناسی وجود اجتماعی را در بر گیرد، وجود ندارد.

            با این همه، این نتیجه گیری شتاب زده است که فیلسوف کار را به وضعیت طرح ساده ای واگذاشت که تا این اندازه به آن علاقه داشت. اگر چه او در بنا کردن مجموعه توفیق نیافت، ولی به کار خود در گردآوری مواد آن بی وقفه ادامه داد. دل مشغولی های اتیک که در اثرهای او فراوان دیده می شود، امکان می دهند که خطهای مهم این بنای ناموجود ترسیم شود. «خلاصه ای از اخلاق» از گئورگ لوکاچ وجود دارد که می توان متن های زیادی را از آن نتیجه گرفت که فیلسوف طرحی را مجسم می سازد که به تمامی به فرجام نرسید.

            توجه لوکاچ به مسئله های اخلاق خیلی زود نمایان گردید. در 1911 او گفت و شنودی (Dialoge)زیر عنوان «فقر روح» نوشت که در آن «موهبت نیکوکاری»در مرکز اندیشه ورزی های اش قرار دارد. چند سال بعد در نامه 28 مارس 1915 به دوست اش پل ارنست از قصد بلند پروازانه ای خبر داد که او را به نوشتن کتابی در باره داستایوسکی بر می انگیزد. بنابر طرح آغازین، اثر مکلف بود به وسعت از تحلیل اثر های نویسنده بزرگ روس فراتر رود. لوکاچ در صدد بود در آن فلسفه خاص تاریخ اش و در این صورت، آن چه که مورد توجه ما است، «اتیک متا فیزیک اش» را بیان کند . فقط، دیباچه این کتاب ناگزیر زیر عنوان «تئوری رمان»انتشار یافت. بقیه دست نوشته که لوکاچ تصور می کرد از دست رفته، تنها 50 سال بعد در بانکهایدلبرگ پیدا شد و توسط آرشیو های لوکاچ در 1985 زیر عنوان یادداشت ها وطرح ها در بارهداستایوسکی منتشر گردید.

            در 1960، پس از نقطه پایان نهادن به نخستین بخش زیبایی شناسی اش (که دو جلد آن در 1963 انتشار یافت) لوکاچ ناگهان تصمیم گرفت کارش را در زیبایی شناسی متوقف کند و دوباره به طرح قدیمی اش در باره علم اخلاق بپردازد – با این تفاوت که این بار ابزارهای فکری او بنابر آزمون سراسر عمر ظریف تر شده بود. همان طور که او در 18 مارس 1960 آن را رمز آمیز با ارنست فیشر در میان نهادو تصمیم او بر پایه این احساس و نیز دلیل های شخصی با درنگ روی این نکته گرفته شد که: «اتیک نقطه بسیار ضعیف تئوری ما است» (او در آن جا به غیبت مارکسیسم در تدارک تئوری زندگی اتیک اشاره می کند). در 75 سالگی او که خود را از حیث فرصت در مضیقه می دید، کوشید همه توانایی های اش را در مشخص کردن «جایگاه اتیک در نظام فعالیت های بشری» به کار گیرد، – این همان عنوان کتابی است که در نامه به ارنست فیشر اعلام کرده بود. با نتیجه کار آشناییم: کارهای مقدماتی اتیک به زودی به یک دست نوشته پر حجم : هستی شناسی وجود اجتماعی، که به عنوان دیباچه ضرور برای اثر اصلی تلقی شده بود، تبدیل گردید. در پایان سال 1970، پس از نگاشتن پیش گفتار ها برای هستی شناسی، لوکاچ در نامه ای به ارنست بلوخ از طرح نوشتن اتیک که این بار زیر عنوان ( تحول ویژه نوع بشر) نشان داده شد، سخن می گوید. اکنون زمان خیلی دیر بود. در ژوئن 1971، لوکاچ که تازه به 86 سالگی رسیده بود، درگذشت. «یادداشت در باره اتیک» که توسط پژوهشگر آرشیو های لوکاچگئورگی متسای گردآوری شده بود، یگانه نشانه های ملموس کار مقدماتی فیلسوف برای اثر بزرگ اوست .

            امروز با باز خوانی گفت و شنوددر باره«فقر روح»و هم چنین «یادداشت ها در بارهداستایوسکی»، انسان از پیوستگی میان برخی اندیشه های گسترش یافته در متن های دوره جوانی و اندیشه ورزی واپسین دوره کمال لوکاچ در شگفتی می ماند.

            گفت و شنود مرزبندی ارزش مند لوکاچ جوان میان زندگی عادی وزندگی گوهرین را روشن می گرداند. به گمان نویسنده کسی که به عقیده واقعیت روان (seele)  خو می گیرد، آن را جایی فراسوی دنیای هنجار ها و قرارداد های اجتماعی، حتا فراسوی دستور های اتیک قرار می دهد. در لحظه های جذبه،روان هایی که هوای دقیق این سپهر ایده آلی را تنفس می کنند، به شناخت کامل نسبت به یکدیگر راه می یابند. ستایشگر این گفت و شنود، هنگامی که دریافت، دوست لوکاچ، ایرما سایدلر تازه خودکشی کرده – بررسی خودآگاه نویسنده را به حساب خود از سر گرفت. او خود را از نبود «نیکو کاری»، ناتوانی اش در رسیدن به حالت جذبه سرزنش می کند. شفافیتی که به او امکان داد درد و رنج های دوست اش را درک کند و از فرجام فاجعه بار بپرهیزد، با تکیه بر خصلت فراروان شناسی و فرا اجتماعی نیکوکاری حقیقی، لوکاچ بنابر تعریف، به طور قاطع دنیای علیت آزمونی را از دنیای فرجام باوری اخلاقی جدا می کند. او حتا بی قیدی فرمانروا بر زندگی اتیک گوهرین را در اثرها و نتیجه ها (موضعی که دیرتر آن را ترک کرد) اعلام داشت،که چهره هایی چون چهره شاهزاده میشکین را می ستود که والایی اخلاقی او تراژدی هایی را در دنیای آزمون یا تراژدی آبراهام کیرکگارت بر می انگیزدکه فقط از نا عقلانیت آوای یزدانی، (الهام) فرمان می برد و سن فرانسوا داسیس ومتراِکهارت را به عنوان مرجع های اساسی در نظر می گیرد. به نظر می رسد که تحلیل «فقر روح» نویسندگان از ملامت متر اِکهارت که همان عنوان را دارد، الهام گرفته است.

            درست، دیرتر لوکاچ جوان نویسنده زیبایی شناسی و هستی شناسی، روند آفرینش هنری و روند روشنگری اتیک را موازی هم قرار می دهد: «همان طور که در فلسفه هنر، تنها وجود نبوغ امری بر حق است، همان طور در زندگی فقط وجود کسانی روا خواهد بودکه مجهز به نیت نیکو کاری اند» (1). وباز گفتِ دگر دیسی هایی را که «منِ» آزمونی به خاطر راه یافتن به گوهریت اتیک تحمل کرده، برای رسیدن به یک همگونی روح، اکنون باید برخی تحلیل های لوکاچ دوره واپسین را به یاد آورد. فرارفت از ویژگی که در اثر های بزرگ اش به عنوان شرط اساسی اخلاقی، و نیز به عنوان پایه ناگزیر گوهریت زیبایی شناسی نمودار می شود، اکنون یک نیاز گفت وشنود به نظر می رسد که در آن نویسنده جوان یک جدایی بسیار روشن بین انسان و اثر برقرار می کند: هنرمند واقعی، درست مانند انسان اخلاقی، باید از هر آن چه که پیش آیندی و فقط آزمونی است، دست بردارد («ستایشگر فریاد بر می آورد، ما باید از پیش آزمونی دست بشوییم! ») تا این که وضعیت برتر از «فقر روح»، مترادف با همانستی کامل بین ذهن و عین، بین «احساس» (Das gemüt)و «سرنوشت» را به دست آورد.

            نخستین جنگ جهانی با هر آن چه که از تراژیک برای آزمون بشریت دارد، برای لوکاچ یک زخم خوردگی است که تشدید اندیشه ورزی اخلاقی اش را بر می انگیزد. یادداشت های اش در بارهداستایوسکی که در هایدلبرگ بین 1914 و 1915 نگاشته شد، تضاد اخلاقی ای را باز تاب می دهد که همراه با نبرد مسلحانه، مانند لایت موتیو تمایز بین دو اخلاق را دارند: نخستین آن رایج و آزمونی، دومین آن برتر و واقعی. ارتباطی که او در آن دوره با پل ارنست حفظ می کند. درون شورش علیه اجبار ها و فرمان های نهادی (که خدمات نظامی اجباری بیان نمایان تر آن است) را روشن می سازد، شورشی که اندیشمند جوان را به رادیکالیزه کردن تمایزش میان هنجار های «روح عینی» (دولت وغیره)و نیاز های «روان» که با مفهوم «اتیک دوم» ترکیب شده ، سوق می دهد. این تمایز در مقیاسی که به نظر می رسد دست یازیدن به تمایز میان «ویژگی نوع بشر در نفس خود» (Gattungsmässigkeit on sich)  و «ویژگی نوع بشربرای خویش»(Gattungsmässigkeit für sich)  است، اهمیت دارد، یکی از محورهای مهم هستی شناسی وجود اجتماعی خواهد بود.

            این یادداشت ها در باره داستایوسکی نشان می دهد که لوکاچ زیر فشار واقعیت مصیبت بار جنگ با هیجان زدگی نمونه هایی را از تاریخ مذهب ها، ادبیات، تئوری های سیاسی برای تصویر کردن فاصله کاهش ناپذیری که دو اتیک را از هم جدا می کند،جستجو کند. منطق نهاد ها که ناگزیر تناسب نیرو وتعادل ناپایدار میان منافع گوناگون را بیان میکند، برای او در ارتباط بانیاز های باز خواست ناپذیر «روان» بسیار ناکافی به نظر می رسد که به همبود شفاف افراد در کمال بخشی و در آمیختن الهام می بخشد. حتا شکاف بین دو سطح اتیک در دیدگان او واضح بود. 4 مه 1915 به پل ارنست نوشت: «من به کلی نفی نمی کنم» که «انسان هایی وجود دارند که روان شناسان – دست کم تا اندازه ای – به ارتباط با روح عینی و آفرینش های اش تکیه می کنند. من فقط به این واقعیت اعتراض دارم که این ارتباط ها چونان چیز هنجاری نگریسته شوند، علیه این واقعیت که ادعا داشته باشدکه هر کس سرنوشت اش را در اساس به آن ها مربوط می سازد. (بنابراین، من شکل مدرن سرویس نظامی الزامی را چنان که هست بردگی حقیرتری می نگرم که هرگز وجود نداشته است) ». (2) به عقیده او، تنها سنجه برای سنجیدن ارزش نهاد ها باید از نیاز های روان (seele)ناشی شود. بنابر این، از همه وسیله ها برای تقدس زدایی دولت و قدرت، از جمله«متا فیزیک یهوه» که از ان حمایت می کند، استفاده می کند: «برای ما ضرورت دارد که بی وقفه این واقعیت را که نکته اساسی به حساب می آید، تصریح کنیم، به طور قطع از آن خود ما است. روان ما وحتا عینی شدن هایی ابدی پیش آزمونی (بنابر استعاره زیبای ارنست بلوخ) تنها اسکناس است که ارزش آن به تبدیل پذیری آن به طلا وابسته است. (3)

            حتا فلسفه کلاسیک آلمان (به ویژه فلسفه فیخته و هگل) به برخی بدگمانی آن دوره به لوکاچجوان در مقیاسی که به ستایش از دولت می انجامد، الهام بخشید. (4) او خود را به اندیشه داستایوسکی«همبود» (Die Gemeinde) بیش از برادری غربی نزدیک احساس می کرد و در تعارض کیر کگاردی میان کلیسای پیروز و کلیسای نظامی حساس نشان می داد. او در این مفهوم ناسازگاری بین مسیح گرایی واقعی و مسیح گرایی نظم مستقر را تصریح می کرد. در همان نظم اندیشه ها، به دکترین فرقه ها و اندیشه های ارتدادی (ف. وایگل ، سباستیان فرانک، تولر ، و متر اکهارت) ضمن یادآوری آن چه که آن ها را از مذهب نهادی شده و مسیح گرایی رسمی جدا می کند، علاقمند بود. همان دل مشغولی ها، Mutatis Mutandis، در صفحه های مختص مذهب در فصل نهایی هستی شناسی وجود دارد.

            باید مشخص کرد که صرفنظر از اندیشه هگلی دولت، لوکاچ ستایشگر فیلسوف بزرگ بود و تمایز بین روح عینی و ذهن مطلق، اندیشه ورزی خاص اش را به طور عمیق از آغاز نشان داده است و برای پشتیبانی کردن از تز های خاص اش، گاه در یادداشت های اش در باره داستایوسکی به مفهوم های کانتی رو می آورد و بدین ترتیب، روان، هسته را که اتیک دوم، خرد پراتیک و مقوله های اتیک نخست (Gebilde ها، نهاد ها) را می پراکند، بیشتر به خرد ناب نزدیک می کند. دنیای ذات روان (Mundus noumenon de la seele)(منِ فهم پذیر) در دیدگان اش استقلال فناناپذیر داشت که خودرا به آلودن توسط منطق آزمونی وانمی گذارد.

            لوکاچ همواره در اعتقادی سهیم بوده است که اصل الهام بخش اثر هنری (که وقتی آن را «نقطه [متا فیزیک]ارشمیدس» می نامید) با آگاهی اخلاقی هنرمند در ارتباط است؛ در تئوری رمان ، او ضمن بررسی عصری که در رمان مناسب ترین بیان ادبی اش را به عنوان عصر «مجرمیت کامل» [فیخته] می یابد، آگاهانه مفهوم معناهای ضمنی اتیک را برای نشان دان دنیای رابطه های از خود بیگانگی، دنیای نا همگونی میان روان ها و عینیت بخشیدن های اجتماعی به کار می برد.

            قهرمان رمان طبیعت به کلی «اهریمنی» در جستجوی تعادل از دست رفته است. توجه لوکاچناگزیر در سوی لحظه هایی است که این بحران گوهر بشری که در درونبودی زیبایی شناسی رمان ها ترسیم شده، در لحظه های هشیاری وعلو اخلاقی دگرگون می شود وبدین ترتیب آوای «اتیک دوم» طنین انداز می گردد: دنیای «قراردادها»ونظم برقرار شده در هنگامه فرمانروایی اش برباد می رود وحاشیه های دنیای نو نمودار می گردد، دنیایی که بنابر دستورهای روان اداره می شود (در مثل  درنزد تولستوی و به ویژه در نزدداستایوسکی). در یادداشت ها در باره داستایوسکی و در تئوری رمان او روی معنی پالاینده صحنه ها، مانند نو کیشی شاهزاده بالکونسکی در میدان نبرد اوستر لیتز یا استعاره کارنین وِرونسکی خمیده روی تختخواب آنای بیمار پافشاری می کند. دنیای «اتیک دوم» دنیای شفاف روان ها ورهایی حتا به عنوان اصل الهام بخش آفرینش دانته و داستایوسکی (که گاه نام سروانتس را به آن ها می افزاید: «داستایوسکی و دانته: اتیک دوم به عنوان پیش آزمونی شکل ظاهری حماسی» (5) رخ می نماید. لوکاچضمن بررسی اثر کارل وُسلر در باره کمدی الهی، به ویژه به صفحه هایی علاقمند شد که رابطه های دانتهرا با اندیشه های اتیک سن توماس و اگوستین و «روان شناسی عجیب فراسوی» (Merkwurdige jenseits psychologie)  دانته را مطرح می کنند. از این رو، ادبیات و هنر بی وقفه چونان آینه های برتر زندگی اتیک بررسی شده اند. سرنوشت شخصیت ها نیز در پرتو مقوله های اتیک داوری شده است. یک مقایسه میان آبلوموف و هجالمار اکدال او را به اندیشه ای رهنمون شد که شخصیت گنجاروف را رد می کند «زیرا و فقط بر گوهر تسلط دارد» در صورتی که قهرمان ایبسن محکوم به زوال است، زیرا چیزی از گوهر ندارد … (6) بنابر این اهمیت زیبایی شناسی اثر ها در رابطه با توانایی نویسندگان در رسیدن به بلندای واقعی اخلاقی قرار دارد. دیرتر، در لوکاچ ، در زیبایی شناسی شکوهمند در باره توماس دو کویین سی به خاطر مدعی بودن حق زیبا سازی زندگی (از جمله منظره حریق مرگبار) به تندی داوری می کند و از دیده روبه خاطرمحکوم کردن شخصیت هایی که در Neveu de Rameau بنابر هنجار های زیباپرستی افراطی، مترادف با کژروی اخلاقی رفتار می کنند،ستایش می کند.

            اندیشه ورزی اتیک لوکاچ در دوره کمال اش، پس از پیوستن به مارکسیسم و کمونیسم، ضمن حفظ نکته اساسی اندیشه دوره جوانی اش به پروبلماتیک جدید رو آورد. اکنون میانجی ها میان دنیای ذات روان Mundus noumenon و دنیای پدیدار Mundus phoenomenon میان دنیای هدف های نهایی اخلاق و منطق الزام آور روند اجتماعی – تاریخی است که توجه اش را حفظ می کند. یک کنفرانس زیر عنوان مسئولیت اجتماعی فیلسوف که تعیین تاریخ آن دشوار است و مدت درازی انتشار نیافت (7) ترکیبی از اندیشه ورزی جدید لوکاچ در باره مسئله های اتیک ارائه می دهد. فیلسوف در آن جا کوشید گریز گاهی در کشمکش میان دو اصطلاح یک تناقض مشهور پیدا کند: اخلاق قصد که جنبه اعتقاد را در حد کمال ذهنی چونان چیز مطلق، مستقل از هر نتیجه ممکن می نگرد. و اخلاق نتیجه ها که ارزس یک کنش را بنا بر تأثیر های اش فقط در پراتیک اجتماعی داوری می کند. کانت و اگزیستانسیالیست ها در این چشم انداز در شمار نمایندگان نخستین گرایش قرار دارند؛ و ماکیاول بنابر برخی جنبه های اندیشه اش دومین گرایش به حساب می آید. هدف نپذیرفتن که با «اخلاق [ناب] نتیجه ها» ی (folgeethik) به افراط کشیده شده مخالف است، خود گوهر عمل اخلاقی- آگاهی ذهنی (Das Gewissen) قصد و مسئولیت را که پیشاپیش نمایشگر یکی از نقد های بسیار روشن بینانه استالینیسم است، نابود می کند. این نقد های مکرر و شرح داده شده در یادداشت ها که او برای نگارش اتیک خود تدارک دیده، پراتیک های استالینی را چونان کوششی برای از بین بردن زور مندانه سنجه های اخلاقیت و زندگی اتیک و عمل های افراد تابع تدوین دقیق حقوقی تحمیلی از بالا و بُعد درونبودبه سادگی حذف شده را افشا می کند. دو تا از اصطلاح های سه جمله ای حقوق – اخلاقیت- زندگی اتیک در این جامعه های سرکوبگر که بنا بر هژمونی «حقوق»زندگی اجتماعی را به وضعیت ناب تنظیم پس می راند، ودر ضمن غایتمندی آن که برقراری زندگی اتیک Sittlichkeit است، محو می شوند.

            لوکاچ در کنفرانس خود اکنون یادآور می شود که حتا از دیدگاه به دقت حقوقی هیچ کس نمی تواند به خود اجازه دهد ضمن نادیده گرفتن «قصد ها» در باره عمل های افراد تنها از دیدگاه نتیجه ها که توانسته اند داشته باشند، داوری کند. برای تعریف کردن ویژگی عمل اینک ضمن کوشش در محدود کردن نقطه تعادل شان باید هردو بُعد قصد و نتیجه ها را در نظر گرفت. پیوستن به مارکسیسم هرگز برای لوکاچگواه بی اهمیتی برای عینیت بخشیدن، که بعد اخلاقی عمل های انسان را پنهان کند، به نظر نیا مد. وانگهی بنابر وسوسه های نظم اتیک او در آغاز در پذیرفتن امر بلشویک ها تردید داشت. (8) تنگناهای اخلاقی مطرح شده بنا برکنش اخلاقی،آن گونه که توسط نویسنده روس ساوینکو روپسین (آفریننده سو قصد ارتکابی 1904 علیه وزیر کشور تزار) فرمول بندی شده بود،در درازای سال های جنگ جهانی و انقلاب روسیه قطع نگردید. به نظر می رسد تنها در 1919او به طور مبهم راه حلی را پیش بینی کرده بود. با این که در یادداشت های اش در باره داستایوسکی به نظر می آیدمارکس را به خاطر «دانشمند»بودن – نه پیامبر بودن – که خطر زیاد قربانی کردن برای اتیک نهاد ها را دنبال می کرد، (9) نکوهش می نمود، در بررسی مختصر 1919، «تاکتیک و اتیک» صدای ناقوس دیگری را به گوش رساند. فلسفه تاریخ مارکس اکنون چونان پایه فرمانروایی اتیک برای او جلوه می کرد.

            در یک بررسی در باره ماکس وبر و لوکاچ، (10) دانیل بل از این اندیشه حمایت می کند کهماکس وبر ضمن صیقل دادن تصویر نقدی نماینده «اتیک اعتقاد» ناب (Gesinnungsethiker) در کنفرانس 1919 مشهورش، «استعداد رجل سیاسی» به لوکاچ اندیشیده بود. به عقیده بل، لوکاچ نوپای انقلابی پیش نمونه «عقل باور» کیهان – اتیک بود که نمی تواند نا عقلانیت جهان را تحمل کند (وبر). جامعه شناس بزرگ، به راستی هوادار اتیک اعتقاد را که «ناگهان به خاطر پیامبر هزاره ای شدن» تغییر عقیده می دهد و آماده برای پذیرفتن کاربرد زور (بنابر این انقلاب) است، سرزنش می کند تا به یک نظم اجتماعی بیانجامد که بنابر « نابودی نهایی هر نوع خشونت توصیف می شود و به تقبیح کردن «برانگیختن بی فایده» چنین شخصیت های «رمانتیک» دلواپس کوتاهی کردن از «اتیک مسئولیت » می پردازد». (11) ممکن است که ماکس وبر در جریان ترسیم کردن این تصویر نقدی، به لوکاچ اندیشیده باشد که تعهد انقلابی را نکوهیده بود. اما این هرگز برهان آوری دانیل بل را توجیه نمی کند که لوکاچ را به فرد ماهر اتیک، آماده برای حفاظت در برابر بدی و گناه (یعنی خشونت انقلاب) تبدیل می کند تا رهایی ورستگاری بشریت تأمین گردد. (12) زیرا، اگر لوکاچ در دوره مارکسیستی اش به اتیک هدف های مطلق وفادار مانده، چنان که دیده ایم، در دفاع از سازش ناپذیری جنبه قصد و اعتقاد، کوشش اساسی او نشان دادن این نکته بوده است که هیچ قصدی نمی تواند در خارج از توانایی عینیت بخشیدن تاریخی اش توجیه شود. در نظر گرفتن تعین های روند اجتماعی – تاریخی، ضرورت های باز تولید اجتماعی،در دیدگان او شرط لازم برای تدارک دیدن یک اتیک بود. به عنوان برنامه در یادداشت های اش نوشت؛ « نبود اتیک، نبود هستی شناسی» است (keine Ethik ohne Ontologie) . آن چه ماکس وبر، به عنوان« تغییر عقیده» یا گمراهی، در قبالِ دوست اش ، تر ک ضرورت های اساسی اتیک می دانست، در واقعیت در نزد لوکاچ کوششی بودکه نمی توانست برای یکی شدن مطلق در واقعیت، استوار کردن اخلاق در تاریخ به آن کم بها دهد، طرحی که او تلاش کرد در طی تمام زندگی اش آن را واقعیت بخشد.

            لوکاچ محدود ماندن در تنگنای وبری: اتیک اعتقاد – اتیک مسئولیت را رد کرد. بنابر مقوله هایی که او در هستی شناسی وجود اجتماعی به کار می برد، نمی تواندجنبه برون بودی (نمود درون بودی ، Die Entäußerung ) را از جنبه عینیت بخشیدن (Vergegenständlichung ، مادی شدن در بافت اجتماعی) عمل انسان جدا کند. اتیک اعتقاد نمی تواند از ضرورت های مسئولیت رو بر تابد. (13) لوکاچ به ویژه تز وبر در باره ناسازگاری بین اخلاق ناب اعتقاد،مثل اتیک عشق و قید های مبارزه سیاسی را که ناگزیر به اجبار و خشونت فرا می خواند، رد می کند.

            در واقع، ماکس وبر با شدت اصطلاح های دو سویه را فرمول بندی کرده است: «…اگر اتیک ناکیهانی عشق به ما می گوید: بدی قدرتمند نمی پاید، برعکس، مرد سیاسی خواهد گفت تو باید با بدی قدرتمنددر افتی، وگرنه مسئول پیروزی آن هستی». (14) به نظر می رسد که او ضمن رادیکالیزه کردن اصطلاح های تناقض، میانجی میان ضرورت های بیشینه اتیک عشق (اتیک سرمون در باره مونتانی) وضرورت های عملی مبارزه سیاسی را رد می کند- آن چه که به او امکان داد به طعنه بیفزاید: « کسی که می خواهدبنابر اتیک انجیل عمل کند، باید از اعتصاب کردن چشم پوشی کند- زیرا اعتصاب یک اجبار است – و راه حل دیگری جز عضویت در سندیکای زرد باقی نمی ماند». (15) هدف این برهان آوری ها عبارت از نشان دادن این نکته است که انقلابی های دوره، زندانیان تضاد های حل نشدنی ، بیشینه خواهی اتیک و سیاسی شان بودند که در پراتیک با وسیله های سرزنش پذیر همراه بود: «چون ائدئولوگ های بلشویسم و اسپارتاکیسم به طور مشخص به خشونت متوسل شده اند؛ آیا تأیید نمی کنیم که آن ها به دقت به همان نتیجه ها می رسندکه اهمیت ندارد که کدام دیکتاتور دیگر نظامی رسیده است؟ (16) نتیجه گیری او قاطع بود: «به بیان درست، اگر مسئله ای وجود دارد که اتیک مطلق به آن نمی پردازد، به درستی مسئله ای است که مربوط به نتیجه ها است! ». (17)

            لوکاچ در صفحه ای از هستی شناسی وجود اجتماعی به وبر پاسخ داد. او نزد جامعه شناس همانستی نا منطقی سیاست به طور کلی را با رئال پلیتیک آشکار می کند. این به او امکان داد با رئال پلیتیک اتیک مطلق سِرمون در باره مونتانی به عنوان یگانه بدیل مخالفت کند. لوکاچ به ویژه همانستی کنش انقلابی با رئال پلی تیک ( یعنی برنامه ضد اتیکی ) را رد می کند؛ زیرا، این کنش بنابر خود هدف های اش (رهایی و از خود بیگانگی زدایی انسان) برتر از برنامه و فایده باوری عامیانه است و برعکس به واقعیت بخشیدن «نوع بشر برای خویش » (Gattungsmäßigkeit für sich) گرایش دارد. او خاطر نشان کرد کهماکس وبر ضمن صحبت کردن ریشخند آمیز از هوادار اتیک عشق، خود نتیجه های «واپس گرایانه» سکتاریسم اتیک را که باید به طور منطقی در «سندیکای زرد»جای گیرد، نشان داده است. بنابر این، بدیل وبری – خشونت و رئال پلی تیک یا اتیک سرمون در باره مونتانی– فاقد داشتن ارزش گواه برای لوکاچ بود. این برای او بیشتر به عنوان نسخه بدل سکولاریزه شدن اتیک پیشین مذهب که ضرورت های ناب روح را رویاروی کنش در سیاست (in politicis) (18) قرار دارد، رونما می شود. بنابر این، او از اندیشه به کلی سیاست دیگر دفاع می کندکه، بنابر تعریف، آلوده گناهانی که ماکس وبر آن را محکوم می کند، نشده است. برعکس، بنابر خود طبیعت اش برتر از چارچوب های «نوع انسانِ در خود» (حفظ وضعیت کنونی اجتماعی – سیاسی) است. به نظر می رسد، لوکاچ این «عیب برهان دو سویه» را به پیش داوری های ضد انقلابی وبرنسبت می دهد (او از «تفرقه تراژیک» در شخصیت اش صحبت می کند).

            ویکتور سرژ گواهی دقیق در باره رفتار لوکاچ در برابر نخستین نشانه استالینیسم به دست ما داده است- حالت تنزل مارکسیسم به رئال پلی تیک که در آن وقاهت ونبود دقت های بسیار بر هدف های انقلاب برتری دارد. در جریان دیداری که فیلسوف در پایان دهه 20 داشت به ویکتور سرژ اعلام کرد: «مارکسیست ها می دانند […] هنگامی که کارهای بزرگ انجام می دهیم، می توان بدون کیفردیدن بسیاری کارهای بد جزئی مرتکب شد،اشتباه برخی ها استوار بر این پنداشتن است که می توان فقط با کارهای بد جزئی به نتیجه های مهم رسید…». (19)

            نقد لوکاچ از استالینیسم (20) در نخستین نکته اساسی نقض منظم رابطه دقیق بین تاکتیک و استراتژی را در هدف دارد. قربانی هدف های اساسی سوسیالیسم، به طور اساسی رهاننده، به نفع مانورهای تاکتیکی در کوتاه مدت، به درستی هم ارز با دگرگونی سیاست در رئال پلی تیک است.میانجی ها میان کنش های مشخص و هدف های بزرگ سوسیالیسم که رابطه بین «تاکتیک»و «اتیک» را از بین برده اند، خود را بی قواره یافته اند. فروپاشی نظام های شرق تحلیل زنهار باش لوکاچ را تأیید می کند وبه طور قطع نا کامی سوسیالیسم، این آمیختگی ادعای برهانی و عمل گرایی پیش پا افتاده را می پذیرد.

            اندیشه ورزی اتیک لوکاچ در دوره کمال بی وقفه پیرامون مسئله های حقوق، اخلاقیت و زندگی اتیک یا درنگ روی اخلاقیت (Sittlichkeit) به عنوان راه حل تضاد های پدیدار در سپهر های دیگر دور می زند. در باره این موضوع، او ضمن نشان دادن احتیاط های زیاد نسبت به تز هگلی دولت به منزله تجسم زندگی اتیک، مانند دوره جوانی اش از نزدیک از هگل پیروی می کند. لوکاچ بین کلیت انتزاعی هنجار های حقوق و ضرورت های آگاهی فردی که بنابر طبیعت بی اندازه متنوع اند، بررسی عرصه میانجی ها را محدود می کند. در دیدگان او، دو گرایی کانتی قانونی بودن و اخلاقی بودن به نظر نمی رسد بتواند مسئله را حل کند. زیرا او به کنار هم قرار دادن دو رشته انتزاع ها بسنده می کند. ضرورت های اخلاقی فرد، هر قدر که در درون بودناب بدون در نظر گرفتن برون بود اجتماعی محدود بمانند، برای او کمتر از عمومیت هنجار های حقوقی، که نمی توانند، بنابر تعریف، تنوع نامتناهی مسئله های فردی را در بر گیرند، مجرد به نظر آیند. لوکاچ در یادداشت های اش که برای اتیک خود فراهم آورد، فرمول مشهور  (Fiat justilia pereat Mundus) که به درستی بیانگر خطر هایی است که مطلق سازی قانون را در بر می گیرد،یاد آور می شود: سختی هنجار های حقوقی به افراط گراییده مترادف با نا مردمی بودن است. از سوی دیگر، او روی فاصله ای پافشاری می کندکه در جریان تاریخ بین هنجار های حقوقی و آرزوهای فردی ایجاد می شود؛ آن چه که در نهایت دگرگونی قانون را ناگزیر می سازد. فرمول (Summum jus summa injuria) (قانون برین، بی عدالتی در منتها درجه) نمود جدایی بین نظم حقوقی و آگاهی اخلاقی است. (21)

            لوکاچ بین بتوارگی (فتیشیسم) حقوق و اخلاق گرایی انتزاعی (از جمله اتیک کانتی که به عقیده او جلوه گاه نمونه خواهد بود) گریز گاهی نزد اتیک ارستویی جستجو می کند. صفحه های زیبایی شناسی (Esthétique) که به مقوله ویژگی، به ویژه مقوله های مربوط به ویژگی، میانجی گری، میانگی(Besonderheit, Vermittlung und Mitte) اختصاص داده شده، گستره های مهم در این مفهوم را در بر دارد. او که قصد مرزبندی سطح مقوله ای سه جمله ای حقوق اخلاقیت – زندگی اتیک را داشت حقوق را در سپهر عمومیت (Die Allgemeinheit) ، اخلاقیت از جنبه یکتایی قرار می دهد؛ در صورتی که اتیک در این وضع به منطقه میانی ویژگی (Besonderheit) می پردازد. این نگرش ها مستقیم از تحلیل های مشهور ارستو در اتیک نیکو ماک در باره میانگی به عنوان راه برتر کنش پرهیز کارانه که شایسته فرارفتن از مانع منفی دوگانه افراط ها است، الهام می گیرد. نوآوری لوکاچ کاویدن در ویژگی که به عنوان میدان میانجی گری ها (Feld von Vermittlungen)  بین یکتاییت و عمومیت، درک شده، منطقه گنجاندن کنش اتیک است. ارسطو در زمینه تعریف کردن کنش پرهیزکارانه به عنوان گزینش دشوار در منطقه دگرگون شونده (یافتن میانگین درست میان افراط هایی که بر خطا وعیب تکیه دارد) حق دارد؛ و کانت هنگامی که این کشف ارسطویی را به شیوه نادرست تفسیر می کند، درست نمی گوید. لوکاچ در ارسطو یک «دیالک تیک دان» و «یک انسان با خرد بزرگ عملی» را مشاهده می کند و آن را در برابر دگماتیسم اخلاقی کانتی که در باره «قشری» و «گوشه نشین» (stubenhockerisch) قرار می دهد. (22)

            این نگرش ها امکان درک کردن توجهی را فراهم می آورد که لوکاچ نسبت به مقوله ویژگی (23) ابراز می دارد. کنش اتیک هم زمان از هنجار انتزاعی حقوق و کاهش ناپذیری آرزوهای فردی به هنجار فراتر می رود؛ زیرا این امر، بنابر تعریف، مستلزم در نظر گرفتن جامعه و نیز اجتماعی شدن انگیزش ها و گرایش های شخصی، اراده هماهنگ کردن خصوصی و فضای عمومی، فرد و جامعه است. کنش اتیک روند تعمیم، میانجی گری تدریجی بین نخستین انگیزش وتعین های بیرونی است. اخلاقیت در مقیاسی به کنش اتیک تبدیل می شود که در آن بین من ونوع دوستی، بین یکتاییت فردی و کلیت اجتماعی همگرایی به وجود می آید. میدان ویژگی به درستی ، این منطقه میانجی گری ها را که کنش اتیک در آن جا دارد، در بیان می آورد.

            تمایز میان اخلاقیت و اتیک (Sittlichkeit) به روشنی روی نقد های هگل درباره کانت تکیه دارد.لوکاچ در هستی شناسی وجود اجتماعی، در باره هگل جوان به دفاع از نقد هگل از اتیک کانت ادامه می دهد. هگل ضمن به پرسش کشیدن «فرمالیسم» اخلاق کانتی و منطق گرایی سنجه های او، راه توجه کردن به «جامعه گرایی» (Gesellschaftlichkeit) را به عنوان پایه جدایی ناپذیر زندگی اتیک، گشود. تحلیلهگل از نمونه اجبار قانونی که کانت آن را به عنوان توضیح اجبار های مطلق پیشنهاد می کند، ارزش نمونه ای دارد. تردید های او نسبت به سختگیری کانت به طور قطع بنابر دلیل های تئوریک تحمیل نمی شود. او در جستجوی اخلاقی بسیار نرم، سازگار با تنوع و گاهی با بغرنجی بسیار زیاد وضعیت های مشخص بود. لوکاچضمن دفاع کردن از واقعیت اجتناب ناپذیر «تعارض تکلیف ها» علیه کانت و فیخته (که او آن هارا به خاطر پنهان داشتن این تعارض سرزنش می کرد) (24) و کلی تر علیه خطر «نامردمی بودن» اخلاق های انتزاعی زنهار باش می داد. این اخلاق ناب (reine Gesinnungsethik) مقصود کانت است که البته هدف گیری شده، (25) هم چنین [اخلاق رواقی]، به ویژه در شکلی است که توسط برخی نویسندگان و اندیشمندان دوره روشنگری تکرار شده است (زیرا علاوه بر این، لوکاچ نسبت به اتیک رواقی ها علاقه داشت). تحلیل دقیقی که او به قطعه لسینگ، مینا فون بارنهلم در یکی از واپسین متن های نقد ادبی اش در سال 1963اختصاص داد، تضاد های رواقی گری را بنابر رفتار شخصیت ها روشن می سازد. دفاع از یکپارچگی انسان در موقعیتتل هایم خطر نا مردمی شدن تا اندازه ای است که قهرمان لسینگ در سمت گیری اعتقاد های اش ثابت می ماند. خرد مینافون بارنهلم که این سمت گیری را بی اثر می کند، برای لوکاچ نمود اتیک واقعی است ، اتیکی که در عین حفظ گوهر اخلاقی شخصیت به ضرورت های زندگی سر فرود می آورد. (26)

            نبرد علیه تعصب اندیشی و فرقه گرایی اتیکی و سیاسی جزو  زندگی نامه نویسی اندیشگیلوکاچ است. بنابر این، به نظر می رسد که در بررسی اختصاص داده شده به مینا فون بارنهلم که از سیمای همسرش، گرترود بورت استیبر الهام گرفته، بازتاب یک آزمون شخصی است، به ویژه اگر آن را با یادداشت های زندگی نامه نویسی که فیاسوف در واپسین ماه های زندگی اش نگاشته مقایسه کنیم، او آن جا خاطره همسرش را گرامی می داردکه به او در تصحیح کردن گرایش های فرقه گرایانه اش وسمت گیری سوی درک بسیار متفاوت از مسئله های اتیک کمک کرد. در یادداشت های زمینه ساز برای زندگی نامه نویسی، زیر عنوان اندیشه واقعی خود را هم کنار طرح نخستین اخلاقی گرترود بورت استیبر و اندیشه نقدی بسیار عمیق اتیک انتزاعی می یابد؛ سرچشمه بشری مشخص یک تحول فلسفی بدین ترتیب آشکار می شود. «لوکاچ مدارا و نامدارا را در هم می آمیزد مدارای گسترده بشری هم زمان کینه علیه هر چیز نازل است. موضع گیری جدید: علیه اتیک از نوع کانت، نه چندان الزامی در بدیل ها، بلکه پیروزی بر گرایش ها به نا مردمی بودن در پایه های انتزاعی را که این امر ایجاب می کند، حفظ می کند…». (27)

            هستی شناسی وجود اجتماعی، دل مشغولی نهایی فلسفی (opus postumum)  که چونان ورود به اتیک درک شده بود، هر دو طرح را به طور تنگاتنگ در ذهن او به هم پیوند داده است. لوکاچ در صدد بود یک بار به طور قاطع، مفهوم «ناتورالیستی» جامعه، از جمله مفهوم جامعه به عنوان «طبیعت دوم» را در هم ریزد. هدف او مقابله کردن با دو اشتباه همانند در تفسیر مارکسیسم بود. بینش به درستی جبرگرایانه تاریخ، مفهوم قانون را چونان چیز مطلق تلقی می کند و افراد را چونان عامل های ساده «جبر انقلاب » می نگرد؛ و فلسفه تاریخ از نوع فرجام شناسی هر مرحله تاریخی را به یک جنبه زمینه ساز مرحله بعدی، تا ظهور هدف نهایی، این همانی سوژه- ابژه جامعه بدون طبقه ها تبدیل می کند.

            در حقیقت افراد برای لوکاچ سوژه های یگانه و واقعی تاریخ (به عقیده او، نه نشانه «روند بدون سوژه ») اند، و خود- تصدیق شخصیت ، اساس زندگی اجتماعی است. این تصدیق در صورتی ناسازنما جلوه می کند که بیاد بیاوریم که او با چه نیرویی در درازای اثرش اهمیت دگرسالاری (Hétéronomie) و دقیق تر و سعت برقراری بازتاب های شرطی عینی را تصریح می کند که درون آن ها کنش های افراد جای دارد؛ یا این که ضد فرجام شناسی اساسی اش را به یاد بیاوریم که بی وقفه آن را به خصلت به تمامی عّلِی و نه فرجام شناسی کارکردمجموع اجتماعی باز می گرداند. البته، نا ساز نما فقط ظاهر است، و وضعیت واقعی آن را ازلوکاچ ضمن حفظ کردن تز مرکزی موجودش درک می کنیم که بنابر آن عمل فرجام شناسانه (die teleologische Setzung)  «پدیده اصلی» و اصل پویش زندگی اجتماعی است.

            تحلیل اختصاص داده شده به پیدایش وجود و پیدایش نوع فرد در هستی شناسی همواره به اتیک آینده باز می گردد. در اختلاف با نوع های حیوانی که در آن افراد تنها نمونه های گنگ گونه ای هستند که به آن تعلق دارند، فرد انسانی بنابر کنش های اش در سرنوشت تمامی گونه شرکت دارد. افراد یکتا در انزوای یکه سالاری زندگی نمی کنند، کنش های شان در زندگی دیگران بازتاب می یابند. بنابر این، دست کم آن ها در قوه در تمامی جامعه و در نهایت، در خود سرنوشت گونه انسانی اثر می گذارند. تنش دایمی بین دو قطب جامعه گرایی، گونه بشری به عنوان ترکیب و جمع بندی کنش های فردی و آرزوهای افراد که در یکتاییت شان در نظر گرفته شده، به عقیده لوکاچ از تاریخ بشری عبورمی کند. 

            تمایز میان گونه بشریِ در خود و گونه بشریِ برای خود آستانه ای را نشان می دهد که تأمین کنش های حفظ وضعیت اجتماعی و بنابر این باز تولیدش را از کنش هایی جدا می کند که خود – تصدیق و بالندگی شخصیت بنابر تأثیر متقابل افراد را در هدف دارد.( اهمیت دگرسالاری این جا به ویژه قوی است). شخصیت، یک پی پدیدار «محیط» یک فرآورده جبرگرایی (تز taine ) و یک نیروی یکه سالاری نیست که سر بر می آوردو فراسوی مجموع اجتماعی (ظهور یک آزمون نخستین (urerlebnis) ، یک اصل واقعی بنابر تزگوندولف) به تصدیق در می آید. به عقیدع لوکاچ جامعه هم گوهر با طبیعت افراد است که همواره در مجموعی از وضعیت های مشخص در ضمن عینی شدن و بیرونی شدن در همان زمان عمل می کنند.

            لوکاچ با جداکردن جنبه عینیت بخشیدن و جنبه بیرونی شدن در هر کنش فرد ونیز با تصریح کردن خصلت جدایی ناپذیرشان قصد داشت قدرت درن بودی را در دیالک تیک وجود اجتماعی به کار برد (او مصممانه مفهوم هگلی Entäusserung  را باز تاب می دهد). برتری جنبه یکی یا دیگری در درون بود هر عمل فردی در ارتباط با توانایی متفاوت سوژه در تأمین کردن و تحمیل کردن استقلال اش قرار گرفت. بنابر این، او عینیت بخشیدن پدیدار شده زیر فشار فرمانروایی وضعیت های بیرونی را، هنگامی که فرد به ویژه برای خود نگه داشت اش عمل می کند (آن ها مقدم بر همه به سپهر گونه انسانِ در خود تعلق دارند)، از عینیت بخشیدن هایی متمایز می کند که موفق می شود یکپارچگی آرزوها و بیرونی شدن شخصیت اش را بیان کند (کنش های مهم اتیک یا اثر های مهم هنری نمونه های ممتاز این عینیت بخشیدن های برتری اند که در آن آرزو برای خود تعینی گونه بشری انجام می گیرد). 

            جدایی میان دو سطح در درون سوژه ها وجود دارد. لوکاچ بین سوژه هایی که به ضرورت های نظم فرمانروا سر فرود می آورند و در نهایت خود را باقانون وضعیت اجتماعی وفق می دهند و سوژه هایی که قانون اجبار را رد می کنند و استقلال شخصیت شان را تأیید می کنند، تمایز قایل است (این جا ما به نخستین اتیک نوشته های دوره جوانی اش می پیوندیم). این اختلافی است که نورا را از مادام آلوینگ (قهرمان روح های مرده ایبسن که درام فرمانبرداری را بیان می کند)، الکتر دو کریست میس یا آنتیگون ایبسن جدا می کند. در اصطلاح های هستی شناسی وجود اجتماعی، سوژه خود را   در برابر یک بدیل (Alternative)اساسی می یابد: برقرار ماندن در سطح یکتاییت (Partikularität) ، (28) ضمن محکوم شدن فقط به یک عامل باز تولید اجتماعی یا تخطی کردن از این سطح به سوی تأیید درونبود مستقل اش، قانون شخصیت را در برابر وضعیت اجتماعی قرار می دهد. از خود بیگانگی آن گونه که به درستی حالتی است که در آن کیفیت ها و استعدادهای فرد در سطح ویژگی ثابت می ماند، بدون رسیدن به همگرایی به سوی ترکیب شخصیت مستقل، مشخص می شود؛ زیرا آن ها برای باز تولیدقدرت اجتماعی بیگانه عمل می کنند. دولت استالینی نه کمتر از دولت پیشین پروس، نمونه های قدرت های اساسی بیگانه کننده اند (29) در عوض از خود بیگانه زدایی (nicht- entfremdeté Existez وجود بیگانه نشده) به ضرورت مستلزم فرارفت از یکتاییت ناب(Partikularität) ، از بین بردن تضاد بین چند گانگی چگونگی های فردی و ایده آل شخصیت، به منظور یافتن میانجی های شمارمند، همگرایی آرزو شده بین «دنیای کوچک» (Microcosme) فردی و جمع اجتماعی، بین درون بودی سوژه وبرون بودی عینیت بخشیدن های اجتماعی است.

            یادداشت های گرد آمده برای اتیک، توجه زیاد لوکاچ دوره کمال را به مفهوم های اتیک پیشین نشان می دهند که به درستی نمایشگر فرا رفت از پراکندگی احساس ها و شورو شوق ها سوی یک تعادل هماهنگ ممکن شخصیت است: آرامش درون (Ataraxie)  اپیکور، خرد رواقی ها، «تز هوشمندانه» اسپینوزا در باره فرارفت از یک عاطفه به اعتبار یک عاطفه متضاد و بسیار نیرومند، دیالک تیک گونه ای من و غیره مورد های گویای این توجه اند. او در آن ها پیش بینی های مستقیم مفهوم دیگر نه شخصیت ویژه، (Nicht mehr partikuläre Persönlichkeit) ، فرد را می یابد که سر خم کردن به خویشتن را متوقف می کند و خود را از ویژگی ناب می رهاند و به فرمانروایی واقعی شور و حال ها و عاطفه ها و فرمانروایی شرایط بیرونی می رسد. 

            مانند همیشه، به عقیده لوکاچ هنر زمینه ممتازی است که در آن نمونه های اش را برای توضیح دادن عقیده های اتیک اش به دست می آورد. روند آفرینش هنری مستلزم فرارفت از یکتاییت ناب، به سوی نکته اساسی واقعی و تشکیل دنیایی است که در آن درون بودی سوژه خود را به کمال در بیان می آورد. مفهوم ها وابستگی های پیشایندی شان را وا می نهند، اصل داشتن جا را به اصل بودن وا می گذارد و دیالک تیک احساس ها وعاطفه ها ضمن به اوج رسیدن در نتیجه روان پالایی نهایی، آزادانه شکوفا می شود. روان پالایی یک مفهوم کلیدی در زیبایی شناسی همان طور در اتیک لوکاچ است: این واقعیت بخشیدن تعادل بنابر جنبش به راستی درون بود ( بنابر دیالک تیک درونی شور و حال ها و عاطفه ها )، بدون هیچ فراخوان به برتر گرایی است. اتیک لوکاچ نیازمند اتیک درون بود ناب، به غایت «زمینی»و «دهری»، فراسوی بدیل (آلتر ناتیو ) میان هستی «آفرینشی و هستی گوهرین» است. کار وسیع تئوریک این اندیشمند به توضیح دادن این راه فقط درون بود اختصاص یافته است که به همگرایی ممکن بین «بودن برای خویش» فرد و واقعیت ترکیبی گونه انسان سوق می یابد. شعر های گوته که در پایان زیبایی شناسی ترسیم شده اند می تواند به عنوان سر لوحه اتیک به کار رود که لوکاچ موفق به نوشتن آن نشد:

              کسی که دانش و هنر دارد

             مذهب هم دارد

            کسی که هردو را ندارد

            مذهب را دارد


پی نوشت

1. گئورگ لوکاچ sullapoverta die spiri scritti  (1907- 1918) انتشارات پائولو پولگا، پولونی، کاپلی ادیتور 1981 ص 103 .

2. پل ارنست، گئورگ لوکاچ  Dokument einer freundschaft انتشارات کارل او گوست کوتسباخ verlaglechte ، 1974، ص، 73 sq

3. همان جا . ص . 66

4. «البته، دولت یک قدرت است، با این همه آیا باید چونان موجود در مفهوم خیال پردازانه فلسفه، یعنی در مفهوم اساسی فعال اتیک واقعی شناخته شود؟ من آن را باور ندارم. و امیدوارم امکان فهماندن اعتراض تند در این باره را در بخش های نا زیبایی شناسی کتابم در باره داستایوسکی به دست آورم». نامه به پل ارنست 14 آوریل 1915 همان جا ص 66.

5. داستایوسکی یادداشت ها وطرح ها آکادمیا کیادو، 1985، ص 39

6. همان جا . 149

7. او نخستین بار در ایتالیا توسط ویتوریا فرانکو در یک جلد کوچک زیر عنوان « مسئولیت اجتماعی فیلسوف» در 1989 انتشار یافته است. لوکا، ماریا پاسینی فاتسی ، ادیتور 1989 ص 74- 55

8. بنگرید به مقاله اش «بلشویسم چونان مسئله اخلاقی »، منتشر شده در 1918 نوشته شده در 1917

9. همان جا ص 125

10.   منتشر شده در 1981 در پارتیزان رویو و ترجمه به فرانسه ، در 1983، در دو شماره مجله کومانتر .

11.   ماکس وبر، دانشمند و سیاست، ترجمه توسط ژولین فروند، پاریس، پلون، 1959 ص 177، 189

12.   دانیل بل، «نخستین عشق، نخستین اندوه. در باره ماکس وبر و گئورگ لوکاچ»، کومانتر 22، 1983 ص 380

13.   گئورگ لوکاچ، در باره هستی شناسی وجود اجتماعی، Darmstadt und Neuwied ، 1986، ج .  2  ، ص 370

14.   ماکس وبر ، ص 185

15.   همان جا

16.   همان جا.، ص 184

17.   همان جا. ، ص 186

18.   گئورگ لوکاچ، ص623

19.   ویکتور سرژ، یادبود های یک انقلابی (1941- 1901 )، پاریس، seuil ،1951، ص 204

20.   بنگرید به ویژه به جزوه او در باره سوسیالیزم و دموکراتیزه کردن، نگاشته در 1968.

21.   بنگرید به ویژه به صفحه های اختصاص داده شده به حقوق در هستی شناسی وجود اجتماعی، همان جا ص 203-183، ص 193

22.   گئورگ لوکاچ ، خصوصیت های زیبایی شناسی Neuwied, luchterhand  ، 1963، ج. 2 ص 219 .

23.   پیش از زیبایی شناسی بزرگ، لوکاچ بررسی تک نگارانه ای را به آن اختصاص داده است، Über die Besonderheit als kategorie der Ästhetik  ، منتشر شده به شکل کتاب در 1957، نخست در بوداپست و ایتالیا. در باره مقوله ویژگی و تحلیل لوکاچی آن، بنگریدبه متن ما «اندیشه لوکاچ در دوره کمال»، نقد، شماره بوداپست بین شرق و غرب، ژوئن- ژوییه 1990، ص 613- 611

24.   گئورگ لوکاچ، در باره هگل جوان، گالیمار، 1981 ،ج 1، ص 278

25.   Die Eigenart des Ästhetischen همان جا 212

26.   گئورگ لوکاچ in werke luchterhand , “minna von Barnhelm“  ج 7 ص 40- 21

27.   همان، اندیشه واقعی، یادبود های گفته شده، ترجمه به وسیله ژان ماری آژلز، پاریس، L‘ Arche 1986 ص 226

28.    Besonderheit با Partikularität  هیچ رابطه ندارد (با این همه ناچار بوده ایم هر دو اصطلاح را توسط یک واژه ترجمه کنیم)  Partikularität در نزد لوکاچ یک معنای ضمنی اندکی تحقیرآمیز دارد و نمایشگر فرد سر خم کرده به یکتاییت اش است. در صورتی که Besonderheit به درستی فرارفت از یکتاییت ناب به سوی منطقه میانجی میان یکتایی و کلی را ترسیم می کند .

29.   در باره هستی شناسی وجود اجتماعی ج 2 ص. 527 .

  1. Wer Wissenschaft und Kunst besitzt
    Hat auch Religion
    Wer jene beiden nicht besitzt
    Der hat Religion.

No Comments

Comments are closed.

Share