روش من در این متن نخست درخواست کردن از خواننده به خواندن و باز خواندن خود مارکس است… بررسی حاضر مدعی نوآوری و کامل بودن نیست. گفتگو نخست عبارت از امکان دادن به باز خوانی برخی از متن ها از میان مهم ترین آن ها است که به مفهوم ایدئولوژی اختصاص دارد.
بخش یکم
همان طور که این جا میبینیم، کوشش برای مشخص کردن معنی یا معنی هایی که مفهوم ایدئولوژی در متن هایمارکس دارد، نخست نیازمند عبور کردن از قشر ضخیم بازنمود های (فلسفی یا نا فلسفی) و کاربردهای (مارکسی یا نا مارکسی) به درستی تا جایی که انجام آن ممکن است، بازگشت به خود متن های مارکس، ضمن پیروی کردن آن ها از خوانشی است که می کوشدکم تر پیش بینی شده و حتا تا آن جا که ممکن است، ساده باشد. روش من در این متن نخست درخواست کردن از خواننده به خواندن و باز خواندن خود مارکس است… بررسی حاضر مدعی نوآوری و کامل بودن نیست. گفتگو نخست عبارت از امکان دادن به باز خوانی برخی از متن ها از میان مهم ترین آن ها است که به مفهوم ایدئولوژی اختصاص دارد. تحلیل و بررسی تا کنون انجام یافته در باره آن چه که این متن ها اغلب دارد چالش برخی ها با سایرین اند، بدون شک رها از دکترین مارکسی، یعنی دکترینی که باید هم زمان یکتا و یگانه با ایدئولوژی باشد، نیستند.(1) البته، این بررسی دست کم نباید مارا از هر کوشش برای احاطه کردن مجموع مسئله ها ، گذاشتن راهنماها تا آن جا که ممکن است عرصه پروبلماتیک را توضیح داد، برکنار دارد که مارکس آن ها را به مفهوم یا مفهوم های ایدئولوژی اش اختصاص داد. فراسوی این کارکرد که می توان آن را آموزش مقدماتی و روش آموزشی متن من تلقی کرد، من تزی را که بنابر آن طرح ریزی مفهوم ایدئولوژی را پیشنهاد و بررسی می کنم، می تواند در چارچوب یک دریافت هم زمان ماتریالیستی و پراتیکی، و وجود ایده ای به طور عام و به ویژه خودآگاه و بازنمود های اش، به عنوان جا گرفتن و بازیافتن معنی آن در نزدمارکس درک شود. برای مارکس مسئله در خلال طرح ریزی مفهوم ایدئولوژی عبارت از رسیدن به درک کردن و در نظر گرفتن وجودِ ایده ای (idéalité) به این عنوان بوده است. یعنی، برای بازیافتن اصطلاح های خاص اش باید این واقعیت را در نظر گرفت که موضوع عبارت از زندگی انسان است، فقط «زندگی وجود ندارد، بلکه هم چنین «خود آگاه» و «بازنمودهای» اش و رسیدن به اندیشیدن در باره نمونه رابطه ها وجود دارد که وجودِ ایده ای و واقعیت را حفظ می کنند: یعنی رابطه هایی که خودآگاه و فرآورده های اش را با زندگی عملی انسان ها ، از لحاظ این که این زندگی به طور اساسی ارتباطی و تولیدی در نفس خود از رابطه های عملی به وجود آمده است، حفظ می کنند.
اگر دست نوشته های 1844 برای مفهوم از خود بیگانگی متن مهمی است، در عوض، ایدئولوژی آلمانی در ارتباط با مفهوم ایدئولوژی ، متن مرکزی بی چون و چرایی است که بی درنگ به آن پرداختن وسوسه انگیز است. با این همه، آن چه که در ایدئولوژی آلمانی نام ایدئولوژی پیدا می کند، مسئله ای است که مارکس پیش از این با آن برخورد کرده است و نخستین طرح ریزی آن پیش از ایدئولوژی آلمانی به شمار می رود. سرچشمه مفهوم ایدئولوژی در نزدمارکس به نظر من باید کنار تئوری خودآگاه جستجو شودکه او پایه های آن را از دست نوشته های 1844 در شکل نقد هر تئوری خودآگاه که از «خودآگاه خویش»آغاز می شود، بنا می نهد. این نفی مارکسی آغازیدن از/ یا بر پایه سوژه آگاه خویش مارا به سوی زمین های بکر فلسفی رهنمون می شود که می توان گفت که آن ها از طبیعت اسپینوزاگرایانه اند و در واقع به نظر من به تقریب وظیفه اندیشیدن، به ویژه همراه با آلتوسر، ناگزیر است. درست در یک چنین جو اسپینوزاگرایانه است که مفهوم مارکسی ایدئولوژی شکل گرفته و مجال درک کردن مارکسی ایدئولوژی را فراهم می آورد.
موازی انگاری میان خودآگاه تئوریک و وجود اجتماعی
از یک قطعه از دست نوشته های 1844 عزیمت می کنیم: «خود آگاه عمومی من تنها چهره تئوریک آن چه که همبود واقعی، وجود اجتماعی است، چهره زنده است؛ در صورتی که امروز خودآگاه عمومی یک انتزاع از زندگی واقعی است که خود را در این انتزاع چونان دشمن آن می نمایاند. بنابر این، فعالیت خودآگاه عمومی من – به عنوان فعالیت- هم چنین وجود تئوریک من به عنوان وجود اجتماعی است». (2) مارکس این جا می کوشد، نوع رابطه های موجود را از یک سو، میان «خودآگاه عمومی» یا «تئوریک» و از سوی دیگر، «همبود واقعی» یا «وجود اجتماعی»را درک کند. او توضیح می دهد که در وضعیت کنونی چیزها، «خودآگاه عمومی» یا «تئوریک» خود را به عنوان چیز بیرونی و حتا به عنوان دشمن «همبود واقعی» یا «وجود اجتماعی» نشان می دهد: بنابر این، انسان ها وادار به اندیشیدن در باره وجود اجتماعی و خودآگاه تئوریک شان در نفس خود و وجود اجتماعی شان به عنوان دو عنصر جدا و نا همگون ، حتا رویارویی یکی با دیگری می شوند. این جدایش و این تقابل می توانند به ویژه به شکل زیر نمودار شوند: انسان ها زندگی می کنند و در پراتیکوجود اجتماعی را می آزمایندکه بنابر تقابل شان بین آن ها ، بنابر تقسیم شان؛بنابر رقابت متقابل شان و بنابر فرمان روایی که برخی ها نسبت به برخی دیگر به کار می بندند، نشان داده شده است، و هم زمان آن ها از حیث تئوریک، از یگانگی شان، از وابستگی شان به یک نوع (ژانر) آگاهی دارند. بنابر این، آن ها در رابطه تضاد میان وجود اجتماعی شان و آگاهی شان از خودشان به سر می برند. آن ها فقط می توانند مضمون آگاهی تئوریک شان از خودشان را در برابر وجود اجتماعی واقعی شان واقعیت بخشند. این چیزی است که مارکس کوشید ضمن نگارش این مطلب بگوید: «امروز آگاهی عمومی یک انتزاع از زندگی واقعی است که خود را در این انتزاع چونان دشمن آن می نمایاند». شرایط زندگی واقعی چنان است که انسان ها تنها می توانند از حیث نظری (تئوریک) از خودشان، یعنی از یگانگی نوع شان به عنوان یک بعدرویارو با زندگی اجتماعی واقعی شان که برای آن ها، به خاطر زیستن و باقی ماندن لازم است، فقط به زندگی فردی و خود خواهانه شان بیندیشند و خود را وقف آن کنند. زندگی اجتماعی واقعی در برابر خودآگاه تئوریک تحقق می یابد و این به نوبه خود فقط می تواند ارزش خود را به عنوان خودآگاه عمومی در برابر خودآگاه تئوریک آشکار سازد.
بنابر این، ما دارای وضعیتی هستیم که درآن «آگاهی عمومی» به عنوان چیز انتزاعی، یعنی به عنوان چیز جدا از وجود اجتماعی واقعی نمودار می شود. البته، دلیل های این جدایی و این انتزاع خودآگاه تئوریک به جستجو کردن در خود زندگی اجتماعی واقعی مربوط اند. اگر، خودآگاه تئوریک و عمومی چونان چیز جدا و انتزاعی زندگی اجتماعی واقعی نمودار می گردد، به خاطر این است که این زندگی اجتماعی واقعی بنابر رابطه های اجتماعی تقسیم بندی، تقابل، رقابت میان افرادو فرمانروایی یک طبقه بر طبقه دیگر توصیف می شود.بنابر این، این یک وجود اجتماعی تقسیم بندی شده خواهد بودکه بر پایه تقابل فرمانروایی نشان داده شده که خودآگاه عمومی را به عنوان انتزاع ، یعنی به عنوان یک عنصر جدا و بیرون از خود وجود اجتماعی به وجود می آورد. اما آیا معنی آن این است که شکل آگاهی ای وجود دارد که درونبود واقعیت اجتماعی به گونه ای باشد که در شرایط کنونی تقسیم بندی، رقابت و فرمانروایی وجود دارد؟ بدیهی است که نه، البته یک شکل آگاهی جدا نشدنی یا درونبود (immanent) در واقعیت اجتماعی کنونی وجود دارد: این خودآگاه یا (آگاهی) (conscience) است که افراد خودشان را به عنوان خویش فردی مجزا و جدا شده فرد هایی از فردهای دیگر در نظرمی گیرند. آگاهی به عنوان آگاهی از خویش و نه به عنوان آگاهی از نوع (ژانر): گونه ای از آگاهی است که مناسب با خود واقعیت اجتماعی تقسیم بندی و مجزا شده است. البته، این نوع آگاهی که آگاهی از خویش یا بهتر آگاهی خویش است، به نوبه خود یک انتزاع است. مارکس می گوید نمی توان آن را واضح تر گفت: «خویش که انتزاعی و ثابت شده برای خویش بوده، انسان به عنوان خودخواه انتزاعی است. این خودخواهی در انتزاع ناب اش در اندیشه پرورده شده است». (3) زندگی اجتماعی واقعی- که از تقسیم بندی، جدایی، تقابل، رقابت و فرمانروایی طبقاتی به وجود آمده – بنابر این، نمودش را در خودآگاه دارد. این خودآگاه خویش هم زمان به عنوان فرد مجزا و به عنوان سوژه مستقل، به عنوان شکل کنونی فرمانروای خودآگاه که بر نتیجه بی میانجی فرمانرواست، به همان اندازه «خودآگاه عمومی» یعنی آگاهی نه هرگز از خویش فردی، بلکه از نوع، به عنوان چیز بیرونی و جدا، به عنوان چیز انتزاعی زندگی اجتماعی و مخالف با آن نمودار می گردد.
بنابر این، ما آن چه را که مارکس کوشید بگوید، هنگامی بهتر درک می کنیم که به این نوشته او درنگ کنیم: «خودآگاه عمومی من یگانه چهره تئوریک آن چه که همبود واقعی، وجود اجتماعی است، چهره زنده است» . او نمی خواهدفقط این را بگوید که یک شکل مشخص «وجود اجتماعی» خود را وقف نمودی می کند که در یک شکل معین «خودآگاه عمومی» و «تئوریک» برای آن مناسب است. البته، این نادرست نیست و از این رو می توان گفت که شکلی از خودآگاه تئوریک با شکلی از وجود اجتماعی مطابقت دارد. اما مارکس بیشتر از این را می گوید یا او این را به شکل دقیق تر می گوید. او می گوید که وجود اجتماعی شکل زنده آن چه که خودآگاه عمومی است، شکل تئوریک است. بنابراین او نمی گوید که وجود اجتماعی در یک شکل از خودآگاه نمودار شده و در بیان می آید،نه این که وجود اجتماعی شکل خودآگاه را معین می کند. او می گویدیک واقعیت یگانه وجود دارد، یا این که واقعیت یگانه مشخص است که از آن جا وجود اجتماعی چهره زنده است و از آن جاخودآگاه چهره تئوریک است. به درستی ، این یک شکل اسپینوزا گرایی است که این جا مسئله است. مسئله این نیست که خودآگاه وجود اجتماعی را در بیان می آورد، یا این که خودآگاه بنابر وجود اجتماعی معین می شود. مسئله این است که وجود اجتماعی و خودآگاه دو اصطلاح ، دو چهره از یک واقعیت اند. «به عنوان خودآگاه ژنریک (نوعی)، انسان زندگی اجتماعی واقعی اش را تصدیق می کند و تنها در اندیشه وجودِ واقعی اش را تکرار می کند، و همان طور ، برعکس، وجود ژنریک در خودآگاه ژنریک تصدیق می شود و برای خویشن در کلیت اش به عنوان وجود اندیشنده است». (4)مارکس به دشواری می تواند روشن تر وضعیتی را تأیید کند که مربوط به چیزی است که می توان آن را «موازی انگاری» نامید: «زندگی اجتماعی واقعی» (یا وجود ژنریک) ضمن تکرار شدن تصدیق می شود و بنابر خودآگاه ژنریک، یعنی در اندیشه و بر عکس، تکرار می گردد.
مارکس این جا با یک روش فلسفی بسیار مشخص، رابطه میان آن چه که در واقعیت اجتماعی می گذرد و آن چه که در خودآگاه می گذرد را توضیح می دهد: این یگانه و همان چیزی است که در یکی و در دیگری می گذرد؛ البته در دو عنصر یا در دو چهره متفاوت: چهر واقعیت (اجتماعی) و چهره وجود ایده ای (خودآگاه و نمودهای آن ) . بنابر این، اگر تز مارکس چنین است، در می یابیم برای چه او توانست هم زمان بگوید که واقعیت اجتماعی، ایده ها و خودآگاه را معین می کند و ایده ها در بازگشت تواناییِ مشخص کردن واقعیت اجتماعی را دارند. هر دو تز ضد یکدیگر نیستند. آن ها نتیجه های ناگزیر تزی هستندکه بنابر آن، این یگانه و همان واقعیت است که از وجود واقعی جامعه و رابطه های عملی انسان ها و در وجود ایده ایِ خود آگاه های شان، بازنمودها و ایده های شان در بیان می آیند.
نقد خودآگاه به عنوان استعداد
به بیان دیگر، مارکس با هر دریافت خودآگاه که به عنوان استعداد به ویژه انسانی درک شده قطع رابطه می کند. البته چیز خاص بشری در خودآگاه وجود دارد، اما نه در مفهومی که عبارت از استعدادی است که فقط انسان ها دارند. به عقیده مارکس، ما آن چه را که خودآگاه از حیث به ویژه انسانی دارد، در صورتی در نمی یابیم که آن را به عنوان یک استعداد درک کنیم. ازاین رو، مارکس مانند اسپسنوزا هرگز از خودآگاه آغاز نمی کند. در هر بار او در آن به یکی از ویژگی ها، در میان دیگر ویژگی های نوع بشر می رسد. مارکس در ایدئولوژی آلمانی (5) نوشت «اکنون تنها پس از بررسی کردن چهار (…) جنبه از رابطه های آغازین تاریخی است که در می یابیم، انسان هم چنین دارای“ خودآگاه“ است». با عزیمت کردن از نمونه فعالیت به راستی دامنه دار انسان ها و بررسی کردن پیاپی «چهار جنبه» از گسترش تاریخی این فعالیت:
1- این واقعیت که انسان ها وسیله های برآوردن نیاز های شان را تولید می کنند.
2- این واقعیت که نخستین وسیله های برآوردن نیازها به نوبه خود نیازهای جدید را به وجود می آورد
3- این واقعیت که انسان ها تولید مثل می کنند و در ارتباط های طبیعی (خانواده) وارد می شوند
4- این واقعیت که انسان ها ضمن تولید کردن و بازتولید کردن زندگی شان در ارتباط های اجتماعی همیاری وارد می شوند
مارکس پس از بررسی این چهار جنبه، وفقط پس از آن، «در می یابد که انسان دارای خودآگاه است» یا «در میان دیگر چیز ها دارای روح است، و این روح به عنوان خودآگاه نمودار می شود». (6) بنابر این، ضمن پرداختن به بررسی واقعیت هایی که که فعالیت انسانی واقعی استوار بر آن ها است، «در می یابیم که انسان دارای خودآگاه است» :این بدان معنااست که ما خودآگاه را بی درنگ در نمی یابیم؛ البته، این به این معناست که – ولو کم به متن مارکس دقیق باشیم- آن چه آن را می یابیم ، استعداد خودآگاه نیست، بلکه واقعیت- باز یگانه- داشتن خودآگاه است. بنابر این، بعد می توان بررسی کرد که این واقعیت، یعنی «داشتن خودآگاه» استوار بر چه چیز است. و در مثل مانند مارکس می توان گفت که این واقعیت«داشتن رابطه ها » معنی می دهد. داشتن خودآگاه، داشتن رابطه ها است. «جایی که رابطه وجود دارد، برای من وجود دارد؛ حیوان که „در رابطه“ با هیچ چیز نیست، رویهم رفته هیچ رابطه ای را نمی شناسد. (7) حیوان بی بهره از رابطه ها است، به خاطر این که رابطه های اش با جهان و با دیگر زندگان برای او به عنوان رابطه ها وجود ندارند. انسان تنها انسانی است که فقط در رابطه ها نیست، بلکه رابطه های اش را دارد: مارکس در این باره نوشت: «خودآگاه من ، رابطه من با چیزی است که مرا در چنبره دارد». (8) بنابر این، در وضعیت انسان ها واقعیتِ در رابطه بودن (مانند همه زندگان) و واقعیتِ داشتن این رابطه ها (واقعیت ویژه انسان ها) وجود دارد : رابطه ها در آن چه که استوار بر زندگی است، در نزدانسان با دانستن خود این رابطه ها دو برابر می شود، جستجو کردن یک استعداد برای توضیح دادن این آگاهی بی فایده است: دست یازیدن به آن اکنون فراسو رفتن از واقعیت ها است. واقعیت ها وجود استعداد دانستن را تأیید نمی کنند. آن ها فقط در وضعیت انسان ها وجود آگاهی از رابطه ها را علاوه بر تنها وجود خود این رابطه ها نشان می دهند. رابطه هایی وجود دارد (مگر این که لازم به گفتن باشد: فقط رابطه هایی وجود دارد)، و در نزد انسان ها یک آگاهی از این رابطه ها وجود دارد: این است تمام آن چه را که می توان گفت.
اما، در نزد مارکس، این نفی اندیشیدن به خودآگاه به عنوان یک استعداد از کجا سرچشمه می گیرد؟ برای درک کردن آن باید به یاد آوردکه اصطلاح های آن چه که برای مارکس مسئله ایدئولوژی می شود توسط فویرباخ از نخستین خط های گوهر مسیحیت گرایی مطرح شده اند. فویرباخ بررسی اش را بنابر پیشنهاد زیر می آغازد: «مذهب استوار بر اینتفاوت اساسی است که انسان را از حیوان متمایز می کند. حیوان ها مذهب ندارند» . (9) البته، فویرباخ می افزاید، این نخستین تفاوت میان انسان و حیوان، خود به نوبه خود استوار بر یک تفاوت باز هم بنیادی تر است : آن چه که انسان را از حیوان متمایز می کند، خودآگاه (Das Bewusstsein) است. چنین اند اصطلاح های آغازین مسئله: فقط انسان ها مذهب دارند و آن ها در همان مقیاسی که دارای خودآگاه (آگاهی)هستند، مذهب دارند. در صورتی که درک می کنیم، هنگامی کهمارکس در دست نوشته های 1844 وضعیتی را رد می کند که بنابر آن «انسان = خودآگاه خویش است». (10) و این را نفی می کند که «انسان اگر[این سان]مطرح شده باشد=خویش است». (11) او نه تنها با هگل ، بلکه هم چنین با فویر باخ یعنی با کسی که از شناخت خودآگاه خویش به عنوان ویژگی به طور اساسی انسانی آغاز می کند، قطع رابطه می کند. مارکس این گونه آغاز نمی کند، او هرگز از آن چه که به ویژه انسان ها را متمایز می کند، آغاز نمی کند، بلکه برعکس از آن چه که آن ها به طور مشترک با همه دیگر موجودهای طبیعی دارند و از آن چه که نخست آن ها را از «بخش هایی از طبیعت» در میان دیگر بخش ها می سازد، آغاز می کند. انسان ها به عنوان موجود های طبیعی مانند همه زندگان فعالیت حیاتی دارند که مارکس آن را به عنوان فعالیت تولیدی توصیف می کند. بنابراین، در میان «نیروهای طبیعی» که در آن انسان ها به طور طبیعی مجهز شده اند، «خودآگاه» وجود دارد. معنی آن چیست و چگونه باید آن را درک کرد؟ مارکسنوشت: «حیوان بی میانجی با فعالیت حیاتی اش یگانه است. او از آن متمایز نمی شود. او آن است» (12) انسان از آن چه که فقط فعالیت حیاتی اش نیست ، بلکه علاوه بر آن از آن چه که آن را دارد یا مالک آن است متمایز می شود. «انسان از خود فعالیت حیاتی اش ، موضوع اراده و خودآگاه اش را می آفریند. او فعالیت حیاتی آگاهانه دارد» (13) آیا معنی آن این است که با وجود این ضرورت دارد که انسان ها به طور اساسی بنابر استعداد خودآگاه توصیف شوند و این را طرح کرد که این یک گوهرِ در اساس کاهش ناپذیر انسانی است که بنابر طبیعت یگانه خود در استعداد تبلور می یابد که انسان ها آن را موضوع فعالیت حیاتی خاص شان می پندارند؟ نه . و البته این گامی است که مارکس برای عبور کردن آن را نمی پذیرد.زیرا نمی توان بدون تکلف، بیدرنگ پس از نتیجه گیری کردن از شمار معینی از نتیجه ها از آن ، عبور کرد که خلاف پیش فرض های طبیعت گرایانه اند که پیش فرض های مارکس هستند. پس ناگزیر باید استعداد خودآگاه را مستقل دانست، آن را به عنوان یک استعداد جدا نگریست و در نهایت از خود انسان ها موجودهایی آفرید که استثنا در نظم عمومی و مشترک با طبیعت را تشکیل می دهند. بنابر این، مارکس آن جا سرچشمه توهم های ایده آلیستی را می بیند که به عقیده او نقد باید نه به دلیل های جزمی بلکه به دلیل های فقط عملی انجام یابد، بدیهی است که به این انگیزه اساسی که این توهم، انسان ها را به ناتوانی، یعنی به نا کارایی رفتار کردن و چیره شدن این توهم ها چه در دنیای آن ها و چه در زندگی خاص شان سوق می دهد.
پس در این صورت چه مفهومی بایدبه اصطلاحی مانند: «انسان فعالیت حیاتی آگاهانه دارد»، داد؟ برای درک کردن آن باید از تز مارکسی که بنابر آن انسان ها «موجودهای عینی» هستند، عزیمت کرد. اصطلاح از فویرباخ سرچشمه می گیرد، اما هنگامی که مارکس آن را به نفع خود تکرار می کند، دیگر همان مفهوم را ندارد : برای فویرباخ معنی آن این است که انسان ها موجودهایی هستند که گوهرشان یا نوع خاص شان را به عنوان موضوع تلقی می کنند. آن ها، همواره به طور مشخص با آغازیدن به نگریستن نوع خاص شان به عنوان موضوع خودآگاه شان در مذهب، از خودشان آگاهی می یابند. برایمارکس همان اصطلاح به این معنی است که انسان ها موجودهایی هستند که خود را به عنوان موجودهای عینی، یعنی به عنوان بخش هایی از طبیعت می شناسند. خودآگاه یا آن چه که فیلسوفان آن را خودآگاه می نامند، از نظر مارکسشناخت خویش به عنوان موضوع است. – آن چه که نمی خواهد بگویددر نظر گرفتن خویشتن به عنوان موضوع، بلکه شناختن خود به عنوان موجودی که به طور عینی در میان دیگر موجودها در کل طبیعت وجود دارد. بنابراین، اگر انسان ها فعالیت حیاتی آگاهانه دارند، به این معنا نیست که آن ها رها از شرایط عمومی موجودهای طبیعی یا عینی هستند، بلکه بر عکس ، آن ها در عینیت به آن می پیوندند. آن ها نه تنها مانند همه موجودهای دیگر طبیعت در یک رابطه حیاتی وابستگی نسبت به بقیه عینیت طبیعت دارند، بلکه علاوه بر آن می دانند که آن ها آن [رابطه] اند- آن چه که معنی آن این است که گسترش طبیعی فعالیت حیاتی خاص شان (فعالیت تولیدی) در وضعیت انسان ها، دانش یا شناخت این گستردگی و بنابر این، اراده آشکار کردن این فعالیت توسط خودشان – یعنی برای در بیان آمدن در اصطلاح اسپینوزایی- وجود دلیل مناسب فعالیت خاص شان را فزونی می دهد، فعالیت بشری از کدام نقطه می تواند تبدیل به چیزی شود که مارکسSelbstbetätigung «خود فعال سازی» می نامید؛ در تئوری خودآگاه که مارکس پایه های آن را در دست نوشته های 1844 بنا نهاد، مفهوم مرکزی مفهوم Verdopplung «دو برابر کردن» است. گسترش فعالیت حیاتی در نزد انسان ها با گسترش خود این فعالیت در عنصر شناخت یا دانش، یعنی در عنصر وجودِ ایده ای دو برابر می شود.
این است که می توان امکان بهتر درک کردن مفهوم قطعه تا اندازه ای رمزآمیز دست نوشته های 1844 را فراهم آورد. در نقطه ای که او با آن چه که «انسان این چنین طرح شده = خویش [است] » مخالفت کرده و می افزاید: «خویش فقط انسان به طور انتزاعی درک شده و به وجود آمده از انتزاع است» ، و در تکمیل آن می گوید : «انسان به طبیعتخویش تعلق دارد. چشم او، گوش او، و غیره به طبیعت خویش تعلق دارند» هر یک از نیروهای اساسی اش در آن مالکیت خویشتن (Selbstheit) » را دارد. (14) نخستین تصدیق به آسانی درک می شود و ما پیش از این با آن برخورد کرده ایم: «خویش» این جا ، خودآگاه به عنوان استعداد فردی درک شده است، و این دریافت از خودآگاه است که در آن ما ناگزیر از زمانی که انسان را به طور انتزاعی، یعنی از زمانی که او را از بقیه طبیعت جدا می کنیم، به این نتیجه می رسیم که رابطه هایی را که او با بقیه طبیعت حفظ می کند و رابطه هایی را که انسان ها چیز هایی را با چیز های دیگر پیوند می دهند، ندیده بگیریم. تصدیق دوم برای درک کردن بسیار ظریف است : مارکس در تزی که بنابر آن «انسان از طبیعتخویش است» چه می خواهد بگوید؟ آن را این گونه دریافته ایم : خویش خودآگاه است و خودآگاه شناخت یا اندیشه است، یعنی وجود ایده ای؛ وانگهی می دانیم که خودآگاه یک استعداد ذهنی و فردی نیست. در این شرایط چه می توان گفت : از این گفته چه می توان انتظار داشت، هنگامی که می گوییم انسان خودآگاه دارد؟ :همه چیز در انسان، همه جنبه های وجود انسانی در عنصر دانش یا وجود ایده ای تکرار می شوند. در این مفهوم چشم انسان فقط چشم بینا نیست، او همواره هم زمان چشم دانا یا «آگاه» است؛ زیرا این چشمی است که می داندکه می بیند. همان طور گوش انسان فقط شنوا نیست، بلکه هم چنین و هم زمان یک گوش دانا یا آگاه است، یک گوش دانا که می شنود؛ بنابراین، نباید گفت که هر انسان یک خویش دارد. بلکه برعکس، این خویش است که هر انسان و هر طرف یا جنبه وجود انسان ، یا این که هر انسان و هر جنبه از وجود یک انسان، هم زمان از خویش، یعنی از وجود ایده ای سرچشمه می گیرد، در مفهومی که هیچ جنبه از واقعیت محسوس بشری وجود ندارد که تکرار نشود و در وجود ایده ای تأیید نگردد: همه چیز در انسان، هم زمان به عنوان واقعیعت محسوس (چشم، گوش، نیروهای فیزیکی) و به عنوان وجود ایده ای (دید آگاه ، گوش آگاه، نیروی فیزیکی آگاه) وجود دارد. . . ادامه دارد.
بحث آینده در باره :
- زبان زندگی واقعی
- دو سر چشمه نمودهای پنداشتی
پی نوشت ها :
- بنگرید به لویی، آلتوسر،« کرانمندی های مطلق مارکس در باره ایدئولوژی» نوشته های فلسفی و سیاسی ج .l، پاریس stock 1994 صص 513 – 508 . هم چنین بنگرید به اثرهای اتین بالیبار به ویژه «هراس توده ها» پاریس گالیله 1997 و فلسفه مارکس، پاریس، دکورت، 1993 صص36 – 35 . در باره تناقض های مفهوم ایدئولوژی هم چنین با بهره مندی اثر ایزابل گارو را می خوانیم: مارکس، یک نقد فلسفه، پاریس، لوسوی 2000 فصل 2 ، صص 96 -57
- کارل مارکس، دست نوشته های اقتصادی – فلسفی 1844، برگردان فرانک فیشباخ، پاریس، ورن، 2007 ص 148
- کارل مارکس، دست نوشته های 1844 همان جا ، ص 164
- همان جا، ص 148
- کارل مارکس وفردریک انگلس، ایدئولوژی آلمانی، برگردان هانری اوگر، ژیلبرت بادیا، ژان بودریار، رنه گارتلی، پاریس، انتشارات سوسیال، 1968، ص 69
- قطعه خط کشیده توسط مارکس (همان جا) با قطعه پیش گفته مطابقت دارد.
- همان جا
- همان جا
- ل . فوئرباخ، گوهر مسیحیت در مانیفست های فلسفی برگردان لویی آلتوسر، پاریس، puf، 1973 ص 57
- کارل مارکس، دست نوشته های 1844، همان جا، ص 163
- همان جا
- همان جا، ص 122
- همان جا، صص 123 – 122
- همان جا، ص . 163
No Comments
Comments are closed.