ما گریزی از این مطلب نداریم كه اندیشه اصلی انقلاب مشروطیت یعنی آزادی را با ساماندهی آگاهی متمركز و مفهومی، تبدیل به فلسفه كنیم. اینجا یعنی در این آگاهی متمركز همه رشته های جامعه به هم متصل میشوند و سپس به سهم خود از طریق بازتاب در این گذرگاه دچار دگرگونی میشوند. اگر این آگاهی تمركز یافته كه متكی به آزادی است سامان نیابد، امكان آگاهی فردی و لاجرم نقد فرهنگ و زایش دوباره اندیشه از دست می رود.
انقلاب مشروطیت همواره از جنبه سیاسی مورد توجه قرار گرفتهاست و هیچ گاه این انقلاب كه دوران جدید تاریخ ایران را رقم زدهاست و ازطریق این انقلاب چهره ایران گام به گام تغییر یافته مورد تامل فلسفی و تئوریك واقع نشدهاست. شاید یكی از بزرگترین عارضه های انقلاب مشروطه این بوده كه مورد تامل فلسفی واقع نشدهاست. برای اینكه بتوانیم انقلاب مشروطیت را مورد تامل فلسفی قرار دهیم؛ نخست باید بین اندیشه و فلسفه تفاوت قائل شویم، چرا كه برحسب عادت و بهواسطه عدم دقت علمی همواره بین فلسفه و اندیشه گونهای این همانی قائل می شوند،گویی فلسفه و اندیشه از یك سنخ هستند. البته این بستگی به این مطلب دارد كه ما از فلسفه چه میفهمیم و از اندیشه چه برداشتی داریم.
در اینجا اندیشه به معنای پرسش مداوم است؛ یعنی پرسش از امری كه تاكنون درباره آن پرسش نشدهاست. این درحالی است كه فلسفه گونهای متافیزیک است. اما متافیزیک به چه معناست؟ متافیزیک فرمی از اندیشه است که میکوشد بر بنیانی استوار باشد و از آن بنیان گزارههائی را استنتاج کند تا به سیستمی از مفاهیم برسد. بدون گذاشتن این بنیاد نمیتوان متافیزیک داشت پس فلسفه از این رو که میخواهد سیستمی از مفاهیم متكی بر بنیان روشن و شفاف در غالب تفکر مفهومی بهوجود آورد، گونهای متافیزیك است. در اینجا لازم است كه به تنش «اندیشه» و «فلسفه» توجه كرد. پرسش مدام ما را به آشوب میکشد اما متافیزیک دغدغه نظم و سامان دارد. ابتدا به تنش «آشوب» و «نظم» توجه کنیم. آنگاه به تنش «آزادی» و «نظم» و به تنش «شورش» و «سیادت». پس میتوان گفت تنش تفکر و فلسفه در واقع تنش «آزادی» و« نظم» است، تنش «انقلاب» و «دولت» است. اگر آغاز هر چیز با پرسش است پس اندیشه در آغاز صورت می گیرد و فلسفه در پایان. یعنی اینکه اگر چه آگاهی با طرح پرسش می آغازد اما معطوف به این است که سیستمی از مفاهیم ایجاد کند تا از این طریق بتواند اندیشه را تثبیت كند. ایجاد سیستمی از مفاهیم ایجاد سیستمی از سلسله مراتب است و سلسله مراتب مفاهیم، سلسله مراتب قدرت را ایجاد میکند. پس فلسفه یا متافیزیک بازتولیدی از قدرت و یا شاید بازتابی از قدرت است. اما شرایط امکان زندگی بدون قدرت چگونه شرایطی است؟ آیا چنین امری قابل تصور است؟ بدون وجود قدرت چگونه نظم سامان مییابد؟
پس بحث عدم حضور قدرت نیست بلکه چگونگی نظمی است که حداقل سلطه را داشته باشد. یا به عبارت بهتر چگونه این سلسله مراتب وجهی مشروع به خود می گیرد كه تنها متكی به زور نباشد؟ و اگر صوری نیز هست این زور در عرصه نظر، نه درعرصه تبلیغ توجیه شود و پایه در حداقل استدلال داشته باشد. پس اگر فلسفه، تفکر مفهومی است و تفکر مفهومی نظامی از سلسله مراتب باز تولید میکند و نظام سلسله مراتبی، نظامی از قدرت است، در این صورت قدرت چگونه تثبیت می شود؟ و قدرت چگونه نقد می شود؟ تا از رهگذر این«تثبیت و نقد» در جامعه سازوكاری پویا و كارآمد ایجاد شود تا زندگی سامان و سازمانی نه ایدئال بلكه انسانیتر بگیرد. از طریق پرسش و اندیشه قدرت نقد می شود و از طریق فلسفه قدرت تثبیت می شود اما تثبیتی با حداقل استدلال، در طول تاریخ قدرت های بسیاری بودند كه برای تثبیت خود هیچ گونه استدلالی نداشتند آنان متكی به تنها زور سر نیزه بودهاند و بس. از این رو قدرت آنان چندان دوام نداشتهاست.
برای اندیشیدن نیازی به فلسفه نیست و میتوان فلسفه دان بود و هرگز نیاندشید. و میتوان اصلا فلسفه ندانست اما اندیشید. اما میتوان گفت اندیشه بدون فلسفه امکان تداوم ندارد. فلسفه با ابزار مفهومی میکوشد اندیشه را به مفهوم کشد بدون مفهوم فلسفه صورت نمیگیرد اما همین به مفهوم کشیدن آغاز محدود کردن اندیشه است. اما مفهوم در لحظه ایجاد نمی شود مفهوم تاریخ دارد و آنچه تاریخ دارد حاوی نظمی خاص است. پس فلسفه با خود انگیختگی انجام نمیگیرد و نیاز به ممارست و آموزش دارد. این در حالی است كه تفکر سرشار از خود انگیختگی است. تفکر شرایط امکان یا امتناع نمیخواهد، فلسفه است كه این شرایط را میجوید. فلسفه است که میکوشد نظامی از مفاهیم را طراحی کند که روابط منطقی با هم داشته باشند و تفکر از نظم میگریزد از این رو فلسفه در بنیان خود محا فظهکار است و این تفکر است که انقلابی و شورشی است. علوم از اینرو به فلسفه شبیه هستند. علم بدون دستگاه مفاهیم ممکن نیست و دستگاههای مفاهیم تنها در آکادمی پردازش می شوند و آکادمی بدون نظام و نظم سامان نمیگیرد. اما این دستگاه و سامان بدون اندیشه تصلب می یابد و فرو میریزد. پس اندیشه و فلسفه یار هم اند در عین اینکه رقیب یكدیگرند و در عین تعامل با هم چالش دارند.
با این مقدمه به انقلاب مشروطیت نظاره میكنیم با این مدل انقلاب از سنخ اندیشه است. انقلابیون نظم موجود را مورد پرسش قرار دادند و با این پرسش اندیشه آزادی را طرح كردند. اما این اندیشه در چارچوب اندیشه باقی ماند و نتوانست در عرصه نظر تبدیل به فلسفه شود و در عرصه عمل به دولتی عقلانی ارتقا یابد؛ بدین صورت كه در عرصه نظر از اندیشه به حوزه مفهوم و از آنجا به قلمرو متافیریك جامعه ما ارتقا یابد، و بطن این متافیزیك تئوری دولت استخراج شود، دولتی كه پاسدار آزادی باشد و مشروعیت خود را از آزادی بگیرد. انقلاب مشروطیت بر پایه اندیشهای صورت گرفت اما در سطح اندیشه باقی ماند و كوششی در این باب كه این انقلاب فلسفیده شود از سوی فیلسوفان ما صورت نگرفت. چرا كه فلسفه در این سرزمین هنوز با مفاهیم گذشته كار می كرد، با انقلاب مشروطیت اندیشه آزادی طرح شد اما نتوانست بر مبنای تجدد در فلسفه كلاسیك و نقادی آن به تفكر مفهومی در آید. فلسفه كلاسیك ما كه برحسب معمول بایستی در حوزه های علمیه ما حفظ می شد چندی بود كه از نظام آموزش حوزوی حذف شده بود آخرین فلیسوف ما یعنی ملاصدرا تحت فشار برخی فقها مجبور شد ترك دیار كند و از این رو فلسفه تا مدتهای مدید در نظام حوزوی ایران تعطیل بود و كسی به آن نمی پرداخت. از آنجا كه پیشتر نتوانسته بود جایگاه لازم را پیدا كند در دوران انقلاب مشروطیت نیز نتوانست با تغییر در بنیادهایش، خود را با روح زمان مجدداً سازمان دهد و اندیشههای برآمده از انقلاب مشروطیت را موضوع فلسفه قرار دهد. از این رو دستگاه مفاهیم آن نتوانست با اندیشههای بر آمده از انقلاب مشروطیت نسبتی برقرار كند. در نتیجه نتوانست از طریق تفكر مفهومی پایههای محكم و استدلالی داشته باشد. انقلاب مشروطیت بر مبنای طرح پرسشی در نفی مناسبات گذشته صورت گرفت و گونهای شورش علیه وضع موجود بود اما چون نتوانست به فلسفه ارتقا یابد دستاوردهای آن توسط خانواده پهلوی پایمال شد. میتوان گفت هر انقلابی بر این پایه صورت میگیرد و در بسترهای طرح پرسش و گونهای شورش ایجاد میشود اما كوششهای بعدی است كه آن را موضوع تفكر مفهومی و خردمندانه قرار می دهد و با مفهومی ساختن اندیشه، نتایج آن را در فرمهای عقلانی میكشاند و از این رهگذر نخست زندگی نوینی در كالبد آن می دمد و در مرحله دوم آن را تثبیت می كند و اجازه نمی دهند دستاوردهای آن به خطر بیفتد.
اگر دقت كنیم همین سازوكار در مورد انقلاب فرانسه صورت گرفت. بی جهت نیست كه تمامی فلسفه ایدآلیسم آلمانی ملهم از انقلاب فرانسه است یعنی آنچه فرانسوی ها انجام دادند آلمانیها فلسفیدند؛ به عبارتی آنچه فرانسوی ها اندیشیدند و عمل كردند آلمانیها به فلسفه كشاندند. اما در مورد انقلاب مشروطیت چنین نشد و هنوز هم انقلاب مشروطیت موضوع فلسفه واقع نشدهاست. در واقع هرچه راجع به آن وجود دارد در حوزه توهم های خیال پردازانه و جدالهای ایدئولوژیك است. انقلاب مشروطیت نتوانست اندیشه آزادی را از طریق تأمل مفهومی و تفكیك با انضباط این مفاهیم بسط و گسترش دهد و مفهومهای نو در بطن متافیزیك این كشور و این حوزه تمدنی بارور كند. ناسیونالیسم برآمده از انقلاب مشروطیت كه خود را در دولت رضاشاه و سپس محمدرضا پهلوی تعین داد، فاقد درك مفهومی و عقلانی بود و در غبار احساسات ناسیونالیستی و ایدئولوژیك گم شد. این ناسیونالیسم ریشه در متافیزیك این سرزمین نداشت و چون بر این متافیزیك استوار نبود به سرعت به ایدئولوژی تبدیل شد و به جای فلیسوفان، ایدئولوگها در مسند نظریه پردازی نشستند. ایدئولوگهای پهلوی كوششی برای یافتن بنای و ساختار جدید متكی بر اندیشه آزادی صورت ندادند تا كه ساختار قدرت حاكم بتواند پاسدار آزادی باشد و با پاسداری از آزادی مشروعیت یابد چرا كه آنان فاقد تفكر مفهومی بودند. آنان صرفا از الگوی متكی به زور و قهر پیروی می كردند كه فاقد مشروعیت لازم تئوریك و عقلانی بود و در عرصه نظر هم این ایدئولوگها با عجله و شتاب از جوامع دیگر تكه تكه هائی از اندیشههایشان را گرفته بودند و این اندیشهها را بدون هرگونه نظم منطقی و استدلالی به هم چسبانده بودند. این در واقع گونهای تفكر ایدئولوژیك بود كه بهطور عملی خداحافظی و عدول از تفكر مفهومی را نشان می دهد.
از ویژگی های نگرش ایدئولوژیك این است كه در جایگاه خاص نمی ایستد یعنی فاقد یك من اندیشنده است كه به خود آگاه و چون به خود آگاه است خود را محق می داند. از این رو چنین نگرشی كه فاقد یك آگاهی متمركز است تناقضات را می پذیرد و صدها روایت را كه باهم هماهنگی ندارند تصدیق می كند. این نوع نگرش گونهای آگاهی گُنگ غیر متمركز و در نتیجه غیر انتقادی است كه تصور مبهمی از كلیت اجتماعی و هماهنگی نظم اجتماعی را با نظم طبیعی در هم میآمیزد، بدون اینكه تلاشی در جهت عقلانی كردن آن صورت دهد و بدون این كه توان رویاروئی با تناقضات درون كلیتی را كه میسازد، داشته باشد، دست به عمل میزند. ایدئولوگهای نظام شاهنشاهی از آنجا كه فاقد تفكر مفهومی بودند موفق نشدند اندیشههای انقلاب مشروطیت را با برهان و استدلال بدون شتاب و عجله تبدیل به مفاهیم كنند. سپس آنها را از بطن تمدن و تاریخ ایران بیرون كشند و با اندیشه آزادی كه محور انقلاب مشروطیت بود در هم ادغام كنند و دستگاه مفهومی منسجمی از آن طراحی كنند و مفاهیمی چون حق، اخلاق، هنجار، فرد و جمع، دولت، حقوق، سندیكا و نهاد مدنی را در یك فرآیند صیقل دهند تا از طریق آن حیات سیاسی و اجتماعی جامعه بهگونهای نو، باسازی شود؛ چرا كه در بستر نگرش ایدئولوژیك یك روش شناسی خاص و ویژه شكل میگیرد كه بر مبنای آن دولت عامل دگرگونی تاریخی پنداشته میشود كه مشروعیت خود را نه از آزادی بلكه از نوسازی و امنیت میگیرد. از این رو دولت هویت انسانیی به خود میگیرد كه در آن سیاست نه بهعنوان میدانگاه ادغام و یكپارچگی منافع متضاد و متعارض بلكه به بعد ویژهای شخصی یعنی تضمین كنش فردی كه در رأس هرم قدرت است، تنزل داده می شود. گویی كه در آن سرزمین تنها یك نفر آزاد است آن هم فرد پادشاه است. بدین سان روایت مردان بزرگ و قائد اعظم و پیشوای محبوب را اعتبار میدهند و چنین شد كه حاصل انقلاب مشروطیت، شاه را به عنوان رئیس قبیله در رأس قدرت قرار داد. در نتیجه دستاوردهای انقلاب مشروطیت دستخوش بحران و تعطیل شد. جریانهائی كه در مخالفت با این پایمالی و تعطیل اندیشههای انقلاب مشروطیت سر بر آوردند هیچكدام در این سودا نبودند كه اندیشههای انقلاب مشروطیت را به فرم فلسفه در آورند و آن را ارائه دهند. اگر به مجموعه نوشتههای آن زمان نیروهای مخالف نگاه كنیم كوششی در تدقیق بحث آزادی نمی بینیم. اینجا شكافی بنیادین در بین اندیشه و عمل و نظام فلسفی پدید آمده بود. هنگامی كه اندیشه تولید میشود در یك فضا نمیماند یا به فلسفه و تئوری ارتقا می یابد و یا به ایدئولوژی تنزل مییابد. این سرنوشت دردناك اندیشه است. میتوان این سرنوشت را در اندیشههای هایدگر دید كه چگونه به ایدئولوژی فاشیسم تنزل یافت هر چند كه كوشش های بعدی این اندیشه را در چارچوب فلسفه و نظام مفهومی كشاند كه بهترین دستاورد آن تلاش هانس گادامر است كسی كه به نوعی اندیشههای هایدگر را فلسفید یا آن را شهری كرد.
برای اینكه نظام فلسفی كلاسیك ما بتواند با انقلاب مشروطیت نسبتی برقرار كند باید (این دستگاه فلسفی) مراحلی را طی كند. نخست اینكه متافیزیكی نو طراحی كند كه این متافیزیك متكی به «من اندیشنده» است، «من اندیشنده» كه چون هست، میاندیشد نه چون میاندیشد، هست. بدین سان كه وجه هستی شناسیاش مقدم بر وجه معرفت شناسی اوست و چون هست، می خواهد بماند و چون می خواهد بماند، سنجشگر و پرسشگر است. این من خود را با جهان بیگانه نمی داند بلكه در جهان زیست می كند. او درعین اینكه در جهان زیست میكند جهان را نیز تأمل می كند. او جدا از اینكه جهان را تأمل میكند، خود را نیز تأمل میكند و به خود بهمثابه خود مینگرد. او خود را نیز میفلسفد و چون خود را میفلسفد كنش خود را نیز میفلسفد و در این فلسفیدن است كه خود و كنش خود را نیز می سنجد. این من اندیشنده با این معیار و شاخص ها بهواسطه اینكه آگاهی برخود را هدف میگیرد دغدغه خود آگاهی دارد از این رو خود آگاهی را بازتابد می دهد، اما برای فلسفیدن، انقلاب نیاز به منطق دارد.
با منطق صوری و منطق ارسطوئی نمیتوان انقلاب را فلسفید چرا كه انقلاب از سنخ تكوین است نه از سنخ تعریف. برای اینكه انقلاب فهم شود نمیتوان در چارچوب منطق سنتی ایستاد. در منطق گذشته مقولهها همان فرم هستند اما اینجا منطقی را میطلبد كه محتوی را میخواهد بررسی كند؛ از این رو بایستی مقولههای دینامیكی از واقعیت را طراحی كند. چرخش منطق از منطق سنتی به منطق پورت رویال و منطق ترافرازنده كه توسط كانت صورت گرفت زمینه را برای هگل فراهم كرد تا علم منطق خود را طراحی و ارائه دهد. یكی از بزرگترین معضلات دستگاه فلسفی حوزوی ما این است كه تحولی در منطق در آموزش دروس خود ندادهاست. آنان هنوز در بهترین حالت با منطق قدیم كار می كنند می خواهند پدیدههای جدیدی مثل انقلاب مشروطیت و مسائل اجتماعی و علوم انسانی را با این منطق بفلسفند. منطق نو خود مقدمه است كه میتوان نقد را توسط آن سامان داد چرا كه انقلاب در بنیان خود گونهای نقد است. این نقد و نفی خود را منطق دیالكتیك صورت بندی میكند. فلسفیدن انقلاب مشروطیت امری ناگزیر در سرنوشت سیاسی، اجتماعی و علمی این كشور است. بهواسطه عدم فلسفیدن انقلاب مشروطیت تاریخ انقلاب مشروطیت هنوز تاریخ روزمرگی ما است و از آنجا كه ما در عرصه آكادمیك نمیتوانیم انقلاب مشروطیت را به قلمرو مفهوم بكشانیم هیچگونه بحث و گفت و گوی علمی و ئتوریكی هم در مورد آن فارغ از جنجالهای سیاسی نمیتوانیم انجام دهیم. در نتیجه نمیتوانیم ظرفیتهای چندگانه اندیشههای آن را بارور كنیم. ما گریزی از این مطلب نداریم كه اندیشه اصلی انقلاب مشروطیت یعنی آزادی را با ساماندهی آگاهی متمركز و مفهومی، تبدیل به فلسفه كنیم. اینجا یعنی در این آگاهی متمركز همه رشته های جامعه به هم متصل میشوند و سپس به سهم خود از طریق بازتاب در این گذرگاه دچار دگرگونی میشوند. اگر این آگاهی تمركز یافته كه متكی به آزادی است سامان نیابد، امكان آگاهی فردی و لاجرم نقد فرهنگ و زایش دوباره اندیشه از دست می رود.
No Comments
Comments are closed.