جهانی در آشوب! نظم قدرت‌ها در سده بیست و یکم
سخنرانی پروفسور دکتر هرفرید مونکلر
برگردان: آرش برومند

21.03.2025

جهان در آشوب است. آشوب دایم یا نظمی از پنج کشور که بین خود تفاهم دارند و این نظم زیبایی نخواهد بود و ارزش ها در آن نقش بزرگی بازی نخواهند کرد. ولی این پنج کشور می توانند بین خود قاعده هایی را رعایت کنند که در مورد خودشان صادق است و آنها را اجرا کنند، چرا که در نهایت آنها بهره وران رعایت این قاعده ها هستند.

 

نسخه پی دی اف

پیشگفتار مترجم

مونکلر کیست؟

پروفسور دکتر هرفرید مونکلر، دانشمند علوم سیاسی آلمانی با تخصص در زمینه نظریه سیاسی و تاریخ اندیشه ها است، که بویژه به دلیل پژوهش های اش درباره ماکیاولی صاحب نام است. او در دانشگاه های مختلف زوریخ، وین و شهرهای مختلف آلمان بعنوان استاد علوم سیاسی کار کرده است. در کارنامه مونکلر کتاب ها و مقاله های پرشماری در نشریه های علوم سیاسی و سیاست خارجی می توان یافت. او از جمله بعنوان مشاور خانم مرکل، صدراعظم وقت دولت آلمان، فعالیت داشته است. مونکلر در کنار کار نوشتاری و آموزشی، بعنوان عضو حزب سوسیال دمکرات آلمان فعالیت سیاسی داشته و عهده دار مسئولیت های گوناگونی در موسسه های علمی و سیاسی بوده است، از جمله رییس کمیسیون مدیریت انتشار مجموعه اثرهای فویرباخ و مجموعه اثرهای مارکس و انگلس. او تا سال ٢٠١٩ به مدت ٢٠ سال رییس موسسه بین المللی مارکس-انگلس بوده است.

او در سال ٢٠١٨ با عنوان استادی علوم سیاسی دانشگاه هومبولت برلین بازنشسته شد.

یکی از آخرین اثرهای او کتابی است بنام «جهان در آشوب: نظم قدرت ها در سده بیست و یکم» که در سال ٢٠٢٣ منتشر شد. مونکلر در سخنرانی ای که اینک در اختیارتان قرار دارد، به توضیح اندیشه های خود که در این کتاب شرح داده، می پردازد.

در اینجا لازم به گوشزد است که برگردان این سخنرانی، به معنی تایید نظرات مونکلر نیست و تنها برای آشنایی خوانندگان ایرانی با نظرات یکی از کارشناسان برجسته آلمانی است. چون آشنایی با این نظریه ها به غنای اندیشگی و تحلیلی اهل اندیشه یاری می رساند.

در نقد اندیشه های مونکلر از جمله می توان گفت:

  1. مونکلر در این بررسی تنها از جایگاه قدرت دولتی به کشاکش های موجود نگریسته است. او که پژوهش های تاریخی جالبی، از جمله درباره سده ١٨ و ١٩ انجام داده است، در بررسی های خود به نمونه های تاریخی رجوع می کند و شباهت ها و هم راستایی هایی بین «جهانِ در آشوب» سده بیست و یکم و جهان آشوب زده سده های پیشین می یابد. اما آنچه که مونکلر درنظر نمی گیرد تفاوت کیفی سده کنونی با سده های ١٨ و ١٩ است. اگر در عصر ماکیاولی -که مونکلر از کارشناسان نظریه او است- اروپا در گذار از نظام های فئودالی به سرمایه داری بود و نقش آفرینان و کنشگرانی مانند جنبش های صلح و جنبش های سازمان یافته مدنی، طبقاتی-صنفی یا وجود نداشتند و یا در شکلی جنینی موجود بودند، از سده بیستم به این سو شاهد حضور پررنگ این جنبش ها در تحولات اجتماعی هستیم. این کنشگران گاه چنان نیرومند عمل کرده اند که دولت ها را به عقب نشینی واداشته و بازی قدرت های دولتی را بهم زده اند. در واقع می توان گفت که تحلیل مونکلر تنها به قدرت های دولتی، آن هم عموما اروپایی پرداخته که فاقد محتوای دمکراتیک اند.

  2. مونکلر از دید اروپامحورانه ای به بررسی رقابت قدرت ها در جهان کنونی پرداخته و از همین دیدگاه اروپامحور سخن از گذار نظام مقررات-محور به قدرت-محور می راند. در حالی که برای کشورهای در حال رشد یا «جهان سوم»، نظم جهانی همواره قدرت-محور بوده است. قدرت های جهانی همواره با زبان زور و قدرت نظامی (به شکل کودتاها، حمله و تجاوز نظامی و …) با کشورهای در حال رشد رفتار کرده اند.

  3. مونکلر جهان پس از جنگ سرد را جهانی با مولفه «تک قطبی» خوانده که اکنون به سمت نظم نوینی حرکت می کند. با این نظر غیردیالکتیکی نمی توان موافق بود. جامعه پیچیده بشری هیچگاه تک قطبی نبوده است. همواره قطب های کوچک و بزرگی وجود داشته اند که با هم مشغول رقابت بوده اند. برای نمونه حتی درون قطب «غرب» در دوران جنگ سرد با سه گانه امپریالیستی (به گفته سمیر امین) روبروییم که در عین اتحاد و همسویی منافع، در رقابت شدید با هم قرار دارند. به این ترتیب حتی درون یک قطب هم قطب بندی های مختلف وجود داشته و دارد.

  4. با این حال، تحلیل های مونکلر دارای نکته های آموزنده ای با تکیه بر پیشینه های تاریخی پدیده ها است که به تحلیل گرانی که به جنبش های مدنی و مردمی تعلق دارند، در فهم بهتر برخی تحولات در نبرد میان قدرت ها کمک می کند.

در پایان توجه خواننده گرامی را به این نکته جلب می کنم که متن زیر از یک سخنرانی ترجمه شده و بدیهی است که شکل بیان و جمله بندی ها با یک مقاله یا نوشته تفاوت دارد.

***

سخنرانی هرفرید مونکلر،  17 فوریه 2025 در برنامه ای که توسط بنیاد ماله (MAHLE) برپا شده بود:

باید بگویم که سخنرانی ونس مرا واقعا غافلگیر نکرد. آنچه موجب شگفتی من شد آن بود که او خیلی روی مساله دمکراسی تمرکز کرد. چیزهایی که او به زبان نیاورد، به این دلیل بود که ایالات متحد بطور فزاینده ای با آنچه که ما غرب فراآتلانتیکی نامیده ایم، وداع می گوید.

البته این مسئله از مدت ها پیش آشکار شد، زمانی که اوباما – سال ٢٠١٢-  به این نتیجه رسید که ایالات متحد بر اثر فرسودگی ناشی از مصیبت جنگ عراق و نیز مصیبت در حال بروز در افغانستان، دیگر قادر به اعمال قدرت همزمان و متوازن در محدوده اقیانوس اطلس و آرام  نیست. سپس او افزود که در آینده ایالات متحد پیش از هر چیز در محدوده اقیانوس آرام فعال خواهد بود. لازم بود از این سخنان [توسط آلمانی ها. م] نتیجه گیری هایی شود، که صورت نگرفت. تحولاتی که اکنون صورت گرفته، کمتر مشکل اروپاییان، بلکه بیشتر مشکلی برای سیاست آلمان است. زیرا آلمان، برخلاف کشورهای دیگر، تمام مدت به اجتماع فراآتلانتیکی تکیه کرد. و همه فراخوان های مکرون مبنی بر این که بیشتر یک اروپای اروپایی و یک سیاست امنیتی خالص اروپایی -مسلما مطابق با دستورکارهای فرانسوی- شکل دهی شود، در برلین پیگیرانه ناشنیده گرفته شد. از این لحاظ تصادفی نیست که گفتگوهای امروز در پاریس برگزار شد و مکرون میزبان بود و نقش رهبری کننده را بعهده گرفت. می توان گفت «خُب، حکومت [آلمان. م] فدرال که چندروزی بیشتر بر سر کار نیست، نمی تواند بخوبی چنین کاری را بعهده بگیرد»[1]. شاید درست به همین خاطر لازم بود که این کار را بکند. ولی آنها [دولتمردان آلمانی. م] نمی دانند چکار باید بکنند، چون در اساس طرح نظری (کانسپت) جغرافیایی-استراتژیک آنان، (البته اگر در اساس بشود آن را چنین نامید)، در دستان شان درهم شکسته است.

بنظرم این نقطه عزیمت ما در حال حاضر است که باید چشم در چشم آن دوخت و آنچه که من در ادامه -در پنج گام- طرح خواهم کرد، توضیح راهی است که به این طرح ختم شده و این که چرا من از آنچه که اکنون مشاهده می شود، غافلگیر نشدم. من در کتاب «جهان در آشوب» به این نتیجه رسیدم که ما وارد نظمی می شویم که بوسیله پنج قدرت بزرگ مشخص می شود. عدد پنج منطقی و محتمل است، چون پنج -اگر از زاویه تئوری بازی ها بنگریم- یک عدد ایده آل از لحاظ توازن مناسبات است. باید باصطلاح کنشگرانی که در آن شرکت دارند، علاقه به شرکت در آن و پذیرش مسئولیت ها و هزینه های این هژمونی را داشته باشند.

تابستان سال ٢٠٢٢ بود که من درباره این مسایل می اندیشیدم و امسال در رابطه با ٢٣ فوریه، یعنی سالگرد تجاوز آشکار روسیه به اوکرایین، بر اساس تئوری بازی ها به این نظریه فکر کردم که به اصطلاح فراسوی سازه (Konstruktion) که همواره عنصر ایده آلی دارد، شواهدی هم از تاریخ با خود دارد. سپس نگاهی به تاریخ اروپا افکندم و به این نتیجه رسیدم که همواره هنگامی که به اصطلاح یک نیروی پیش برنده تک قطبی -آنگونه که تسلط ایالات متحد در دهه های نود و دهه اول این قرن نامیده می شد- به پایان می رسد، آنگاه سیستم هایی پنجگانه پدیدار شده اند. به این ترتیب جنگ های سی ساله[2]، که من کتابی درباره اش نوشته ام، را می توان بعنوان جدالی بر سر هژمونی اروپا دانست که در جریان آن دربار هابسبورگ با دو پایگاه اش یعنی وین و مادرید کوشید دعوی خود بر سر تسلط بر اروپا را به کرسی بنشاند؛ در وین عنوان مشروعیت امپراتوری هابسبورگ را داشت و در مادرید پول از ینگه دنیا و مسلما نیرومندترین پیاده نظام آن زمان یعنی ترسیو (Tercio) از اسپانیا. اما آنها شکست خوردند، آن هم به این دلیل که در آن زمان مدام ائتلاف هایی برای مقاومت برضد هابسبورگ از جمله در مرحله پایانی این جنگ، با فرانسه تشکیل شدند؛ زیر رهبری اسقف کلیسای رومی-کاتولیک، ریشلیو (Richelieu). این نکته را باید درنظر داشت، چون به راحتی فقط گفته می شود که این یک جنگ دینی بود. آنها شکست خوردند و در عهدنامه مونستر هم آمده است که اینان دیگر حتی اجازه ائتلاف کردن هم ندارند. و به این ترتیب یک سیستم پنجگانه متشکل از وین، اسپانیا، فرانسه، انگلستان و سوئد شکل گرفت؛ سوئد نه به خاطر این که کشوری از لحاظ جمعیتی نیرومند بود، بلکه به دلیل داشتن یک کادر افسری بسیار برجسته که در جریان جنگ های سی ساله در یک سلسله نبردهایی که امکان بُرد نبود، پیروز شدند.

جالب این است که زمانی اسپانیا و سوئد حذف شدند؛ اسپانیا بخاطر آن که در ینگه دنیا مشغول بود و نیروی آن را نداشت که مدام در مناسبات اروپایی دخالت کند و به پشت رشته کوه پیرنه عقب نشست. و سوئد بخاطر آن که شاه کارل دوازدهم کمی بصورت تهاجمی در جنگ بر سر ساحل دریای بالتیک عمل کرد و با ارتش معمولا خیلی پیروزمند خود تا اوکرایین پیشروی کرد. و در آنجا در حومه پلتاوا (Poltawa) در نبرد تعیین کننده با روس ها شکست خورد. به این ترتیب سوئد هم از دایره پنج کشور حذف شد.

حال می شود گفت که «خوب، پس یک سیستم سه گانه ایجاد شد». اما نه، چنین نشد. به جای اسپانیا می توان گفت روسیه، با پتر کبیر و گسترش به سوی غرب، در نتیجه پیروزی پولتاوا وارد شد. و به جای سوئد پس از مدتی پروس با فریدریش دوم. سپس آن دو نفری را که موفق شدند در این دایره وارد شوند، «بزرگ» نامیدند، هم پتر را در روسیه و هم فریدریش را در پروس. این نکته جالب توجهی است.

بنابراین می بینیم که چنین سیستم هایی ساختاری دارند که پنج تا جای اختصاصی دارند، ولی این که چه کسی در آن جای می گیرد، بستگی به آرایش و چیدمان و به بخت و اقبال در جنگ، با پویایی جمعیتی، توانمندی عملی مسئولان و بسیاری عامل های دیگر دارد.

فکر می کنم که ما دیر یا زود وارد چنین چیدمان و ترکیبی خواهیم شد. و هنگامی که وارد شویم، بار دیگر نظمی برقرار خواهد شد. جزو چنین سیستمی ایالات متحد و چین خواهند بود و همچنین اتحادیه اروپا -اگر موفق شود از یک مدیریت پرتلاطم قاعده ها به یک نقش آفرین سیاسی تبدیل شود- و روسیه -نه به این دلیل که خیلی توانمند است. (تنها برای این که تصوری از آنچه که از آن بسیار می ترسیم داشته باشیم، باید گفت محصول ناخالص ملی روسیه، به میزان بسیار اندکی بیشتر از اسپانیا است)، بلکه آشکارا به دلیل جنگ افزار اتمی و به دلیل گستردگی عظیم سرزمینی، یعنی پل خشکی شمال آسیایی- و پنجمین کشور، عبارت است از هندوستان.

بدیهی است که فردای این سخنرانی ونس، وزیر خارجه چین، به اروپاییان گوشه چشمی نشان می دهد، با توجه به این که اگر اروپاییان اکنون در رابطه با اوکرایین غافلگیر شده اند، خوب است به آن بیندیشند که نه تنها از لحاظ اقتصادی، بلکه از لحاظ سیاسی هم می توانند با چین همراه شوند. این به اصطلاح گامی در این سیستم پنجگانه است، که وقتی دو تای آنها دیگر نمی توانند -مانند سابق- با هم باشند، ناگهان یک طرف سوم پیدا می شود و می گوید، من تلاش می کنم با شما قضیه را راست و ریس کنم.

این یک نظمی است که نه ثبات جنگ سرد را خواهد داشت و نه ثبات تصور یک «نظم جهانی مقررات-محور» -آنگونه که از میانه دهه ٩٠ تا همین چندی پیش نامیده می شد- را دارد، بلکه نظمی است قدرت-محور. این چیزی است که روزنامه نگاران و سیاستمداران می بایست هنوز بیاموزند که مقررات-محوری به پایان رسیده است. در واقع پس از اشغال کریمه -که هیچ اقدام قاطعانه ای برای حفظ مقررات صورت نگرفت- می بایست این را آموخته باشند.

باز اگر از زاویه تئوری بازی ها بنگریم، اگر کسی نباشد که مقررات بازی را به کرسی بنشاند، برنده بازی آن کسی خواهد بود که مقررات را نقض می کند. مثلا اگر منچ[3] بازی کنید و ناگهان حریف تان بگوید که مهره اش را می خواهد پس بکشد یا حرکت اش را پس بگیرد و از این قبیل کارها و شما هم به او اجازه بدهید، آنگاه بازی را خواهید باخت.

به این ترتیب غرب فراآتلانتیکی به معنای یک نقش آفرین سیاسی کارآمد، دیگر وجود ندارد و بدبختانه ما اروپاییان خود را برای چنین وضعیتی و اینکه چنین وضعیتی می تواند پیش بیاید، آماده نساخته بودیم، بلکه همیشه توجیه کردیم و اوضاع را خوب جلوه دادیم.

در ادامه تلاش خواهم کرد نشان دهم که چرا ایالات متحد می تواند بخود اجازه دهد از اروپا چشم پوشی کند. اتحادیه اروپا در حال حاضر از لحاظ سیاسی کارآمدی و توانایی عملی ندارد. چند دقیقه پیش نگاهی به «خوراک خبری»ام (News feed) انداختم که اُربان [رییس جمهور راست گرای مجارستان. م] درباره وضعیت کنونی گفته که حاضران در نشست پاریس «مخالفان سرخورده ترامپ»اند. او به وزیر خارجه اش در کازاخستان می گوید که این نکته را بیان کند. ایراد سازه اتحادیه اروپا آن است که می توان از آن خارج شد (کاری که بریتانیایی ها کردند) ولی افرادی مانند اُربان را نمی توان از آن بیرون انداخت. مجارستان موقعیتی در آن دارد که از آن مدام سوءاستفاده می کند و در حد معینی مانند این زبانزد عامیانه است که «سرش با دمش بازی می کند».

این را باید با قاطعیت تغییر داد تا اروپا بتواند کارآمد بشود و البته چیزهای دیگری هم باید صورت بگیرند، که من توضیح خواهم داد. اما پنج نکته است که می خواهم توجه را بر آنها متمرکز کنم که عبارتند از وضعیت و انتظارات پس از ١٩٨٩ و ١٩٩٠. اینک بحث را از اینجا شروع می کنیم.

نخست: آن موقع یک فرسودگی معینی حاکم بود؛ محصول اضطراب ناشی از اجرای تصمیم دو ماده ای ناتو و چیزهای دیگر و جنبش صلح که تبلور یک دل نگرانی فزاینده نسبت به آرایش و چیدمان سیاست امنیتی جنگ سرد بود. گروگان گیری متقابل اتمی مسلما یک وضعیت نگران کننده بود. اگر به دقت بنگریم، می توان گفت که آلمان در هر دو سوی پرده آهنین، نظامی‌ترین منطقه جهان بود. حدود ٨٥٠ هزار سرباز آلمانی (هم ارتش آلمان غربی و هم «ارتش ملی مردمی» [آلمان شرقی. م] و نیز واحدهای حفاظت از مرزها و دیگر نیروهایی که جمهوری دمکراتیک آلمان در اختیار داشت) به اضافه متحدان هر دو طرف، یعنی آمریکایی ها، بریتانیایی ها و فرانسوی ها و نیز لشگرهای غربی ارتش شوروی -که پرشمارتر از آنهای دیگر بود-، همگی در خاک آلمان مستقر بودند؛ به عبارتی ٥/١ تا ٦/١ میلیون سرباز، بیشترین تراکم تانک ها، بیشترین تراکم توپ ها، بیشترین تراکم هواپیماهای جنگنده در سطح جهان.

اگر آدم به این ها فکر نمی کرد، می توانست با خیال راحت بخوابد. اما اگر در این باره فکر می کرد، وضعیتی بسیار نگران کننده بود. بنابراین آمادگی زیادی وجود داشت برای مصرف آنچه که «سود سهم صلح» نامیده می شد. پس از جنگ سرد گفته شد که اکنون این وضعیت بسر آمده است و ما به تسلیحات زدایی می پردازیم. اگر ٨٥٠ هزار سرباز را با شمار کنونی ارتش آلمان مقایسه کنیم، به میزان بزرگی تسلیحات زدایی کردیم. به این «سود سهم صلح»، بعنوان جبران خسارت چند دهه ای ناشی از مشقت و اضطرابی نگاه می شد که مرتبط با این گروگان گیری متقابل اتمی بود و اینک دوره استراحت فرارسیده بود.

دوم: ایده یک نظم نوین جهانی که بوش پدر، بعنوان رییس جمهور آمریکا، در آغاز دهه ی ٩٠ اعلام کرد، بر اساس دو ستون بنا شده بود. نخست آن که قدرت اقتصادی بطور فزاینده ای جایگزین قدرت نظامی می شود. البته این در اساس چیز نویی نبود، بلکه در ایده کهن دوران روشنگری از آدام اسمیث تا کندورسه (Condorcet) تا امانوئل کانت در اثرش درباره صلح، بازرگانی جایگزین روح جنگ می شود. به گفته کانت: روح بازرگانی نمی تواند بطور دوام دار با روح جنگ همزیستی داشته باشد. و روح بازرگانی فایده هایی هم دارد، به این ترتیب که تولید ثروت بیشتری نسبت به غنیمت بالقوه یک جنگ به همراه دارد. به ویژه آنکه مشخص نیست که آیا من نوعی غنیمت گیرنده ام یا این که خود به غنیمت گرفته خواهم شد و خیلی مسئله های دیگر.

بنابراین از لحاظ اقتصاد ملی دلیل های مثبت فراوانی موجود است که بگوییم ما پیش از هر چیز بر تولیدگرایی تکیه می کنیم تا بر ارتش ها. البته تکیه بر ارتش، شاید در خدمت پیشگیری از جنگ باشد و نه در راه انداختن جنگ. و ما می خواهیم که پیشگیری از جنگ تا حد امکان کم هزینه باشد. چون این ارتش ها برای آن وجود دارند که آن چه که نباید اتفاق بیافتد -یعنی یک رویارویی بزرگ- اتفاق نیافتد. بنابراین معاهده های تسلیحات زدایی و محدود کردن واحدهای نظامی و غیره مطرح شد.

سوم: بازرگانی آزاد جهانی. یک چنین نظمی نخستین ستون را تشکیل می داد و مورد استقبال گسترده اروپاییان و آلمانی ها قرار گرفت. قدرت اقتصادی موجود بود، قدرت نظامی که از پیش موجود بوده است، اما خیلی پرهزینه بود. اگر خیلی موشکافانه حساب نکنیم، ٥/٤ % تولید ناخالص ملی را -که آن موقع هزینه می شده است- می شد خرج چیزهای دیگری کرد. ستون دوم این تصور بود که تحریم‌ها و مشوق‌های اقتصادی می‌توانند ابزار مؤثری برای هدایت سیاست بین‌المللی باشند و این جایگزین جنگ خواهد شد. این نکته برای اروپاییان جالب بود چون به یکباره از این طریق به دلیل قدرت اقتصادی شان به یک نقش آفرین بزرگ سیاسی تبدیل شدند و در رده دوم یا سوم جای نمی گرفتند. و تصور حقوقی سازی سیاست بین المللی شکل گرفت، یعنی مرجع های داوری که می بایست به توافق صلح آمیز یاری رسانند. به این ترتیب یک نظم قاعده-محور به جای قدرت-محور. درباره آلمانی ها تصور محو تدریجی سلاح های اتمی نیز به آن افزوده می شد. شاید هنوز یادتان باشد که همواره این فرمولبندی گفته می شد «آفریدن صلح از طریق کاستن از جنگ افزار».

به اصطلاح موسیقی متن این برنامه، اثرهای علمی بود که شاید شناخته شده ترین آن کتاب فرانسیس فوکویاما «The End Of History» [پایان تاریخ و آخرین انسان. م] باشد؛ که عبارت بود از پایان تاریخ بشریت، تاریخی که در آن جنگ محرک پیشرفت بود. به گمانم این برای گذشته مشاهده ای با محتوای تجربی غنی بود که محرک پیشرفت در همه زمینه ها (حتی تا ماهیتابه تفلنی آشپزخانه تان) جنگ یا تسلیحات بود.

استدلال فوکویاما آن بود که دیگر ضدیت های سیاسی جهانی وجود ندارد و تنها دمکراسی و اقتصاد بازار موجود است. ولی سپس او هراس از آنتروپی[4] داشت، به این معنا که وقتی همه چیز صلح آمیز باشد، دیگر کسی زحمتی به خود نخواهد داد و به این ترتیب مرگ گرمایی فرامی رسد (از لحاظ فیزیکی). فوکویاما امیدوار بود که این پویایی لازم برای جلوگیری از آنتروپی، توسط رقابت سرمایه داری بین دولت ها حفظ خواهد شد. ازینرو عنوان کامل کتاب او «پایان تاریخ و آخرین انسان» است. آخرین انسان، آخرین انسان ها، اشاره ای به فلسفه آلمانی، یعنی نیچه است، که در نخستین کتاب «و چنین گفت زرتشت»، آخرین انسان‌ها را به تصویر کشید که به خورشید می نگرند، پلک می‌زنند و می‌گویند: ما خوشبختی را آفریده ایم. و آنها موادی برای روز و موادی برای شب دارند که نقص های جسمی و افکار تیره و تار خود را برطرف کنند و به این ترتیب به زندگی خود ادامه می دهند. فوکویاما باور داشت که می تواند چنین دورنمای هراس انگیزی را از این طریق بزداید که بگوید رقابت سرمایه داری مانع آن خواهد شد که آدمیان مانند آخرین انسان ها خواهند شد. پرسشی که طرح نشد آن بود که چه کسی نگهبان چنین نظم قاعده-محوری است. چرا که بدون نگهبان، چنین برآیند و نتیجه ای دشوار به دست می آید؛ چون از لحاظ تئوری بازی، همانطور که پیشتر گفتم، قاعده شکن همیشه برنده خواهد بود. چنین وضعیتی را نمی خواهیم. بنابراین به یک نگهبان نیاز داریم.

الآن نمی توانم به شما بگویم چند بار از من در مصاحبه ها درباره این یا آن درگیری های جنگی، پرسیده اند که «آقای مونکلر، حقوق بین الملل دراین باره چه می گوید؟» و من پاسخ داده ام: «من دو سال و نیم به مِسِر نیکولو ماکیاولی پرداختم». و این پرسش را طرح کرده ام که «آیا حقوق بین الملل می تواند پاسخگو باشد؟ چه کسی زبان و چه کسی مجری آن خواهد بود؟» این پاسخ معمولا برای آنها مایوس کننده بود، چون امید این که بتوان گفت، بله طبق این یا آن ماده حقوق بین الملل، خطر خشونت برطرف خواهد شد، دیگر وجود ندارد. برخی می گفتند سازمان ملل متحد. اما سازمان ملل متحد، خودش به مانع خود بدل شد. شورای امنیت و سازمان ملل به راحتی قابل انسداد است، از این طریق که دبیرکل هیچ اختیاری ندارد و باید به گدایی لشگر یا پول به نزد کشورهای عضو برود. خوب، پس به اجبار ایالات متحد آمریکا جای سازمان ملل متحد را می گیرد.

به این ترتیب در عمل مولفه ای تک قطبی ایجاد شد که بیش از دو دهه ایالات متحد آمریکا تبدیل به نگهبان این نظم شد و ما اروپاییان شاهد آن در پایان بخشی به جنگ های فروپاشی یوگوسلاوی بودیم که چون اروپاییان به نیروی خود قادر به آن نبودند، می بایست آمریکایی ها بیایند و پرانرژی در اروپا مداخله کنند. ولی آنها همان موقع گفتند که دیتون آخرین عهدنامه ای است که ما به این شیوه عمل می کنیم.

به این ترتیب نسبتا خیلی زود نشانه هایی وجود داشت که تصور یک نظم واقعا خوب و شگفت انگیز نمی تواند به این شکل کارکرد داشته باشد. پیش شرطی وجود داشت که به دشواری تحقق پذیر بود، یعنی می بایست قدرتی تا آن حد بی طرف وجود داشته باشد که منافع خود را دنبال نکند، بلکه منافع تمامی بشریت را در نظر بگیرد. در واقع احتمال اش کم است که چنین قدرتی وجود داشته باشد، مگر آن که چنین قدرتی خدا باشد، یعنی سازه یک حاکم جهانی سراسر نیکی، همه چیزدان و قادر متعال.

حال نکته دوم، یعنی فروپاشی قابل پیش بینی این نظم. همانطور که اشاره شد، به زودی آشکار شد که این وضعیت در طول زمان برای ایالات متحد آمریکا فشار زیادی محسوب می شد و سازمان ملل در رابطه با همه مسئله های مهم خود خویشتن را بلوکه کرده بود. احتمالا تا حد معینی سوریه نقطه عطف بود، هنگامی که اوباما گفت که اگر اسد سلاح شیمیایی استفاده کند، آنگاه از خط قرمز گذشته است. سپس اسد سلاح شیمیایی به کار برد و ایالات متحد در عمل کاری نکرد و واکنشی نشان نداد. این نشانه ای برای پوتین بود که «اینجا می توانم چیزی به دست بیاورم». و سپس یک فعالیت شدید تسلیحاتی و مداخله روسیه شروع شد. قابل درک است که چرا اوباما گفت که نمی خواهد درگیر یک چنین جنگ کثیفی با خط جبهه ناروشنی شود که باید بسیار هزینه آن کرد و تقریبا چیزی از آن بدست نیاورد؛ به ویژه پس از ضربه های اشتباه در عراق و ترکیب پس روانه در افغانستان که آن زمان قابل تشخیص بودند. این به اصطلاح خویشتن داری از سوی نگهبانی بود که کماکان می خواست ادعای نگهبانی را حفظ کند و دست به کاری نمی زد.

فرمول ترامپ مبنی بر «اول آمریکا»، وداعی پر سروصدا با این نقش بود: «نظم جهان چه ربطی به ما دارد. اول از همه آمریکا و منافع اش برای ما مطرح است». به عبارتی این به معنای آن است که آنها این کار را رها کردند. او در نخستین دوره ریاست جمهوری اش در این کار موفق نشد. اما در دومین دوره ریاست جمهوری اش این را با قاطعیت و پیگیری تام دنبال می کند. USAID یک نمونه از این پس نشستن ازنقش نگهبان است. چرا که نگهبان تنها اعلام تحریم نمی کند، بلکه پاداش هایی هم پخش می کند. به این ترتیب قدرت نرم از سوی ایالات متحد آمریکا بطور فزاینده ای کاهش می یابد.

البته نسبتا زود، حتی پیش از ترامپ، شاهد انتقاد آمریکا به سیاست امنیتی خویشتن دارانه اروپاییان و فاصله گیری آنان از توان های نظامی بودیم. اینجا باید گفت که فرانسوی ها درعمل بیش از آنکه دست به کاری بزنند، حرف زده اند. فرانسوی ها از منطقه ساحل صحرای آفریقا سریع عقب نشینی کردند، هنگامی که سروکله روس ها آنجا پیدا شد، یعنی مزدوران روس که اوایل نام شان مزدوران واگنر (با الهام از نام ریشارد واگنر) بود، و اکنون – گویا ظاهرا نمی توانند از آلمانی ها خلاص شوند- نام خود را گروه کُر(همسُرایان) آفریقا گذاشته اند. تا سروکله آنها پیدا شد، فرانسوی ها رفتند. و آنها خیلی هم از استحکام و اراده محکمی برخوردار نبودند. بی تردید در رابطه با مساله حرکت مهاجران، منطقه ساحل صحرای آفریقا یک منطقه کلیدی است. و این منطقه در دست هرکسی باشد، درباره بسیاری چیزها تصمیم می گیرد. معلوم است که مزدوران روس و حکومت های نظامی که توسط آنان در قدرت نگه داشته می شوند به مهاجران نمی گویند که «بروید به سمت مصر و از آنجا به سمت روسیه، آنجا وضع شما خوب خواهد شد». بلکه آنها را به سمت اروپا می فرستند. آنگونه که پوتین نسبتاً زود در جنگ سوریه کسب تجربه کرد، هر جا در کشوری با دشواری روبرو می شود و حرکت مهاجران شروع می شود، او می تواند اتحادیه اروپا را به آسانی بی ثبات کند. یک سیاستمدار از این نکته می آموزد و می گوید تا هنگامی که آنها متوجه نیستند من چه کار با آنها می کنم، اگر کاری یک بار موفقیت آمیز بود، می تواند بار دوم هم یا بار سوم هم موفقیت آمیز باشد.

به کوتاه سخن، کتاب مشاور سیاسی آمریکایی، کیگان با عنوان «درباره بهشت و قدرت»، با این تز بود که آمریکایی ها از مریخ می آیند و اروپاییان از سیاره زهره، یعنی اروپاییان می خواهند همه کارها را با بوسه و عشق و سلام و دوستی به انجام رسانند، ولی آمریکاییان حاضرند گاه دست به نبرد بزنند. این یک فراخوان به اروپاییان بود که بدان بیندیشند که آیا این طرح نظری شان نتیجه بخش خواهد بود. منظورش این بود که اروپاییان مانند مفت سواران (free riders) آمریکاییان هستند. آمریکاییان اقدام می کنند و هزینه های سنگین نظامی دارند و اروپاییان با حیله گری برای خود امتیازات اقتصادی سیاسی دست و پا می کنند. یک نویسنده دیگر آمریکایی، آقای رُز گرانت (Rose Grant) در دهه های نود یا هشتاد چنین نظری را درباره ژاپن و آلمان مطرح کرده بود. هر دو کشورهایی با میزان پایینی از هزینه های نظامی. این گمان وجود داشت که این نکته برای آنان در رقابت اقتصادی بین المللی امتیازاتی به همراه دارد، زیرا برای امور نظامی ناگزیر نیستند زیاد هزینه  کنند. این فکر اخیرا دوباره  در کتاب گراهام آلیسون (Graham Allison) پدیدار شده، به صورت مفهوم «تله توکیدیدِس»[5]. «تله توکیدیدِس» مربوط است به کتاب او درباره جنگ پله پونز که آتش آن شعله ور شد. نظریه آن در این پرسش است که چه کسی بیش از همه از صلح بهره مند می شود و سپس او می گوید: تعیین کننده ترین و نهایی ترین دلیل آن بود که اسپارتی ها هراس آن داشتند که آتن در شرایط صلح نیرومندتر شود و به این دلیل تصمیم به جنگ گرفتند.

آلیسون این فکر دست زدن به جنگ پیشگیرانه به منظور جلوگیری از اینکه یک نقش آفرین از رقیب دیگر در زمان صلح برتری پیدا کند، را در طول تاریخ دنبال کرده و آن را در رابطه با مناسبات ایالات متحد آمریکا و چین به کار برد، با این پیشگویی که تقریبا محتمل است که ایالات متحد آمریکا یک جنگ پیشگیرانه برضد چین به پا خواهد کرد.

البته می توان برضد این نظر استدلال کرد و نمونه های مخالفی هم وجود دارد.

اما این نکته تا حدی نشان می دهد که محاسبه های سیاسی چگونه عمل می کنند. و افرادی مانند توکیدیدس که او را پدر تاریخ نگاری سیاسی هم می نامند، این نکته را به دقت بیان کرد، که وجود صلح همراه با به رسمیت شناختن متقابل، الزاماً به معنای آن نیست که صلح به تدوام صلح می انجامد، بلکه می تواند به علتی برای جنگ تبدیل شود؛ مناسباتی متقابل با پوششی دیالکتیکی؛ فکری جالب توجه.

بنظر می رسد پوتین نیز چنین فکر کرده و به این نتیجه رسیده که «من هنگامی می توانم یک نقش آفرین امپراتورمآب هم رده ی دیگر نقش آفرینان باشم که اوکرایین را دوباره پس بگیرم. یا اگر منطقه دریای سیاه را زیر کنترل خود درآورم، حتی می توانم خیلی برتر هم باشم». چرا که او تنها با نگاه به اوکرایین دست به عمل نزد، بلکه کل داستان به سال ٩٩ و دومین جنگ چچن، سال ٢٠٠٨ جنگ گرجستان و نیز در رابطه با ارمنستان و نمونه اخیر تاثیر بر انتخابات رومانی و مولداوی بازمی گردد؛ به عبارتی پرش به آن سوی دریای سیاه. از لحاظ ژئوپلیتیک مسئله بر سر فضای بزرگی است که در آن روسیه، از زمان تزار کاترینا آنهالت-دسائو (شاهزاده ای از آلمان، که در روسیه به کاتارینای بزرگ تبدیل شد)، در اساس این فضا را به دست آورد. همان کاری که پتر در دریای بالتیک انجام داد. اگر به این مساله بنگریم، آنگاه می توانیم بگوییم، این هشدار که پوتین می تواند بعنوان حرکت بعدی در دریا و منطقه بالتیک فعال شود، یک توهّم نیست. چرا که اگر دریای سیاه را به تعبیری بعنوان شانه چپ یک نقش آفرین امپراتورمآب بنگریم، که روسیه با تصورات امپریالیستی اش نمی توانست بپذیرد که این منطقه متعلق به روسیه نباشد و در آنجا اتحادیه اروپا، ناتو و یا هر گروه دیگری یا اردوغان نقش تعیین کننده داشته باشند، چنین وضعیتی در دریای بالتیک -که روسیه از زمان پتر قدرت برتر در آنجا بوده و اکنون دیگر نیست- به مراتب برای آنها موجب سرافکندگی است و با برون بوم (Exclave)[6] ای مانند کالینینگراد و دسترسی ناخوشایند از طریق سن پترزبورگ به دریای بالتیک، کار زیادی نمی تواند بکند. ازینرو او شروع خواهد کرد در آنجا جنگی ترکیبی (هیبرید) به راه اندازد. او در حال حاضر مشغول جنگ اطلاعاتی بر ضد دولت های بالتیک است. مثلا ناوگان سایه او در آنجا لنگرش را می اندازد تا ارتباط کابل اینترنتی را قطع کند. در استونی به اندازه کافی روس ها زندگی می کنند، بگونه ای که می تواند به آنجا تجاوز کند به این بهانه که می خواهد از آنان در برابر بیگانه شدن و یا هر چیز دیگری محافظت کند.

البته بنظر من در عمل با پایان جنگ اوکرایین، نه درگیری بر سر دریای سیاه پایان خواهد یافت و نه می توان مانع از آن شد که پوتین در دریای بالتیک فعال شود.

به این ترتیب فصل فروپاشی قابل پیش بینی این نظم قاعده-محور به پایان خود رسیده است. این نظم فروپاشیده است.

نکته دیگر: جنگ اوکرایین و جنگ در خاورمیانه. می توان گفت، هنگامی که یک نظم جهانی در حال زوال است و خطوط چهره یک نظم جدید بسیار آهسته ترسیم می شوند، آنگاه جابجایی صندلی ها در مقیاس بزرگ شروع می شود. البته این یک بهگویی (حسن تعبیر) است. در واقع باید گفت پرت کردن صندلی ها صورت می گیرد. یا با استعاره دیگری می توان گفت همه جا فتیله بمب ها قرار دارند و در نزدیکی آنها با آتش بازی می شود. این روشنگر آن است که چرا ما تا حدی از سال ٢٠١٤ به این سو همواره با افزایش تنش های جنگی روبروییم. نه تنها جنگ های داخلی که به آنها عادت کرده ایم مانند جنگ هایی در آفریقا، بلکه جنگ های درست و حسابی بین کشورها که در آنها قدرت های بزرگ دخالت دارند. در چنین وضعیتی نیاز به یک قدرت است که مانع شود. اما چنین قدرتی دیگر وجود ندارد. زیرا با پایان مولفه تک قطبی، برخی ها می کوشند منطقه تحت نفوذ امپریالیستی خود را گسترش دهند یا از نو پدید آورند، که آنگاه در نظم جدید به مثابه مالکیت مشروع خود به رسمیت بشناسانند. در حال حاضر ما در چنین وضعیتی هستیم.

نگاه کنیم و ببینیم که در عربستان سعودی چه معامله ای خواهد شد [بین آمریکا و روسیه. م]، آنگاه برخی متصرفات روسیه -قطعاً توسط ایالات متحد آمریکا- به رسمیت شناخته خواهد شد، و در آنجا ما اروپاییان با این حال یک نقش کلیدی داریم. ببینیم!

خلاصه کلام، عملکرد روسیه در دریای سیاه یک عملکرد نوامپراتورمآبانه است. آنچه در این رابطه به روشنی قابل مشاهده و غیرقابل انکار است، هجوم ٢٣ فوریه ٢٠٢٢ به اوکرایین بود. و چین نیز. منظورم فقط یک نیم نگاه اش به تایوان نیست، بلکه نگاهش به کاربست قدرت مالی در چارچوب به اصطلاح استراتژی «جاده ابریشم نوین» در آسیای میانه، آفریقای جنوب صحرا[7]، در جنوب شرقی اروپا و نیز در جنوب آسیا است. چینی ها می گویند، ما خیلی خوبیم. ما پروژه های گوناگون زیرساختاری می سازیم. کشورها لازم نیست که هزینه های آنها را به ما بپردازند. اینها را به وام هایی ٩٩ ساله تبدیل می کنند، که آنگاه بر اساس مقروض بودن، چین این کشورها را از لحاظ سیاسی ٩٩ سال در دست خود دارد. این یک روش بسیار برازنده و ظریف تری برای ایجاد منطقه های تحت نفوذ است که کمتر هم بچشم می خورد، تا این که ابزار نظامی به آنجا فرستاده شود. ولی این نیز روشی است برای ایجاد منطقه تحت نفوذ.

اگر به ایالات متحد در سال های اخیر نگاه کنیم می توان گفت که گفته های ترامپ درباره کانال پاناما، درباره کانادا -که بهتر است پنجاه و یکمین ایالت آمریکا بشود- و درباره گرینلند، اینها نیز شکل هایی هستند که در آنها ادعاهای امپراتورمآبانه ابراز می شوند.

به گمان ام گرینلند بسیار مهم است. زیرا اگر یک گام به عقب بنهیم، ایالات متحد آمریکا یک بار در اروپا در سال ١٩١٧ حضور داشت و آنگاه پس از پایان جنگ جهانی اول از اروپا بیرون رفت، چون آمریکایی ها فکر می کردند که اکنون همه چیز روبراه شده. آلمانی ها دیگر مزاحمتی ایجاد نمی کنند. و ما نمی خواهیم خیلی درگیر امور اروپاییان شویم. به هر حال این موضع اکثریت در سنای آمریکا بود و منجر به آن شد که ایالات متحد آمریکا عضو جامعه ملت ها[8] نشود. پس از جنگ دوم جهانی به این نتیجه رسیدند که اصولاً به نفع مان نیست که از ساحل آن سوی اقیانوس پس بنشینیم. اگر می خواهیم امنیت داشته باشیم باید ساحل مقابل را هم زیر کنترل خودمان داشته باشیم. این اصل قدیمی ژئواستراتژیک است که شاید نخستین بار در نزد ژولیوس سزار، هنگامی که وارد بریتانیا شد، دیده شد. باید پرسید او آنجا دنبال چه بود؟ کنترل ساحل مقابل. بریتانیایی ها در سده ١٤ و ١٥ به جنگی نسبتاً درازمدت با فرانسه بخاطر کنترل ساحل مقابل پرداختند. این یک طرح نظری استراتژیک است که آمریکا پس از جنگ دوم جهانی در پیش گرفت، هم درباره اروپا و هم در رابطه با ساحل مقابل اقیانوس آرام، که آنجا شوربخت بودند که چیانگ کای شک (Chiang Kai-Shek) جنگ را به مائوتسه دون باخت و آنها از طریق حضور کوتاه سرزمینی در ویتنام جنوبی و کره جنوبی و سلسله جزیره مقابل ژاپن تا استرالیا، ساحل مقابل را کنترل کردند.

همواره این کار تا حدودی بعنوان ایجاد ائتلافی مبتنی بر مبناهای ارزشی تعریف شده است. اما اگر دقیق بنگریم، می توان گفت که این مساله حتی برای ناتو هم صدق نمی کرد. پرتقال تا سال ١٩٧٣ به گمانم هر چیز دیگری بود جز یک دولت حقوقی دمکراتیک. در مورد یونان هم نمی توان چنین گفت، دستکم بین ١٩٦٧ تا ١٩٧٤ . و درباره ترکیه نیز اصولاً نمی توان چنین چیزی را گفت، بلکه این کشورها در خط ژئوپلیتیکی مهم بودند تا به عبارتی روس ها یا شوروی ها را از دریا دور نگه دارند. و به شیوه ای شبیه به این و یا حتی بیشتر برای ساحل مقابل اقیانوس آرام صدق می کرد، جایی که به جز ژاپن و استرالیا، نمی توان گفت که دمکراسی در میان بود. ویتنام جنوبی و نیز کره جنوبی مدت بسیار بسیار طولانی استبدادها و دیکتاتوری های بسیار ظالمانه ای بودند. این نکته در مورد فیلیپین زیر سلطه مارکوس و غیره و غیره نیز صادق بود.

چرا اکنون ایالات متحد امکان آن را دارد که از اروپا دست بشوید. اینجا گرینلند وارد بازی می شود. گرینلند به تعبیری یک ناوهواپیمابر بسیار بزرگ است. ایسلند هم به زودی مطرح خواهد شد که برای تسلط بر اقیانوس اطلس لازم است، بدون اینکه هزینه ای برای حضور آمریکا در اروپا دربر داشته باشد. به این ترتیب، زمانی اجزای این پازل درکنار همدیگر قرار خواهند گرفت و این دیگر تنها آدم کمی خل وضع و عجیب مانند ترامپ نیست که این چیزها را می گوید، بلکه یک طرح نظری در پس آن قرار دارد. از اینرو می توان گفت که دوستان صلح خواه آلمانی، هنگامی که فریاد می زنند: «پوتین! پوتین! کمک! نجات مان بده!» -که گاهی در ایالت های جدید آلمان بگوش می خورد-، یا هنگامی که خود را جلوی پای ترامپ و ماسک و ونس می افکنند و به کمک آنان می کوشند در آلمان سیاست بورزند[9]، طرفداران فریب خورده یک سیاست امپریالیستی اند.

مسلماً می توان بطور مفصل به جنگ غزه پرداخت. در واقع در پس این مساله نبرد چندین دهه بر سر هژمونی در خاورنزدیک و میانه بین ایران، عربستان سعودی و مصر و ترکیه مطرح است. پرسش این است: کدام یک از آنان نقش تعیین کننده دارد. اگر ایرانی ها بمب اتم داشته باشند، عربستان سعودی هم می خواهد داشته باشد. آنها هر چه را که بخواهند می توانند بخرند، حتی بازیکنان فوتبال را. بمب اتم احتمالاً خیلی گرانتر از بازیکنان فوتبال نیست. آنگاه مصر هم می خواهد داشته باشد. و فکر می کنم خطر نمی کنم اگر بگویم حاضرم دستم را در آتش بگذارم[10]، که ترکیه هم می خواهد داشته باشد.

بنابراین اینجا هم با یک درگیری روبروییم که نیاز به کاردانی و دوراندیشی بسیار دارد تا بتوان تا حدودی رضایت ایجاد کرد و آنطور عمل نکرد که گفته شود، ما نوار غزه را از جمعیت کنونی اش خالی می کنیم و از آن یک قطعه ساحلی درست می کنیم که میلیونرهای دنیای غرب با کمال میل در آنجا تعطیلات خود را بگذرانند.

و اگر ادامه بدهم، آنگاه می توانم بگویم که جنگ های داخلی در آفریقا (سودان، کنگوی شرقی، لیبی) و حضور مزدوران روسی در منطقه ساحل صحرای آفریقا در یک فضای دارای اهمیت ژئوپلیتیکی زیاد، اگر پوتین برنده شود، چه پیامدهایی خواهد داشت؟ آیا خواهند گفت که این تنها حرکتی بود که یک بار فقط اتفاق افتاده، یا این که شی جین پینگ به این فکر می افتد که کاری که از پوتین برمی آید، من هم می توانم بکنم؟ تازه کار من کوچک تر است: تایوان!  یا اردوغان، تمام وقت، حدوداً یک دهه، یک سیاست نوعثمانی -یعنی سیاستی با جهت گیری به سوی امپراتوری عثمانی و مرزهای اش- را پیش می برد. اگر پوتین از درد شبح امپراتورمآبانه رنج می برد و می گوید در زمان امپراتوری تزارها، اینجا و آنجا متعلق به ما بود و من دوباره آنها را می خواهم داشته باشم، آیا می توان گفت: «اردوغان! به تو جایی را نخواهیم داد»؟ دشوار است. ترامپ مسلماً وقتی در برابر پوتین کوتاه بیاید، چنین چیزی را به اردوغان نخواهد گفت. یا یک جابجا کننده بالقوه دیگر، رییس جمهور صربستان ووچیچ، که کوزوو را بعنوان یک دولت مستقل نمی پذیرد و احتمالاً آن بخش از بوسنی و هرزگووین را که خودش را جمهوری صربسکا می نامد.

به این ترتیب رسیدن به یک صلح معین با اوکرایین، یک سلسله جنگ های دیگر در پی خواهد داشت. اروپا بازنده موقتی خواهد بود. این آخرین نکته صحبت من است. اروپاییان تا اندازه معینی به نکته های نادرستی تکیه کردند. آنها اعتماد داشتند که سناریوی بدترین حالت پیش نخواهد آمد، یعنی این بار هم مثل همیشه به خیر خواهد گذشت. بر این اتکاء کردند که همه چیز خوب پیش خواهد رفت. یا به بیانی نغزتر از سوی هابرماس می توان گفت شرایطی مساعد و سازگار فراهم خواهد بود.

اینطور می شود گفت: اروپا در خاورنزدیک، آنگونه که ژان آسلبرن [سیاستمدار و وزیر خارجه لوکزامبورگ. م] گفته «یک پول پردازنده، ولی نه یک نقش آفرین» (A payer but not a player) است. این را اخیرا هم مشاهده کرده ایم. ما نقش تعیین کننده ای نداریم. و توهّم یک میانجی و مذاکره کننده را داشتن، با فشار نهادهای یاری رسان بین المللی، تنها یک خیمیرا[11] بوده است. اروپاییان در واقع همیشه پول پرداخته اند، بدون این که در عوض چیزی دریافت کنند یا نفوذی داشته باشند. بنظر اینطور می رسد که چیزی شبیه این دارد در اوکرایین شکل می گیرد، که ترامپ فکر می کند می تواند با پوتین درباره پایان جنگ مذاکره کند و اروپاییان ارتشی از هلوت ها[12] را عرضه می کنند. بقول معروف ما باید بلوط ها را از آتش بیرون بیاوریم، چون آمریکایی ها آنجا کاری نمی کنند.

نتیجه این سیاست، از لحاظ موجودیتی متوجه اوکرایین و در نهایت اروپا خواهد بود، ولی هر دو هنگام مذاکره نقشی نباید ایفاء کنند. به اینها فقط نتیجه ای را که دو سرور با هم معامله کرده اند، ابلاغ می شود. این را می توان بعنوان مجازاتی برای آن دید که کمک اروپا و در نهایت آلمانی ها از فوریه ٢٠٢٢ تا کنون تغییر کرده است. در آغاز تنها عبارت از پنج هزار کلاه خود بود که با مشخصه های «خیلی دیر» یا «خیلی کم» از آن یاد می شد. چگونه می توانیم تصور کنیم که اروپاییان از یک «پول پردازنده» به یک «نقش آفرین» در این سیستم پنجگانه تبدیل شوند؟

نخست: آنها نیاز به یک عنصر هراس انگیز اتمی مشترک دارند. منظور فقط force de frappe [نیروی اتمی فرانسه. م] نیست. دکترین اتمی فرانسه تقریباً روشن است و تنها محدوده فرانسه را محافظت می کند و بس. ما نیاز به یک عنصر هراس انگیز اروپایی داریم که شامل کل اروپا شود. و روشن است که اگر چنین چیزی داشته باشیم، نمی توان گفت که اکنون ٢٧ کشور دوباره گردهم می آیند، با حضور اُربان و یا هر کس دیگر یا فیتسو[نخست وزیر اسلوواکی. م] و در این باره گفتگو می کنند، بلکه نیاز به فرماندهان کل داریم. چه کسی این فرماندهان کل را تعیین می کند؟ لهستانی ها، آلمانی ها و فرانسوی ها، ایتالیایی ها، طرف ناتویی، انگلیسی ها. ما در اینجا با مساله اصلی اروپا روبروییم. چرا که ناتو از این طریق کارآیی داشته که مشکل را برون سپاری کرده بود. فرماندهی کل همیشه با ژنرال چهارستاره آمریکایی بود، در اصل هیچگاه فرد اروپایی نبود. اروپاییان فقط می توانستند دبیرکل معرفی کنند. این به معنی آن بود که اجازه تصمیم گیری به ایالات متحد آمریکا واگذار شده بود. اینطور به ایالات متحد گفته می شد که  «خواهش می کنیم، ما به شما نیاز داریم، چون حافظه تاریخی ما و رقابت های مان چنان شدیدند که نمی توانیم سر این مساله توافق کنیم».

بنابراین اگر قرار است یک توانایی خودابرازی اروپایی بوجود بیاید، باید بر سر این مساله توافق کرد. مسلماً چنین توافقی نمی تواند از این طریق صورت بگیرد که گفته شود یک سیستم چرخان باید باشد. هر نیم سال یا یک سال یک بار، یک لهستانی، سپس یک آلمانی و بعد یک فرانسوی و سپس یک ایتالیایی و سرانجام یک انگلیسی و باز همه چیز از نو تکرار می شود. این مساله به نوعی سلسله مراتب درونی در اتحادیه اروپا منجر می شود که با از میان برداشتن اصل هم رایی آغاز می شود و شاید همچنین عضویت های مختلفی بوجود بیاید. عضویت هایی که با حقوق و مسئولیت های بیشتری همراه اند و عضویت هایی که از حقوق و مسئولیت های کمتری برخوردارند. این نکته امتیازهای خود را هم دارد. به این ترتیب شاید بتوانند بریتانیایی ها هم بی آنکه کابینه استارمر از هم فروپاشد، وارد شوند. این می تواند مشکل با برخی کشورها -مثل مجارستان- را هم حل کند که فکر می کنند می توانند مدام ارزش ها و قاعده های اروپایی را نقض کنند. سلسله مراتب داخلی، گونه های مختلف عضویت و تقویت حاشیه. ما بعنوان اروپا مسلماً نمی توانیم از این نکته سرباز بزنیم. از ترکیه گرفته تا مصر، (برای لیبی هنوز دورنما آماده نیست)، تونس، الجزایر، مراکش، باید چنین کشورهایی را جذب کنیم تا در برابر باجگیری آسیب پذیر نباشیم. در حال حاضر چنین هستیم. آنهایی که کمبود بودجه دارند به می گویند، ما به مهاجران می پردازیم، اما شما باید یک یا دو یا سه میلیارد دیگر به ما بدهید. آنگاه باید فکر کرد چگونه می توان این کار را با تعهد و با اطمینان و هزینه های پایدار انجام داد. این در مورد حاشیه. سپس روند فرآیند جبران عقب ماندگی فن آورانه و اقتصادی تحت رهبری برخی از کشورهای بزرگ باید در دستور کار قرار گیرد. در مجموع آلمان در این رابطه نقشی قاطع ایفاء خواهد کرد و اگر نکند، این روند کارآیی نخواهد داشت، زیر ما بیشترین میزان پول را می پردازیم و همچنین کشوری هستیم که در میانه قرار گرفته و بدون آن هیچ چیزی عملی نخواهد شد. به این ترتیب تقریباً روشن است که اگر یک اروپایی در راس فرماندهی نظامی باشد، ما یک اتحادیه اروپا و یک ناتوی کاملاً دیگری خواهیم داشت،. چگونه می توان چنین چیزی را تصور کرد؟

مثلث وایمار(یعنی پاریس، برلین، ورشو) بعلاوه ایتالیا و (در زمینه سیاست دفاعی) حتما بریتانیای کبیر، دارای نقش برجسته ای خواهند بود و به این ترتیب اروپای غربی، اروپای میانه، اروپای شرق میانه و جنوب اروپا نمایندگی می شوند. آنها می توانند سیاست امنیتی و خارجی را بعهده بگیرند که در حال حاضر بعهده کشورهای جداگانه است. و اگر کسی همراهی نکرد، حق اش است. در آنجا به خودی خود اصل اکثریت حاکم است، به این ترتیب مانع تراشی اُربان دیگر نقشی بازی نخواهد کرد. ما یک اتحادیه اروپای کاملاً متفاوت و یک ناتوی کاملاً متفاوت خواهیم داشت. و در سال های آینده شاهد آن خواهیم بود که آیا این سیستم موفق است یا نه. اگر موفق نباشد، آنگاه اروپاییان تنها امکان تصمیم گیری در این زمینه خواهند داشت که آیا اتحادیه اروپا از هم بپاشد یا نه. در پایان زمان یونکر[13] سندی تنظیم شد که در آن این گزینه ها آمده: احتضار، یا تغییر اساسی با هدف کارآیی خوب سیاسی -که آن وقت اتحادیه اروپایی از نوع دیگر خواهد بود-، اما این گزینه هم قابل تصور است که کشورهای بزرگ جدا شوند و اتحادیه اروپا فروبپاشد و کشورهای بزرگ برضد هم عمل کنند. نمی توان این را منتفی دانست. در ایالت های جدید آلمان [در شرق آلمان. م] برخی افراد هستند که می گویند پوتین از این جهت محبوب است که اگراو بتواند مرزها را جابجا کند، ما هم می توانیم این کار را بکنیم. آلیس وایدل [رهبر حزب نژادپرست آلترناتیو برای آلمان. م] می تواند چنین ایده ای داشته باشد و بگوید چرا که نه! وقتی دیگران می توانند چنین کنند، ما هم شاید سیلزی [واقع در لهستان امروزی. م] را بخریم یا نظیر آن.

همه اینها نشان می دهد که جهان در آشوب است. آشوب دایم یا نظمی از پنج کشور که بین خود تفاهم دارند و این نظم زیبایی نخواهد بود و ارزش ها در آن نقش بزرگی بازی نخواهند کرد. ولی این پنج کشور می توانند بین خود قاعده هایی را رعایت کنند که در مورد خودشان صادق است و آنها را اجرا کنند، چرا که در نهایت آنها بهره وران رعایت این قاعده ها هستند.


[1] این سخنرانی در شرایطی صورت گرفته که دولت سوسیال دمکرات در انتخابات شکست خورده و در دوره گذار انتقال قدرت به حزب پیروز دمکرات مسیحی است.

[2] جنگ‌هایی میان سال‌های ۱۶۱۸ و ۱۶۴۸ در اروپای مرکزی بودند که بیش‌تر در خاک امپراتوری مقدس روم رخ داد و در آن ابرقدرت‌های اصلی اروپا برای تثبیت قدرت و تعیین مرزبندی‌های جدید شرکت داشتند.

[3] مِنچ یک ورزش بازی رومیزی آلمانی است که مخترع آن فردی به نام یوزف فریدریش اشمیت است. نام منچ در ایران برگرفته از واژه نخست نام آلمانی این بازی یعنی Mensch ärgere Dich nicht به معنای «عصبانی نشو، بابا جان!» است که از یک صفحه بازی چهارگوشه با مهره های رنگی و تاس تشکیل می شود.

[4] آنتروپی از نگاه فیزیک دان ها، بی نظمی (آشفتگی) یا عدم قطعیت یک سیستم را بیان می‌کند. به تعریف دانشنامهٔ بریتانیکا، آنتروپی اندازه یک انرژی گرمایی سامانه بر حسب دمای واحد است که برای انجام کار مفید در دسترس نیست. از آنجایی که کار از حرکت مولکولی اجباری به دست می‌آید، مقدار آنتروپی نیز یک اندازهٔ اختلال مولکولی یا تصادفی بودن یک سامانه است. انتروپی در مقوله نظامات ژئوپلتیکی توسط سایل بی کوهن مطرح شده که به عقیده او هرچه سیستم ژئوپلتیکی بسته تر باشد آنتروپی افزایش و توانایی آن کاهش یافته و به نابودی تهدید می‌شود.

[5] دامِ توکیدیدس یا تلهٔ توکیدیدس ( Thucydides Trap)، اصطلاحی است که گراهام تی آلیسون، دانشمند علوم سیاسی آمریکایی، برای توصیف گرایش آشکار به جنگ؛ هنگامی که یک قدرت نوظهور، یک قدرت بزرگ را به عنوان یک هژمونی منطقه‌ای یا بین‌المللی تهدید می‌کند، رواج داد. این نام در درجه اول برای توصیف درگیری بالقوه بین ایالات متحد و جمهوری خلق چین ساخته شد و هنوز استفاده می‌شود. این اصطلاح بر اساس نقل بیانی از توکیدیدس مورخ و ژنرال نظامی آتن باستان است که می‌گوید: جنگ پلوپونز بین آتن و اسپارت به دلیل ترسی که اسپارت‌ها از رشد قدرت آتن می‌داشته‌اند اجتناب ناپذیر بوده‌است. گراهام آلیسون با حمایت از این تز، مطالعه‌ای را در مرکز علوم و امور بین‌الملل بلفر دانشگاه هاروارد انجام داد که نشان داد از میان ۱۶ نمونه تاریخی یک قدرت نوظهور رقیب قدرت حاکم، ۱۲ مورد به جنگ ختم شده‌است.

[6] بُرون‌بوم به یک منطقه جدا از مرز کشور گفته می‌شود؛ یعنی سرزمینی متعلق به یک کشور که در خاک یک یا چند کشور دیگر قرار دارد. یک برون‌بوم با خاک اصلی کشور خود ارتباط مرزی ندارد. از نظر جغرافیایی یک سرزمین درون‌بوم منطقه ای است که کاملاً توسط منطقه‌ای دیگر احاطه شده باشد، مانند کشور لسوتو که در دایره کشور آفریقای جنوبی قرار دارد. برون‌بوم نیز منطقه‌ای است که به‌واسطه منطقه‌ای دیگر از بخش اصلی خود جدا شده باشد.

[7]  آفریقای سیاه، آفریقای جنوب صحرا یا زیر صحرایی اصطلاحی است که برای مناطق جنوب صحرای بزرگ آفریقا به‌کار می‌رود. مرز صحرای بزرگ با مناطق سرسبزتر اصطلاحاً «ساحل صحرا» نامیده می‌شود و آفریقای سیاه در جنوب این «ساحل صحرایی» قرار گرفته‌است.

[8] جامعه ملت ها یا مجمع اتفاق ملت ها سازمانی میان‌دولتی بود که در دهم ژانویهٔ ۱۹۲۰ در پی کنفرانس صلح پاریس (که رسماً به جنگ جهانی اول پایان داد) تأسیس شد. بعد از جنگ جهانی دوم سازمان ملل متحد تأسیس و جایگزین جامعه ملل شد. اهداف این سازمان، چنان‌که در میثاق آن آمده است، جلوگیری از وقوع جنگ از طریق امنیت دسته‌جمعی، خلع سلاح، و حل اختلاف‌های بین‌المللی از راه مذاکره و حکمیّت بود. ۴۲ کشور عضو مؤسس جامعهٔ ملل بودند و حداکثر تعداد اعضای آن (از ۲۸ سپتامبر ۱۹۳۴ تا ۲۳ فوریه ۱۹۳۵) به ۵۸ کشور می‌رسید.

[9]  منظور مونکلر در اینجا حزب نژادپرست آ. اف.د است که در سیاست خارجی خود به طرفداری از روسیه می پردازد و در سیاست داخلی می کوشد به کمک ایلان ماسک و ونس و ترامپ به قدرت برسد.

[10]  زبانزدی است در آلمان که معادل سر جان شرط بستن است و نشان از اطمینان فرد به یک موضوع دارد، بطوری که حاضر است حتی دست اش را در آتش سوزان فروکند.

[11]  کیمیِرا یا خیمَیرا یکی از اسطوره‌های یونان باستان است که طبق افسانه‌های یونانی هیولای مؤنث به صورت نیمی پری و نیمی مار بوده است. او دارای سر شیر و بدن بز و دمی از سر مار است که از دهانش شعله‌های آتش بیرون می‌زند و گاهی نیز در هنر به‌صورت شیری که کلهٔ بزی شاخدار از پشت آن بیرون آمده نشان داده‌شده است.

[12]  جمعیتی در یونان باستان متشکل از بردگان. اینجا منظور سیاهی لشگر است.

[13]  ژان-کلود یونکر زاده ۹ دسامبر ۱۹۵۴سیاست‌مدار اهل لوکزامبورگ است. او از ۲۰۰۵ تا ۲۰۱۳ رئیس گروه یورو بود.

No Comments

Comments are closed.

Share