از سبزه زارها میآمد
هیچ گل یاسمنی را
نبوییده ،
بر تنه هیچ سرو و درختی
نام عشقی
حک نکرده بود .

از سبزه زارها میآمد
هیچ گل یاسمنی را
نبوییده ،
بر تنه هیچ سرو و درختی
نام عشقی
حک نکرده بود .
در صبح یک پاییز خزان
دریچه هواخوری
به حسرت نگاهش
باز و بسته شد .
به ساعتی بعد ،
اعدامش کردند .
No Comments
Comments are closed.