پا بپای لرزاندنِ دلها،
زلفکی آشفته می جنبید
بر پیشانی و چشم و ابروانِ
زیباچهر دختری
در نسیم آنسوی خیابان،
و گام به گام میخرامید
آن زیباروی چندان
عطرافشان و خندان
که به میهمانیِ
پایتخت آمده است.
—————————
ناآگاه از آنکه
شکارچیانِ شادی،
در کمین زیبایی،
دربدر درنده خو و هرزه چشم
درپی شکار در «گشت»اند،
و
از راه میرسند
از پیِ «ارشاد»
کلاغ سیاهانِ
مغنعه پوشِ کوردل،
درآغوشِ پوتین پوشانِ
کبود پیشانیِ
دست به سلاح
و تسبیه چرخان.
—————————
«وا مصیبتا» که ستونِ دین اشان
از نوسانِ زلفی
در خطر شد
و بخود لرزید
و برباد رفت
و باید که کاری کرد،
دستوری و یورشی
در پیکاری نابرابر،
و
بارِشِ نوکهای کلاغان است
بر چهرِ زیبارو،
کوبشِ مشتِ پاسداران است
بر سرِ او،
چنگ آنان
که میکِشند زلفها را،
لگدهایی که با زور
میچپانند در قفس او را.
—————————————–
همه و همه
چه آسان در برابرِ چشمِ
مردمان ترسیده و مسخ شده
و خود را از مهلکه
کنار کشیده،
که گاه تنها با دوربینهایشان
برایِ کاری هنری درتکاپویند،
و در سکوتِ آنهاست
که قفس براه میافتد
و زیباروی را
به مسلخ میبرند.
——————————–
آنگاه جهانی
از کُمای او میشنود
در تیک تاکِ ثانیه هایِ چشمبراه،
در طنینِ تپشهای او
که بلندتر و بلندتر
بگوش میرسند،
تا با انفجارِ واپسین بانگ اش
که از کُما در می آید،
به آسمان پرواز میکند.
—————————————-
و مردمان به کما رفته نیز
گویی بیدار میشوند،
با عذابی سنگینتر
بر وجدانها،
که باید آنرا خالی کرد
که گویا باید
«سکوت» را
اکنون شکست!
—————————————-
باز ماتمی دیگر
آه و سوزی،
داد و فریادی،
قال و مقالی،
که ما گویی
«هستیم»،
که در این دیارِ آتش زیرِ خاکستر
باز همچو نسیمی بوزند
تا در پس خاکسترش،
سرخی اش را نشان دهند
و خود از یاد نبرند،
و تا که قربانی دیگر
در راهِ خدایانِ تشنه ی زیبارویان
چشمبراه بمانند.
—————————————-
او که هنوز غنچه گلی بود
پرپرشد،
و پیرِ کفتارِ ضحاکِ زمان
که همزمان همه
در فریبی دیگر
چشمبراه مرگش بودند
تا فرجی باشد،
باز بپا میخیزد
تا با انگیزش ترحمی دیگر برایِ خود
پیروانِ تب آلوده
و «الله اکبر» گوی خود را
در هوایِ آلوده به نوحه و آیه و گریه
از هر وجدان انسانی تهی سازد،
آنان را بشوراند،
در محوِ هر پرتوی از زیبایی
هر آوایی از آزادی.
—————————————-
و منِ
دست به قلم اینجا،
در هر گوشه،
چه تنهایی، چه در جمعی
چه در زندان، چه در تبعید
چه در خانه، چه پستویی،
نشسته در برِ کُنجی، کناری،
فشارم ناخم بر زخم
که فریادم شود
شعرم،
که گویم
که منم «هستم».
…..
—————————————-
آمد به سحر در خواب
با زلف پریشانش
دادش که هشیارا
بربین تو لبخندم.
نه آن خنده است،
که زهرخندش،
شِگفتا گو، دریغاگو،
ترا گوید،
مرا گوید!!
نادر 18 سپتامبر 2022
No Comments
Comments are closed.