در ایدئولوژی آلمانی، مارکس تزی را پیشنهاد می کند که می توان آن را در چند گزاره کوتاه کرد: (1) ایده ها در روند اجتماعی آفریده می شوند؛ ایده های فرومانروا در یک جامعه، ایده های طبقه فرمانروا، ایده های فرمانروایی آن هستند؛ اما چون ما از شرایط پیدایش آن ها بی خبریم، آن ها خود را بعنوان چیزی طبیعی تحمیل می کنند… (2) مارکس مفهوم نوینی را -که یکی از «کشف های» اساسی اش است- متداول کرد که عنوان «فراساختار»، به معنای پیش فرض «ساختار» مدرن طبقه، برازنده آن است.
در ایدئولوژی آلمانی، مارکس تزی را پیشنهاد می کند که می توان آن را در چند گزاره کوتاه کرد: (1) ایده ها در روند اجتماعی آفریده می شوند؛ ایده های فرومانروا در یک جامعه، ایده های طبقه فرمانروا، ایده های فرمانروایی آن هستند؛ اما چون ما از شرایط پیدایش آن ها بی خبریم، آن ها خود را بعنوان چیزی طبیعی تحمیل می کنند.
به یاد بیاوریم که در متن های «دوره بلوغ» مفهوم ایدئولوژی به ناپدید شدن گرایش داشت. (2) من در جای دیگر استدلال کرده ام که در واقع، در کاپیتال بود که مارکس، برنامه ای این سان دربیان آمده را استادانه به کار برد و همزمان خصلت بسیار مساله دار آن را آشکار ساخت. در اینجا می خواهم فراتر رفته و نشان دهم که مارکس -بنابر واقعیت دستگاه تئوریکی که به کار برد- به طرح مسئله «ایدئولوژیک» در اصطلاح های بطور بنیادی جدیدی رهنمون شد. او آنجا مفهوم نوینی را -که یکی از «کشف های» اساسی اش است- متداول کرد که عنوان «فراساختار»، به معنای پیش فرض «ساختار» مدرن طبقه، برازنده آن است. او در آغاز کاپیتال، هنگامی که تاکید می کند که در زمان مدرن «برابری» هم زمان با آزادی به «پیش داوری عمومی» و به مرجع پرهیزناپذیرِ به وجود آمده در شکل جدید مناسبات فرمانروایی تبدیل شده، این پیش شرط را یادآور می شود. در واقع، بنظر می رسد که برپایه چنین درکی است ،که برخلاف عقیده عموم، مساله تولید ایدئولوژیک در دنیای مدرن در مجموع آن، باید مطرح شود.
اما به محض این که در این راه گام می نهیم، به بازبینی کل ساختمانی که توسط مارکس بنا شده، یعنی تئوری ساختار اجتماعی اش و هم زمان نقد ایدئولوژی اش، رهنمون می شویم. زیرا روند اجتماعی کلی که در آن تولید ایدئولوژیک در زمان های مدرن معین شده، بسیار بغرنج تر از آن است که او می اندیشید. «ساختار» اجتماعی که توسط او تشریح می شود -به معنای «شیوه تولید سرمایه داری» با «روبنا»ی دولتی لازمه آن- در واقع بطور پوشیده در مرزهای پارادیگم سنتی مدرنیته که پارادیگم دولت-ملت، یعنی ماتریس (زهدان) متافیزیک سیاسی مدرن است، جای دارد. بنابراین، در واقعیت، دنیای مدرن بعنوان کلیت فقط می تواند در مفهوم های «سیستم» (در برابر «ساختار») درک گردد: به عبارتی سیستم جهان، که یک تولید ایدئولوژیک کاملا متفاوتی به همراه می آورد در اولی منعکس شده، در آن رسوخ کرده و آن را بطور بنیادی منحرف می کند. به زبان رمزی «نژاد» دلالت بر «طبقه» دارد.
بنابراین، باید در کنار ایدئولوژی های «سنتی» دو نوع ایدئولوژی مدرن را متمایز کنیم. از یک سو، ایدئولوژی های «فراساختاری» که در برابر «اتوپی ها» در «میدان فراساختاری» جای دارند، و به این ترتیب توسط دوسویگی (آمفیبولوژی) که ناشی از تضاد ذاتی در ساختار طبقاتی است، بافتار مدنی ساخته ملت-دولت شکاف به وجود می آورد.
از سوی دیگر، ایدئولوژی «سیستمی» که به سیستم جهان سرمایه داری، یعنی بُعد دیگر بین المللی، امپریالیستی، استعماری و پسااستعماری و بربرمنشانه مدرنیته مربوط اند. ما می کوشیم ارتباط ها و تاثیرهای متقابل بین این سه شکل معاصر ایدئولوژی -یعنی سنتی، فراساختاری، سیستمی-، یا به عبارتی بین عمل ها و مبارزه های اجتماعی مربوط به آنها را مشخص کنیم (4).
جدول ایدئولوژی ها در برابر اتوپی ها در زمان مدرنیته
سنتی | مدرن های مدنی | مدرن های بربرمنشانه | |
ایدئولوژی ها | سکس گرایی
همجنس هراسی پدرسالاری |
ایدئولوژی های فراساختاری | ایدئولوژی های سیستمی |
اتوپی ها | اتوپی های (فراساختاری) |
با وجود این که ما یک دوره تاریخی معینی را مد نظر داریم، اما در اینجا به مفهوم کلی ایدئولوژی می پردازیم. مارکس نخست می بایست «روندتولید» را بطور عام تعریف کند، تا بتواند در برابر آن از «تولید خاص سرمایه داری» صحبت کند. (5) همین نکته در مورد «ایدئولوژی بطور عام»، که آلتوسر کوشید طرح آن را به معنای «جواب خواهی» ایجاد کند، صدق می کند.(6) کل مساله منوط به برقرار کردن رابطه بین این کلیت انسان شناختی و ویژگی «مدرن» است. مفهوم ایدئولوژی به همه کنش های متقابل عملی مربوط است، اما آنها را به پیچیدگی شرایطی، که یک قدرت اجتماعی در آن شکل می گیرد، ارجاع می دهد. ایدئولوژی این واقعیت را نشان می دهد که فرمانروایی به عنوان مناسبات سیاسی فقط در نسخه برداری پنداری از پذیرش یک ناقرینگی و یک اختلاف طبیعی بین افراد وجود دارد که نظم اجتماعی فرمانروا آن را به هماهنگی بین همه تبدیل می کند که بنابر آن هرکس آن طور که هست، شناخته می شود و آنچه که متعلق به او است، دریافت می کند. بنابراین بگونه ای همبسته شیوه ای از بازشناسی را مشخص می کند که مطابق آن سوژه اجتماعی به چالش کشیده و تشکیل می شود. به نظر من پارادوکس استیضاح ایدئولوژیک فراساختاری مدرن این است که از یک پیش فرض تقارن شروع می شود که با این وجود عدم تقارن (طبقاتی) را تغذیه می کند که مدعی است بر آن غلبه می کند. در این شرایط است که رابطه ای مساله برانگیز با اتوپی حفظ می کند.
ایدئولوژی های فراساختاری در برابر اتوپی ها
کاپیتال انتقادگر «ایدئولوژی بورژوایی» است. ایده مرکزی مارکس این است که «اقتصاددانان کلاسیک» یک اقتصاد بازار را -که آنچه در آن به واقع کارکرد دارد اقتصاد سرمایه داری است- توصیف و تئوریزه می کنند. اقتصاد بازار از مبادلات بین تولید و فرآورده های هم ارز تشکیل می شود. اما، مسئله اینگونه نیست: مسئله عبارت از استثمار است. این همان چیزی است که کلاسیک ها «بدون دیدن می دیدند»، زیرا نتوانستند «نیروی کار» مزدبر را بعنوان یک کالا تئوریزه کنند. در واقع، آنها تصور می کردند، آنچه مزدبر می فروشد، کار خود، با ارزشی که دارد، است و نه «نیروی کارش»، که باید استثمار شود. در واقع سرمایه داری زیر پوشش مبادله درست مانند سیستم های طبقاتی پیشین مبتنی بر یک روند اخاذی است. علاوه بر این، مبتکر یک نوآوری رادیکال نیز هست: هدف منطق آن بطور خاص تصاحب ثروت های مشخصی که برتری اجتماعی را دوام می بخشد (از قبیل کالاهای تجملی، منابع فرهنگی و نظامی) نیست، بلکه هدف آن بطور بی واسطه یک ثروت «انتزاعی» پولی است که گرایش به انباشتی نامحدود، بدون درنظرداشت عواقب آن برای مردم و طبیعت، دارد. این است آن هسته ای که کل تئوری مارکس براساس آن سازمان یافته و نقد ایدئولوژی فقط رویه دیگر آن است.
اگر این کلمه ها معنایی داشته باشند، به درستی مسئله اینجا عبارت از «ایدئولوژی بورژوایی» است. مارکس در پایان دومین بخش کتاب اول این موضوع را اینطور خلاصه می کند: «آزادی! برابری! مالکیت! و بنتام[1]!». اینک این جامعه خود را چنین می نمایاند: مانند کنسرتی از شریک های به ظاهر آزاد، برابر و معقول که خود را در یک نظم سیاسی به ظاهر دمکراتیک می یابند. لیبرالیسم باور به رابطه همبسته ای است که بدین ترتیب بین این دو ثبت فرضیِ آزادیِ تحقق یافته است: اقتصادی و سیاسی. مارکس در تئوری پردازی، بطور خلاصه کل ایدئولوژی مدرن را ترسیم می کند. بنابراین نقد ایدئولوژی فرمولبندی شده در کاپیتال را باید بطور جدایی ناپذیر بعنوان نقد اقتصاد و نقد سیاست درک کرد. این نقد، ماتریس هر ایدئولوژی به واقع «بورژوایی» که در مجموع بافت اجتماعی مدرن قابل تشخیص است، آشکار و پرده دری می کند.
مارکس اینجا در زمینه مفهومی که همان ایدئولوژی آلمانی است، باقی می ماند. او تنها در جزییات موضوع خود یعنی «شیوه تولید سرمایه داری» پیشرفت می کند. او در حالی که در سراسر کاپیتال لحظات مختلف ساختار یک جامعه سرمایه داری را آشکار می کند، می کوشد بصورت لازم و ملزومی نشان دهد که چگونه دیدگاه های عملی با موقعیت های گوناگون اجتماعی که این ساختارها تعریف می کنند و معیارهای ذهنی معینی، پیوستگی دارند.
این چنین است که او در آغاز کتاب سوم به روشنی نشان می دهد که چرا کارفرمایان سرمایه دار برای پراتیک خود نیازی به مفهوم های ارزش و اضافه ارزش تشریح شده در کتاب اول، که برای ساخت تئوریک «شیوه تولید سرمایه داری» ضروری است، ندارند. علم اقتصاد آنها، ابزار مفهومی ضروری برای پراتیک های علمی شان، کاملا برای بازنمودهای نوسان گر کافی است. به بیان دقیق، هیچ نیاز یا وسیله ای برای شناخت «استثمار» ندارد. در واقع این [علم اقتصاد] بعنوان علم پراتیک فردی سرمایه دار متمایل به جستجوی نرخ اضافه ارزش نبوده، بلکه متوجه نرخ سود است. هدفی که نه به مفهوم اضافه ارزش نیاز دارد و نه به مفهوم ارزش.
مارکس همچنین به شرایطی علاقمند است که تحت آن، در درک و تصور مزدبر می گنجد یا نمی گنجد که استثمار می شود.
بنگرید به فصل ده کتاب اول، به تحلیل مزدبری که رودررو با استثمار مفرطی، بیش از آن استثماری است که به چشم او می تواند «عادی» جلوه کند (8) و در فصل نوزدهم، توسعه طولانی نسبتا ناهماهنگ که به بررسی آنچه که بعنوان «علت های وجود شکل فوق العاده» نامیده می شود، اختصاص داده شده که بنابر آن رابطه مزدبری دقیقا مبادله گرانه بنظر می رسد.
مارکس در تمام این موارد توجه خود را بر چگونگی «تولید ایده ها» متمرکز می کند. او نخست شکل های ساختاری را شرح می دهد، یعنی رابطه واقعی بین طبقه سرمایه دار و طبقه مزدبر و سپس می پرسد شریکان که به شکل انتزاعی تعریف شده اند، در عمل چگونه این رابطه را تصور کرده و با آن برخورد می کنند. پاسخ این است: بعنوان یک رابطه مبادله گرانه -که در آن رابطه استثمار پنهان است- زیرا برای یک مبادله عقلانی کافی است قیمت کالاها را درنظر گیریم؛ همانطور که او پیش از این در تحلیل خود از فتیشیسم تاکید کرده است. برای این که سیستم کار کند، نیازی به نمودهای دیگر ندارد.
اما برای معرفی کردن موضوع مسئله ساز فراساختاری، مشکلی پیش می آید که از دیدرس تفسیرگران نمی گریزد (حتا اگر قادر به یافتن پاسخی برای آن نباشند): چرا باید بیان تئوری سرمایه، همانطور که دیدیم، با ظاهر، با ایده «اقتصاد سوداگری» ناب آغاز شود؟ چرا باید این پیش فرض «ایدئولوژیک» یک رابطه ناب مبادله گرانه، که کتاب سوم توضیح شرایط تعیینکننده آن را کامل میکند، نقطه آغاز ضروری شرح «علمی» آن باشد؟
دلیل آن بنظر من این است که مارکس در کاپیتال، تحلیلی ارائه می دهد که براساس آن این رابطه مبادله گرانه و به این ترتیب آزاد و عقلانی، تنها یک پدیده ظاهری ساخته شده نیست، که برای کارکرد این نظم اجتماعی کفایت می کند. این رابطه بطور موثر توسط سرمایه مطرح شده، اما بطور متناقضی بعنوان پیش فرض آن انگاشته شده است. هر چند این رابطه تولید می شود، با این حال باید از آن بیاغازیم؛ ازآنجایی که به عنوان پیش فرض در نظر گرفته می شود. اما این مفهوم متناقض «پیش فرض قراردادن»، ما را به بررسی دوباره همه ساخت تئوریک وامی دارد.
مارکس نخست می پنداشت می تواند بیان تئوری جامعه مدرن را از یک نقطه اساسی یعنی ساختار طبقاتی آغاز کند. یعنی از این واقعیت خام که برخی ها ابزارتولید را در اختیار دارند و دیگران بی بهره از این ابزارند و از این رو باید مزدبگیر شوند. او در جریان پژوهش های خود به تدریج کشف می کند که این امر ناممکن است. نمی توان از اخاذی اضافه ارزش، از ارزش اضافی، بدون برپاداشتن تئوری ارزش صحبت کرد. این بدان معنا است که از رابطه طبقاتی نیست که می توانیم به دنیای مدرن بیندیشیم، بلکه فقط از بازار، نه فقط بعنوان یک رابطه مبادله، بلکه بعنوان یک رابطه تولیدی ظاهرا عقلانی و معقول، که مفهوم ارزش موضوع بخش اول کتاب اول، بر اساس آن تعریف شده است؛ «عقلانی» در سطح اقتصادی و «معقول» (یعنی لیبرال) در سطح حقوقی-سیاسی. تئوری موسوم به «ارزش-کار»، تئوری کالایی مطرح شده در فصل اول، نظریه یک رابطه تولیدی ظاهرا جهانی بین تولیدکنندگان-مبادله گران است که خود را آزاد، برابر و معقول دانسته، یکدیگر را می شناسند و به چالش می کشند. مارکس یک چنین رابطه ای را نه بعنوان پیشاسرمایه داری (به مفهوم تولید در مقیاس کوچک فرضی)، نه بعنوان پیش فرض تاریخی، بلکه بعنوان پیش فرض درونی سرمایه داری که توسط آن مطرح شده، تلقی می کند.
البته این بدان معنا نیست که نقطه آغازین مارکس مانند قهرمانان لیبرالیسم ارزش های آزادی و برابری اند، ارزش هایی که به همه اجازه می دهند مسیر خود را در دنیایی بپیمایند که به این ترتیب عقلانی و پویا می شود. او نه به سپهر حقوق و ارزش ها می اندیشد، نه به ساختار واقعیت. او از داده هایی می آغازد که باید «فراساختاری» نامیده شوند. او با این نظم داستانی (اعلان و ادعای شناخت) می آغازد که ساختاربندی سرمایه داری را پیش فرض قرار می دهد، اما فقط در خود این ساختاربندی، در مناسبات طبقاتی که این ساختاربندی جعل می کند، قرار می گیرد. این همان چیزی است که اصطلاح نوواژگی (Neologism) پیشنهادی «فراساختار» اینجا بر آن دلالت می کند.
یادآوری می کنیم که مفهوم «فراساختار» [روبنا] که برای نهادهای ویژه ای مانند نهادهای دولتی بکار می رود برای بیان آنچه که اینجا مطرح است، مناسب نیست. (9) «فرا» بر نظم برتری که استوار بر یک پایه، یک «پایه» (اقتصادی) است، دلالت دارد. «ماورا» [متا] از نظر مارکس به سطح انتزاعی تری اشاره دارد، که در جای نخست باید به آن اندیشید. به این معنا، این نوواژگی به هیچ وجه قصدی جز درنظر گرفتن رویکرد مارکس و روشن کردن حقیقت آن ندارد. این نوواژگی می کوشد نشان دهد که چگونه در کاپیتال، یعنی در کامل ترین مرحله تئوری پردازی مارکس، مسئله ایدئولوژی، که حتی در فقدان مفهوم، فعال باقی می ماند، در بافت جدیدی قرار می گیرد که مضمون آن را معین می کند و آن را در ارتباطی دقیق تر با ساختار اجتماعی که مشخص کننده آن است، دیالکتیکی می سازد.
در واقع بخش اول کتاب اول به این وهم انتزاعی سوداگری اختصاص دارد که به گفته مارکس می توان بر این پایه، آن نظم اجتماعی که او آن را سرمایه داری یا مدرن می نامد، درک کرد. مارکس روشن می کند که «واقعیت» فقط براساس «وهم» نظم عقلانی جهان شمول تولید کالا بین شریک های آزاد و برابر درک می گردد. فراساختار، به ترتیبی بر ساختار فرمانرواست، به دور از آن که یک شکل ساده ذهنی (بازنمود نهادهای زیر مدیریت فراساختاری) باشد که در حالی که آن را پنهان می کند، فرضا با آن «مطابقت» دارد. زیرا تنها بر اساس آن می توان به دنیای «واقعی» ساختار اندیشید. این چیزی است که مفهوم عام ایدئولوژی به تنهایی آنرا آشکار نمی سازد. چنین است انقلاب تئوریکی که روی «ایدئولوژی کالایی» به وجود آمده است و به این ترتیب در آغاز، در موقعیتی فراساختاری، بعنوان جایی که باید از آن به جهان «واقعی» اندیشید، قرار می گیرد. همچنین به این دلیل لازم است که به ایدئولوژی مدرن براساس ماوراء ساختار اندیشید که البته خود آن به عنصر ایدئولوژیک کاهش پذیر نیست.
می دانیم چگونه این تحلیل مارکس را از تئوری بازار، موضوع بخش اول، به تئوری سرمایه، یعنی موضوع بخش سوم رهنمون شد. این ادعای برابری، آزادی و عقلانیت که مناسبات بازار گواه آن است، هرگز وجود نداشته است، جز در شرایطی که آن را به ضد خودش برمی گرداند.
[1] مارکس در کاپیتال این مفهوم ها را چنین در پی هم می آورد: «آزادی، برابری، مالکیت و بنتام» (مجموعه آثار مارکس و انگلس، ج. 23، ص 189). به جای «عدالت» اینجا از «بنتام» استفاده شده است. مارکس منفعت گرایی (Utilitarism) جامعه بورژوایی (نظریه بنتام) را چنین خصلت نمایی و نقد می کند: تحت شرایط آزادی و برابری حقوق و مالکیت خصوصی تضمین شده توسط دولت، شهروندان تنها به فکر تامین خود بوده و سود فردی، امتیازهای ویژه خود و منافع شخصی خود را دنبال می کنند و درست از این راه مزیت متقابل، سود عمومی و منافع کل را تحقق می بخشند. بدین سان شهروندان -بنابه نظر بنتام- از این طریق که رفتار «منفعت جویانه» دارند، عدالت را واقعیت می بخشند.
No Comments
Comments are closed.