خطر از راست؟
رینهارد کوهنل
برگردان: آرش برومند

18.04.2021

نیروی راست از نظر سیاسی به چه معنی است؟ و دومین پرسش در رابطه با نولیبرالیسم است. جنبشی که خود را لیبرالیسم و یا حتی از جنس نوی آن می نامد، چه ربطی به نیروی راست افراطی دارد؟
از دیدگاه سیاسی دست راستی به آن گونه ایدئولوژی ها و آن شکل هایی از سیاست گفته می شود که متکی بر یک اصل اند و آن این اصل است که انسان ها و گروه های انسانی نه تنها در سرشت شان نابرابرند بلکه از لحاظ ارزشی نیز یکسان نیستند

 

نیروی راست از نظر سیاسی به چه معنی است؟ و دومین پرسش در رابطه با نولیبرالیسم است. جنبشی که خود را لیبرالیسم و یا حتی از جنس نوی آن می نامد، چه ربطی به نیروی راست افراطی دارد؟ این ها دو پرسشی هستند که ما پیشاپیش به آنها باید بپردازیم تا بتوانیم میدان مورد بحث را بصورت دقیق تر پرتوافشانی کنیم.

از دیدگاه سیاسی دست راستی بودن یعنی چه؟

از دیدگاه سیاسی دست راستی به آن گونه ایدئولوژی ها و آن شکل هایی از سیاست گفته می شود که متکی بر یک اصل اند و آن این اصل است که انسان ها و گروه های انسانی نه تنها در سرشت شان نابرابرند بلکه از لحاظ ارزشی نیز یکسان نیستند؛ بنابراین ملت ها از دید ارزشی نابرابرند، نژادها ارزش نابرابر دارند و طبقه های اجتماعی نیز ارزش نابرابر دارند و دو جنس آدمی نیز از ارزش نابرابر برخوردارند. ایده و تصور پایه ای نابرابری ارزشی گروه های انسانی، پایه آن چیزی را تشکیل می دهد که آن را راست سیاسی می توان نام نهاد.

نتیجه آن است که واقعیت می بایست به گونه ای ساخته شود که آنانی که دارای ارزش «برتر»اند، واقعا در بالا قرار گیرند و آنانی که دارای ارزش «پست تر»اند، در پایین قرار بگیرند. این مساله شامل شکل دهی دولت، شامل  شکل دهی جامعه و نیز شکل دهی مناسبات بین المللی می شود. واقعیت می بایست به گونه ای شکل داده شود که به ظاهر «پرارزش» ترین ها واقعا هم تسلط داشته باشند و به ظاهر «کم ارزش» ترین ها در پایین قرار گرفته و گوش بفرمان باشند.

پیش از آن که این بحث را ادامه دهم، لازم است اینجا نگاهی به پرسش دوم بیاندازیم، چون ممکن است غلط انداز بنظر آید که ما در سطر دوم نولیبرالیسم را فرمولبندی کرده ایم. پس باید این دو در پیوندی با هم قرار داشته باشند، در پیوند با مساله خطر از راست.

این کافی نیست که وقتی واقعیت های سیاسی و اجتماعی را تجزیه و تحلیل می کنیم، فاکت ها را برشمریم یا این که برخی رخدادها را بازگو کنیم. بخش بزرگی از علم تاریخ کار دیگری جز این نمی کند که رویدادها را بازگو می کند، اما از بازگویی رویدادها هیچ چیزی حاصل نمی شود. ازینرو یکی از مهم ترین پیش فرض های من این است که دانش تنها موقعی مطرح است که در برشماری یا بازگویی فاکت ها درجانزنیم، بلکه درباره مناسبات علت و معلولی پرسش طرح کنیم. یعنی وقتی پرسشی مورد بررسی قرار می گیرد، بررسی شود، چه علت هایی بودند و یا هستند که به نتیجه های معینی منجر شده یا خواهند شد، یعنی مناسبت سببی باید آشکار شوند. و در همین رابطه روشن می شود که چرا ما در ارتباط با مساله خطر از راست در آن واحد این پرسش را می توانیم مطرح کنیم که شاید این خطر با نولیبرالیسم بعنوان ایدئولوژی و سیاست ارتباط دارد.

نولیبرالیسم آن ایدئولوژی و آن سیاستی است که می گوید آزادی بازار، آزادی رقابت و آزادی حرکت سرمایه می بایست بطور قطع و یقین تضمین شود و محدود کردن آن مجاز نیست.

تضمین آزادی رقابت یعنی این که راه برای منطق رقابت واقعا گشوده شود و این منطق آن گونه که می دانیم عبارت از آن است که هر که نیرومندتر است امر خود را به پیش می برد و روی دوم این نکته را نیز باید به آن افزود که هر که ضعیف تر است به حال خود رها می شود. این منطق و همچنین معنای رقابت است که ضعیف ترها واقعا به حال خود رها شوند. به این ترتیب نولیبرالیسم آن ایدئولوژی و سیاستی است که می کوشد این اصل را با همه پیامدهای اش اجرا کند.

حال پرسش کماکان این است که این مساله چه ربطی به پرسش اول ما یعنی خطر از راست دارد. ارتباط از این قرار است که در چنین جامعه ای، اگر واقعا اینگونه شکل یافته باشد که آزادیِ رقابت تضمین شده و قوی ترها امر خود را به پیش می برند و ضعیفان به حال خود رها می شوند، این امر برای میلیون ها انسان، تجربه زندگی روزمره ای را شکل می دهد که واقعیت اجتماعی، مُهر و نشان ظلم و ستم را برخود دارد. یعنی میلیون ها انسان هر روز تجربه می کنند که چنین چیزی واقعا حقیقت دارد که قوی ترها امر خود را به پیش می برند و ضعیفان به حال خود رها می شوند.

چنین تجربه روزمره ای مرتب به صورت قابل لمس، تایید می شود. در اینجا می خواهم آنچه را که قابل لمس است توسط برخی داده های ساده یادآوری کنم. ابتدا بُعد جهانی آن را در نظر بگیریم. سالانه بر روی کره زمین، حدود 60 میلیون انسان از گرسنگی می میرند. هر سال 60 میلیون نفر! یعنی در عصری که دانش و امکاناتی که ما در اختیار داریم، برای ممکن ساختن یک زندگی درخور برای انسان های این سیاره کفاف می دهد، واقعیت چنان ترتیب داده شده که هر سال 60 میلیون انسان از گرسنگی جان می دهند. 2 میلیارد انسان ناگزیر به زندگی در زیر خط فقراند و 230 نفر از ثروتمندترین افراد در این جهان، ثروت شان بیش از 2/5 میلیارد نفر افراد پایینی جامعه جهانی است.

ثروت در جهان به این صورت تقسیم شده است. این نکته با منطقی که پیش از این توضیح دادم، مربوط است، یعنی شکوفاییِ آزادِ این اصل است که قوی ترها بدون قید و شرط می توانند امر خود را پیش ببرند. اینها برخی داده ها در مقیاس جهانی بودند. حال اگر این مساله را در سطح پایین تری بنگریم که در آلمان قضیه از چه قرار است، می بینیم که در آلمان، در سی سال گذشته، آن بخش از مردم که به زیر خط فقر رانده شده اند، مدام زیادتر شده، (سال به سال) و همزمان شمار میلیونرها و میلیاردرها در آلمان طی سی سال گذشته، سال به سال بیشتر شده است. یعنی ما شاهد قطب بندی مطلقا آشکار اجتماعی هستیم که در پیوند با این است که در مقیاس جامعه آلمان فدرال اصل رشدِ آزاد رقابت و رشدِ آزاد قانون های بازار بر واقعیت سیاسی و اجتماعی چیره است.

یک نکته دیگر را هم در این رابطه باید گوشزد کرد که شامل مناسبات بین المللی می شود. ملت های بزرگ در رقابت بین المللی نیروی خود را متوجه چیرگی بر قوم ها و ملت های دیگر می کنند. این نکته از میانه سده نوزدهم جلوه پیدا کرده است؛ آن هم با تمام شدت، بگونه ای که نیرومندترین ملت ها و کشورها -یعنی ملت های امپریالیست بویژه در اروپا و ایالات متحد- در آن دهه ها به جنگ های استعماری با حداکثر خشونت و سمتگری بر ضد قوم های آفریقایی، آسیایی و آمریکای لاتینی دست زدند. آنان را به زیر یوغ کشیدند. ثروت های این قوم ها، مواد خام، بازارها و نیروهای کار آنها را به زیر فرمان خود درآوردند و صاحب شدند. منطق آزادی رقابت همزمان به معنی آزادی راه اندازی جنگ برضد کشورها و ملت های دیگر نیز هست. و پس از این که جنگ هایی بر اساس این منطق به راه انداخته و ملت ها به زیر فرمان درآورده شدند، کشورهای پیروزمند امپریالیستی در برابر این پرسش قرار گرفتند که چه کسی درون این میدان امپریالیستی باید مسلط باشد.

پس به این ترتیب در سال 1914، کشورهای امپریالیستی که تا آن موقع پیروز بودند، برضد همدیگر به رزمگاه رفتند و کشورهای اروپایی را به کشتارگاه فرستادند؛ با تلفاتی بیش از 10 میلیون نفر و بیش از 10 میلیون نفر ناقص و معلول. پس از آن با یک وقفه نسبتا کوتاه مدت، بیست سال بعد این جنگ را ادامه دادند، این بار با 60 میلیون کشته. این پیامد آن چیزی است که در همین فرمول ساده رشدِ آزاد قانون هایِ بازار و رشدِ آزادِ رقابت در سده نوزدهم تبلیغ و آموزش داده شده بود.

در اینجا کوشیدم به این موضوع اشاره ای کنم که این آزادیِ رقابت برای مناسبات اجتماعی در کشورهای اروپایی چه معنایی داشته. میلیون ها نفر بیکار شدند، میلیون ها نفر دچار ترس از آینده خود و این که آیا اصولا آینده ای مطمئن می تواند وجود داشته باشد، شدند. و نیز در بین افراد نگران و قربانی این وضعیت، این پرسش به میان آمد که -با توجه به این که ثروت های بزرگی در این کشورها موجود است- چه کسی مسئول این وضعیت نکبت بار است؟ و برای رهایی از این نکبت چه می توان کرد؟

اینجا خیلی زود به این موضوع برمی خوریم که راست افراطی از آن نیروهایی است که برای این مشکلات واقعا موجود و نگرانی ها و پرسش های واقعا موجود، به واقع -دستکم به صورت ظاهری- پاسخ هایی دارد. اگر به فاشیسم رو به رشد پس از پایان جنگ اول جهانی فکر کنیم (در ایتالیا، آلمان، اتریش، اسپانیا و کروآسی)، آنگاه می بینیم که فاشیسم خود را در برابر توده های ترسان ای که در پی راه خروج می گردند بعنوان نیرویی می نمایاند که:

نخست- مقصران را نام برده و نشان می دهد

دوم- راه برون رفت از مشکلات را نشان می دهد

پاسخی که آنها دادند نسبتا ساده بود: مقصر همه این بدبختی ها و فلاکت میلیون ها انسان، مثلا در آلمان، اتحادیه های کارگری، کمونیست ها و یهودیان بودند. این خلاصه پاسخی بود که فاشیسم به این پرسش ها داد.

پیشتر گفتم که راست سیاسی بر اساس این اصل و این باور محکم بنا شده که ارزش گروه های مختلف انسانی، بسیار متفاوت است. و این اصل اکنون به مناسبات میان ملت ها نیز سرایت داده می شد. نتیجه آن بود که: „ما آلمانی ها و یا ما فرانسوی ها، یا انگلیسی ها، انسان هایی از نوع بویژه ارزشمندی هستیم. و به همین دلیل حق داریم که در برابر ضعیف ترها، «ملت های کم ارزش»، رفتار متناسبی از خود نشان دهیم“.

با یک نقل قول می خواهم شکل های افراطی ای را که این مساله می تواند به خود بگیرد، نشان دهم. ولی معتقدم که این باور پایه ای نژادپرستانه، محدود به آلمان یا فاشیست های آلمانی نبود، بلکه باور پایه ای همه قدرت های امپریالیستی، مانند انگلستان، هلند، اسپانیا، ایالات متحد آمریکا، ایتالیا و غیره بود که ملت های دیگر را به زیر یوغ خود درآورده بودند. نقل قول های بسیار جالب توجهی از چرچیل وجود دارند که او به روشنی و با پیگیری تمام در بستر این نژادپرستی قرار داشت. آنچه که مربوط به ایالات متحد آمریکا می شود، نیازی به گفتن ندارد. در آنجا کار با کشتار ساکنان بومی آغاز شد و سپس با یک سلسله جنگ های شدید ادامه یافت و از راه به بردگی کشیدن میلیون ها انسان در کشور خودشان، تقویت شد.

با این حال می خواهم اینجا نقل قولی از منبع فاشیسم آلمان برای تان بخوانم. زیرا فاشیسم آلمان، -بنظرم مجاز است بگوییم-، آن نیرویی است که واقعا با پیگیری فوق العاده، چیزی را فرمولبندی می کند که مشخص کننده این نژادپرستی است. گفته ای از هاینریش هیملر، عالی ترین فرمانده «اِس اِس»، را نقل می کنم که در سخنرانی مشهوری در برابر تمامی رهبران «اِس اِس» در اکتبر 1943 به زبان آورد: «این که آیا مردمان دیگر در رفاه به سر می برند یا از گرسنگی هلاک می شوند تنها تا آن حد برای ام جالب است که ما به آنان بعنوان بردگان فرهنگ مان نیاز داریم. چیزهای دیگر برای ام اهمیتی ندارند. همینطور اگر هنگام کندن خندق ضدتانک، ده هزار زن روسی از شدت ضعف از حال بروند یا نه، فقط تا آنجا برای ام اهمیت دارد که خندق ضدتانک برای آلمان به پایان برسد… ما آلمانی ها که در سراسر دنیا تنها کسانی هستیم که برخورد درستی با جانوران داریم، در برخورد با این جانوران انسانی هم برخورد درستی خواهیم داشت».

فکر می کنم که این منطق و نهایتِ باورِبنیادینِ نژادپرستانه است که به روشنی تمام فرمولبندی شده و هسته اصلی آن این است که گروه های مختلف انسانی -و در این مورد مشخص قوم ها و ملت های مختلف- از دید ارزشمندی شان با تفاوت بسیار زیادی درنظر گرفته می شوند.

هنگامی که درگیری ها در آلمان در پایان دهه 1920 تشدید شد این پرسش مطرح شد که چگونه می توان راه برون رفت از این وضعیت فلاکت بار را که میلیون ها انسان گرفتار آن بودند، پیدا کرد. در این هنگام افراد با راه حل های ایدئولوژیک و سیاسی فاشیستی روبرو شدند مبنی بر نابود کردن عناصر مزاحم که عبارت بودند از کمونیست ها، فعالان سندیکایی و یهودیان. در این هنگام یک طرح (کانسپت) سیاسی و ایدئولوژیک ایجاد شد، که ما در برخورد با آن می بایست هشیارانه برخورد کنیم، چون ممکن است که در زمان حاضر گرایش های مشابهی دوباره شکل بگیرند.

از میانه دهه 1920 در نزد آنهایی که در آلمان صاحب بزرگ ترین سرمایه ها بودند، طرح هایی شکل گرفتند که چگونه می توان بر این بحران غلبه کرد و همچنین چگونه می توان حریف فروماندگی و نارضایتی بخش های بزرگ مردم شد. نخستین پله آن شد که در رهبری نیروی نظامی رایش، در سال 1926 یک برنامه جنگی طرح ریزی شد که صاف و ساده می گفت آلمان می بایست جنگ آینده را در دو مرحله انجام دهد. در مرحله نخست مساله عبارت است از تصاحب رهبری در قاره اروپا. وقتی موفق شدیم، آنگاه با قدرت های آنگلوساکسون بر سر حاکمیت بر دنیا نبرد خواهیم کرد. یعنی جنگ، کاربرد خشونت بر ضد خلق های دیگر و نیز برضد همه خلق های اروپایی همسایه، اینک بعنوان طرحی برای حل بحران مطرح شد. به این ترتیب به مردم آلمان نیز نشان داده شد، که قدرت جنگی و سیاست جنگی ضامن آینده ملت آلمان است. یعنی به ملت آلمان چنین وعده داده شد که اگر ما از لحاظ نظامی به اندازه کافی نیرومند باشیم و بتوانیم اروپا را زیر سلطه خود درآوریم، آنگاه هیچ آلمانی ای دیگر نباید نگران آینده اش باشد. آینده آلمانی ها و خانواده های شان نسل اندر نسل تامین خواهد بود. بنابراین راه حل آنان عبارت از این بود: جنگ بمثابه تامین آینده اجتماعی، جنگ بمثابه ابزار حل مشکل. در سال 1931 رییس اتحادیه صنایع رایش آلمان، یعنی نه یک شرکت منفرد یا یک شرکت بزرگ، بلکه سخنگوی کل سرمایه های آلمان، در یک سخنرانی، بار دیگر تضمین راه حلِ آینده آلمان را دقت می بخشد. اینجا از او نقل قول می کنم: «آنچه که ما به آن نیاز داریم عبارت است از یک فضای بزرگ اقتصادی اروپایی از بُردو تا اُدسا». یعنی از اقیانوس اطلس تا دریای سیاه. در سندی یافتم که برخی از افراد نزدیک به او، از این گفته وحشت کرده و گفتند که این بنظر زیاد می رسد و ممکن است از سوی اتحاد شوروی بمثابه حمله به این کشور فهمیده شود. در پاسخ به این گفته ها، رییس اتحادیه صنایع رایش آلمان در سخنرانی بعدی اش فرمولبندی کمی متفاوت تری را انتخاب کرد و گفت: «آنچه که ما به آن نیاز داریم عبارت است از یک فضای بزرگ اقتصادی اروپایی از بُردو تا صوفیه». یعنی تا دریای سیاه، اما نه تا حد اُدسا در شرق.

راه حل های نیروهای حاکم در آلمان در پایان دهه 1920 و آغاز دهه 1930 چنین ابعادی را دربرمی گرفتند. و سپس این راه حل ها به برنامه های جنگی فاشیستی ختم شدند.

طرح حل بحران ها تاکید دیگری هم داشت که به آن بصورت جداگانه باید اشاره کنم. یادداشتی از اتحادیه صنایع رایش آلمان که آن هم مربوط به سال 1931 است وجود دارد، با عنوان «فراز یا فرود». آنچه در این یادداشت آمده را با واژگانی ساده چنین می توان بیان کرد: این هزینه های امور اجتماعی و این دولت اجتماعی، بسیار گران تمام می شود و باید آن را حذف کرد، چون مانع از آن می شود که آلمان در رقابت بین المللی به قدرتی واقعی بدل شود. بنابراین برنامه عبارت از این است -و به همین صورت نیز به اجرا درآمد- که:

نخست– دولت اجتماعی می بایست نابود گردد. بر خواسته هایی که کارگران و کارمندان و قشرهای محروم اجتماعی مرتب مطرح می کنند، که پیرامون حقوق اجتماعی و خواسته های اجتماعی دور می زند، می بایست نقطه پایان گذاشته شود.

دوم- دمکراسی بعنوان شکل سیاسی می بایست نابود شود، زیرا به قشرهای اجتماعی پیشگفته امکان می دهد که به خیابان ها آمده و برای حقوق اجتماعی و سیاسی -پرورده ی ذهن شان- مبارزه کنند، بسیج کنند و اجتماع را ناآرام کنند. آنچه که به آن نیاز است شکل حکومتی دیکتاتوری است.

سوم- سندیکاها بعنوان نیروی اجتماعی می بایست نابود شوند. قابل تحمل نیست که این سازمان هایی که میلیون ها نفر هموند دارند، صاحب توانایی هایی شوند که در کارخانه ها، در خیابان ها و در مجمع های عمومی، برای حقوق گروهی اجتماعی خود مبارزه کنند.

و این هر سه با شدت هر چه تمام در هفته ها و ماه های بعدی تحقق یافتند.

حال اگر پرشی به زمان حاضر کرده و بپرسیم: آیا ممکن است شباهت هایی در موقعیت های اجتماعی، در رابطه با مشکلات و نیز در درگیری های سیاسی و اجتماعی وجود داشته باشد؟ مایل ام دو عنصر را بصورت ویژه برشمرم. این نظر هم در سیاست پارلمانی دست راستی و نیمه دست راستی و نیز اتحادیه های بسیار بزرگ روبه افزایش است که تحریکات دایمی سندیکاها برای اقتصاد آلمان بسیار زیان آور است. و باید با جدیت اندیشید که به آزادی تحرک سندیکاها و فعالیت شان بگونه ای لگام زده شده و این فعالیت ها محدود شوند. این ها تازه نظریات نسبتا خوددارانه ای اند که من آن را نقل کردم. سخنگوی اتحادیه کارفرمایان جوان، 14 روز پیش به روشنی تمام گفت: سندیکاها را باید ممنوع کرد! و گرنه تثبیت اقتصادی کشورمان از دست مان درمی رود.

مبارزات اجتماعی در این جبهه صورت خواهند گرفت. پیشتر گفتم که یک عنصرِ به اصطلاح «استراتژیِ چیرگی بر بحران» در دهه های 1920 و 30 عبارت بود از پیشنهاد حاکمان -در این مورد مشخص حکومت فاشیستی- به مردم آلمان مبنی بر این که: „ما آماده ایم بخاطر شما یک جنگ بزرگ به راه اندازیم. تا شما آینده مطمئنی داشته باشید“. اما قانون اساسی آلمان فدرال چنین «تکلیف»ای را ممنوع اعلام کرده است. و منشور سازمان ملل متحد این مساله را با شدت بیشتری ممنوع کرده. و برای اطمینان کامل نسبت به این قضیه، جمهوری فدرال آلمان یک تکمیلی بر قانون جزا نوشته و در ماده 88a در تکمیل این جمله که در قانون اساسی آمده «برنامه ریزی و اجرای یک جنگ تهاجمی ممنوع است»، به روشنی فرمولبندی شده که «با این حال اگر کسی مرتکب چنین جرمی شود -(یعنی برنامه ریزی و اجرای یک جنگ تهاجمی)- مجازات آن حبس ابد و یا دستکم 10 سال زندان خواهد بود». این وضعیت حقوقی است، هم بر اساس حقوق بین الملل و هم بر اساس قانون جمهوری فدرال. برنامه ریزی و اجرای یک جنگ تهاجمی بر اساس حقوق بین اللمل یک جنایت جنگی محسوب می شود و بر اساس حقوق ملی، نقض قانون اساسی. حال باید در این باره کمی صحبت کنیم که چگونه امکانپذیر شده که شمار زیادی از کشورهای بزرگ، دست به جنگی زده که به روشنی این اصل سازمان ملل، منشور سازمان ملل را نقض کرده اند. برای برشمردن نمونه هایی می توانیم با نخستین جنگ در خلیج فارس شروع کنیم، جنگ یوگوسلاوی و غیره و غیره. حال می خواهیم با حدت بیشتری این پرسش را طرح کنیم که درباره شرکت حکومت جمهوری فدرال آلمان در جنگ یوگوسلاوی چه می توان گفت و بنظر من حتی از آن هم بدتر، شکل بندی جدید ارتش آلمان است که از سال 1992 با این هدف دقیق شروع شد که ارتش دفاعی آلمان به یک نیروی ضربتی تهاجمی تبدیل گردد. یعنی یک نیروی ضربتی که قادر باشد از لحاظ نظامی در کشورهای دیگر وارد عمل شود (این نکته در برخی از سندهای سری ارتش آلمان چنین فرمولبندی شده است). و سپس رویدادی اتفاق افتاد که من واقعا یکه خوردم. رییس جمهور وقت، هرتسوگ، در یک سخنرانی علنی بزرگ، چنین استدلال کرد که خواهی نخواهی ما را به یاد دوران های پیشین تاریخ آلمان می اندازد. رومان هرتسوگ می گوید (من اینجا واژه به واژه از او نقل می کنم): «ما همواره می گفتیم که ما به نظامیان برای هدف های دفاعی نیازمندیم. با چنین هدفی دیگر نیازی به نظامیان نداریم چون از هیچ سویی نیرویی را نمی توان دید که بتواند تهدیدی برای ما باشد. [نتیجه این استدلال می توانست این باشد که بنابراین می توان ارتش را منحل کرد. اما او صحبت را بگونه دیگری ادامه می دهد.پروفسور کوهنل]. با این حال من بر این موضوع پافشاری می کنم که ما به نظامیان برای هدف های دفاعی نیاز داریم، چون [اینجا او وعده خود به ملت آلمان را مطرح می کند. پروفسور کوهنل] باید از رفاه مان دفاع کنیم. [و برای دفاع از این رفاه به چه چیزی نیاز داریم؟. پروفسور کوهنل] ما نیاز به دسترسی آزاد به مواد خام و بازارهای صادراتی جهان داریم. تنها در این صورت است که می توانیم از رفاه مان دفاع کنیم». یعنی وعده به ملت آلمان مبنی بر این که ما حاضریم بخاطر شما در جاهای مختلف دنیا دست به جنگ بزنیم تا شما در آینده هم بتوانید از این رفاه برخوردار باشید. و این در عمل یک منطق عوامفریبانه است که در جنگ اول جهانی «قیصر ارجمند» ما ویلهلم، در برخی سخنرانی ها مطرح کرد و در جنگ دوم جهانی، بویژه از سوی یوزف گوبلز مطرح شد. یوزف گوبلز یک ادیب بود و این منطق را بصورت ادبی درآورد و گفت: «خوشه های زرین گندم در اوکرایین را تصور کنید. اگر کشتزارها در اختیارمان باشد دیگر هیچ آلمانی ای نباید نگران آینده اش باشد». به این شیوه وعده داده می شد که «ما بخاطر شما دست به جنگ می زنیم تا آینده شما تضمین شود». و در عمل اکنون شکل دهی جدید ارتش آلمان، یعنی تبدیل آن به نیروی ضربتی تهاجمی با چنین تاکیدی همراه می شود.

در اینجا آدمیزاد شاید کمی احساس نگرانی کند:

نخست بخاطر این که این گرایش ها می توانند بسیار خطرناک باشند

دوم این که یادآور دوره های زمانی پیشین تاریخ آلمان است، که ما نسبتا مطمئن بودیم که دستکم آنچه که شامل خطرهای اصلی بود، پشت سر گذاشته ایم.

تاکیدی که در اینجا وجود دارد، منظور تاکید بر تصوری از یک ارتش مداخله گر، که قرار است زمینه ساز آن باشد که ملت آلمان در آینده جایگاه خود را در جهان پیدا کرده و بهبود بخشد، بدیهی است که با همه سنت های ایدئولوژیک ملی گرایی گره می خورد. یعنی ملت برای جنگ با ملت های دیگر بسیج می شود؛ با این وعده که در آن صورت مناسبات توزیع در جهان که شامل ثروت ها و آینده می شود، به سود ملت خودی تمام خواهد شد.

دومین تاکیدی که در اینجا وجود دارد عبارت از آن است که می بایست همه عنصرهای زندگی اجتماعی و زندگی سیاسی که در این جنگ بین ملت ها، می توانند نقطه ضعفی محسوب شوند، باید به دورافکنده شوند. همه حقوق اجتماعی چشمگیری که در جمهوری فدرال آلمان از دهه 1950 ایجاد شده، آنهایی که سندیکاها و دیگر نیروهای سیاسی با چنگ و دندان تا کنون از آن دفاع کرده اند، به مزاحم بدل می شوند؛ مزاحم تمرکز ملت بر جنگ رقابتی در سطح بین المللی اند. و طبیعی است که تلاش ها در آن جهت باشد که این «نقطه ضعف های مکانی» می بایست برطرف شوند.

اکنون اگر بپرسیم که راست افراطی در حال حاضر درباره بزرگ ترین مسایل اجتماعی زمان ما چه می گوید، به روشنی شاهد همان راستایی خواهیم بود که ما از گذشته می شناسیم. یعنی از به اصطلاح مقصران نام می برد. در اینجا تاکیدها کمی جابجا شده است. در حال حاضر این مقصران، خارجیان و غیره و غیره هستند. اما من از وزیر پیشین اقتصاد، «گراف لامبزدورف» این جمله را می خوانم که «این خارجیان اند که بر بازار کار ما سنگینی می کنند». یعنی این که از صف لیبرال ها ندایی برمی خیزد که از نبرد راست افراطی پشتیبانی کرده و آن را تقویت می کند. چرا که برای باندهای تروریست راست افراطی این نوعی دعوت به آن است که دست به کار شوند. اگر خارجیان مقصر بیکاری توده گیر در جمهوری فدرال آلمان اند، پس باید کاری کرد! و راست افراطی در گفته هایی مانند آنچه که گراف لامبزدورف به این شکل فرمولبندی کرده، تاییدی بر آنچه که می کنند می بینند. و دیگران به احتمال، بزدل اند که از آنچه که در واقع ضروری است، پشتیبانی کنند.

در پیشبرد ناسیونالیسم نوین با عنصرهای نژادپرستانه، صداهای دیگری از نیروهای میانه روی سیاسی شنیده می شود که برای توجیه و پشتیبانی از فعالیت های راست افراطی مناسب اند. اینجا به یکباره سخن از آن است که باید تسلط «فرهنگ راهنما»ی آلمانی (Leitkultur) در آلمان تضمین شود. جزییات بیشتری درباره معنای آن توضیح داده نمی شود. اما یک نکته روشن است: باید مشخص کرد کسانی که متعلق به «فرهنگ راهنما»ی آلمانی نیستند، در این کشور در رده دوم قرار می گیرند. و سپس فرمولی از راست افراطی به وام گرفته شده که بیست سال تمام فقط از سوی راست افراطی بکار برده شده بود و آن عبارت بود از این که: من افتخار می کنم که آلمانی ام. در واقع در فکرم هم نمی گنجید که زمانی رییس حزب دمکرات مسیحی بگوید که او آماده پذیرش این فرمول بعنوان بدیهیات حزب دمکرات مسیحی است.

از چنین نشانه های مناسبات خویشاوندی که به چشم می خورند، به راحتی ائتلاف های سیاسی می توانند پدید آیند. در دهه 1930 چنین بود که فاشیسم در هیچ کشوری به اتکای نیروی خود نمی توانست قدرت سیاسی را بگیرد. همه جا این نیروهای محافظه کار در ارتش و بروکراسی و سرمایه بزرگ بودند که با آنها [فاشیست ها. مترجم] ائتلاف کردند. نمی خواهم وضع را دراماتیزه کرده و بگویم که کشور ما را یک رژیم فاشیستی تهدید می کند. چنین خطری نه در آلمان و نه در جای دیگری در مدت زمان قابل پیش بینی به چشم نمی آید. ولی باید گفت که تبلیغات تحریک آمیز فاشیستی تا ترور آشکار توانسته اند تا درجه معینی رشد کنند. در پی آن اردوگاه های پناهجویان به آتش کشیده می شوند و سپس تیره پوستان در خیابان ها لت و کوب می شوند. و با نگاهی به کشورهای همسایه مان، در اتریش دمکرات مسیحی ها ابایی از آن ندارند که با حزب اف.پ.اُ [حزب دست راستی با گرایش های آشکار نوفاشیستی. مترجم] حکومت ائتلافی تشکیل دهند. و در ایتالیا نیروهای نولیبرال و برلوسکونی ابایی ندارند که با نوفاشیست ها یک حکومت ائتلافی تشکیل دهند. بنابراین به اندازه کافی دلیل وجود دارد که بسیار مواظب باشیم و پاسخ ما به مشکلات بزرگ و تهدیدات باید مبتنی بر مبارزات سه نسل از نیروهای ضدفاشیست باشد.

آنچه که مربوط به خطر راست است، پاسخ بسیار کوتاه ما این است:

نخست این که ما باید نقاب از چهره ایدئولوژی دست راستی ها برگرفته و عوامفریبی آن را افشا کنیم. چرا که اگر قدرت سیاسی پیدا کند می تواند دوباره کشور ما را با ترور و نکبت تهدید کند.

دوم آن که ما با راست افراطی نه تنها از لحاظ ایدئولوژیک بلکه در مبارزه روزمره سیاسی با تمام نیرو باید مقابله کنیم. یعنی باید تلاش کنیم با ظرفیت هایی که در اختیار داریم با راست افراطی در فضای عمومی، در خیابان ها و میدان ها، در مطبوعات و تلویزیون رویارویی کنیم، تا نتواند رشد کند. زیرا پژوهش های تاریخی من بصورت کاملا روشنی نشان می دهند که شکست آنجایی شروع شد که در آغاز سال های 1930  حزب فاشیستی موفق به تسخیر فضای عمومی شد. چرا که آنگاه بسیاری از انسان ها و قشرهای متزلزل از خود پرسیدند که شاید هم آینده از آنِ این نیروی راست افراطی باشد. آنها متزلزل شدند و از این طریق ظرفیت های مقاومت تضعیف شد. بنابراین نباید اجازه داد که نیروهای راست افراطی فضای عمومی، خیابان ها و میدان ها، مطبوعات و تلویزیون را تسخیر کنند. مساله ممنوع سازی، البته مساله بسیار پیچیده ای است. من طرفدار ممنوعیت سازمان ها و فعالیت های راست افراطی هستم، زیرا نژادپرستی و یهودستیزی یک نظر سیاسی در کنار نظرهای سیاسی دیگر نیستند. بلکه تجربه های تاریخی ثابت می کنند که نژادپرستی و یهودستیزی دارای ظرفیت های جنایتکارانه اند. یعنی این ایدئولوژی ها، دارای این گرایش اند که به فعالیت های واقعی جنایتکارانه بدل شوند.

سوم این که ما مشکلات بزرگ اجتماعی و نگرانی هایی داریم که به مردم ما حق می دهد. این ها خیالات نیستند. ما باید به این مشکلات بزرگ و نگرانی ها بپردازیم. علت های واقعی و مقصران واقعی را مشخص کنیم. و ما همچنین یک فاصله عظیم میان فقیر و ثروتمند در کشورمان داریم. مقصران واقعی در گذشته یهودیان نبودند و مقصران واقعی امروزه خارجیان نیستند. بلکه منطق بی رحم سرمایه داری مبتنی بر رقابت است که در آن فقط یک قانون وجود دارد، قانون قوی ترها. و نیز باید مشخص کنیم که چکار باید کرد تا بتوانیم حریف این نابرابری کریه و ناخوشایند در کشورمان شویم. هر موقع می گوییم آموزش، مهدکودک، مدرسه، دانشگاه، تامین اجتماعی و … این لفاظی ها و عبارت پردازی ها را می شنویم که پول برای این کارها نداریم. پاسخ من این است که این فرمول «پول نداریم»، گستاخانه ترین دروغ از زمان گوبلز به این سو است. چرا که جمهوری فدرال آلمان یکی از ثروتمندترین کشورهای دنیا است. و شمار میلیونرها و میلیاردرها نیز گویای این امر است و خط فقر نیز در این باره گویا است. ما می بایست آلترناتیوهایی را برضد این نولیبرالیسم و هم دستان سیاسی شان نشان دهیم. و ما می بایست همه نیروها را بسیج کنیم تا برای این آلترناتیوهای اجتماعی مبارزه کنیم.

تظاهرات توده ای که ما طی چند ماه گذشته در شهرهای گوناگون داشتیم و پانصدهزار نفر در آن ها شرکت داشتند، تظاهراتی که در آنها سندیکاها و اتحادیه های اجتماعی و آتاک و اتحادیه های دانشجویی کنار هم قرار گرفتند، می توانند پیش درآمدی باشند برای بسیج گری که در کشورمان امکانپذیر است.

ما با خواسته های افرادی مانند وستروله [رهبر حزب لیبرال های آلمان به نام حزب دمکرات های آزاد. مترجم] و دیگران روبروییم که می گویند: اگر واقعا می خواهیم دولت اجتماعی را سرپا نگهداریم، سندیکاها یک مانع فوق العاده مزاحم اند و به همین دلیل باید از شر آنها خلاص شد. و همچنین برخی خواسته ها برای ممنوع کردن آنها مستقیما مطرح می شوند. به این ترتیب مبارزات سختی در پیش رو داریم. ولی فکر می کنم که ما نگاهی فراتر بر روندهای تاریخی داریم و خوش بینی ام از آن است که دلیلی نیست که بتوانند قانع مان کنند و نخواهیم گذاشت قانع مان کنند. تامین امنیت اجتماعی برای همه ممکن است، از جمله در کشور ما. و یک هستی برازنده شأن انسانی برای همه امکانپذیر است. و یک جامعه بی طبقه امکانپذیر است.

نبرد بر ضد خشونت دست راستی بدیهی است که در زندگی روزمره آغاز می شود. یعنی آنجایی که برای انسان هایی با پوست تیره یا دارای نقص عضو یا کهنسالان یا افراد ضعیف در اتوبوس یا خیابان مزاحمت ایجاد می شود. آنگاه ضروری است که مستقیما پا پیش بگذاریم و دخالت کنیم. با عمل مان دخالت کنیم. در همین رابطه می خواهم اینجا شعری را که مربوط به عمل ما و مسئولیت ما است بخوانم. این شعر سروده یک خانم شاعر یهودی است که سال های دراز در اردوگاه مرگ «ترِزیِن شتات» به سر برده و رنج کشیده و البته جان سالم بدر برده است. سپس هنگامی که او زندگی جدید خود را آغاز کرد، همواره از خود پرسیده، چگونه می توان توضیح داد که در این زمان -یعنی سال های دهه 30 و 40 میلادی قرن گذشته- میلیون ها انسان شاهد و تماشاگر بوده اند که در آن اردوگاه ها چه جنایت های ضدبشری می گذرد، و با این حال آن را پذیرفته اند. چگونه می توان چنین چیزی را توضیح داد و چه نتیجه ای می توان از آن گرفت؟ گِرتی اِشپیز در شعر خود می نویسد:

گناه یک بی گناه چیست؟

آغاز آن کجاست؟

آنجا که او

خونسردانه

با دستانی آویزان

شانه بالا می اندازد

گوشه ای ایستاده

دگمه های پالتوی خویش را بسته

سیگاری می گیراند و می گوید:

کاری نمی توان کرد!

 

No Comments

Comments are closed.

Share