تحلیلی مارکسیستی درباره اسلام سیاسی
بخش دوم
دیپا کومار
برگردان : احمد مرتضوی

06.04.2020

توضیح مترجم: نظریه ای که همکاری، همسویی، پشتیبانی و همدلی با اسلام سیاسی را ترویج کند با روح نظریه های مارکسیستی بیگانه است. سیاست و تحلیل نیروهای چپ، از نظر من می بایست مبارزه پیگیر با اسلام گرایی و زدودن هاله توهم از گرداگرد این نیروهای ارتجاعی باشد. چنین سیاستی به اسلام گرایان اجازه نخواهد داد که زیر پوشش شعارهای دروغین «ضدامپریالیستی»، آنگونه که هنگام اشغال سفارت آمریکا در ایران عمل کردند، خود را پنهان کرده و هدف های خویش را دنبال کنند. چنین سیاستی به اسلام گرایان اجازه نخواهد داد که کنشگران چپ را به سپر دفاعی خود در نزاع شان با این یا آن قدرت جهانی یا منطقه ای بدل کنند. و چنین سیاستی صف مزدوران رنگارنگ اسلام گرایان را در داخل و خارج ایران، از مبارزان راستین ضدامپریالیست، دمکرات و صلح جو جدا کرده و مانع از آن می شود که آنان چهره خود را در پشت پرچم مبارزاتی چپ پنهان سازند.

توضیح مترجم

مقاله حاضر، تلاشی است برای ارائه تحلیلی مارکسیستی از جریانات اسلام گرا و نقش آنان در تحولات دهه های اخیر، بویژه در خاورمیانه. ترجمه این مقاله به معنی موافقت ام با جزییات این تحلیل نیست. واقعیت آن است که تجربه انقلاب اسلامی در ایران و چهل سال حکومت اسلام سالارانه درس های تاریخی تلخی به بخشی از نیروی چپ ایران آموخته است که با تحلیل نگارنده این مقاله همخوانی ندارد. اتفاقا به دلیل ناآشنایی و یا بی توجهی چپ ایران با روش شناسی (متدولوژی) مارکسی، بخشی از این نیروها در برخورد با نیروهای اسلام گرا، پیش و پس از انقلاب در ارزیابی ظرفیت دمکراتیک و انقلابی این نیروها دچار اشتباهات فاحش شدند که در نهایت به بهای بسیار سنگینی برای این نیروها تمام شد.

برپایه درس های تاریخ 4 دهه گذشته ایران، با این نظر نگارنده موافق نیستم که « اوج گیری اسلام سیاسی در شرایط کنونی، به معنای ظاهر شدن مجدد یک روحانیت قرون وسطایی نیست که برضد پدیده مدرن می جنگد، بلکه بیشتر یک پدیده شهری مدرن است که از بحران هایی که سرمایه داری موجب آن است، پدید آمده». خانم کومار این نظر را بر این پایه ارائه کرده است که «یک اسلام گرای نمونه وار در این دوران، مهندسی بود که در سال های دهه 1950 میلادی متولد شده و پدر و مادرش روستایی بودند.[1] گلبدین حکمت یار، رهبر جناح ماورای محافظه کار مجاهدین افغان، تحصیلات مهندسی دارد. حشانی، سخنگوی جنبش نجات اسلامی (FIS) الجزایر در سال 1991، مهندس صنعت نفت بود. ایمان الظواهری از گروه القاعده تحصیلات پزشکی داشته است». در زیر می کوشم دلیل مخالفت خود با این نظر را، بطور فشرده بیان کنم.

از دید من، سربرآوردن اسلام سیاسی حاصل دو پدیده است:

  1. عملکرد نظام سرمایه داری در کشورهای کمتر توسعه یافته ای که دین اسلام به صورت فرهنگی و مذهبی بر ذهن ها حاکم است: نظام سرمایه داری جهانی در ادامه منطقی رشد خویش، به دورترین زاویه های مناسبات اجتماعی-اقتصادی جهان گسترش می یابد. این گسترش تحمیلی به منطقه های کمتر توسعه یافته با بافت قالب روستایی، موجب رشد نظام سرمایه داری به صورت کلاسیک آن در این منطقه ها نمی گردد، زیرا نتیجه رشد «طبیعی» و درونی خود این جامعه ها نیست. در نتیجه، نظام های اجتماعی-اقتصادی و سیاسی شکل گرفته در این جامعه ها، شکلی ناهنجار و بی قواره از مناسبات سرمایه داری در مرحله عقب مانده آن، درآمیخته با نظام های پیش از سرمایه داری است. چنین مناسباتی به ویرانی پایه های اقتصادی و اجتماعی (و اخیرا زیستبومی) این جامعه ها می انجامد، که گروه های بزرگی از مردم را به صف افراد فاقد وسیله های تولید می راند. به دلیل بافت روستایی اکثر این جامعه ها، بخش عمده این گروه فاقد وسیله های تولید، ناچار به مهاجرت به حاشیه شهرهای بزرگ و تن دادن به روزمزدی است. این گروه عظیم اجتماعی که از هستی ساقط و از بوم خود ریشه کن شده و در دنیایی به سر می برد که دستخوش تحولاتی است که در آن بقول مارکس در مانیفست، «هرآنچه سخت و استوار است دود می‌شود»، در جستجوی «حبل المتین» ای است که به او امید و آرامش درونی ببخشد. این توده که از تحولات زمان حال رنج می برد و در هراس از تحولات آینده ای نامعلوم است، بیشتر رو به گذشته دارد؛ می داند که چه چیزی را نمی خواهد، اما تصور روشنی از آنچه که می خواهد ندارد. این توده ی شدیدا خرافی-مذهبی، عمدتا بی سواد و از لحاظ فرهنگی سنتی، در مذهب آن «ریسمان محکم» را می یابد و به آن چنگ می زند؛ به این ترتیب، خود را اسیر اربابان دین می کند و به سیاهی لشگر نیروهای سیاسی دین-محور بدل می شود. اسلام سیاسی اعتراض این بخش از جامعه را که عمدتا خواستار بازگشت به گذشته است، کانالیزه می کند. روحانیت به عنوان ارباب دین، در این رابطه نقش محوری بازی می کند.
  2. محاسبات استراتژیک امپریالیسم جهانی: پس از پیروزی انقلاب اکتبر و بویژه پس از جنگ دوم جهانی، ایجاد «کمربندی سبز» (به مفهوم اسلامی آن) به دور اتحاد شوروی که رقیبی برای نظام جهانی سرمایه داری به شمار می رفت، در دستور کار دولت های امپریالیستی (بویژه آنگلوساکسونی) قرار گرفت. این دولت ها با اطمینان از تضاد آشتی ناپذیر دین با اندیشه های چپ، مدرن و سکولار در جامعه های کمتر توسعه یافته «اسلامی»، راه را برای نیروهای سیاسی دین-محور گشودند. مقایسه امکانات نیروهای اسلامی برای فعالیت سیاسی در دوران پهلوی با نیروهای چپ از طیف های مختلف، نشان می دهد که اندیشه ای راهبردی در پشت این سیاست نهفته بوده است.

با توجه به این واقعیت ها، با نظر نگارنده مخالفم که نیروهای اسلام گرا، به دلیل تحصیل دانشگاهی، نیروی مدرن شهری به حساب آمده و خواستار ظاهر شدن روحانیت قرون وسطایی نیستند. دستکم در ایران، روحانیت به عنوان یک قشر کاست گونه، از جنبش مشروطه تا جنبش ملی شدن نفت و تا انقلاب بهمن همواره به عنوان یک نیروی ارتجاعی با افکار قرون وسطایی علیه نمادهای زندگی مدرن شهری عمل کرده است. برجسته ترین نمونه آن اعتراضات آشکار خمینی و پنهان دیگر آیت الله ها در دهه 40 شمسی با اصلاحات بورژوایی پهلوی بود که از جمله به زنان حق رای می داد و می خواست دست ملایان را از گستره آموزش و پرورش کوتاه کند. همین نیروها بودند که موسیقی را حرام دانسته و مردم را از شنیدن رادیو و دیدن تلویزیون منع می کردند. اگر فقط به تجربه ایران رجوع کنیم، آشکار می شود که وجود رهبرانی با تحصیلات مهندسی و یا پزشکی بخودی خود به معنای «مدرن بودن» این افراد و اسلام سیاسی نبوده و نیست. چه بسا مهندسانی که می کوشیدند از راه فیزیک مدرن، وجود جن و پری را ثابت کنند! و چه بسا فن سالارانی که امروزه در خدمت نظام خرافات و جهل پرور جمهوری اسلامی اند. بنابه آموزش های مارکسیستی، روبنا همواره در همخوانی با زیربنا نیست و تکامل ذهنی بسیار کندتر از تکامل عینی صورت می پذیرد.

به همین دلیل با این جمله نگارنده نیز مخالفم که «هنگامی که اسلام گرایان برضد امپریالیسم و سرکوبگری سازمان می یابند، گاهی سزاوار پشتیبانی -هرچند انتقادی و مشروط- چپ ها هستند». واقعیت آن است که مبارزه اسلام گرایان با «امپریالیسم و سرکوبگری»، با آنچه که نیروهای چپ از مبارزه ضدامپریالیستی و ضدسرکوبگرانه (بخوان دمکراتیک و آزادی خواهانه) برداشت می کنند، تفاوت ماهوی دارد. مبارزه اسلام گرایان با نیروهای امپریالیستی، «مبارزه مومنان با کافران» است، نه مبارزه با نظام اقتصادی-سیاسی سرمایه داری. وجود این یا آن فرد روشن بین در میان نیروهای اسلام گرا و روحانیت، که با ذره بین باید آنان را جست، به معنای این نیست که یک جریان مترقی در میان اسلام گرایان وجود دارد. کما این که خود نگارنده در جایی تاکید می کند «به جز چند استثناء، اسلام گرایان در عمل به شدت طرف دار سرمایه داری و نولیبرالیسم اند و به همین دلیل نمی توانند برای افرادی که به آنان روی می آورند، یک راه حل واقعی به مثابه جایگزین سیاسی ارائه کنند». آنچه که از مارکس برای تحلیل اسلام گرایی می توان آموخت روش شناسی (متدولوژی) او است. هنگامی که مارکس و انگلس در مانیفست کمونیست به بررسی «نگارش های سوسیالیستی و کمونیستی» ضدسرمایه داری می پردازند، از «سوسیالیسم ارتجاعی» و «سوسیالیسم فئودالی» نام می برند. منظور آنان، مخالفت های به ظاهر انقلابی طبقه رو به فنای فئودال با بورژوازی بود. به همین دلیل از چشم مارکس و انگلس این مخالفت ها ارتجاعی قلمداد شده و سزاوار پشتیبانی نبودند. مشابه چنین وضعی را امروزه در مخالفت اسلام گرایان با امپریالیسم می توان مشاهده کرد. برای نمونه فعالیت های سپاه پاسداران در عراق، سوریه و یمن، مبارزه با امپریالیسم آمریکا، ارتجاع منطقه و دفاع از منافع ملی مردم ایران نبوده و نیست. چون سپاه سرکوبگر پاسداران که دشمن شماره یک زحمتکشان ایران است، فاقد هر گونه ظرفیت ملی، دمکراتیک و مترقی است. این سپاه، مشت آهنینی برای ترویج مناسبات اقتصادی مافیایی، اسلام گرایی از نوع شیعی آن و گسترش محدوده نفوذ ارتجاع ولایت فقیهی و سرکوب جنبش های مترقی در منطقه است. و بر همین اساس، اسلام گرایانی نظیر قاسم سلیمانی، «سردار و قهرمان ملی» نیستند، بلکه حافظان اندیشه های خلیفه پروری و مناسبات ارتجاعی ماقبل سرمایه داری در ایران و منطقه اند. در اینجا نیز بر اساس متدولوژی مارکس، پراتیک این نیروها بهترین معیار داوری در مورد ماهیت آنان است. ازینرو بر این باورم که از لحاظ تئوریک، اندیشه های مارکسیستی در هیچ مقطعی و تحت هیچ شرایطی، به پشتیبانی از اسلام گرایان در دشمنی شان با امپریالیسم و نظام سرمایه داری نمی انجامند.

اگر مقصود نگارنده تنها پشتیبانی «تاکتیکی» از این نیروها برای تضعیف نیروهای امپریالیستی است، بی اختیار انسان یاد این جمله مارکس می افتد که «“هدف وسیله را مقدس می کند“. اما هدفی که به وسیله ای نامقدس نیاز دارد، هدف مقدسی نیست». پشتیبانی تاکتیکی نیروهای چپ از اسلام گرایان، منجر به ایجاد توهم درباره این نیروهای ارتجاعی و از دست رفتن اعتبار نیروهای چپ در جامعه می شود. بنابراین به نظر من نیروهای چپ پیگیر از لحاظ تاکتیکی نیز مجاز به پشتیبانی از اسلام گرایان نیستند.

ازینرو نظریه ای که همکاری، همسویی، پشتیبانی و همدلی با اسلام سیاسی را ترویج کند با روح نظریه های مارکسیستی بیگانه است.

سیاست و تحلیل نیروهای چپ، از نظر من می بایست مبارزه پیگیر با اسلام گرایی و زدودن هاله توهم از گرداگرد این نیروهای ارتجاعی باشد. چنین سیاستی به اسلام گرایان اجازه نخواهد داد که زیر پوشش شعارهای دروغین «ضدامپریالیستی»، آنگونه که هنگام اشغال سفارت آمریکا در ایران عمل کردند، خود را پنهان کرده و هدف های خویش را دنبال کنند. چنین سیاستی به اسلام گرایان اجازه نخواهد داد که کنشگران چپ را به سپر دفاعی خود در نزاع شان با این یا آن قدرت جهانی یا منطقه ای بدل کنند. و چنین سیاستی صف مزدوران رنگارنگ اسلام گرایان را در داخل و خارج ایران، از مبارزان راستین ضدامپریالیست، دمکرات و صلح جو جدا کرده و مانع از آن می شود که آنان چهره خود را در پشت پرچم مبارزاتی چپ پنهان سازند.

****

بخش دوم مقاله «تحلیلی مارکسیستی درباره اسلام سیاسی»

هسته اصلی انقلاب ها و تظاهرات توده ای، که شمال آفریقا تا خاورمیانه را فراگرفته اند، دمکراتیک، سکولار و (تا حد زیادی، اما نه صرفا) مسالمت آمیز است. این جنبش ها برخی تفسیرگران غربی را که نگاهی شرق گرایانه به کشورهایی با اکثریت جمعیت مسلمان دارند، دچار سردرگمی می کنند. برخلاف تبلیغات آنان، این جنبش ها خواست یک دولت اسلامی را سرنمی دهند و حزب های اسلام سیاسی نیستند که نقش کلیدی در رهبری این جنبش ها بازی می کنند. بلکه اسلام گرایان تنها یکی از نیروهای پرشمار، در میان گروه های سکولار، دمکراتیک، لیبرال و چپ گرا هستند که در فعالیت بر ضد رژیم های مورد حمایت ایالات متحد آمریکا شرکت دارند و همین نکته روشن گر تنوع چشم اندازهای سیاسی در مصر، تونس و جاهای دیگر است.

بخش اول این مقاله نشان داد که چگونه سنت های سکولاریسم و جدایی دین از سیاست مدتی طولانی جزیی از فرهنگ «جهان اسلام» بوده است. در آن بخش همچنین استدلال شد که پیدایش اسلام سیاسی پدیده ای از لحاظ تاریخی نوین است و بستگی به عامل های معاصر گوناگونی دارد. همان گونه که در بخش اول مطرح شد، نخستین عامل، نقش غرب بویژه ایالات متحد در پشتیبانی از بنیادگرایی اسلامی بعنوان وسیله ای برای جلوگیری از ملی گرایی سکولار رادیکال و کمونیسم بوده است. بخش دوم به بررسی شرایط دیگری  که رشد حزب های اسلام سیاسی را ممکن ساخت، می پردازد.

اشتباهات ملی گرایی سکولار

پیدایش ملی گرایی سکولار رادیکال در زمان پس از جنگ دوم جهانی نشانگر یک چرخش پیشروانه در سیاست ضدامپریالیستی در میان ملت های زیر مستعمره بود. از اندونزی تا الجزایر، نسل نوینی از رهبران سیاسی سکولار در رأس جنبش مردمی ضداستعماری، نظم کهن را جاروب کرده و دست به یک سلسله اصلاحات زدند. البته همه کشورهایی که اکثریت جمعیت شان مسلمان بودند، تحول مشابهی را تجربه نکردند. این گرایش در ترکیه، مصر، اندونزی، الجزایر و پاکستان دیده شد، اما برای نمونه در عربستان سعودی و امیرنشینان خلیج فارس نه. در این کشورهای دسته اخیر نیروهای ملی گرای سکولار و چپ، اگر هم وجود داشتند (مانند یمن و تا اندازه محدودی در عربستان سعودی)، توسط پادشاهان مورد حمایت غرب پس رانده شدند. با این حال، بر این تحول در مقاله پیشین تا کید شد، تا به این نکته اشاره شود که کشورهای مختلف دارای اکثریت مسلمان نیز به سکولاریسم رسیده و آن را توسعه بخشیدند، هرچند به شیوه و راهی متفاوت با تجربه اروپایی آن. ما در این جا به اشتباهات و زوال این جنبش ها می پردازیم.

بطور خلاصه ملی گرایی سکولار قادر نبود وعده های رادیکال اقتصادی و سیاسی خود را جامه عمل بپوشاند. نمونه مصر این نکته را بصورت زنده نشان می دهد. در سال 1952 ناصر و جمعیت مخفی ای که بعنوان «افسران آزاد» شناخته شده است، پس از اعتصابات کارگری و خیزش های دانشجویی (و همچنین خشم منطقه ای در رابطه با مساله فلسطین) قیامی برضد فاروق شاه به راه انداخته و او را از قدرت خلع کردند. آنان به محض این که به قدرت رسیدند، دست به یک سلسله اصلاحات زدند که در اساس سیستم کهنه را -که زیر سلطه فئودالیسم و مرکانتیلیسم بورژوایی بود- نابود کرد.[2] آنان برنامه ای برای اصلاحات ارضی، صنعتی کردن و ملی کردن شاخه های مختلف اقتصادی اجرا کردند، سلطنت مشروطه را برانداختند و جمهوری ایجاد کردند، ولی قدرت را در دستان خود متمرکز کردند؛ بعنوان واکنشی در برابر اعتصابات و تظاهرات آغاز دهه 1950، قانون هایی به سود کارگران و کارمندان وضع کردند. مهم ترین نکته شاید آن بود که طرفداران ناصر موفق شدند مصر را از زیر کنترل بریتانیا رها کنند. نقطه اوج این تلاش ها ملی کردن کانال سوئز در سال 1956 بود. پس از آن که ناصر بر مخالفت بریتانیا، فرانسه و اسراییل برضد ملی کردن کانال سوئز (با پشتیبانی ایالات متحد و اتحاد شوروی) پیروز شد، تبدیل به قهرمان منطقه ای شد و ناصرگرایی به سرمشقی برای تقلید در جهان عربی بدل شد.

در سال 1957، ناصر خواستار برقراری یک نظم «سوسیالیستی» در مصر شد. منظور او از سوسیالیسم ناروشن بود و بسته به مضمونی که او درباره آن صحبت می کرد، تغییر می کرد.[3] ناصر که از میان طبقات متوسط برخاسته بود، د رعمل برنامه ای را اجرا کرد که قدرت سرمایه بزرگ را در دولت، از راه ملی کردن ها و برنامه اقتصادی متمرکز محدود کرد.[4] سوسیالیسم عربی در عمل سرمایه داری دولتی بود. این سوسیالیسم شامل برنامه ریزی دولتی همراه با کنترل اقتدارگرایانه و اعمال فشار برای سرکوب نیروهای مخالف بود. از لحاظ سیاسی، ناصرگرایی کوشید تا منطقه های عربی را زیر چتر یک ملت متحد و از نو گروه بندی کند و بر مرزکشی های خودسرانه ای که توسط قدرت های متفق پس از جنگ جهانی صورت گرفته بود، چیره شود. دشمن اصلی  اش امپریالیسم، بویژه ایالات متحد بود که پس از جنگ به قدرت برتر در خاورمیانه بدل شده بود. در حالی که ناصر در جستجوی کمک نظامی و مالی از اتحاد شوروی بود، به هیچوجه دست نشانده منافع اتحاد شوروی نبود. مهم ترین نیروی مقابل ناصر در شرق، حزب سوسیالیستی بعث در سوریه و شعبه های گوناگون آن در اردن، لبنان و عراق بود. این حزب ها جهت گیری و پایگاه طبقاتی مشابهی با ناصرگرایی داشتند، ولی هیچگاه به اندازه ناصرگرایی اهمیت نیافتند. نمونه های دیگر ملی گرایی سکولار در شمال آفریقا و جنوب آسیا، جبهه رهایی بخش ملی (FLN) در الجزایر، سوکارنو در اندونزی و ذوالفقار علی بوتو در پاکستان بودند.

ولی ملی گرایی سکولار پس از جنگ، علیرغم وعده های رادیکال اش، در نهایت ایدئولوژی طبقه متوسط در خدمت منافع این طبقه بود. البته اقدامات سرمایه داری دولتی برای مدتی بگونه ای نسبی موفق بودند، اما قادر نبودند بطور جدی به نابرابری های طبقاتی بپردازند و دگرگونی واقعی اقتصادی ایجاد کنند. افزون بر این، کشورهای گوناگون در سال های دهه 1970 وارد بحرانی شدند که با روش های سرمایه داری دولتی قابل حل نبود. نتیجه، بیکاری فزاینده و نابرابری روبه رشد طبقاتی بود که از طریق اجرای اصلاحات نولیبرالی تشدید شد.

در جبهه سیاسی، شکست خوردن کشورهای همسایه اسراییل در سال 1967، زمانی که اسراییل طی شش روز منطقه های آنان را تصرف کرد، تیر خلاص به مشروعیت ملی گرایی عربی زد. آنگونه که ماکسیم رودینسون، مارکسیست فرانسوی نوشته است:

نه ناصرگرایی و نه بعث گرایی، نتوانستند به وحدت عربی دست یابند و مشکل اسراییل و فلسطینیان را حل کنند. در هیچ نقطه ای دستاوردهای اقتصادی درخشانی حاصل نشد، به ویژه آن که مصرِ دوران ناصر در فقر و زوال فرهنگی فرورفت. طبقه های نوین حاکم اغلب بگونه ای دردناک، یادآور طبقه های قدیمی بودند. شکست مفتضحانه سال 1967 پرسش در مورد برازندگی ایده های کهن جهت حل مشکلات روز را مطرح کرد. هر مشکل بزرگ، هر شکست، هر بحرانی که پیش می آمد این حس را برمی انگیخت که ایدئولوژی ملی گرایی دارای کمبودی است و به ایدئولوژی های مهم دیگر می بایست بعنوان سرچشمه ایده های نوین نگریست.[5]

خلأ ایدئولوژیک حاصل از فروپاشی ملی گرایی سکولار و جستجو برای «ایده های تازه» دریچه ای برای اسلام گرایی گشود. چپ افراطی، آنگونه که در بخش بعدی نشان می دهیم، می توانست این خلأ را پر کند، اما این نیرو اعتبار خود را از دست داد و از این طریق میدان را به اسلام گرایان واگذار کرد.

در این جا مصر دوباره نمونه خوبی برای نشان دادن این تحول است. تقریبا هم زمان با زوال اقتصادی، در شهرهای بزرگ جماعت های اسلامی در محفل های دانشجویی پدیدار شدند. رژیم انور سادات با تلاش در جهت بازگشت تند از سیاست های سکولاریستی و دولتی دوره های پیشین، از ایجاد این گروه ها پشتیبانی کرده و آنها را تقویت کرد. این جماعت ها دانشجویانی را که بطور فزاینده ای توهم خود را نسبت به سیاست چپ از دست می دادند، جلب کرده و در اردوگاه های تابستانی به تربیت آنان برای «زندگی ناب اسلامی» می پرداختند. آنان، در فضایی که چپ هنوز نفوذ داشت، برای جذب وسیع دانشجویان، «راه حل های اسلامی» برای مشکلاتی که دانشگاه های مصر با آن روبرو بودند، ارائه می کردند. برای نمونه دانشجویان روزانه درگیر مشکل وسایل نقلیه عمومی ناکارآمدی بودند که پر از مسافر بود. این مساله برای بانوان بطور ویژه مشکل به شمار می آمد، چرا که در چنین وضعیتی اغلب آزار و  اذیت می شدند.

راه حل «اسلامی» این مشکل عبارت از آن بود که زنان در اتوبوس های کوچکی که برای حمل و نقل آنان تهیه شده بودند، جابجا می شدند. هنگامی که این خدمات حمل و نقل محبوبیت پیدا کرد، اسلام گرایان استفاده از آن را محدود به زنان چادری کردند. خصوصی کردن حمل و نقل امکانی برای واکنش در برابر یک مشکل اجتماعی به شیوه «اسلامی» و قرار دادن دختران دانشجو در وضعیتی بود که جز چادری شدن، گزینه دیگری نداشتند. در رابطه با جداسازی جنسی نیز راه حل مشابهی دنبال شد. [6] ترکیبی از خدمات اجتماعی و رهنمودهای اخلاقی موجب پیشبرد دستور کار جماعت های اسلامی بود. در مدت کوتاهی در جریان تظاهرات دانشجویی برخورد میان شعارهای «دمکراسی» و «الله اکبر» آغاز شد. در عرض چند سال اسلام گرایان بر محیط های دانشگاهی چیره شده و چپی ها ناگزیر به پنهان کاری شدند.[7]

در کشورهای دیگری، که ملی گرایی سکولار و چپ ها اعتبار سیاسی خود را، هر چند در نقطه هایی متفاوت، از دست دادند، می توان شاهد تحول مشابهی بود. به همین ترتیب بود که حماس در اواخر دهه 1980 و در دهه 1990 میلادی موفق شد چیرگی سازمان رهایی بخش فلسطین را با موفقیت به چالش کشد. اما پر شدن تُهینگی (خلأ) ناشی از فروپاشی ملی گرایی سکولار، توسط اسلام گرایان یک سرنوشت محتوم نبود. احزاب کمونیست مختلف در منطقه، آن نیروی جایگزین سیاسی چپی بودند که می توانستند مبارزات طبقه زحمتکش را هدایت کنند.

اشتباهات حزب های کمونیست

در بیست سال پس از جنگ جهانی دوم، جنبش های توده ای خاورمیانه و شمال آفریقا را فراگرفتند. در سه کشور مصر، ایران و عراق، طبقه کارگر نقش مهمی در بسیج توده ای بازی کرد. با اوج گیری مبارزات طبقاتی، دسته بندی های مذهبی و فرقه گرایانه به حاشیه رانده شده و حزب های اسلام سیاسی مانند اخوان المسلمین مصر، نفوذشان متزلزل شد.[8] در لبنان، سوریه و سودان حزب کمونیست نقش مهمی در رهبری جنبش های دانشجویی، دهقانی و کارگری بازی می کرد.[9]

علیرغم این موفقیت ها، حزب های کمونیست بخاطر پایبندی شان به سیاست استالینیستی، به شدت با بازدارندگی روبرو بودند.[10] آنها در رابطه با مسایل مهم متزلزل بودند. هنگامی که اتحاد شوروی علیرغم مقاومت شدید مردم در جهان عرب با برنامه سازمان ملل متحد برای تجزیه فلسطین موافقت خود را اعلام کرد، حزب های کمونیست نیز به این برنامه پیوستند. هنگامی که اتحاد شوروی بعدها موضعگیری خود را تغییر داد و به ضدیت با اسراییل پرداخت، حزب های کمونیست نیز از آن پیروی کردند. موضعگیری آنها در برابر حزب های ملی گرا نیز -با تغییرات سیاست شوروی در برابر حزب های ملی گرا- بین پشتیبانی و ضدیت در نوسان بود. پس از پایان جنگ دوم جهانی و شروع جنگ سرد اتحاد شوروی به حزب های کمونیست عربی توصیه کرد که ائتلاف های جبهه مردمی با گروه های بورژوایی و ملی را برهم زده و از خود استقلال نشان دهند. در عمل این کار به معنای آن بود که در برابر ملی گرایی افراطی عربی که در میان مردم از محبوبیت زیادی برخوردار بود، قرار گیرند. حزب های کمونیست  در برابر ناصرگرایی و بعث گرایی موضعگیری کردند.[11] در الجزایر حزب کمونیست از آمیزش زندگی توده های الجزایری و فرانسوی پشتیبانی کرده و در برابر مبارزه رهایی بخشی که توسط FLN رهبری می شد، قرار گرفت.[12]

در سال های 1960 میلادی حزب های کمونیست برای همخوانی با خط مشی شوروی موضعگیری خود را تغییر دادند. حزب های کمونیست سوریه، لبنان، عراق و اردن در سال 1964 بیانیه مشترکی منتشر کردند و خواهان «یگانگی تنگاتنگ و همکاری میان همه جریان های میهن دوست و دمکرات و … همه نیروهای جنبش رهایی بخش عربی» شدند.[13] این نکته در عمل به معنای آن بود که حزب کمونیست سوریه، حزب بعث را جزو «نیروهای اساسی انقلابی» نامید. این حزب وارد حکومت شد و هر نوع استقلال سیاسی خود را از دست داد. به شیوه مشابهی حزب کمونیست عراق به حزب بعث پیوست و با آن حزب در جنگ برضد کردها و سرکوب شیعیان متحد شد.[14] همه این دگرگونی های فاجعه بار حزب های کمونیست را در چشمان توده ها، که زمانی به بعنوان نیروی راهبر روی آورده بودند، بی اعتبار ساختند. افزون بر این پشتیبانی غیرانتقادی حزب های کمونیست از حزب ها و رژیم های ملی گرای «انقلابی» موجب شد که با افول ملی گرایی افراطی، به اعتبار حزب های کمونیست نیز خدشه وارد شود. همان گونه که فیل مارشال نوشته است: «راهبرد کمونیستی در اواخر  دهه 1960 میلادی، خاورمیانه را از یک نیروی جایگزین منسجم سکولار برای ملی گرایی محروم ساخت -آن هم در زمانی که منطقه وارد یک دوره بی ثباتی فزاینده شده بود. این راهبرد، مردمی را که بگونه ای فزاینده توهم زدایی شده و هیچ گونه مرجعی برای تغییرات نداشتند، به جای گذاشت و فضایی سیاسی گشود که در آن کنشگری مذهبی آغاز به پر کردن این فضا نمود».[15]

بحران اقتصادی و پایه طبقاتی اسلام گرایی

افزون بر بحران سیاسی ای که گریبان گیر ملی گرایی سکولار شده بود، در دهه 1970 میلادی بحران اقتصادی نیز آغاز شد که سیستم های اقتصادی سرمایه داری دولتی قادر به حل موثر آن نبودند. به علاوه چرخش به سمت نولیبرالیسم و برنامه تطبیق ساختاری صندوق بین المللی پول، موجب آن شد که کشورهای گوناگون دیگر قادر به تامین نیاز مردم به رفاه اجتماعی نبودند. در اینجا سازمان های اسلام گرا با شبکه های بزرگ خیریه شان توانستند جای پای خود را محکم کنند. این تحول را چنین می توان درک کرد:

در نتیجه تغییرات ساختاری توانایی دولت برای جلب همکاری جنبش های مخالف (اپوزیسیون) تضعیف و خدمات به صورت فزاینده ای محدود به طبقه های متوسط و مناطق برگزیده شد. تقسیم درآمد، به قطبی شدن انجامید. تغییرات ساختاری به معنای آن بود که دولت قادر نبود سطح خدماتی که از پیش تعیین شده بود را فراهم و کالاهای معیشتی را در حد مناسبی تامین کند… تُهینگی سیاسی و اخلاقی فرصت های بزرگی فراهم آورد که اسلام گرایان آنها را قاپیدند و تصاحب کردند و پایگاهی اجتماعی بر پایه ارائه خدماتی که دولت های مختلف در عرضه آنها شکست خورده بودند، بنا کردند.[16]

اصلی ترین نیروی جذب شده به اسلام گرایی در سال های آغازین دهه 1970 میلادی، جوانان آموزش دیده در شهرها بودند. بین سال های 1955 و 1970 رشد جمعیت در کشورهای اسلامی به حدود 50 درصد رسید.[17] در سال 1975هنگامی که روند شهری و باسواد شدن بطور پیوسته شدت یافت، 60 درصد جمعیت زیر 24 سال بودند. این گروه که از خانواده هایی می آمدند که چندی پیش به شهرها مهاجرت کرده بودند، به برکت اصلاحات اجراشده توسط ملی گرایان سکولار به آموزش دسترسی، اما امکانات ناچیزی برای رشد اقتصادی داشتند. در برخی موردها، دولت ها شغل هایی برای این نودانش آموختگان عرضه می کردند و قادر بودند که بخشی از آنان را در نقش بروکرات های دولتی جذب کنند. اما همانگونه که پیشتر نیز گفته شد، این راهی باریک بود، چرا که سیاست لیبرالی کردن صندوق بین المللی پول و کاهش بودجه های دولتی در کشورهایی مانند مصر و الجزایر، موجب کاهش درآمدهای بروکرات های روشنفکر شده و آنان را ناگزیر می ساخت که برای زنده ماندن، ناگزیر به کار جنبی بعنوان راننده تاکسی یا نگهبان شیفت شب در هتل های بین المللی باشند.[18]

سرخوردگی و نارضایتی سیاسی که از این وضع ایجاد شده بود، دانشجویان را به سوی ایدئولوژی های اسلام گرایانه سوق می داد. اگر زمانی بسیاری از آنان جذب ملی گرایی و کمونیسم شده بودند، شکست این ایدئولوژی ها در پیوند با وضعیت اضطراری اقتصادی آنان را به سمت اسلام گرایان می راند. شمار چشمگیری از این روشنفکران جوان، که در مدرسه های دولتی مطابق برنامه درسی غربی آموزش دیده بودند، از آموزشگاه های علوم طبیعی (به ویژه امور مهندسی) و یا از آموزشگاه های تربیت معلم می آمدند. [19] یک اسلام گرای نمونه وار در این دوران، مهندسی بود که در سال های دهه 1950 میلادی متولد شده و پدر و مادرش روستایی بودند.[20] گلبدین حکمت یار، رهبر جناح ماورای محافظه کار مجاهدین افغان، تحصیلات مهندسی دارد. حشانی، سخنگوی جنبش نجات اسلامی (FIS) الجزایر در سال 1991، مهندس صنعت نفت بود. ایمان الظواهری از گروه القاعده تحصیلات پزشکی داشته است.

چنین رهبری روشنفکرانه ای دارای یک جهان بینی مدرن شهری است. به این ترتیب اوج گیری اسلام سیاسی در شرایط کنونی، به معنای ظاهر شدن مجدد یک روحانیت قرون وسطایی نیست که برضد پدیده مدرن می جنگد، بلکه بیشتر یک پدیده شهری مدرن است که از بحران هایی که سرمایه داری موجب آن است، پدید آمده.[21] همان گونه که کریس هارمان بیان می کند: «اسلام گرایی در جامعه هایی پدید آمده که زیر تاثیرات سرمایه داری دچار روان زخمی (تروما) شده اند -ابتدا به شکل یک تصرف بیرونی به وسیله امپریالیسم و سپس بگونه ای فزاینده از طریق ترادیسی (transformation) مناسبات درونی اجتماعی، که با برآمدن یک طبقه سرمایه داری بومی و ایجاد یک دولت مستقل همراه است».[22]

هنگامی که جوانان آموزش دیده به پایگاه کادرهای جنبش نوظهور اسلام گرایی بدل شدند، طبقات دیگری نیز که خود را در معرض تهدید مدرن سازی سرمایه داری می دیدند، به اسلام گرایی روی آوردند. پیش از هر چیز بخش مومن اقشار میانی پایگاه دیگر جنبش اسلام گرایی را تشکیل می دهد. بخشی از این بلوک قشرهای میانی شامل پسینیان (اخلاف) طبقه های سوداگر (مرکانتیلیستی) بازاری اند و بخش دیگر از میان کارشناسان نوکیسه ای اند که غرق در پول حاصل از محل های اشتغال در کشورهای گوناگون تولید کننده نفت اند.[23] سیستم بین المللی بانکی و مالی اسلامی، که از عربستان سعودی هدایت می شود، همان گونه که پیشتر شرح داده شد، قادر به آن بود که از منافع این پایگاه خود در قشر میانی پشتیبانی کرده و آن را از لحاظ مالی تامین کند.

هرچند جوانان آموزش دیده شهری و قشر متوسط مؤمن نیروهای اصلی اسلام  گرایی به شمار می روند، دیگر طبقه های اجتماعی نیز از آنان پشتیبانی می کنند. در کشورهایی مانند مصر، ایران، ترکیه و پاکستان این دو طبقه گاه از پشتیبانی و حمایت مالی زمین داران بزرگ که قدرت شان به وسیله ملی گرایان تضعیف شده بود، برخوردار می شدند.[24] گاهی نیز از سوی سرمایه بزرگ پشتیبانی می شدند.

در دهه های 1980 و 1990 میلادی، اسلام گرایان در بین طبقه دیگری -طبقه بسیار فرودست- نفوذ کردند. پناهجویان رانده شده از طبقه خود، زاغه نشینان شهری و افرادی که بدلیل تعلق مذهبی شان در طول تاریخ سرکوب و استثمار شده اند، جزو این طبقه بودند. برای نمونه حماس به همین ترتیب توانست در ارودگاه های پناهندگان که اسراییل برپا کرده بود، در مقیاسی گسترده به جذب افراد بپردازد. در حالی که حماس از پشتیبانی صاحب کاران، قشر میانی، بازرگانان و افراد مرفه برخوردار است، شمار زیادی از رهبری و کادرهای اش از اردوگاه های پناهندگان می آیند.[25] این نکته شامل حزب الله که ستون اصلی اش فقیران شیعه اند و در حاشیه شهرهای بزرگی چون بیروت در باصطلاح «کمربند نکبت» زندگی می کنند، می شود. بخش بزرگی از پشتیبانان و قدرت صدر گرایان در عراق نیز، هم در دهه 1990 میلادی و هم امروز، از زاغه های شهرصدر برمی خیزد.

قشر میانی مؤمن، که گاه از سوی بخش های دیگر جامعه پشتیبانی می شود، در نوع خود گرایش محافظه کارانه دارد و جناح «معتدل» اسلام گرایی را تشکیل می دهد. هرچند آن ها طرف دار دورنمای ایجاد یک دولت اسلامی اند، اما ترجیح می دهند که این دولت تحت شرایط ثبات اجتماعی، که به سود منافع اقتصادی شان است، برپا شود. برعکس، جوانان شهری که به دلیل نبود امکانات از قشرهای میانی رانده شده اند، بیشتر آمادگی پذیرش تاکتیک های رودررویی و خشن را دارند. اینان جناح «افراطی» جنبش اسلام گرایی را تشکیل می دهند. گاه این دو گروه با هم همکاری می کنند و گاه راه های جداگانه ای را درپیش می گیرند.

معتدلان، به گونه ای نمونه وار طرف دار اسلامی کردن جامعه از پایین به بالا از طریق کاربست استراتژی هایی مانند موعظه و ایجاد شبکه های اجتماعی و خیریه اند. آنان همچنین می کوشند که به رهبران سیاسی فشار بیاورند و به ائتلاف های سیاسی بپیوندند تا از اسلامی کردن از بالا پشتیبانی کنند. گاهی نیز طرف دار خیزش اند، البته تنها هنگامی که همه راه های اعتراضی مسالمت آمیز به بن بست رسیده باشند. اما افراط گرایان طرف دار نظریه انقلاب اند، یعنی سرنگون کردن رژیم سیاسی موجود و جایگزین کردن آن توسط یک سیستم در اساس متفاوت.[26] گاهی آن هایی که ابتدا معتدل اند، در جریان پیگردهای سیاسی، افراطی می شوند. برای نمونه، سید قطب، یکی از نظریه پردازان پرنفوذ اسلام گرا، که جزو اخوان المسلمین های معتدل بود، در سال 1954، پس از آن که توسط حکومت ناصر دستگیر و شکنجه شد، چرخشی رادیکال کرد.

این نوسانات برای جنبش هایی که  رهبری شان به دست خرده بورژوازی است، نمونه وار است، چون بعنوان یک طبقه فاقد وزن اجتماعی لازم برای ایجاد تغییرات موثر سیاسی و اقتصادی اند. در جریان یک بحران اقتصادی، اسلام گرایان اغلب خواسته های مبهم ضدسرمایه داری برضد فقر و حرص و آز را که با تهاجم به «ارزش های غربی» و امپریالیسم تلفیق می شود، مطرح می کنند. اما در واقع این یک ایدئولوژی ضدسرمایه داری نیست. به جز چند استثناء، اسلام گرایان در عمل به شدت طرف دار سرمایه داری و نولیبرالیسم اند و به همین دلیل نمی توانند برای افرادی که به آنان روی می آورند، یک راه حل واقعی به مثابه جایگزین سیاسی ارائه کنند.

بطور خلاصه می توان گفت که تلاقی تحولات سیاسی و اقتصادی پرشماری در پایان دهه 1960 و آغاز دهه 1970 میلادی رشد اسلام سیاسی را شالوده ریزی کرد. در این رابطه می توان تحولات زیر را برشمرد: نخست نقش کشورهای امپریالیستی، به ویژه ایالات متحد، در تقویت حزب های اسلام سیاسی، دوم شکست جنبش ملی گرایی سکولار و ناتوانی حزب های استالینیستی در ارائه یک جایگزین سیاسی موثر، به مثابه پیامد این شکست و سوم بحران اقتصادی در کشورهای گوناگون که با روش های سرمایه داری دولتی قابل حل نبود و با روش های نولیبرالی تشدید نیز شد. همه این عامل ها در نقطه های گوناگونی با یک دیگر تلاقی پیدا کرده و در کشاندن اسلام گرایی به صحنه بین المللی نقش بازی کردند.

اسلام سیاسی: سرنوشت هایی آمیخته

از سه دهه آخرین سده بیستم تا سال های آغازین هزاره جدید، حزب های اسلام سیاسی توانستند پیشرفت کرده و به مثابه نقش آفرین در صحنه سیاسی برای خود جایگاهی بیایند. هم جناح معتدل و هم جناح افراطی توانستند موفقیت هایی به دست آورده و نیز شاهد شکست هایی باشند. برای نمونه سیاست اسلام گرایی رادیکال و خشن پس از پیروزی مجاهدان افغان بر شوروی در سال 1989 توانست مشروعیت کسب کند. اما هنگامی که عرب های افغان به میهن خود بازگشتند و در دهه 1990 میلادی برنامه خشونت ورزانه ای را در الجزایر و مصر اجرا کردند، اعتبارشان در هر دو جا کاهش یافت.

همچنین موضوع انتخابات در سال 1992، هنگامی که FIS در الجزایر در انتخابات پیروز شد اما اجازه حکومت کردن نیافت، صدمه دید. این الگو در ترکیه در سال 1997، هنگامی که ارتش اسلام گرایان را از قدرت بیرون کرد، ادامه یافت. اما در سال 2002 حزب «عدالت و توسعه» (AKP) توانست در انتخابات پیروز شود و به قدرت برسد. حماس نیز در سال 2006 توانست در انتخابات به پیروزی برسد.

این الگوی صعود و افول احتمالا تا آن زمان ادامه خواهد یافت تا این که یک آلترناتیو چپ پیدا شود و بتواند این چرخه را متوقف کند. اسلام گرایان قادر به استفاده از هراس واقعی و ناامنی های اقتصادی اند، که اکثریت بزرگی از انسان ها با آن روبروی اند. شبکه خیریه آنان، که از لحاظ مالی به وسیله دلارهای نفتی تامین می شود، برای کسانی که زندگی شان به وسیله نولیبرالیسم و امپریالیسم برباد رفته، تا حدودی تسهیلات ایجاد می کند. اما اسلام گرایان راه حلی واقعی برای بحران های خودویژه سرمایه داری ندارند. تا کنون هر جا که آنان به قدرت رسیده اند، به مخصمه و سرگردانی افتاده و قادر نبوده اند، مانع خشونت و هرج و مرج برخاسته از عناصر رادیکال شده، که می خواسته اند جامعه های خود را از تاثیرات «کفر» بزدایند. قانون ها و احکام پاک سازانه آنها درست آنهایی را که زمانی پشتیبان اسلام گرایان بوده اند، از خودبیگانه ساخته و راه را برای زوال آنان فراهم کرده است.

جنبش های سیاسی به رهبری قشرهای میانی، نتوانسته اند راه حل های واقعی برای مشکلاتی که اکثریت بزرگ مردم با آن روبرو هستند، ارائه کنند. همان گونه که کریس هارمان می نویسد:

«اسلام گرایی هم تلخکامی عمومی را بسیج می کند و هم آن را فلج می کند؛ هم این احساس در مردم تقویت می شود که باید کاری کرد و هم این احساس را به بن بست می کشاند؛ هم دولت را بی ثبات می کند و هم مبارزه واقعی علیه آن را محدود می سازد. خصلت متضاد اسلام گرایی ناشی از پایه طبقاتی کادرهای هسته ای آن است. خرده بورژوازی به عنوان یک طبقه نمی تواند سیاستی پیگیر و مستقل را دنبال کند.این نکته همواره در مورد خرده بورژوازی -کسبه و تاجران کوچک و صاحبان حرفه های آزاد کوچک- صدق می کرده است. آنان همواره اسیر یک تفکر امنیت طلبِ محافظه کارِ گذشته نگر و امید به آن که بصورت فردی از دگرگونی های اساسی سود ببرند، بوده اند. این نکته در مورد قشر جدید میانی فقیر شده -یا قشر هنوز فقیری از دانشجویان سابق بیکار که به قشر میانی جدید آینده تبدیل خواهد شد- در کشورهای از لحاظ اقتصادی کمتر توسعه یافته نیز صدق می کند».[27]

این تضادها در مصر، الجزایر، ایران، سودان و جاهای دیگر رخ داده و ورشکستگی سیاست اسلام گرایانه را به نمایش گذاشتند. در حالی که اسلام گرایان در کشورهای پیشگفته شروع به بی اعتبار کردن خود کردند، در کشورهای دیگر مانند لبنان، سرزمین های اشغالی فلسطین و عراق  روند اوج گیری خود را آغازیدند. بطور خلاصه، از سال های 1990 میلادی تا به امروز شاهد یک پویایی متضاد میان افول و صعود هستیم. این پویایی در آینده نیز تا آن نقطه ادامه خواهد یافت که یک آلترناتیو واقعی سیاسی چپ ایجاد شود.

انقلاب ها و خیزش های مردمی اخیر در خاورمیانه و شمال آفریقا چپ موجود را تقویت کرده و شرایط را برای زاده شدن یک چپ جدید قابل دوام و زیست پذیر فراهم کرده است. این مبارزات، استدلال افراطی اسلام گرایانه را مبنی بر این که عملیات تروریستی فردی و سلول های کوچک برای آزادساختن جامعه های اسلامی از رهبران طرف دار امپریالیسم ضروری است، بطور کامل درهم شکسته به جای آن مدل دیگری از تحول اجتماعی را در دستور کار قرار داده است. مصر و تونس نشان دادند که با تظاهرات و گردهمایی های توده ای و غیرفرقه ای می توان دیکتاتورها را پیروزمندانه سرنگون کرد. در عین حال عملکرد اخوان المسلمین پس از سرنگونی مبارک در مصر -پشتیبانی از ارتش که می کوشد روح انقلاب را دوباره به درون چراغ جادو بازگرداند و مخالفت با تظاهرات جدیدی که برای تضمین اجرای هدف های انقلاب صورت می گیرد- بهتر از هر نمونه دیگری محدودیت های اسلام سیاسی را نشان می دهد.

در ماه ها و سال های آینده، همانگونه که در مصر رخ داده، بدون شک چپ جدیدی پدید خواهد آمد. اما اسلام گرایان کماکان نقش آفرینانی در صحنه سیاسی باقی خواهند ماند. ازینرو ضروری است، روش هایی برای ارتباط با این حزب ها و فعالیت های شان داشت.

امپریالیسم، چپ و اسلام سیاسی

هر چند که شکل و قواره امپریالیسم از سال های آغازین سده بیستم تا به امروز تغییر کرده، اما کشورهای نیرومند زیر رهبری ایالات متحد کماکان دعوی سرکردگی بر تمامی سیاره ما را دارند. این دعوی از لحاظ اقتصادی به وسیله موسسه هایی مانند صندوق بین المللی پول، بانک جهانی و یا سازمان جهانی تجارت، از لحاظ سیاسی به وسیله حاکمان محلی فرمانبر و از لحاظ نظامی از راه اشغال عراق، افغانستان و فلسطین (گذشته از صدها پایگاه آمریکا که در سراسر جهان پراکنده است) صورت می گیرد. در همین رابطه مارکس گرایان می بایست موضعی اصولی برضد امپریالیسم داشته و از حق استقلال ملت های سرکوب شده، پشتیبانی کنند.

بطور مشخص این نکته به معنی آن است که می بایست در برخی موقعیت ها، با نیروها و حزب های ضدامپریالیست، که این نبرد را به پیش می برند، همبستگی نشان داد. هنگامی که اسلام گرایان برضد امپریالیسم و سرکوبگری سازمان می یابند، گاهی سزاوار پشتیبانی -هرچند انتقادی و مشروط- چپ ها هستند. مقاومت حزب الله لبنان در برابر تجاوز اسراییل به این کشور در سال 2006 چنین موقعیتی بود. از این مقاومت می بایست برپایه حق استقلال ملت ها دفاع کرد. تجاوز اسراییل به لبنان با حمایت ایالات متحد آمریکا، یک عمل تجاوزگرانه امپریالیستی در خدمت پیشبرد هدف های ایالات متحد آمریکا و اسراییل بود. حزب الله که از سوی لبنانی ها با دین های مختلف بطور گسترده مورد پشتیبانی قرار گرفت، با پس راندن نیروهای دفاعی اسراییل، به این هدف ها ضربه وارد کرد. این گامی است به پیش، نه فقط به این دلیل که حق استقلال را حفظ می کند، بلکه همچنین به دلیل این که هر مبارزه ای که فعالیت استعمارگرانه صهیونیستی و از این طریق ایالات متحد -بزرگ ترین و مجهزترین قدرت خشونت ورز امپریالیستی جهان- را تضعیف کند، یک پیروزی برای مردم منطقه و جهان به شمار می آید. اما این پشتیبانی به معنای آن نیست که چپ موظف به پشتیبانی از حزب الله در رقابت بر سر قدرت سیاسی -مانند عملیات نظامی حزب الله در بیروت در ماه مه 2008- است. البته ما می بایست از حق حزب الله برای حفظ سلاح های اش در برابر یک رژیم دست نشانده ایالات متحد آمریکا و اسراییل، و از حق او برای شرکت در انتخابات و خواسته اش مبنی بر تغییر سیستم سیاسی فرقه ای، پشتیبانی کنیم، اما اجازه نداریم که از تاکتیک های ویژه ی این حزب برای تحقق این هدف ها حمایت کنیم. و نیز مجاز نیستیم که نظرگاه های ارتجاعی این نیرو در رابطه با زنان و دگرباشان را لاپوشانی کنیم.

به همین ترتیب مبارزه حماس بر ضد صهیونیسم، قابل پشتیبانی است، زیرا در وحله اول از پشتیبانی خلق فلسطین برخوردار است. این مساله از درک این نکته ناشی می شود که باید از مقاومت هر خلق تحت مستعمره، به هر شکلی، پشتیبانی کرد، به ویژه هنگامی که آلترناتیوهای چپ، خودشان خود را بی اعتبار ساخته اند (پشتیبانی مردم از حماس در رابطه با خیانت چپ سکولار ، افزایش پیدا کرد). افزون بر این حماس امروزی همان حماس 1987 نیست. به مثابه پاسخی به چالش های روزمره مبارزه برضد صهیونیسم و امپریالیسم، حماس دستخوش دگرگونی های زیادی شده است. یکی از این دگرگونی ها، کاهش بلندپروازی های اسلامی حماس و تاکید ویژه بر سیاست ملی گرایانه اش است. خالد حروب، یکی از نزدیک ترین ناظران سیاسی به این جنبش در سال 2000 نوشت:

«از میانه سال های 1990 میلادی، از شدت گفتمان دکترینی حماس کاسته شده است. و رهبران آن به ندرت به منشورشان[سند بنیان گذاری در سال 1987] اشاره کرده و یا هیچگاه اشاره نمی کنند. در ادبیات، در بیانیه ها و نشانه هایی که توسط حماس استفاده می شود، بگونه ای فزاینده این تفکر در مرکز توجه قرار دارد که مشکل اصلی، مساله چندبعدی غصب سرزمین های فلسطینی است و اینجا پرسش اصلی عبارت از این است که اشغال چگونه می تواند پایان یابد. اندیشه رهایی فلسطین اهمیت بیشتری نسبت به مساله عام اسلامی پیدا کرده است».[28]

تا سال 2006 و پیروزی حماس در انتخابات ژانویه این تحول به چنان سطحی رسید که حروب و دیگر تفسیرگران، این پرسش را مطرح کردند که آیا این جنبش همان جنبشی است که پایان دهه 1980 میلادی آغاز شد. این به معنای آن نیست که حماس از سیاست ارتجاعی خود دست کشیده است. با این که حماس در سال 2006 زنان را نیز کاندیدا کرد، هنوز هم به جدایی جنسیتی و تصورات کهنه ای مانند این که جای زن در خانه است، معتقد است. چپ ها نباید این تفاوت ها را کوچک جلوه دهند. بطور خلاصه، پیش از موضعگیری در پشتیبانی یا محکوم سازی سازمان های اسلام گرا، تحلیلی مشخص از سیاست و استراژی های آن ها ضروری است.[29]

افزون بر این چپ می بایست از حقوق پایه ای دمکراتیک دفاع کرده و اگر حماس در انتخابات آزاد و منصفانه توسط ملت فلسطین انتخاب شد، از حق او برای به دست گرفتن قدرت پشتیبانی کند. در نتیجه، ما می بایست در برابر تلاش های ایالات متحد آمریکا و اسراییل برای به انزوا کشاندن آنان و مجازات جمعی مردم غزه بایستیم. بخشی از این معادله را نیز این فکر تشکیل می دهد که اگر حماس بدون مزاحمت بتواند حکومت کند، نشان خواهد داد که مانند دیگر حزب های اسلام گرای به قدرت رسیده، راه حلی واقعی برای مشکلات مردم فلسطین نخواهد داشت. این تُهینگی می تواند احتمالا توسط یک نیروی چپ سکولار پر شود که راه های موثرتر استراتژی های رهایی بخش را در پیش می گیرد، استراتژی هایی که مبارزه فلسطینیان را با کارگران و سرکوب شدگان عرب در کل منطقه، مستقل از تعلق مذهبی شان، پیوند می زند.

در عراق می بایست از حق عراقی ها برای مقاومت در برابر امپریالیسم ایالات متحد، به هر شکلی خود مناسب می دانند، پشتیبانی کرد. این به معنای آن نیست که در محل از هر نیرو و گروه مبارز در هر زمانی باید حمایت کرد. در مرحله آغازین مقاومت هم شیعیان و هم سنی ها در مبارزه شرکت داشتند، و امکان بالقوه یک جنبش رهایی بخش ملی متحد وجود داشت. نقطه اوج این نبرد مشترک، همبستگی شیعیان با مبارزان سنی بود که در فالوجه مورد تهاجم قرار گرفتند. تا سال 2005 مقتدی صدر از پشتیبانی بخش هایی از جمعیت سنی مذهب برخوردار بود و در عراق نطفه های یک نبرد رهایی بخش ملی غیرفرقه ای وجود داشت.[30] پس از آن اما وضعیت به تباهی کشیده شد و فرقه گرایی به شدت گسترش یافت. همه نیروهای شرکت کننده در نبرد به کشتار و کوچاندن بی رحمانه غیرنظامیان بی گناه پرداختند. نیروهای مسلح سنی نیز شروع به همکاری با ایالات متحد در چارچوب باصطلاح «شوراهای بیداری» پرداختند. در چنین وضعیتی که مقاومت در خشونت های فرقه ای و مقابله با امپریالیسم حل شد، پشتیبانی از این نیروها اشتباه خواهد بود. پس از 2008 بسیاری از گروه ها، از جمله ارتش مهدی مقتدی صدر، پنهان شدند. صدر بار دیگر در سال 2011 در عراق آفتابی شد تا دوباره اعتبار حزب خود را در سیاست رسمی عراق به دست آورد. امکان برآمدن یک مبارزه رهایی بخش واقعی ملی، که شیعیان، سنی ها و کردها را دربرگرفته و واحدهای باقی مانده ایالات متحد را ناگزیر به فرار کرده و عراقی مستقل از تسلط ایالات متحد برپا کند، در آینده ای نزدیک نامحتمل است.

این نکته در مورد افغانستان نیز صدق می کند. ما می بایست از حق استقلال ملت افغانستان پشتیبانی کنیم و ازینرو با اشغال افغانستان توسط ایالات متحد مخالفت بی قید و شرط می کنیم. طالبان که نبرد بر ضد اشغال گران ایالات متحد و ناتویی را پیش می برند، نه نماینده یک جنبش واقعی ملی اند و نه یک نیروی ضدامپریالیستی. طالبان که در میان پشتون ها که 40 درصد جامعه افغانستان را تشکیل می دهند، جای دارند، یک سازمان فوق العاده فرقه گرای اند که فراتر از یک گروه قومی جذبه ای ندارند. تفسیر خشک و تنگ نظرانه آنان از اسلام که به فرهنگ پشتون ها ارجحیت می بخشد، چیزی برای عرضه به تاجیک ها، هزاره جات، ازبک ها و دیگر اقلیت های قومی ندارد. در واقع اینگونه بنظر می رسد که قوم های غیرپشتون، ایالات متحد را بر طالبان ترجیح می دهند.[31] ازینرو این دورنما که طالبان یک نبرد رهایی بخش ملی به راه اندازند، که همه مردم افغانستان را به هم نزدیک سازد، فوق العاده نامحتمل است.

حتی در میان پشتون ها نیز نارضایی عمومی نسبت به سیاست ارتجاعی طالبان وجود داشت، به گونه ای که این بخش از جامعه افغانستان در آغاز جنگ 2001 از ایالات متحد استقبال کرد. اما ویران گری ها و بی قانونی های ائتلاف شمال که توسط اشغال گران و متحدان شان تشکیل شده بود، پیش شرط لازم را ایجاد کرد تا دهقانان پشتون و کارگران رانده شده کشاورز، به طالبان روی آوردند. طالبان امروزین جایگاه و مقام دیگری نسبت به آن طالبانی دارند که از جنگ افغانستان-شوروی پدید آمده بودند. با این حال، سیاست شان کماکان ارتجاعی است.

طالبان نیز یک نیروی وفادار به اصول خود و ضدامپریالیستی نیستند. افزون بر آمادگی شان برای مذاکرات با ایالات متحد در سال های 1990 طالبان دارای پیوندهای تنگاتنگی با پاکستان اند و می توانند بعنوان میانجی نفوذ پاکستان در افغانستان عمل کنند. همان گونه که پیشتر گفته شد، پاکستان طالبان را ایجاد و پروراند و امروز نیز سازمان اطلاعات  ارتش پاکستان، که یک نیروی اطلاعاتی فراارگانی است، پیوندهای تنگاتنگی با طالبان افغانستان دارد.[32] در منطقه ای که بوسیله جنگ و جنگ داخلی طی بیش از سه دهه ویران شده و با اقتصادی که زیر سلطه تولید و فروش مواد مخدر و صنعتی ناچیز است، نیروهای سیاسی پدیدآمده به ناگزیر دستورکار قدرت های بزرگ را اجرا می کنند. ائتلاف شمال از پشتیبانی هند و ایالات متحد برخوردار است و طالبان محل ورود پاکستان به سیاست افغانستان بوده و هستند. بطور خلاصه، آنان بیانگر امید ملت افغانستان به مبارزه ای رهایی بخش نیستند. بنابه همه این دلیل ها سوسیالیست ها دلیلی برای پشتیبانی از طالبان، حتی به صورت پشتیبانی انتقادی ندارند.

در کل، اسلام گرایان گاه علاقمند به مبارزه برضد امپریالیسم اند، اما آنان ضدامپریالیست های پایبندی به اصول نیستند. اگر به نمونه های تاریخی بنگریم، موردهایی را می یابیم که اسلام گرایان به سازماندهی برضد امپریالیسم برخاسته و گاه با قدرت های امپریالیستی همکاری کرده اند. برای نمونه یکی از چهره های رهبری کننده قیام سال های 1930 برضد کنترل بریتانیا بر فلسطین روحانی رادیکال سنی، عزالدین قسام بود و این قیام تکانه ای برای اسلام گرایان رادیکال بود.[33] اخوان المسلمین در مصر علیرغم هدف های نخستین اش مبنی بر غیرسیاسی بودن، موضعی ضدامپریالیستی گرفته و دست به سازماندهی برضد بریتانیایی ها زد. به شیوه مشابهی خمینی در راس انقلابی که شاه مورد حمایت ایالات متحد آمریکا را خلع کرد، ضربه ای به قدرت ایالات متحد پس از سال 1979 وارد ساخت. به عبارت دیگر، بنیادگرایان مسلمان گاهی در موقعیت هایی قرار می گیرند که ناگزیر به سازماندهی بر ضد قدرت های امپریالیستی می شوند.

در عین حال می توان موردهایی از همکاری و مشارکت با نیروهای استعمارگر یافت. از جمله سعید رمضان که به گونه تعیین کننده ای در ایجاد شعبه هایی از اخوان المسلمین از شمال آفریقا تا جنوب آسیا شرکت داشت، سلسله قراردادهایی با غرب بست. حتی گمان می رود که او عامل ایالات متحد بود.[34] خمینی که مشهور است ایالات متحد را «شیطان بزرگ» نامید، در سال های 1950 در تظاهراتی که از سوی سیا برضد محمد مصدق صحنه سازی شده بود، شرکت داشت.[35] هنگامی که ایالات متحد آمریکا در سال 1958 واحدهای نظامی اش را به لبنان و بریتانیای کبیر به اردن فرستاد، اخوان المسلمین اردن به آنها پیوست تا قیام ملی گرایانه را در این دو کشور سرکوب کند. کوتاه سخن، اغلب می بینیم که گروه های اسلام گرا، نهادهایی در خدمت خودند و در اساس ضدامپریالیست نیستند. ازینرو نباید دچار این اشتباه شده و هر زمان از هر اسلام گرایی پشتیبانی کنیم. به جای آن تحلیل تاریخی مشخص و ارزیابی مورد به مورد برای تعیین این نکته ضروری است که چه زمانی می بایست از حزب های اسلام سیاسی پشتیبانی کرد.

نتیجه گیری

امروزه ویرانگری های امپریالیسم و نولیبرالیسم را به روشنی می توان مشاهده کرد. در حالی که ده ها هزار انسان در نتیجه اشغال عراق و افغانستان زندگی شان را از دست داده اند، میلیون ها انسان از ویرانگری های بازار آزاد رنج می برند. اما در منطقه صورت بندی مجدد نیروها در حال شکل گیری است. ملی گرایی سکولار با جذابیت توده ای اش در دهه های 1950 و 1960 نیروی محرکه اصلی تغییر در منطقه بود. در سال های دهه 1970 تلاش های متمرکز رژیم های عربی برای تثبیت منطقه صورت گرفت. بخشی از این تلاش ها عبارت بود از پشتیبانی از نیروهای «اسلام گرا» برضد ملی گرایی سکولار و چپ ها.

چنین به نظر می آید که خیزش های ماه های اخیر [اشاره به «بهار عربی» است. م] گسستی از وضعیت دو سه دهه گذشته است. جنبش های توده ای که در سراسر منطقه پدید آمده اند، برضد دیکتاتورهایی است که بی مجازات در حاکمیت بوده اند. این جنبش ها، همچنین شورش بر ضد سیستم سیاسی و اقتصادی ای هستند که بعنوان نولیبرالیسم شناخته شده است. این شورش ها درباره خصلت توزیع اقتصادی ثروت، یعنی چه کسی و در خدمت چه کسانی حکومت می کند، پرسش هایی بنیادی مطرح می کنند. یک راه حل واقعی، که مبارزات بر ضد ویرانگری های سرمایه داری و نولیبرالیسم را در خاورمیانه با  هم پیوند می زند، تنها به وسیله بازسازی نیروی چپ می تواند ارائه شود. همانگونه که مبارزات گوناگون از پاکستان و ایران گرفته تا الجزیره، تونس و مصر نشان می دهند، سیستم انسان های عادی را ناگزیر به مبارزه می کند. در همین بستر است که نیروی چپ موجود می تواند رشد کرده و شالوده های خود را محکم کند و نیز نیروی چپ جدیدی شکل گیرد. یک چنین نیروی چپ می تواند نه تنها رهبری مبارزه از نوعی دیگر برضد امپریالیسم را به نمایش گذارد، بلکه همچنین مبارزه برضد اولویت های سرمایه داری نولیبرالی و طبقه های حاکم محلی که از آن سود می برند را سازمان دهد. این کار، چالش هزاره جدید است.

[1] همان جا

[2]Tareq Ismael, The Arab Left (Syracuse, N.Y.: Syracuse University Press, 1976), 79.

[3] همان جا، ص 89

[4] همان جا، ص 79

[5] Maxime Rodinson, The Arabs (Chicago: University of Chicago Press, 1979), 115.

[6] Gilles Kepel, Jihad: The Trail of Political Islam (London: I.B. Tauris, 2006), 82.

[7] Robert Dreyfuss, Devil’s Game: How the United States Helped Unleash Fundamentalist Islam (New York: Henry Holt and Company, 2005), 153.

[8] Phil Marshall, “The children of Stalinism,” International Socialism Journal, 68, 1995, 118–9.

[9] For a discussion of these struggles, see Walter Lacqueur, Communism and Nationalism in the Middle East (Whitefish, Mt.: Kessinger Publishing, 2010).

[10] Tareq Ismael, The Communist Movement in the Arab World (New York: Routledge, 2005).

[11] همان جا، ص 21

[12] همان جا، ص 19-20

[13] همان جا، ص 55

[14] Marshall, “The children of Stalinism,” 122.

[15] همان جا، ص 120

[16] Paul Lubeck, “Antinomies of Islamic movements under globalization,” Center for Global, International, and Regional Studies Working Paper Series, available on line at www2.ucsc.edu/globalinterns/wp/wp99-1.PDF.

[17] Kepel, Jihad, 66.

[18] Olivier Roy, The Failure of Political Islam (Cambridge, Mass.: Harvard University Press, 1998), 49.

[19] همان جا، ص 50

[20] همان جا

[21] Chris Harman, “The Prophet and the proletariat,” International Socialism Journal, 64, Autumn 1994, available at www.marxists.de/religion/harman/index.htm, 8–10.

[22] همان جا، ص 9-10

[23] Kepel, Jihad, 6.

[24] Dreyfuss, Devil’s Game, 161–62.

[25] Khaled Hroub, Hamas: A Beginner’s Guide (London, Pluto Press, 2006), 69 and 125.

[26] Roy, Failure, 41–2.

[27] Harman, “The Prophet and the proletariat,” 23–4.

[28] Khaled Hroub, Hamas: Political Thought and Practice (Washington, D.C.: Institute for Palestine Studies, 2000), 44.

[29] See also Deepa Kumar, “Behind the myths about Hamas,” International Socialist Review, 64, March–April 2009.

[30]  Patrick Cockburn, Muqtada: Muqtada al-Sadr,the Shia Revival, and the Struggle for Iraq (New York: Simon and Schuster, 2008).

[31] Anand Gopal, lecture at the Socialism 2010 Conference, Chicago, June 17, 2010.

[32] Miles Amoore, “Pakistan puppet masters guide the Taliban killers,” Times of London, June 13, 2010, available on line at www.timesonline.co.uk/tol/news/world/afghanistan/article7149089.ece.

[33] Jonathan Schanzer, “Palestinian uprisings compared,” Middle East Quarterly, Summer 2002, 27–37, available online at www.meforum.org/206/palestinian-uprisings-compared.

[34] Dreyfuss, 72–9.

No Comments

Comments are closed.

Share