به همان اندازه که سرمایه داری جهانی دچار بحران خواهد شد، دچار نقد نیز خواهد گردید. مارکس و انگس ناگهان دوباره موضوع روز شده اند. خیلی بیشتر از نیمی از آلمانی ها معتقدند که آموزش های مارکس هنوز هم معنی و مفهوم دارند. اسقف اعظم مونیخی، راینهارد مارکس، هشدار می دهد که همنام اش، مارکس را دستکم نگیرند و «کاپیتال» نایاب شده است – چیزی که تا چندی پیش هیچکس حتا حدس اش را هم نمی زد. بویژه هنگامی که بحث جهانی شدن مطرح می شود، با کمال میل به مارکس و انگلس رجوع می شود، چرا که در بین برخی محافل آنان نه تنها بعنوان تحلیل گر، بلکه همچنین بعنوان سردسته نقدکنندگان جهانی سازی مطرح اند.
«نیاز به فروش همواره گسترش یابنده کالاها، بورژوازی را به سراسر کره زمین می کشاند. او می باید همه جا لانه کند، همه جا بروید، همه جا ارتباطات برقرار کند. بورژوازی از طریق استثمار بازار جهانی، به تولید و مصرف همه کشورها شکلی جهان وطنانه بخشیده است. به جای خودبسندگی کهن محلی و ملی و انزوا، یک روابط همه جانبه، یک وابستگی همه جانبه ملت ها به یکدیگر پا به صحنه می گذارد».(1)
این توصیف کوتاه از منطق عمل سرمایه داری بورژوایی نسبتن قدیمی است. این توصیف در «مانیفست کمونیستی» آمده و پایان 1847، آغاز 1848 نگاشته شده است. در آن زمان درهم آمیختگی بین المللی اقتصاد در مقایسه با تحولات اواخر قرن 19، آب باریکه ای بیش نبود. از «جهانی سازی» به مفهوم امروزی ما، سخنی در میان نبود –آن موقع تازه درباره تبلیغ فریدریش لیست برای یک اقتصاد ملی بحث می شد.(2) با این حال می توان گواهی بر نگرش تیزبینانه ی مارکس و انگلس نسبت به روندهایی یافت که آن زمان مطرح بودند. آنان خیلی زود منطق عام گسترش یابی شکل های اقتصاد سرمایه داری را شناختند. فراتر از این، آنان پیامدهای این شکل های اقتصادی را برای انسجام اجتماعی و فرهنگی جامعه ها تشریح کردند. از نظر مارکس و انگلس، سرمایه داری صنعتی با تضاد طبقاتی مرکزی اش بین بورژوازی و پرولتاریا موجب محو شدن همه مناسبات اجتماعی سنتی می شود. بورژوازی سنت گرا نیست، بلکه انقلابی است؛ او همچنین پیوندهایی را که خودش ایجاد کرده از هم می گسلد. ملت، در گرایش های هم سطح سازی اقتصادی با سمتگیری بازار جهانی غرق خواهد شد. پیوندهای مذهبی، خانواده و سنت های فرهنگی دیگر موجودیتی نخواهند داشت.
به همان اندازه که سرمایه داری جهانی دچار بحران خواهد شد، دچار نقد نیز خواهد گردید. مارکس و انگس ناگهان دوباره موضوع روز شده اند. خیلی بیشتر از نیمی از آلمانی ها معتقدند که آموزش های مارکس هنوز هم معنی و مفهوم دارند. اسقف اعظم مونیخی، راینهارد مارکس، هشدار می دهد که همنام اش، مارکس را دستکم نگیرند(3)، و «کاپیتال» نایاب شده است(4) – چیزی که تا چندی پیش هیچکس حتا حدس اش را هم نمی زد. بویژه هنگامی که بحث جهانی شدن مطرح می شود، با کمال میل به مارکس و انگلس رجوع می شود، چرا که در بین برخی محافل آنان نه تنها بعنوان تحلیل گر، بلکه همچنین بعنوان سردسته نقدکنندگان جهانی سازی مطرح اند. پیش از همه در حزب «چپ» این موضعگیری خیلی محبوب است. خانم زهرا واگنکنشت [هنگامی که یکی از دو رییس فراکسیون حزب چپ در پارلمان آلمان بود .م] در سخنرانی خود در پارلمان اروپا در نوامبر 2007 تاکید کرد که جهانی سازی امری «ترتیب داده» شده است: «[…] جهانی سازی–هر چند هم که علاقه به نمایاندن آن به صورت روندی طبیعی وجود دارد-، امری طبیعی نیست، بلکه نتیجه یک سیاست است. از لحاظ سیاسی این روند با تدبیرهایی برای مقررات زدایی و لیبرالیزه کردن بیشتر حرکت بین المللی سرمایه، با تحت فشار قرار دادن کشورهای در حال توسعه، برای گشودن بازارهای سرمایه خود و اجازه معامله دادن به شرکت های خارجی ترتیب داده شده است- و جهانی شدن از طرف کشورهای بزرگ صنعتی از جمله اتحادیه اروپا ترتیب داده می شود».(5)
چپ های دیگر نیز به همین سبک، مارکس را می فهمند. سازمان «چرخش به چپ» در «عید پنجاهه» سال 2002 دعوت به نشست «روزهای رزا لوکزامبورگ» نمود، که قرار بود به موضوع جهانی سازی بپردازد. در دعوتنامه آمده بود: «150 سال پیش نیز „منتقدان جهانی سازی“ وجود داشتند. کارل مارکس نخستین آنها بود، که به صورت سیستماتیک توانست توضیح دهد، چرا سرمایه داری در جهت منافع انسان ها عمل نمی کند و مدام به بحران و جنگ می انجامد. در آنِ واحد او یک استراتژی انقلابی برای خروج از بی عدالتی و سرکوب طراحی کرد».(6)
در زیر، در برابر چنین درک و دریافت هایی، تحلیل کوتاهی در راستای اثر مارکس و انگلس ارائه می شود. این دو نظریه پرداز چه تصوری از «جهانی شدن» سرمایه داری داشتند؟ این تصور چه کارکردی در مدل شیوه تولید سرمایه داری داشت، که در وهله نخست از سوی مارکس طراحی شده بود؟ آیا می توان او را بعنوان منتقد روند جهانی سازی مصادره کرد؟ 1. ابتدا می بایست گام های اساسی تحلیل سرمایه داری بازترسیم شود. 2. سپس می بایست کیفیت پیش بینانه گزاره ها زیر نظر گرفته شوند. بر این پایه می بایست بحث کرد، تا چه حد تحلیل مارکس (و نقد او) در متن جهانی شدن امروزی ارزشمند است.(7)
تحلیل مارکس و انگلس از سرمایه داری
منشاء شکوفایی و پویایی تحلیل و نقد مارکس و انگلس برجسته سازی مشاهده مستقیم بود. در سال های 1844-1842 فریدریش انگلس، فرزند کارخانه داری از ووپرتال و به این ترتیب بورژوای آینده، در منچستر اقامت داشت، تا در شعبه ای از شرکت پدرش تجربه شغلی کسب کند. او در آنجا سرمایه داری صنعتی انگلیسی را شناخت، که در آن زمان در مرحله معقولانه سازی و مدرن سازی صنعتی طوفان آسایی بود. سرمایه صنعتی انگلیس در منچستر آغاز شد و انگلس از نزدیک و با تمام وجود آن را لمس کرد.(8) انگلستان برای پژوهش های بعدی سرمایه داری صنعتی بعنوان طرح مبنا و سرمشق باقی ماند. ازینرو عبارت «Workshop of the World» به معنای امروزی جهانی سازی، یعنی تمرکززداییِ موسسه هایِ اقتصادی نبود، بلکه به معنای گسترش اشکال حمل و نقل زیر نظر انحصار ملی بود که بر بستر گسترش قدرت امپراتوری بریتانیا صورت می گرفت. می بایست این نکته را در نظر داشت که ما اینجا، در اساس با دو گونه متفاوت جهانی سازی سر و کار داریم.
کارل مارکس از سال 1849 در لندن به سر می برد. در آن جا، در مرکز قدرت جهانی انگلیس، او با جهانی بودن امپراتوری روبرو شد. او کمتر از انگلس با وضع نکبت بار طبقه کارگر انگلیس، بلکه بیشتر با قدرت تجاری بورژوازی لندن –و با ابتکاراتی برای مبارزه با آن- مواجه بود. محفل های مهاجران سیاسی آلمان دنیای او را تشکیل می دادند. (9)
این تجربه های گوناگون خود را در طرز و اسلوب هایی که مارکس و انگلس سرمایه داری را تشریح می کنند، نشان می دهند. گزارش انگلس درباره وضعیت طبقه کارگر انگلیس، که او آن را بی درنگ پس از بازگشت از انگلستان در سال 1844 نوشت، نفس های برآمده از شوک ناشی از ناظر بودن بر سرمایه داری شکوفا و روی تاریک آن بود. مدت های طولانی نگاه انگلس به سرمایه داری در وهله اول متاثر از دیدی اخلاقی بود. این نگرش را بطور آشکاری می توان در اثر او به نام «طرح های اولیه درباره نقد اقتصاد ملی» یافت که او در جریان اقامت اش در انگلستان در سال های 44-1843 نوشت. بر اساس آن اثر، تجارت همواره یک «کلاهبرداری مشروع» و استثمار امری به شمار می آمد که بر اساس معیارهای اخلاقی سنجیده می شد. «ریاکاران بانگ برمی آورند آیا این ما نبودیم که بربریت انحصارات را سرنگون کردیم، آیا این ما نبودیم که تمدن را به دورترین نقطه های جهان منتقل کردیم، آیا این ما نبودیم که برادری بین ملت ها برقرار کرده و جنگ ها را کاهش دادیم؟ – آری همه این ها را شما کردید، اما چگونه! […] شما دورترین نقطه های کره زمین را متمدن کردید تا قلمروی جدیدی برای سیراب کردن طمع فرومایه خود بدست آورید؛ شما بین ملت ها برادری برقرار کردید، اما از نوع برادری میان دزدان، و جنگ ها را کاهش دادید، تا بتوانید در صلح و آرامش هر چه بیشتر بیاندوزید، تا دشمنی افراد جداگانه را، یعنی جنگ بی افتخار رقابت را به اوج خود برسانید! کجا شما صرفن بخاطر انسان دوستی، بخاطر آگاهی به پوچی تخالف میان منافع عمومی و فردی دست به چنین کارهایی زدید؟»(10)
پیش شرطِ نقدِ رادیکالِ سیستم، یعنی جهت گیری اقتصاد ملی آن، نیز از آنِ انگلس است. انگلس بعنوان کارخانه دار وقتی درباره قانون های تحرک سرمایه می نوشت، بخوبی می دانست که از چه سخن می گوید. طبق نظر او، تجارت آزاد تجسّم سرمایه بین المللی بود و تجارت آزاد از چشم انداز انگلس یک سیستم غارتگر بود. اینجا شیوه متداول سرمایه صنعتی انگلیسی، که زیر حمایت امپراتوری توانست جهان را از لحاظ اقتصادی مستعمره کند، خود را به نمایش می گذاشت.
اما مارکس برعکس یک اقتصاددان ملی نبود، بلکه یک فیلسوف آموزش یافته هگلی بود و بعنوان چنین فیلسوفی استدلال اش اخلاقی نبود، بلکه بر اساس منطق های سیستم بود. او بعنوان یک مخالفِ «پیش از ماه مارس» [مفهومی است مربوط به انقلاب ماه مارس 1848-1849 در آلمان. م]، سرمایه داری را بعنوان میدان درگیری سیاسی بین بورژوازی و پرولتاریا می دید. برای مارکس نیز تجارت آزاد یک سیستم مبادله نمونه وار سرمایه داری بود؛ اما تفسیر او از آن با انگلس تفاوت داشت. در «سخنرانی درباره مساله تجارت آزاد»، که او در 19 ژانویه 1848 در بروکسل انجام داد، به بحث جاری در مورد حذف گمرک غلات در انگلستان پرداخت.(11) طرفداران تجارت آزاد چنین استدلال می کردند که حذف گمرک، امکان ارزان تر شدن نان را برای کارگران فراهم می آورد. مارکس خلاف آن را می دید: تجارت آزاد به خاطر کارگران اجرا نمی شود. این سرمایه است که می خواهد از بند محدودیت های ملی در قالب مالیات های گمرکی آزاد شود. با این حال مارکس طرفدار تجارت آزاد بود، زیرا او انتظار آن را داشت که بین المللی شدن تبادل اقتصادی، موجب به اوج رسیدن تضاد بین المللی بین پرولتاریا و بورژوازی شود.
مارکس و انگلس در «ایدئولوژی آلمانی» آن چهره اندیشگی را که از این طریق مطرح شد، دقیق تر ترسیم کردند (46/1845). آن دو در آنجا برای نخستین بار چنین استدلال کردند که سرمایه داری تضاد خود را ایجاد می کند: «صنعت بزرگ علیرغم حمایت های حفاظتی رقابت را عمومیت بخشید (رقابت، آزادی تجارت در عمل است، حمایت گمرکی در آن تنها یک آرام بخش است، یک عمل دفاعی در آزادی تجارت)، وسایل ارتباطی و بازار جهانی مدرن را ایجاد کرد، تجارت را مطیع خود ساخت، همه سرمایه ها را به سرمایه صنعتی تبدیل و از این طریق یک گردش سریع و تمرکز سرمایه را ایجاد کرد. […] سرمایه صنعتی بطور عام همه جا مناسبات یکسانی را بین طبقه های اجتماع برقرار ساخته و از این طریق ویژگی های ملیت های منفرد را نابود کرده. و سرانجام، در حالی که بورژوازی هر ملتی منافع ملی جداگانه ای را برای خود حفظ می کند، صنعت بزرگ طبقه ای ایجاد کرده که در همه ملت ها منافع یکسانی دارد و ملیت در نزد آن نابود شده است، طبقه ای است که واقعن از کل جهان کهن رها است و در آن واحد در برابر آن ایستاده».(12)
منظور، پرولتاریا بود، که –به مثابه عامل تاریخ جهانی- تاریخ را به مرحله جدیدی برمی کشد. این حرکت دیالکتیکی را در نزد مارکس با تنوع های بسیاری می توان یافت و به یکی از استدلال های استاندارد چپ ها بدل شده، به این عبارت که تکامل سرمایه صنعتی بمثابه تکاملی در راستای بین المللی شدن درک می شود. تز آن است که بورژوازی صنعتی، که ملت را ایجاد کرده و به آن وابسته است، می بایست روند بین المللی شدن را پیش راند، که سرانجام به قلمروی نیروی ضد سرمایه داری بدل می شود. جنبش بین المللی کارگری دیگر مأوای ملی ندارد، زیرا بدون توجه به بستگی های انسانی و محلی به مکانی باید برود که برای پرولتارها کار پیدا می شود.
اگر این جمله ها را دقیق تر بخوانیم، تاکید بر امر بین الملل همچون سخن پردازی یا یک نتیجه گیری منطقی است، که البته اعتبار نظری دارد، اما پیوندی با امر تجربی ندارد. بین المللی بودن سرمایه صنعتی در اساس بین المللی بودن یک سرمایه ملی است. در «مانیفست کمونیستی» این نکته خود را در انتخاب واژه ها می نمایاند. بورژوازی موفق شده است که از استان های مستقل یک ملت و یک حکومت ایجاد کند؛ (13) برعکس، در سمت کارگران «مبارزه های محلی پرشمار با خصلتی که همه جا یکسان است، به صورت یک نبرد ملی، یک نبرد طبقاتی» متمرکز می شوند.(14) مبارزه طبقاتی در «مانیفست کمونیستی» هنوز بعنوان امری بین المللی تصویر نمی شد، چرا که «پرولتاریای هر کشور می بایست ابتدا حریف بورژوازی خودی شود».(15) البته بین المللی شدن بگونه ای اجتناب ناپذیر در افق نمایان بود، اما این نکته در «مانیفست کمونیستی» به تفصیل تشریح نمی شود.
افزون بر این مارکس در محدوده انقلاب این روندها را از دیدگاه سیاسی مشخصی می نگریست. این انتظار که جنبش کمونیستی طی مدت کوتاهی سکان را به دست خواهد گرفت، در آن زمان تشریح دقیق تر اقتصادی روندهای جهانی شدن را منتفی می کرد. امید به یک انقلاب کمونیستی اما تحقق نیافت. از این رو مارکس پس از 1849، در لندن، آستین ها را بالا زد تا یک توضیح اقتصادی برای مناسبات میان سرمایه و کار و برای فلسفه تاریخ خود عرضه کند. پس از دهه ها تدارک در سال 1867 جلد نخست «کاپیتال» منتشر شد که در آن روند ارزش آفرینی بوسیله سرمایه، منطق های استثمار و نیز پیامدهای ذهنی سرمایه داری بررسی شده بود. (16) جهانی شدن این روندها نیز همچنین به طور دقیق تری مطرح شده بود. مارکس در «کاپیتال» به تشریح یک سیستم اقتصادی پرداخت که بارزه آن یک پویایی غول آسا است و مدام می بایست از خود فراتر روید –پیش از هر چیز به خاطر آن که کالا تولید می کند. «کالا» در نزد مارکس مفهومی است دارای اهمیت مرکزی. کالا چیزی است که کارخانه دار نه به خاطر نیازش، بلکه به خاطر فروش تولید می کند. نه ارزش مصرف آن، بلکه ارزش مبادله آن برای کارخانه دار مطرح است. این امر به آن دلیل ممکن است که تولید کنندگان –یعنی کارگران- وسایل تولید را در دست ندارند (کارخانه ها، سرمایه، دانش). از لحاظ تاریخی این نکته نوینی است: آنها آزادند، دیگر زمین بسته نیستند. بنابراین می توانند به سرمایه دار نیروی کار خود را برای استثمار شدن بفروشند و این نیروی کار به کالا تبدیل می شود. تنها کار است که ارزش می آفریند و ارزش یک کالا از مجموع نیروی کاری که صرف آن شده، سنجیده می شود. علت این که چرا طلا و الماس گران بهای اند، برای مارکس بدیهی است، زیرا این کالاها کمیاب و به دشواری قابل استخراج اند –یعنی کار زیادی در آنها نهفته است. (17)
در سرمایه داری همه چیز به کالا تبدیل می شود. هر چیزی برای فروش تولید می شود. این امر در مورد مهم ترین کالا، یعنی نیروی کار، نیز صادق است. نیروی کار نیز به فروش می رسد و ارزش آن بر اساس سرمایه گذاری هایی که ضروری اند تا آن را به وجود آورده یا بازتولید کنند، محاسبه می شود. یک کارگر می بایست بخورد، بخوابد، به مسکن و پوشاک نیاز دارد. او باید صاحب بچه شود، چون وقتی می میرد، باید جای اش را فرد دیگری بگیرد. (18) کارگر برای همه این کارها، و نه بیش از آن، پول دریافت می کند. تز مارکس این است: اینجا مازادی وجود دارد. اگر کارگر بخواهد نیروی خود را بازتولید کند، شاید تنها شش ساعت کار کافی باشد. اما او کل نیروی کار خود را فروخته، یعنی سرمایه دار می تواند از این نیروی کار تا حد از رمق انداختن اش استفاده کند. (19) بنابراین کارگر ناگزیر است بیشتر کار کند و سرمایه دار ارزش هایی را که در این وقت اضافی ایجاد شده، از آن خود می کند. این نظریه ارزش اضافی است که نقش محور مرکزی را در نظریه مارکس بازی می کند. (20) او –کاملا بر خلاف دیدگاه اخلاقی انگلس- چنین استدلال می کرد که در سرمایه داری مساله بر سر یک سیستم ناعادلانه نیست، چرا که کارگر ارزش کالای خود یعنی «نیروی کار» را تا آخرین فنیگ (کوچک ترین واحد پول آلمان در گذشته. م) دریافت می کند. سرمایه داری از دید مارکس عبارت است از این که کارگرانِ آزاد، نیروی کار خود را به ارزشی که دارای آن است، می فروشند. اما نیروی کار این خصلت ویژه را دارد که می تواند ارزشی بیشتر از ارزش خود بیافریند. سرمایه دار این مازاد (یعنی ارزش اضافی) را تصاحب می کند.
اما بی درنگ در افق، مساله رقابت سرمایه داری سربلند می کند. دیگران نیز می خواهند کالاهای همانندی را بفروشند. سرمایه داری بدون رقابت وجود ندارد. حال سرمایه دار می تواند قیمت ها را کاهش دهد یعنی بخشی از سود کارخانه را به مشتریان بسپارد و از این راه، ارزش اضافی را تنزل دهد. این کار را تا مدتی می توان انجام داد اما بنابه سرشت امر، نه تا بی نهایت. می توان بازده کار را بالا برد، یعنی برای خرید دستگاه های مدرن سرمایه گذاری کرد و از این طریق از سهم هزینه های کار کاست. اما دستگاه ها طبق نظر مارکس فقط نیروی کار منجمد و صُلب شده اند. آنها از خود ارزشی نمی آفرینند. چنین چیزی را تنها نیروی کار انسانی می تواند انجام دهد، و هر چه این نیرو کمتر در کالایی نهفته باشد، ارزش کمتری در آن کالا نهفته خواهد بود. در واقع نیز کالاهای انبوهی که توسط دستگاه ها تولید می شوند بسیار ارزان تر از کالاهای دست سازند. ازینرو، این شمار کالاها است که برای سرمایه دار سود می آورد. او می تواند شمار بیشتری بفروشد، اما از هر کالا درآمد خیلی کمتری داشته باشد. (21) این «قانونِ سقوطِ گرایشیِ نرخ سود» است. (22) از آنجا که سهم نیروی کار، که ارزش آفرین است، مدام کاهش می یابد، ارزش اضافی که سرمایه دار می تواند استخراج کند، نیز کاهش می یابد. سرمایه ابتدا به آنجایی سرازیر می شود که ارزش اضافی در بالاترین حد خود است، اما در درازمدت مطابق نظر مارکس تعادلی در نرخ سود بین صنعت ها و کشورهای مختلف برقرار می شود. در عین حال این رقابت به معنای یک اجبار دایمی برای بزرگ تر شدن و تمرکز سرمایه است. «سرمایه های بزرگ تر […] کوچک ترها را درهم می کوبند».(23) سرمایه می بایست نه تنها بزرگ، بلکه همچنین منعطف باشد تا بتواند به نوسانات تقاضا پاسخ بگوید. اگر در بازار تقاضا برای کالایی وجود دارد، می بایست مقدار فراوانی از کالاها را وارد بازار کرد. برای چنین وضعیتی سرمایه دار به یک «ارتش ذخیره صنعتی» نیاز دارد. بخشی از نیروی کار به نظر مارکس، بعنوان ذخیره مورد نیاز است –همچنین برای این که بتوان دستمزدها را در سطح نازلی نگه داشت. (24)
به عنوان راه خروج سوم، می توان بازارهای جدیدی را گشود و سرمایه داران از لحاظ حرفه ای نیز چنین عمل می کنند. گشایش فزاینده بازار جهانی دو تاثیر دارد: می توان دایره جدیدی از مشتریان یافت و از این طریق کالاهای بیشتری فروخت. و می توان کارگران ارزان تری، یعنی کارگرانی که به چیزهای کمتری برای زندگی نیاز دارند، پیدا کرد. چون در یک بازار محدود سود را می توان به میزان محدودی کاهش داد تا بتوان با رقیبان به رقابت پرداخت. سرمایه به کل جهان رسوخ می کند. گسترش دایمی محل تولید و توزیع، دربرگرفتن دایمی گروه های جدیدی از مصرف کنندگان و کارگران برای سرمایه امری ذاتی است. مارکس بار دیگر توضیح می دهد که سرمایه به خاطر شرارت نیست که همواره می خواهد انسان های بیشتری را استثمار کند، بلکه شرایط رقابت سرمایه داری است که گسترش بازارها را دیکته می کند. «اگر سرمایه به خارج فرستاده می شود، به این دلیل نیست که مطلقن در داخل نمی تواند به کار گرفته شود. این کار صورت می گیرد، چون با نرخ سود بالاتری می تواند در خارج به کار گرفته شود». (25) چنین امری از طریق شتاب بخشیدن و گسترش ارتباطات از طریق شبکه راه آهن و کشتیرانی و نیز تلگراف برای سرمایه –و همچنین کارگران- امکانپذیر می شود. از این طریق سرعت رخداد، افزایش و هزینه های تراکنش، کاهش می یابد.
اما بالاخره زمانی کل جهان در چنگ سرمایه داری خواهد بود و دیگر چنین راه خروجی وجود نخواهد داشت. چون کالاها نمی توانند به فروش برسند (تولید مازاد و مصرف پایین) یا این که چون سرمایه نمی تواند دیگر به صورت سودآوری به کار گرفته شود (سرمایه گذاری بیش از حد)، بحران ها پدید خواهند آمد. اینجا است که چرخه بحران سرمایه داری، که زمانی بخاطر خودپویایی اش نابود می گردد، شروع می شود. همزمان با گسترش یابی سرمایه داری، پرولتاریا نیز مدام سیمای بین المللی تری به خود می گیرد. هنگامی که پرولتاریا مانند سرمایه در سراسر جهان، به جستجوی کار و دستمزد بپردازد، خود را به صورت بین المللی سازماندهی خواهد کرد و در برابر سرمایه بعنوان نیروی مخالفی خواهد ایستاد که دیگر نمی توان آن را در بازارهای منطقه ای زیر فشار گذاشت. درهم شکنی سرمایه، هم ناشی از بحران آلود بودن تولید کالایی سرمایه داری است و هم سازماندهی سیاسی پرولتاریا. به همین دلیل جهانی شدن در منطق مارکس، شرط موجودیت سرمایه داری صنعتی است و در آن واحد ناقوس مرگ آن را به صدا درمی آورد.
در این مورد مارکس بیش از این سخنی نگفت. او در سال 1883 درگذشت –درست هنگامی که موج بزرگ جهانی شدن آغاز به خیزش کرد. آن که در این مورد سخن گفت، فریدریش انگلس بود که در سال 1892 در پیش درآمدی بر چاپ آلمانی مطالعات بزرگ اجتماعی خود در سال 1845 زیر عنوان «درباره وضعیت طبقه کارگر در انگستان»، در مورد سمتگیری تحولات چنین گمانه زنی کرد: «اما پایان این همه چه خواهد بود؟ تولید سرمایه داری نمی تواند ثبات یابد، یا می بایست رشد و نمو کرده و گسترش یابد، یا این که می بایست بمیرد. در حال حاضر نیز محدود شدن سهم عمده انگلستان در تامین بازار جهانی، به معنای ایستایی، تیره روزی، مازاد سرمایه در اینجا و مازاد کارگران بی شغل در آنجا است. اگر رشد تولید سالیانه بطور کامل از کار بیافتد، آن وقت چه خواهد شد. این پاشنه آشیل زخم پذیر تولید سرمایه داری است. ضرورت گسترش مداوم، شرط زندگی او است و این گسترشِ دایم اینک ناممکن می شود. تولید سرمایه داری به بن بست می رسد. هر سالی که می گذرد انگلستان را به این پرسش نزدیک تر می کند که آیا این ملت انگلیس است که قطعه قطعه خواهد شد یا تولید سرمایه داری. کدام یک از این دو می بایست به این نکته باور داشته باشند؟» (26)
کدام جهانی سازی؟
انگلس در اینجا به آینده بسیار دوری می نگریست و با این حال همواره از ملتی سخن می گفت که در واقع می بایست نخستین قربانی بورژوازی باشد. بنظر می رسید که انگلس در یک قالب فکری اسیر است که ملت را پایه ی قلمرویی، اجتماعی و سیاسی شیوه تولید سرمایه داری می دید. به این ترتیب او فرزند زمان خود بود. امروزه ما تحت عنوان «جهانی سازی» نه تنها روند کنونی بین المللی شدن جریان های کالا و سرمایه، بلکه همچنین آن روند درازمدتی را می فهمیم که از سده شانزدهم به بعد دورترین منطقه های جهان را بطور فزاینده ای فتح کرده است. (27) مارکس و انگلس در وهله اول این روند تسخیر و مستعمره سازی جهان را، که پیش از هر چیز از لحاظ سیاسی هدایت می شد، در نظر داشتند. چرا که دستکم مارکس، جهانی شدنی که از لحاظ اقتصادی برانگیخته شده و امروز پیش روی ما است، واقعن مشاهده نکرد. نخست پس از سال های 1870 و واقعن ابتدا پس از مرگ مارکس می توان نخستین تکانه ی جهانی سازی را مشاهده کرد –شامل همگرایی سریع بازار جهانی، تحرک بالای سرمایه و کار، فرآیندهای استاندارد و معیاربندی مربوطه (مانند اندازه گیری زمان در سطح بین المللی)، (28) و به موازات آن همچنین با اهمیت فزاینده ملت.
دلیل های این نخستین تکانه جهانی سازی از یکسو تجارت جهانی بود. سهم صادرات طی مدتی کوتاهی در حد فوق العاده ای بالا گرفت؛ پیش از هر چیز به این خاطر که، هزینه های حمل و نقل به گونه ای بنیادین کاهش یافت. (29) بین سال های 1870 و 1913 هزینه های حمل و نقل گندم بین شیکاگو و لیورپول به یک سوم رسید. از این طریق تفاوت قیمت ها که پیش از سال 1850 هنوز بین 10 تا 200 درصد بها را تشکیل می داد، به 16 درصد کاهش یافت. اینکه آیا یک تاجر فرانسوی گندم خود را در لیورپول یا شیکاگو می خرید، دیگر تحت چنین شرایطی اهمیتی فرعی داشت.
دلیل دوم ادغام بازارهای بین المللی مالی بود که احتمالن از سطح امروزی بالاتر بود. تا جنگ اول جهانی تراکنش های مالی بین المللی سه تا پنج درصد تولید ناخالص ملی را تشکیل می داد. پس از جنگ دوم جهانی این سهم تا 1.5 درصد کاهش یافت و اینکه آیا امروز دوباره به همان سطح پیش از جنگ اول جهانی رسیده باشد، جای بحث و تردید است. یک گواه دیگر برای ادغام بازارهای مالی، کاهش تفاوت نرخ بهره بین کشورهای جداگانه است. این بهره تا جنگ اول جهانی به 3.4 درصد رسید – از سال 1960 این بهره بین 3.7 تا 1.6 درصد بوده است. در گذشته و نیز امروز، تفاوتی نمی کرد که کجا پول قرض شود. هر چه تفاوت بهره بین بازارهای پولی (ملی یا بین المللی) متفاوت کمتر باشد، سرمایه آزادانه تر می تواند حرکت کند. با استاندارد طلا که در سال های دهه 1870 جای خود را تثبیت کرد، یک سیستم ارزی جهانی پدید آمد که تبدیل های ارزی دقیق تری را ممکن ساخت و سد راه نوسانات شد.
دلیل سوم، مهاجرت های توده ای بود که در نیمه دوم سده 19 به چنان ابعادی رسید که امروز به سادگی نمی توان آن را تصور کرد. (30) حدود 60 میلیون انسان تا جنگ اول جهانی از اروپا مهاجرت کردند، تقریبن دوسوم آنان به ایالات متحد رفتند. این مهاجرت دستخوش تغییرات ساختاری بنیادینی شد. اگر در آغاز خانواده ها بودند که می خواستند به دنیای نو مهاجرت کنند، پیش از جنگ جهانی اول عمدتن مردان جوان بودند، که اغلب تنها بصورت موقتی به کشور دیگری می رفتند. مهاجرت برای کارجویی، تبدیل به یک پدیده فراگیر شد که پرولتاریای جوان را در عمل به سراسر جهان کشاند. می توان منطقه آتلانتیک –از یکسو اروپا و از سوی دیگر آمریکا- را بعنوان بازار کار ادغام شده ای تشریح کرد که شرکت کنندگان در آن عمومن به دقت می دانستند که در بخش دیگر کره زمین سطح دستمزد چقدر است. (31) در وهله اول اقتصاد ایالات متحد آمریکا – که در آغاز دستمزدهای بالاتری از اروپا می پرداخت- بود که از این وضعیت سود برد. ولی روندهای انبوه جهانی سازی، به هیچوجه فقط به تشدید استثمار پرولتاریا منجر نشدند. چرا که نیروی کار نیز به آهوی رمنده ای بدل شد که در پی دستمزدهای بالا راه افتاد و دیگر به راحتی اجازه نمی داد که در خانه اش استثمارش کنند. این امر منجر به آن شد که در اکثر کشورهای اروپایی حدود سال 1900 کمبود نیروی کار به وجود آمد. درست در این کشورها که در اقتصاد جهانی ادغام شده بودند، در این زمان دولت مدرن اجتماعی پدید آمد –که نه تنها یک پیروزی سیاسی جنبش کارگری بود، بلکه همزمان یک عامل منطقه ای بود که بتوان نیروهای کار را نگه داشت. به همین دلیل، مرحله رونق چهل سال پیش از جنگ اول جهانی، زمان دستمزدهای رو به فزونی و از این طریق یک استاندارد رشد یابنده برای زندگی و همچنین بنای نوآورانه دولت رفاه بود –دستکم در کشورهایی که در بازار جهانی ادغام شده بودند.
خدمت مارکس تشریح کردن سیستم ای با پویایی اش بود، که تازه در حال پدید آمدن بود و او در این رابطه بسیاری چیزها را به درستی پیش بینی کرده بود. آنچه که او در این میان ندید، ابزار قدرتی بود که بوسیله بهبود حمل و نقل و ارتباطات به دست پرولتاریا داده شد و به دستمزدهای فزاینده و تامین اجتماعی بهتری منجر شد. بعلاوه پیش از جنگ اول جهانی به هیچوجه سخنی از یک جنبش کارگری جهانی نمی توانست در میان باشد. پرولتاریای جهانی یک واقعیت اقتصادی بود، اما پرولترها مانند دیگر شرکت کنندگان در بازار رفتار می کردند که در پی سود فردی خود بودند –و نه مانند کنشگران سیاسی که در جستجوی قدرت جمعی در تکاپوی اند. بنابراین نمی توان نادیده گرفت که بسیاری از یافته های مارکس بیشتر از منطق سیستمی فلسفه هگل حاصل شده بود تا مشاهده تجربی.
روند جهانی شدن نیز به هیچوجه بصورت پیوسته تدام نیافت. برعکس، با جنگ اول جهانی مبادله ها درهم شکست، بازارها دروازه های خود را بستند. صادرات، انتقال سرمایه و مهاجرت بگونه ی بارزی کاهش یافت. انقلاب ها در پایان جنگ اول جهانی منجر به ملی شدن اقتصاد کشورها شدند. حذف استاندارد طلا از سوی اکثر کشورها در جریان بحران اقتصادی جهانی، قاعده های موجود سیستم ارزی را از میان برداشت. زمان بین دو جنگ [جهانی]، زمان بحران های اقتصادی بود که بخاطر پس رفت مناسبات مبادله ای پیش آمده بود. قرارداد برتون وودز (1944) که با آن اغلب کشورها دوباره به نوعی ارز جهانی، یعنی دلار جهانی شده، بازگشتند، برعکس شلیک آغاز یک مرحله رونق جدید بود که به نوبه خود دوباره از مبادلات اقتصادی تشدید یافته نشأت می گرفت. (32)
ازینرو باید پرسید که آیا جهانی سازی یک روند به هم پیوسته است یا اینکه ما در اینجا دو مرحله را می توانیم تمیز بدهیم، که بر مرحله اول آن در اساس بوسیله مداخله سیاسی نقطه پایان گذاشته شده است، در حالی که مرحله دوم آن –امروزه- بوسیله مداخله سیاسی تشدید می شود. در عمل تفاوت های سیستماتیکی به چشم می خورند: نخست اینکه مبادله بین المللی خدمات، امروزه به میزان زیادی رشد کرده است. جهانی سازی کنونی به میزان زیادی (همچنین) جهانی سازی بخش سوم اقتصادی [شامل فراهم آوردن خدمات به شرکتها و مصرف کنندگان است، برای مثال: بازرگانی، بانکداری، بیمه، حمل و نقل و ارتباطات. م] – یا دستکم قسمت هایی از این بخش اقتصادی است، در حالی که بخش های دیگر کماکان بشدت بسته به یک منطقه اند. دوم این که امروزه حرکت سرمایه بسیار فعال تر از آن است که از روی ارقام پیشگفته بتوان آن را حدس زد. چرا که حرکات کوتاه مدت و سوداگرانه سرمایه –که امروزه تراکنش های مالی بین المللی را رقم می زنند- در ترازها به هیچوجه ظاهر نمی شوند. موسسه های چندملیتی بعنوان کنشگران سرمایه جهانی شده، پدیده های کاملن نوینی اند. امروزه یک سوم تولید جهانی متعلق به این موسسات است و آنها مسئول دو سوم تجارت جهانی اند. آنها در برابر حکومت های محدود به قلمروها قرار گرفته و از این طریق دارای موقعیت استراتژیک مساعدی هستند. همچنین آژانس های سیاسی بین المللی –مانند سازمان ملل، اتحادیه اروپا، بانک جهانی و یا اداره بین المللی کار- نیز پدیده هایی نوین و به اندازه موسسه های چندملیتی کارآ هستند. قراردادهای چندجانبه به طور فزاینده ای به مثابه راهی برای کنترل کردن سرمایه به شمار می آیند، اما تنها هنگامی کارکرد دارند که همه طرف های مربوط همکاری کنند.
به این ترتیب ما امروزه با روندی روبروییم که از بسیاری جهات کیفیت کاملن نوینی دارد. بسیاری از آنها را کارل مارکس ندیده است. بین المللی شدن سیاسی و نیز امکانات مدیریت سیاسی برای او اعتباری در برابر پویایی گسترش سرمایه نداشته اند. می توان چنین استدلال کرد که این پرولتاریا نیست که نقش خود را بعنوان رقیب بزرگ تاریخ جهانی سرمایه اثبات کرد، بلکه این سازمان های دولتی و همچنین بطور فزاینده ای فرادولتی اند که چنین نقشی را به احتمال به عهده می گیرند. پس از سال 1918 از لحاظ سیاسی بر سر راه جهانی شدن مانع تراشی شد. پس از 1945 دوباره از لحاظ سیاسی تکانه ای حاصل شد و کشورهایی که در بازار جهانی ادغام نشدند –بویژه کشورهای بلوک شرق و نیز مدتی طولانی چین- به میزان زیادی عقب ماندند. پرولتاریای زمان ما، که غالبن تبدیل به پرکاریاتی (33) شده که از لحاظ سیاسی به سختی سازمان می یابد و به همان اندازه از ادغام بین المللی به دور است که پرولتاریای پایان سده نوزدهم. قشرهای پایینی نوینی در کشورهای جنوبی پدید آمده اند که وارد کشورهای صنعتی شده و با مقاومت دافعه یکسان از سوی جامعه کارگری و قشرهای میانی در این کشورها روبرو می شوند.
نقد امروزین جهانی سازی گلایه از سقوط دستمزدها در نتیجه رقابت بین المللی دارد. مارکس اگر امروز می بود، در این باره چنین می گفت: بدیهی است که در یک وضعیت رقابتی، شاهد سقوط سطح دستمزدهای بالاتر خواهیم بود. اما این سقوط همواره موقتی خواهد بود، چرا که پس از مدتی دستمزدها و حقوق ها همسان خواهند شد. اینکه بورژوازی علاقه به نرخ سود تا حدامکان بالایی دارد، از نظر مارکس قابل انتقاد نمی توانست باشد. همچنین گلایه از متلاشی شدن خدمات تامینی دولت اجتماعی نیز از سوی مارکس با شانه بالاانداختن مواجه می شد، چرا که او احتمالا چنین استدلال می کرد که یک سرمایه دار بنابه سرشت اش می بایست علاقه به کاهش هزینه های اضافی داشته باشد. برای مارکس جهانی شدن، یک روند -که می بایست مورد انتقاد قرار گیرد- نمی بود، بلکه روندی می بود که می بایست آن را در پرتوی دیالکتیک اش فهمید. پیشرفت، از این راه که ایده ها و کنشگرانی را ایجاد می کند که از خود او مترقی ترند، زوال خود را به پیش می راند. جهانی سازی از سوی بورژوازی به راه می افتد، اما بورژوازی توسط آن نیست و نابود خواهد شد –آن هم نه بخاطر خودبزرگ بینی اش، بلکه به خاطر آن که ضرورت های اقتصادی او را به آن سمت می رانند. اگر نظر مارکس را پی بگیریم، هدایت سیاسی می تواند حداکثر بعنوان عامل شتابگر یا ترمزکننده اثر گذارد، اما جهانی سازی درست همان «روند طبیعی» است که خانم سارا واگنکنشت منکر آن است.
از اینرو می توان بر ضد جهانی سازی بود -که قضاوت درباره آن وظیفه یک مقاله علمی نیست- اما در این رابطه نباید به مارکس متوسل شد. کسی که به مارکس تکیه می کند، می بایست بیش از این از جهانی سازی استفاده کند، چرا که جهانی سازی نه تنها سرمایه را ادغام می کند، بلکه همچنین جامعه جهانی را. بوسیله جهانی شدن، تضادهای سرمایه داری صنعتی به جایی کشانده خواهند شد که او حریف خود خواهد شد. شاید اما بگونه ای غیر از مارکس و در پرتوی این تجربه، که جهانی شدن می تواند مورد استفاده همه واقع شود، بتوان به جای خودسازمان یابی پرولتاریا بمثابه یک نیروی سیاسی، تحرک آن را بعنوان شرکت کننده در بازار، در برابر جهانی شدن قرار داد. همچنین شکل های جدید اعتراضیِ سازمان هایِ غیر دولتیِ مخالف جهانی سازی که در سطح بین المللی عمل می کنند، مانند آتاک، در همین رابطه می گنجند –و نیز هدایت سیاسی و حقوقی بوسیله یک سیستم بین المللی که با توان فزاینده ای سربرمی آورد.
منبع:
سایت پژوهش های تاریخ معاصر
https://zeithistorische-forschungen.de/2-2009/id=4597
پی نوشت ها
Karl Marx/Friedrich Engels, Manifest der Kommunistischen Partei [1847/48], in: dies., Werke, hg. vom Institut für Marxismus-Leninismus beim ZK der SED (im Folgenden: MEW), Bd. 4, Berlin (Ost) 1959, S. 459-493, hier S. 465f.
1841 war Lists Hauptwerk Das nationale System der politischen Ökonomie erschienen.
„Wilde Spekulation ist Sünde“. Reinhard Marx, 55, Erzbischof von München und Freising, über das Ende des Turbokapitalismus und die Bedeutung von Karl Marx für die Katholische Soziallehre, in: Spiegel, 27.10.2008, S. 170ff. (Interview).
Barbara Supp, „Kapital is’ alle“. Ortstermin: Wie der Berliner Dietz Verlag den plötzlichen Ruhm seines Autors Karl Marx verkraftet, in: Spiegel, 23.3.2009, S. 118; jte, Kaffee, Keks und Kapital, in: Tagesspiegel, 12.4.2009, S. 24.
http://www.neue-einheit.com/deutsch/bewegung/docs/Rosa%20Luxemburg%20Tage-2002.pdf.
Der Artikel basiert auf meinem Vortrag im Rahmen der Ringvorlesung „Warum Marx? Neue Blicke auf einen einflussreichen Denker“ im Sommersemester 2008 an der Technischen Universität Berlin. Diese Vorlesung ist ihrerseits einer von vielen Belegen für das erneuerte Marx-Interesse.
Vgl. Clemens Zimmermann, Die Zeit der Metropolen. Urbanisierung und Großstadtentwicklung, Frankfurt a.M. 1996, S. 39-71.
Wolfgang Schieder, Karl Marx als Politiker, München 1991, S. 55-67.
Friedrich Engels, Umrisse zu einer Kritik der Nationalökonomie [1843/44], in: MEW, Bd. 1, Berlin (Ost) 1972, S. 499-524, hier S. 504.
Karl Marx, Rede über die Frage des Freihandels [1848], in: MEW, Bd. 4 (Anm. 1), S. 444-458. Vgl. dazu Frank Trentmann, Free Trade Nation. Commerce, Consumption, and Civil Society in Modern Britain, Oxford 2008.
Karl Marx/Friedrich Engels, Die deutsche Ideologie [1845/46], in: MEW, Bd. 3, Berlin (Ost) 1959, S. 9-530, hier S. 60.
Dies., Manifest der Kommunistischen Partei (Anm. 1), S. 467.
Ebd., S. 471.
Ebd., S. 473.
Leider ist der größte Teil der historisch-kritischen Ausgabe des „Kapitals“ noch zu DDR-Zeiten am Institut für Marxismus-Leninismus erschienen und deshalb für heutige Fragen nicht wirklich hilfreich. Karl Marx/Friedrich Engels, Gesamtausgabe (MEGA), Zweite Abteilung: „Das Kapital“ und Vorarbeiten, Berlin 1976ff.
Karl Marx, Das Kapital, Bd. 1: Der Produktionsprozeß des Kapitals [1867] (= MEW, Bd. 23), Berlin (Ost) 1962, S. 54f.
Ebd., S. 184-190.
Ebd., S. 207-210.
Ebd., S. 223.
Ebd., S. 650-653.
Ders., Das Kapital. Kritik der politischen Ökonomie, Bd. 3: Der Gesamtprozeß der kapitalistischen Produktion [1894, hg. von Friedrich Engels] (= MEW, Bd. 25), Berlin (Ost) 1964, S. 221-277.
Ders., Das Kapital, Bd. 1 (Anm. 17), S. 654.
Ebd., S. 661.
Ders., Das Kapital, Bd. 3 (Anm. 22), S. 266.
Friedrich Engels, Zur Lage der arbeitenden Klasse in England. Vorwort zur deutschen Ausgabe [1892], in: MEW, Bd. 2, Berlin (Ost) 1959, S. 637-650, hier S. 647 (dortige Hervorhebung).
Hierzu einführend: Peter E. Fäßler, Globalisierung. Ein historisches Kompendium, Köln 2007.
Vgl. Martin H. Geyer, One Language for the World. The Metric System, International Coinage and the Rise of Internationalism 1850–1900, in: ders./Johannes Paulmann (Hg.), The Mechanics of Internationalism in the Nineteenth Century, Oxford 2001, S. 55-92.
Die folgenden Zahlen nach Cornelius Torp, Die Herausforderung der Globalisierung. Wirtschaft und Politik in Deutschland 1860–1914, Göttingen 2005, S. 30ff.
Vgl. Klaus J. Bade, Europa in Bewegung. Migration vom späten 18. Jahrhundert bis in die Gegenwart, München 2000.
Vgl. Dirk Hoerder (Hg.), Labor Migration in the Atlantic Economies. The European and North American Working Classes during the Period of Industrialization, Westport 1985.
Hierzu, für (West-)Europa: Gerold Ambrosius, Wirtschaftsraum Europa. Vom Ende der Nationalökonomien, Frankfurt a.M. 1996.
- پرکاریات (precariat) مقوله ای جامعه شناسانه است که برای یک گروه اجتماعی بکار برده می شود که وجه مشخصه آن ناامنی شکل اشتغال اعضای اش است. ناامنی تاکید بر شرایط زندگی یک گروه اجتماعی دارد، که دشوار است و همواره افراد این گروه در خطر سقوط اجتماعی قرار دارند. پرکاریات واژه نوینی است که از ترکیب precariousو پرولتاریا درست شده است. صفت precariousدر این جا به معنای ناامنی بخاطر قابل فسخ بودن است.
No Comments
Comments are closed.