چرا مارکس کماکان مطرح است
مصاحبه ای با پروفسور آرنت
برگردان: آرش برومند

05.01.2017

نقد علمی باید مطابق معیارهای علمی صورت بگیرد. چنین چیزی مورد نظر مارکس بود. مساله او این نبود که امر قابل آرزو را مبنای یک تئوری قرار دهد. در این مورد او بسیار سختگیر بود. یک چنین درکی، مجموعه ای از دگم سازی های معینی را از بین می برد.

14837832

مارکس دوباره بازگشته است. کارل مارکس، پس از بحران مالی دوباره از رونق برخوردار شده. آیا می توانیم اصولن چیزی از مارکس کهن بیاموزیم؟ آیا تاریخ نشان نداده که آموزه های مارکس به سوءاستفاده می گرایند؟ آندریاس آرنت، مارکس شناس آلمانی در مصاحبه ای به بدفهمی همیشگی این اندیشمند بزرگ می پردازد.

آقای پروفسور آرنت، پس از بحران اقتصادی و مالی اگر کسی درباره سرمایه داری سخن بگوید و یا به مارکس رجوع کند، دیگر به سرعت مورد شک و ظن قرار نمی گیرد. آیا برابرنهادها (تزها)ی کارل مارکس دوباره قابل عرضه شده اند؟ آیا ما دوباره شاهد چیزی شبیه به نوزایی مارکسیسم هستیم؟

کماکان یک علاقه دوام دار نسبت به مارکس وجود دارد. من در کلاس های درس خود این تجربه را دارم که پس از چرخش [اصطلاحی است که در آلمان برای فروپاشی دیوار برلین و از بین رفتن جمهوری دمکراتیک آلمان رایج است. م] تقاضا در این مورد به شدت بالا گرفت. آن موقع دانشجویانی که در مناسبات اجتماعی جمهوری دمکراتیک آلمان پرورده شده بودند، نیاز زیادی به پرداختن به مارکس داشتند. آنان می خواستند بدانند آیا تصویری که از مارکس در جمهوری دمکراتیک آلمان ترسیم شده بود با این تصویر در غرب آلمان تفاوت دارد یا خیر. اکنون نسل جدیدی وجود دارد که تا به حال با مارکس روبرو نشده و ازینرو به مارکس و تزهایش علاقمند است، چون پس از بحران مالی دوباره این پرسش پیش آمده که آیا تحلیل های مارکس باز هم می توانند مورد استفاده قرار گیرند و سهمی سودمند در توضیح این وضعیت داشته باشند.

چه چیزی در تعریف از مردی می توان گفت که مائو و استالین، دو کشتارگر بزرگ تاریخ، به او متکی اند؟

نظریه های سیاسی استالین یا مائو را در نزد مارکس نمی توان یافت. «کاپیتال» او بخشی از برنامه بزرگی بود که در آن تنها به صورتی پراکنده اظهارنظرهایی درباره سیاست و دولت صورت گرفته. دریافت های معینی منجر به آن شدند که مائو یا استالین معتقد بودند، نماینده یک مارکسیسم اصیل اند. اما این امر با آنچه که مارکس می اندیشید و می خواست هیچ ربطی نداشت.

شما بین مارکسیسم- لنینیسم بعنوان فرآورده سده بیستم و آنچه مارکس ایجاد کرد فرق می گذارید؟

این قضیه همان موقع با انترناسیونال اول و به ویژه در سوسیال دمکراسی آلمان شروع شد که مارکس به معنای ویژه ای خوانده می شد. مارکس همواره مشغول دفاع از خود در برابر این تفسیر بود. چنین تغییر دادن هایی از همان آغاز وجود داشت. پس از پایان جنگ سرد این فرصت پیش آمد که به برابرنهادهای مارکس به گونه ای کمتر ایدئولوژی زده نگاه شود، و این که چه بخشی از آن جالب و کماکان به روز است.

این جمله گویا از مارکس است که من خودم مارکسیست نیستم.

من چنین جمله ای را هیچ جا به این صورت در نزد مارکس نیافتم. این بخشی از داستانی است که به درستی بیان شده، از این لحاظ درست بیان شده که آشکار می کند، مارکس تا چه حد با به اصطلاح هم فکرانش برخورد انتقادی داشته است. جمله ای در این رابطه وجود دارد که بسیار تعیین کننده تر است: «انسانی را فرومایه می شمرم که می کوشد دانش را با موضعی که خارج از آن قرار گرفته تطبیق دهد».  به عبارت دیگر یعنی نقد علمی باید مطابق معیارهای علمی صورت بگیرد. چنین چیزی مورد نظر مارکس بود. مساله او این نبود که امر قابل آرزو را مبنای یک تئوری قرار دهد. در این مورد او بسیار سختگیر بود. یک چنین درکی، مجموعه ای از دگم سازی های معینی را از بین می برد.

آیا شاید یک دلیلِ بدفهمیِ مارکس آن نیست که او نمی توانست قابل درک باشد، چون بخش بزرگی از نوشته های مارکس در آغاز سده بیستم هنوز شناخته شده نبود؟

ممکن است که این نکته نیز نقشی در این رابطه داشته باشد. اما علت مهم تر، این پدیده عام بود که تئوری هایی که بابِ روزند، موجب تداخل دریافت های عصر خود می شوند. این دریافت ها امروزه بخشن یک مارکس پسامدرن را مطرح می کنند. این ها تفسیرهایی اند که بخشن از واژگان (ترمینولوژی) کاملن دیگری استفاده می کنند. دریافت ها همواره به شدت تداخل پیدا می کنند و غالبن  فاقد این آگاهی اند که دستنوشته های بجا مانده از مارکس تنها مقطعی از اثرش بودند. جلدهای 2 و 3 کاپیتال برای مثال مبتنی بر ویراستاری انگلس اند. نگاهی به دستنوشته اصلی مارکس آشکار کننده جنبه ناتمامی و آزمایشی این نوشته ها است، بعلاوه جاهایی آشکار می سازند که او خود مشکلات و تناقض هایی را شناسایی کرده بود. اگر این را ببینیم، آنگاه رابطه کاملن دیگری با این متن ها پیدا می کنیم. بر اساس این دانسته ها، اسطوره یک جهان بینی کامل در تئوری مارکس، که از طرف سوسیال دمکراسی آلمان و همچنین مارکسیسم-لنینیسم مطرح شد، به سرعت فرومی پاشد.

قوت کار مارکس در تحلیل اش بود. خدمت او آن بود که سرمایه داری را شناسایی کرده و به اصطلاح واقعیت طبیعی بودن را از آن گرفت. مارکس در عین حال در تحلیل خود راهِ گذر از سرمایه داری به سوسیالیسم تا به کمونیسم را بعنوان نوعی قانون طبیعی ارتقا داد و از این طریق تئوری خود را به نوعی آسیب پذیر برای ایدئولوژی ها ساخت. آیا این یک تضاد مرکزی کار مارکس نیست که شیوه تولید سرمایه داری را به دقت تحلیل کرد اما در گام دوم سپس خود به آن گرایش یافت که یک نوع واقعیت طبیعی را تعریف کند؟

این یک پرسش تکرار شونده است که مارکس تا چه حد نسبت به قانونمندی طبیعت اعتقاد داشت. تز من این است که به اصطلاح ماتریالیسم تاریخی، سازه ای بر ضد مارکس است. چرا؟ چون مارکس نماینده یک تفکر تاریخی است که سابقه بسیار طولانی دارد. این تفکر با فلسفه روشنگری فرانسوی، که در نزد «هردر» و «هومبولت» قابل یافتن است، شروع می شود. در آنجا همواره این ایده مطرح می شد که قانون های طبیعت را در تاریخ نیز باید جستجو کرد. تلاش می شد قانونمندی هایی در تاریخ یافت شود که توضیح دهند تحت چه شرایطی اصولن تاریخ تحقق می یابد. مارکس مبلغ روندِ خودکارِ تاریخی نیست. البته مارکس از «شکل بندی های اجتماعی مترقی» سخن می گوید، اما این را نباید به اشتباه بعنوان جریانِ طبیعیِ تاریخ تفسیر کرد. منظور از مترقی آن است که چیز نوینی پدید می آید. نکته بسیار تعیین کننده تر آن است که در پسگفتاری بر چاپ دوم کاپیتال، مارکس یک دیالکتیک ناب منفی به وجود آورد. طرح مارکس هیچ پیش بینی ای راجع به تکامل آتی مطرح نمی کند. او تلاش می کند نشان دهد که شیوه تولید سرمایه داری چگونه از لحاظ تاریخی پدید آمده و همچنین از لحاظ تاریخی محدود است. برای او بزرگترین ایدئولوژی آن است که این شیوه تولید چنان وانمود می کند که انگار یک واقعیت طبیعی است.

آیا مارکس صرفن فردی سیستماتیک و تحلیل گر است یا اینکه همچنین یک اخلاق گرا بوده؟ عدالت بعنوان ایده آلی همواره تکرار شونده شالوده نوشته های او را تشکیل می دهد.

بلی، طبیعتن. اما اخلاق فردی به مضمون هگلی آن، مساله مارکس نیست، مساله اش آن چیزی است که اخلاقیات نام دارد. طبیعتن اظهارات هنجاری و ارزش هایی در نزد مارکس یافت می شود. البته مارکس این هنجارها را بعنوان چیزی جاودانه و فرازمانی نمی فهمید، بلکه در مضمون خاص خودش درک می کرد. اما طبیعتن همین عبارت «استثمار» نیز یک عنصر هنجاری دارد.

آیا اندیشه سیستمیِ سفت و سخت یک مشکل بنیادی ندارد؟ یک فرد بعنوان کمونیست به عبارتی ناگزیر است به نهایت و پایان بیندیشد. چنین طرز فکر تکاملی را در نزد هگل می توان یافت. چنین اندیشه ای معطوف به یک هدف است. از این فکر هگل مبنی بر این که «چیز واقعی بخردانه ترین چیز است» تا این جمله که «حق همیشه با حزب است» فاصله زیادی نیست.

برای هگل واقعیت یک مفهوم هنجاری است. او بین واقعیت و حقیقت تمایز می گذارد. این نکته همواره نادیده گرفته می شود. او به آن چیزی که به سادگی وجود دارد، به وجود ناب، به واقعیت ناب معطوف نیست، بلکه او به یک عینیت بخردانه معطوف است، این برای او واقعیت است. منظور این نیست که هر آنچه وجود دارد الزامن بخردانه است. به این ترتیب «حق همیشه با حزب است» از این فکر نمی تواند مشتق شود. آنچه که در رابطه با اهمیت هگل گرایی برای مارکس به خاطر باید سپرد آن است که دیالک تیک منفی مارکس با یک غایت شناسی عام پیوند ندارد.

امروز چه چیزی می توانیم هنوز از مارکس بیاموزیم؟ آیا برای فهمیدن بحران می توان چیزی از مارکس آموخت؟

آنچه که در «کاپیتال» آمده را، دستکم می توان به عنوان عرضه ای جالب درک کرد. این که آیا می توان آن را در جزییاتش هنوز پی گرفت یا اینکه آن را باید به میزان زیادی مورد تجدید نظر قرار داد، یک مساله دیگر است. اما پیش از هر چیز پایه های اندیشگی آن کماکان جالب اند. مارکس می گوید، سرمایه داری از همان ابتدا در برابر یک مساله عاجز می ماند. او موفق نمی شود که حرکت خودمصرفی ارزش را با سوخت و سازش همخوان کند. هر دو با هم نمی شود. منجر به بی تناسبی های می گردد. این نظر هیجان انگیزی است. در آنجا در مصرف  ارزش، در گسست از واقعیت مادی خودارجاعی هایی پدید می آید. ارزش آفریده شده توسط کار، که در هر کالایی نهفته است، در نهایت در قالب پول کاملن نامریی می گردد.

… از دید مارکس ارزش مبادله مجرد خود را از ارزش مصرف کالا مستقل می کند. مارکس از خصلت فتیشی کالا سخن می گوید…

… این شکل ارتقاء یافته فتیشیسم پولی است. پول، بمثابه یک نشانه، بدون آنکه دلالت بر چیزی داشته باشد، کارکرد دارد و خود را کاملن مستقل می سازد.

از این لحاظ سرمایه داری حامل وجوهی از یک مذهب است. ما به بخردانه بودن سرمایه باور داریم و پول را به مقام بت وارگی برمی کشانیم …

… این قضیه (theorem) سرمایه داری بعنوان مذهب را والتر بنیامین وارد بازی کرده است و امروز دوباره به شدت مورد بحث است. مسلمن در این رابطه وجوه شبه مذهبی وجود دارد. همچنین تابو سازی های معینی نیز وجود دارد. برای مثال به دشواری می توانیم به اصطلاح ارزش جاودانی شکل بندی اجتماعی مان را مورد پرسش قرار دهیم. ازینرو تاریخی سازی دیالکتیکی، که مارکس به کار می برد، جالب است. او گفت که شیوه تولید سرمایه داری در یک زمان معین و شرایط معین پدید آمده است. این امر به اجبار نمی بایست این طور می شد.

 

آقای پروفسور آرنت، خیلی از این گفتگو با شما سپاسگزارم.

مصاحبه گر تیمو اشتاین

 

منبع: نشریه سیسرو

http://cicero.de/kapital/warum-marx-immer-noch-aktuell-ist/42029

No Comments

Comments are closed.

Share