مارکس و ديالکتيک ايده‌آليستی
ارنست بلوخ
برگردان: واهيک

05.10.2005

مارکس تحت تاثير مکتب هگلی‌های چپ و بعدها بويژه فويرباخ از روح به انسان رسيد. و بدنبال آن، از ايده به نياز و کشاکش‌های اجتماعی آن راه يافت، از حرکت ذهن به حرکت واقعی ، که از منافع اقتصادی سرچشمه می‌گيرند رسيد. اما بگونه‌ای که مارکس هگل را بر پاهای خود قرار داده، آشکار است که هگل خود بر آفت نهفته در آن نيز آگاهی داشته است

  

 Ernst_Bloch

برگرفته از سایت http://www.vahik.info

هگل، ٥ سال پيش از آنکه مارکس ِ دانشجو در سال ١٨٣٦ به برلن بيايد، فوت کرده بود. اما روح او بر هستی همه حاکم بود، گويی پشت سر همه ايستاده است و حتی راه را به دشمنانش هم ديکته می‌کند. مارکس جوان به پدرش می‌نويسد که او با وجود آوازه‌ی بد هگل خود را محکمتر از پيش به او زنجير کرده است. مارکس تحت تاثير مکتب هگلی‌های چپ و بعدها بويژه فويرباخ از روح به انسان رسيد. و بدنبال آن، از ايده به نياز و کشاکش‌های اجتماعی آن راه يافت، از حرکت ذهن به حرکت واقعی ، که از منافع اقتصادی سرچشمه می‌گيرند رسيد. اما بگونه‌ای که مارکس هگل را بر پاهای خود قرار داده، آشکار است که هگل خود بر آفت نهفته در آن نيز آگاهی داشته است؛ عبارتی سهو از اين ايده آليست بزرگ را در اينجا می‌آورم که مطمئنا نه تنها مارکس جوان، بلکه مارکسی که ديگر جداً ماترياليست است نيز بر آن صحه می‌گذاشت. هگل در سال ١٨٠٧ از شهر بامبرگ، جايی که او در شغل ويراستاری گذران زندگی می‌کرد، به دوست ينايی خود، (ينا، يکی از شهرهای ايالت تورينگن آلمان) سرگرد کنه بل، می‌نويسد:“ من به تجربه به برحق بودن اين عبارت در انجيل پی برده‌ام و آن را ستاره‌ی راهنمای خود کرده‌ام، که می‌گويد: نخست در فکر خوراک و پوشاک باشيد، بر اين سبيل قرين رحمت الهی خواهيد شد“.(١) اين عبارت در انجيل (‌انجيل متی، بند ششم، آيه‌ی‌ ‌٣٣) چنانکه می‌دانيم درست بر خلاف آن است؛ سهم ديگری در نيل به اين شناخت پرثمر، که مارکس جوان هم به آن دست يافت، که ايده‌ی هگل را نمی‌بايست زيادی پيچاند تا درونمايه آن به چشم آيد.
و درست همين امر ِ اصلی ِ هگلی ِ تبديل و تبدل در مورد آموزگار آن هم موضوعيت داشت وکاربرد يافت. هگل‌‌ ‌ِ ديالکتيسين ايده را عامل تحولاتی می‌دانست، که فقط جسم و انسان توان آن را داشتند، و اغلب ايده را بازتاب رويدادهايی می‌دانست، که در مناسبات واقعی هستی تحقق پذير بودند. و اين قانونمندی سراسر ديالکتيکی را مارکس و انگلس ـ مثلا انگلس در پيشگفتار « آنتی دورينگ» می‌نويسد“بصورت درک ماترياليستی از طبيعت و تاريخ „ـ به ساحل نجات رسانده‌اند. ديالکتيک ِ مشخص، راهنمای همه‌ی تحليل‌های مارکس است و نشان می‌دهد که پوسته‌شکنی نو و حفظ آنچه که ارزش ماندن دارد، تمام اميد او بود. ( فعل Aufheben در آلمانی معانی فراوانی دارد که در فلسفه بصورت جمع معانی حقيقی و مجازی آن بکار گرفته می‌شود، بصورت ارتقا دادن، حفظ کردن و ملغی کردن در اينجا هم به همين معنا بکار گرفته شده است) او در اينجا قادر می‌شود بر خلاف اوتوپيست‌های انتزاعی در وجود فقر فقط نداری و بی چيزی را نبيند، بلکه نقطه عطف آن را هم نظاره کند. او بدين صورت متقاعد می‌شود که در سيمای پرولتاريا فقط نفی انسان را نبيند و بدين علت و به خاطر غير انسانی شدن افراطی آن، شرط “ نفی اندر نفی“ آن را هم مشاهده کند. دياکتيک ِ هگلی نزد مارکس به مثابه‌ی جدل يا يک گفت و شنود جهانی و يا صحبت کردن با خود يک صانع جهانی پايان می‌پذيرد:اين روح فاعل شناسای دروغين هگل است که مارکس آن را کاملا بکنار می‌نهد. اما ديالکتيک، به مثابه روند واقعی، با حذف شدن ظاهر ايده‌آليستی اش تازه بصورت قانون حرکت ماده نمايان می‌شود؛. بعلاوه چيزی که نزد مارکس خريدار ندارد، اجناس سمساری هگل است. بدين معنا که: آن روحی که بر حسب يادمان دو بار روح در آن دميده شده است و در کاروان ديالکتيکی ارواح، به جای ارواح، متاسفانه کاروان و روند، و چنانکه مارکس می‌گويد زمان، به مثابه مکان توليد را ملغی ساخته بود. اما اينجاست که در همان حال، کليت آن و زمينه‌ی رشدش هويدا می‌شود: به مثابه‌ی ماده‌ی ديالکتيکی و در روند تکوين يافتنی ـ تکوين يافتنی، که انتهای آن باز نگاه داشته می‌شود. بدين صورت، اين موجود اساسمند را به بوده‌ی خود و يا گوهر تمام و کمال تقليل نمی‌دهد. برای همين هم ماده‌ی ديالکتيکی، ماده‌ی تحول ناپذير ماترياليسم مکانيکی نيست که زيور ديالکتيک چون سنگی به پای آن بسته شده باشد. پوست را خراشی نمی‌دهد، چه برسد به آن که موجب دگرگونی آن شود. ديالکتيک ماترياليستی، تجسم خود را چون روح هگل، ـ که در خاطره‌ها پرسه می‌زند و ماده مکانيکی هراکليت ـ در افق‌های گذشته جستجو نمی‌کند، بلکه افق آن رو به آينده است. ديالکتيک ماترياليستی، ماده را رو به اين آينده، در حال کنش می‌بيند؛ آينده‌ای که از گذشته هم نشانی با خود دارد؛ آنی که شرط وجودی همه پديده‌هاست و خود هنوز تمام و کمال هويدا نشده است؛ آنی که در حد امکان، امکان وجود می‌دهد و خود در حد امکان هست. مارکس به هگل خرده می‌گيرد که :“ در فلسفه‌ی تاريخ هگل همچون فلسفه‌ی طبيعت، آن مادر از فرزند زاده می‌شود، روح طبيعت را می‌زايد، مسيحيت الحاد را و پايان آغاز را“؛ اما در ماترياليسم مکانيکی، آغاز را حتی نتيجه‌ای و پايانی نيست. ماده‌ی او عقيم می‌ماند، اما ماده‌ی ديالکتيکی، کل زندگی را که روند هگلی مشحون از آن است، با خود دارد. پس شناخت ديالکتيک ماترياليستی، خرد (لوگوس) هگلی را با تمام آشوب سنگ شده و خيره گی پر تلاطم آن از تخت پائين کشيده، ولی حيطه‌ی تاريخی آن را از آن خود کرده است. تاريخسازی آگاهانه چنين است، پيوند خوردن فعال به کليتی واقعی که هنوز به صورت تمام و کمال پديدار نشده است. اين جهش از هگل به مارکس است، تصحيح کاروان ارواح بصورت روندی زمينی، تبديل گنجينه‌ی ثابت خاطره‌ها به منبع لايزال ماده‌ی ديالکتيکی. منطق امر موجب آن شده است که انبوهی از مقولات فلسفی آن دوران( از خود بيگانگی ، تجسم بيرونی ، تبديل کمی به کيفی و غيره) همچنان در دستور روز مارکسيسم باقی بماند. منطق و پديدار شناسی هگلی، به سبب ديالکتيک آن، سرزنده و شاداب‌تر در مارکسيسم به حيات خود ادامه می‌دهند. اما ميراث آن به همين خلاصه نمی‌شود؛ آثار فلسفی و نظام مند واقع گرايانه‌ی او سرشار از ديالکتيک نوين و از لحاظ محتوايی متفاوت هستند. انگلس ديالکتيک طبيعت را به پيروی از هگل نوشته است، و مارکس از« فلسفه حق» هگل تفاوت گذاشتن ميان جامعه بورژوايی و دولت را اقتباس کرده است و نيز بسياری برداشت‌های محتوايی و نه فقط „اسلوبی“. زيبايی شناسی هگل عمدتا بر مناسبات اجتماعی بنا شده و يک سلسله مفاهيمی را به اين مناسبات ربط داده است که مشخص ـ‌اند مانند „شکل آرمانی“؛ مارکس وارد شدن ايدئولوژی در پهنه‌ی فرهنگ را از مفهوم هگلی هنر به عاريت می‌گيرد. لنين اين تاثيرات را در مد نظر دارد، وقتی که آموزه‌های مارکس را „ادامه مستقيم و بلاواسطه آموزه‌های بزرگ ترين نمايندگان فلسفه، اقتصاد سياسی و سوسياليسم می‌نامد(٢) . بدين خاطر است که بخش‌های بزرگی از افکار هگل- فلسفه اديان (هگلی‌های چپ و فويرباخ) را نبايد از خاطردور داشت- جزو ايضاح تاريخی مارکسيسم است که به اختتام خود نرسيده است. مارکسيسم همچنان پديده‌ای نوين بوده و خواهد ماند – نه فقط در مقايسه با هگل، بلکه در قياس با کل فلسفه‌ای که تا آن زمان وجود داشت؛ نوين از آن حيث که در اينجا ما نه با فلسفه‌ی جامعه‌ای طبقاتی، بلکه با فلسفه‌ی گذار از جامعه طبقاتی مواجه هستيم. اما پديدار شدن اين عنصر نو نتيجه هيچ معجزه‌ای نبوده است؛ برعکس مارکسيسم بدون فلسفه کلاسيک آلمان و بدون واسطه گری آن نمی‌توانست اعلام حضور کند. به گفته‌ی مارکس انسان بر خلاف سگ آبی برای ساختن خانه‌ی خود نقشه می‌کشد. برای اينکه در کار خود موفقيت بدست آورد بايد موضوع کارش را ابتدا در سر و در مخيله اش سنجيده باشد. اما نه چون اغلب افراد ِ مانند ِ هگل ابتدا مفهوم و سلسله الگو واری از مفاهيم را از بيرون بسوی اشياء روان کنند. شناخت از قعر شعور فرد و يا مانند نظاره گر خود بدست نمی‌آيد، بلکه فقط به مثابه‌ی بازتابی از رويدادهای واقعی و شيوه‌ی هستی نسبتا پابرجای آن(بصورت مقولات). مارکس مانند هگل واقعيات را فی نفسه نمی‌انگارد، بلکه برای او اين واقعيات لحظه‌هايی از يک روند بشمار می‌روند. و اين روندگونگی سبب آن می‌شود که هر شناختی زمان خود را داشته باشد، و چنانکه هگل می‌گويد فلسفه „انديشه‌ی زمان خود“ باشد (‌و فلسفه جانشين خود که اکنون آبستن آن است‌) و „‌ زمان خود را بصورت انديشه“ بيان می‌کند. اينجا مارکس کاملا هگل را پذيرا می‌شود، آنرا خصلتاً به سرحد افراط می‌رساند و از نظاره گری ساده دور می‌سازد:“‌کافی نيست که انديشه به دل واقعيت راه يابد، واقعيت نيز بايد به دل انديشه راهی داشته باشد“. فاعل شناسايی که فهيم است، در ارتباط متقابل ديالکتيکی، به فرا رسيدن تاريخی زمان و پختگی موضوعی که بايد مورد فهم و شناسايی قرار گيرد نياز دارد. اينجا فاعل شناسای نظاره گر انديشنده و فاعل شناسای تاريخ واقعی از يک ديگر تمايز دارند. در نزد هگل اين دو با هم همخوانی دارند: بدين معنا که فاعل انديشه آفرين، فاعل آفريننده تاريخ نيز هست، مگر آنکه فلسفه به مثابه‌ی فاعل نظاره گر تاخير داشته باشد. اما آگاهی متاخر فيلسوف که هگل فاعل شناساس ادراک گر را به آن فرو می‌کاهد ، در اساس فاعل تاريخساز است، اما فقط با تاخير و لم داده بر افتخاراتش. انديشه و هستی، شير و خط بر يک طرف سکه جهانی هگل جای دارند، اگر چه انديشه در موقعيت بازنشستگی خود روند جهانی را که نمود آنست، ثبت می‌کند. مارکس اما بر خلاف او در فاعل خالق انديشه يا معنايی نمی‌بيند و يا آنکه آنرا حامل مضحکه و آگاهی وارونه‌ای می‌بيند که نظاره گری خارج از روند واقعی، روند توليد است. يا اينکه او انديشه را اگر با واقعيت جاری به گونه‌ای بلا واسطه وصل باشد، بعنوان مولفه‌ای از روند دگرگونی‌ها بشمار می‌آورد؛ و فقط و فقط در اين صورت است که تاريخ‌ ساز می‌شود. اگر بعنوان آگاهی طبقاتی، در مقام دانش انقلابی چون نيرويی قدرتمند که بر توليد و زيربنا موثر می‌افتد، به فاعل تاريخ‌ ساز تبديل می‌شود، ـ تاريخی که با آگاهی ساخته می‌شود. اما در نزد مارکس روح هرگز فاعل سبب ساز نيست، بلکه انسان اجتماعی مشغول کنش اقتصادی. و اين آن انسان انتزاعی، به مثابه‌ی انسان نوعی نيست، که منظور نظر فويرباخ بود، بلکه انسان، به مثابه‌ی مجموعه‌ای از مناسبات اجتماعی، که تکوينی تاريخی دارد و در نهايت هنوز خود را بازنيافته و رها نشده است. رابطه‌ی ديالکتيکی ميان فاعل شناسا و شرايط عينی چنين است، که اين دو عامل در روندی دائمی يکديگر را تصحيح و دگرگون می‌سازند، در درجه‌ی نخست در درون زيرساخت اقتصادی و اجتماعی تاريخ و در دگرگونی آن، که تاکنون پيکره اصلی آن بشمار می‌آيد. اين فعل در گستره‌ی اجتماعی ِ منافع صورت می‌پذيرد، نه در امپراتوری آسمانی انديشه‌ها. مارکس پديدارشناسی هگل را آن چنان تعبير می‌کند که هگل برخلاف ايده آليسم ـ اش، ديالکتيک مادی را گواهی داده است. سترگی پديدار شناسی در اين امر نهفته است که نخست „هگل خودسازی انسان را چون روند بشمار می‌آورد “ و سپس و بويژه “ گوهر کار را درک می‌کند و انسان ملموس را می‌خواهد حفظ کند، زيرا انسان واقعی را نتيجه کار خود تلقی می‌کند“. و چنين است که از خودآفرينی از دانش مطلق خودسازی انسان توسط کار می‌رسيم، از برای خود شدن روح ( روحی که از مقام فی نفسه خارج شده و در مقام فاعلی قرار می‌گيرد)( که هگل هم دل خوشی از آن نداشت و کسی نمی‌داند که چرا) تاريخ واقعی زاده می‌شود. اين تاريخ فقط به صورت تاريخ مادی و ديالکتيکی در دسترس است، تاريخی که مملو از مبارزات طبقاتی است، که با“رهايی انسان“ به پايان ِ هنوز فرا نرسيده‌ی خود خواهد رسيد. هگل تاريخ فلسفه خود را با نقل قولی از ورژيل در انه ايس که کمی هم در آن دست برده به پايان می‌رساند:“چنين زحمتی لازم است تا روح خود را بازشناسد.“ مارکس اين زحمت را فقط کار پر مشقت فکری نمی‌دانست و با هگل متن حکاکی شده در معبد دلفی را راهنمای خود در تعبير موضوع تاريخ انسانی قرار داد که می‌گفت:“خود را بشناس“، بدين ترتيب او فرسنگ‌ها از مکتب هگلی‌های چپ فاصله داشت که خودشناسی را به مثابه صورتی از „فلسفه خودآگاهی“ تفسير می‌کردند. اينجا خودشناسی صورتی بخود گرفت که نظاره گر نيست، خودشناسی انسان کارگر شد، که خود را در آن هم در سيمای کالايی می‌بيند، که در هيبت آن ظاهر شده است و هم بصورت فاعل شناسای ارزش آفرينی، که خاصيت کالايی تحميلی به خود را بگونه‌ای انقلابی از ميان بر می‌دارد. اين تعبير متن حکاکی شده بر معبد دلفی نزد مارکس است، پايان دادن واقعی و تحقق يافته انکار خود است. صورتی است که روند توليد و آگاهی به روابط ِ انسانی ِ بوجود آمده از آن را، تا حد امکان بسوی سرنوشت محسوس آن، بسوی سرنوشت تجسم يافته و ناشناخته‌ی آن می‌راند.
ديالکتيک بايد بپذيرد که ديگر نمی‌تواند به مثابه دستورالعملی، که از خارج به اشياء تحميل می‌شود، تلقی گردد. هگل هم چنين قصدی نداشت و به اسلوبی، که از موضوع آن جدا باشد، حتی به تئوری شناختی که موضوعش را از خارج دور می‌زند، علاقه نداشت. با اين وجود، هگل ديالکتيکش را به مثابه‌ی نوع ايدآليستی ناب آن تکامل بخشيد، چنانکه هنگامی که درباره مرز و بومی و مردمی صحبت می‌کند، پيش شرط‌های منطقی آن را نيز در نظر می‌گيرد. اما برای مارکس ديالکتيک هيچگاه اسلوبی برای تحقِق تاريخ نيست، برای مارکس ديالکتيک همانند خود تاريخ است. بورژواها در جامعه فئودال، پرولتاريا در جامعه بورژوايی، بحران‌هايی که از سوء تفاهماتی، که در جامعه صنعتی بزرگ، يعنی شيوه توليد کمابيش جمعی شده و مناسبات توليد سرمايه داری خصوصی بوجود می‌آيند: تمام اين تضادهايی که در دامن اين جوامع شکل می‌گيرند، تضادهايی نيستند که برحسب اسلوب تحليل به اين جوامع نسبت داده شده‌اند و پديده‌های ظاهری نيز نيستند، که بتوان آنها را رفو و روتوش کرد، بلکه چنانکه مارکس می‌آموزد اين تضادها شيوه‌ی هستی اشياء ـ‌اند و ديالکتيک جوهر آنرا می‌رساند. تضادی که در جامعه به درجه‌ی حاد خود می‌رسد، در واقع حل نهايی و پايانی خود را می‌طلبد، آن هم نه در کتابی که واقعيت را ترسيم می‌کند و بر سواد آن انديشه به آمال خود نايل می‌شود و در پهنای سرزمين آب از آب تکان نمی‌خورد. اينکه در هيچ کجا کهنه پابرجا نمی‌ماند و به ياری نيروی ِ مولد ِ انقلابی، که شناخت ديالکتيکی باشد، همه چيز نو و بهسازی می‌شود. اينها همه را ديالکتيک واقعی ماده امکان‌پذير می‌سازد. ساختمان مادی آن، که سنگ روی سنگ باقی نمی‌گذارد است که اين امکان را فراهم می‌سازد، اين انسان کنش گر شناسا است که به مثابه‌ی شکل نهايی ماده، از سنگ‌های متحرک خانه و کاشانه خود را می‌سازد، موطنی که اوتوپيست‌ها آن را دنيای انسانی می‌خواندند. برای اينکه اين جهان را با بشريت، به مثابه‌ی جزئی از آن و در درون آن، چنان تغيير داد که به زعم مارکس،همان طوری باشد که هست: روندی مادی. همه‌ی مقولات، حتی „گستره‌ها“(حقوق، هنر و دانش) فقط در واقعيت گذرا و تحول پذير عمل می‌کنند؛ چون شيوه هستی. بسيار فراتر از آنکه بگونه‌ای مانا و قطعيت يافته نظام مند شوند- از شکلی به شکل ديگری ِ از جامعه گذار می‌کنند. و در هيچ کجا اين گستره‌ها( حقوق، هنر و دانش) دارای حق حيات ويژه‌ای ـ حقی که در نزد هگل از آن برخوردارند ـ نيستند تا چه رسد به خودکفايی. مارکس حتی برای طبيعت هم واسطه‌ای يکسان در نظر می‌گيرد:“ ما فقط يک علم را برسميت می‌شناسيم، علم تاريخ“.“ به تاريخ می‌توان از دو زاويه نگريست، تاريخ طبيعت و تاريخ بشريت. اين دو جنبه از تاريخ را نمی‌‌‌توان از هم گسست. تا زمانی که بشريت در قيد حيات به سر می‌برد، تاريخ طبيعت و تاريخ بشريت مشروط به يکديگرند „.(٣) در اينجا هم، مانند ديگر موارد، ديالکتيک بر پاهای خود قرار داده شده‌ی هگل صادق است که نبايد نظاره گر کنش پذير باقی بماند. فاعل شناسا در رابطه‌ی ميان فاعل و موضوع آن در ماترياليسم ِ سراسر تاريخی فاعلی کنشگر و آفريننده درنظر گرفته می‌شود. و همه جا اين ضديت مارکس با نظاره گری به همان اندازه که عليه هگل بکار گرفته می‌شود، متوجه ماترياليسم کهنه نيز هست. مارکس در پايان نامه دکترای خود نزد دمکريت، اين نخستين ماترياليست سترگ، „اين اصل توان زا را جستجو می‌کرد و نمی‌يافت؛ در پی آن بود که به فوير باخ خرده می‌گرفت که ماترياليسم او نيز نظاره گر است و عينيت گرا. و اينجاست که واقعيات بيش از هگل“ فقط تحت لوای موضوع(ابژه) و بينش جمع می‌شود؛ نه به مثابه‌ی عمل ملموس انسانی، به مثابه‌ی پراتيک، نه به مثابه کنشگر(٤). بر خلاف آن اين هگل بود که“ به جای ماترياليسم ،ايده آليسم کنشگر را بسط داد، اگرچه فقط بگونه‌ای انتزاعی، چرا که ايده آليسم کنش واقعی و ملموس را برسميت نمی‌شناسد.“ مارکس در نهايت امر عامل ذهنی و امر معطوف به اراده را برخلاف برداشت کيرکه گارد و شلينگ در نزد هگل غايب نمی‌داند، آن‌هم به سبب ايده آليسم مثبتش. او تکيه را بر عمل کار کردن می‌گذارد و بر رابطه‌ی متقابل ميان سوژه و ابژه در ديالکتيک هگل و چنين می‌گويد که سوژه هر چند که در نزد هگل شکلی انتزاعی بخود گرفته بود، ولی حضور داشت و دارای توانی مادی است. او برآنست که حيات بشری تنها موجود واقعی در مجموعه‌ی مناسبات مشروط اجتماعی‌اند، و نيز او می‌آموزد که انسان با کار خود آفرينده و دگرگونساز اين مناسبات است. و نيز در آموزش‌های مارکس بجای اين آشوب و درهم برهمی مکانيکی، که در آن بجز نياز بيرونی معنا و مفهومی نهفته نيست، انسان گرايی مبتنی بر تکوين تاريخی نهفته است، که از لايبنيتس بر می‌خيزد و از طريق هگل به او می‌رسد. تمام جهان در اينجا نظامی باز از روشنگری فعال ديالکتيکی است. هسته‌ی آن را انسان دوستی تشکيل می‌دهد، که با تجسم يافتن در ميان اشياء بيگانه با خود بر از خود بيگانگی غلبه می‌يابد. اين ادامه‌ی حيات هگل در سيمای مارکس است، جامعه اساسا ديگری که پس از هگل زوال فکری خود را از سر می‌گذراند، ميراث‌دار فلسفه‌ی کلاسيک آلمانی می‌گردد.

***

„فيلسوفان تنها جهان را به شيوه‌های گوناگون تعبير کرده‌اند، مساله اما بر سر دگرگون کردن آنست“.

(تزهای فويرباخ ١٨٤٥)

„هگلی‌های کهن تمام مرجع‌های ناظر بر مفاهيم منطقی هگل را بخوبی دريافته بودند. اما هگلی‌های نو تمام آن چيزی را که خود برخاسته از انگاره‌های مذهبی می‌دانستند و آن را به الهيات نسبت می‌دادند به نقد می‌کشيدند. هر دو دسته در باورشان به سلطه مذهب، مفاهيم و امر عام و جهانشمول در جهان اتفاق نظر داشتند. اما يک دسته اين سلطه را به حق می‌دانستند و دسته ديگر عليه سلطه‌ای که آنرا غصب شده می‌شمردند به مبارزه بر‌می‌خاستند.“
„زمانی که انديشه‌های حاکم از حکومتگران، بويژه از مناسباتی که ثمره مرحله خاصی از مناسبات توليد است جدا می‌شوند و در پی آن چنين نتيجه گيری می‌شود که در تاريخ همواره انديشه‌ها حاکم بوده‌اند، آسان است که از ميان انبوه اين انديشه‌ها آن انديشه و ايده خاصی را که بنوعی انديشه حاکم در تاريخ بوده است يافت و آن انديشه‌های گوناگون را به مثابه تکوين تاريخی مفاهيم „خودانگيخته“ بحساب آورد. فلسفه نظری چنين کاری کرده است.“
(ايدئولوژی آلمانی، ١٨٤٥)

***

„آيا نقد نقاد چنين می‌انگارد که با حذف برخورد عملی و نظری انسان نسبت به طبيعت، علوم طبيعی و صنعت و از حرکت تاريخی توانسته است به آستانهً قلمروی شناخت واقعيت تاريخی پا بگذارد؟ يا اينکه چنين می‌پندارد که بدون آنکه برای مثال صنايع آن دوران و يا شيوه توليد بلا واسطه زندگی را تعيين کرده باشد واقعا توانسته است مرحله‌ای تاريخی را بازشناسد ؟
با اين وجود نقد نقاد نسوب به پيروان روح گرايی و اصحاب الهيات، حد اقل در توهمات خود، فقط کنش‌های عمده و حکومتی در گستره سياست، ادبيات و الهيات را سراغ دارند. همانگونه که انديشه رااز ملموسات، روح را از جسم، و خود را از جهان پيرامون جدا می‌کنند، به همان گونه هم تاريخ را از علوم طبيعی و صنايع جدا می‌کنند و به اين ترتيب زادگاه تاريخ را نه در توليد انبوه مادی و بر روی زمين، بلکه در ميان ابرهای تيره و تار آسمان جستجو می‌کند“.
„هگل اين گناه را بر گردن دارد که دو کار را نيمه کاره رها کرده است. نخست اينکه او فلسفه را چون هستی روح مطلق می‌دانست، و در عين حال او مخالف تلقی کردن فرد واقعی فلسفی، به مثابهً روح مطلق، بود. سپس اينکه او روح مطلق و ناب را فقط در ظاهر تاريخ ساز می‌شمرد. از آنجايی که روح مطلق با تاخير تاريخی در هيبت فلاسفه، به مثابهً روح آفرينش گر جهانی، به آگاهی دست می‌يابد، تاريخ سازی‌های او فقط در گسترهً آگاهی، در نظريات و برداشت‌های فلاسفه و فقط در توهم‌های نظری شکل می‌گيرند“.
(خانواده مقدس ١٨٤٤/٤٥)

***

„بنابر اين من خويشتن را علنا پيرو اين حکيم بزرگ خواندم و حتی ضمن فصلی که مربوط به تئوری ارزش است در مواردی با طرز بيان خاص او دست بخود نمايی زدم.
صدمه‌ای که ديالکتيک بدست هگل از فريفتاری می‌کشد به هيچ وجه مانع از آن نيست که هگل برای نخستين بار به نحوی جامع و آگاه اشکال عمومی حرکت ديالکتيک را بيان نموده است. ديالکتيک در نزد وی روی سر ايستاده است. برای آنکه هسته عقلايی آن از پوست عرفانيش بيرون می‌آيد بايد آنرا واژگونه ساخت.
ديالکتيک با صورت قلب شده خود در آلمان مد شد، زيرا چنين می‌نمود که وی قادر به قلب واقعيت است. به نظر بورژوازی و بلندگويان عقيدتی آن طبقه، ديالکتيک در صورت عقلانی خود چيزی رسوا و نفرت انگيزی است، زيرا بنابر ديالکتيک درک مثبت آنچه وجود دارد در عين حال متضمن درک نفی و انهدام ضروری آن نيز هست، زيرا ديالکتيک، هر شکل بوجود آمده‌ای را در حال حرکت و بنابراين از جنبهً قابليت درگذشت ان نيز مورد توجه قرار می‌دهد، زيرا ديالکتيک حکومت هيچ چيزی را بر خود نمی‌پذيرد و ذاتا انتقاد کن و انقلابی است“
(سرمايه، جلد اول ، پيگفتار چاپ دوم، ترجمه ايرج اسکندری)

***

„سترگی پديدار شناسی هگل و دستاوردهای نهايی آنف ديالکتيک . نفی به مثابه اصل محرک و افريننده، در اين امر نهفته است که به زعم هگل خودسازی انسان در يک پروسه تحقق می‌پذيرد، پيکريابی را به مثابه اضمحلال آن، به مثابهًٌ شکل گيری و زوال آن می‌شناسد؛ و اينکه او ذات کار را در می‌يابد و در پی آنست که از انسان قابل لمس حراست کند، زيرا او انسان واقعی را حاصل کار خويش می‌بيند.“
(دفترهای اقتصادی- فلسفی)

***

„همان ايده و روحی که خطوط آهن را بدست کارورزان می‌سازد، سيستم‌های فلسفی را در اذهان فيلسوفان شکل می‌دهد. فلسفه به همان گونه که مغز انسانی خارج از پيکراو نيست و در معده اش هم قرار ندارد، تافته جدا بافته‌ای از اين جهان نيست. اما فلسفه پيش از آنکه با دو پايش بر زمين خاکی بايستد، با مغز انسانی چشم بر جهان می‌گشايد، در همان حالی که پای برخی ديگر گستره‌های انسانی ريشه در زمين دوانيده‌اند و با دستان خود ميوه‌های اين جهانی را می‌چينند، و پيش از آنکه بتوانند حدس زنند که سر انسان هم به اين جهان تعلق دارد، و اين جهان جهان سر است.“
(روزنامه راينی ١٤ ژوئيه ١٨٤٢)

***

„همانگونه که فلسفه سلاح مادی خود را در پرولتاريا می‌يابد، پرولتاريا نيز سلاح فکری خود را در فلسفه پيدا می‌کند و همين که آذرخش انديشه در خشت خام مردم فرو می‌نشيند، رهايی آلمانی‌ها و تبديل انها به موجوداتی انسانی تحقق می‌يابد.
بدون انحلال پرولتاريا نمی‌توان فلسفه را واقعيت بخشيد، و پرولتاريا نمی‌تواند خود را منحل کند، مگر انکه فلسفه تحقق يابد“
(مقدمه نقد فلسفه هگل)


منابع:
١- جلد دوازدهم مجموعه آثار؛ صفحه ٦٢٩.
٢- لنين ؛ سه منبع و سه جزو مارکسيسم.
٣- ايدئولوژی آلمانی.
٤- تزهايی درباره فويرباخ.

No Comments

Comments are closed.

Share