|
|
مارکس و اندیشه نقد (7)
برگردان: محمد تقی برومند (ب. کیوان)
علم و نقدبه گفته هابرماس، کاپيتال مشخصه «بدفهمي نقد در نفس خود در هنگامي است که بعنوان علم درک گردد».(45) با آنکه مارکس اصل نقد شناخت را که از خودآگاه بر پايه نفعهاي مادي سرچشمه ميگيرد، اعلام داشت، « ضروري ندانسته است تئوري جامعه را از ديد نقد شناخت توجيه کند».(46) تئوري ايدئولوژي که کاپيتال آن را توسعه ميدهد، براي ساختن نقد انديشمندان ديگر اقتصاد سياسي مورد استفاده قرار گرفته است، اما بيش از آنکه مارکس آن را با گفتمان خاص خود منطبق سازد در ادعاي بسادگي دگماتيکِ حقيقت مطلق فرو ميافتد. ازينرو، هابرماس از عدول مارکس از اصل نقدگرایياش تأسف ميخورد و بدين ترتيب به ديدگاه کساني ميپيوندد که گذار از نقد به علم را ميستايند و عظمت کاپيتال را استوار بر پيريزي يک علم ميدانند. بنابراین تفسير واپسین، جنبه نقد، غير اساسي و خارج از گفتمان تئوريک است و بنابراين دیگراستوار بر نقد انديشمندان اقتصادي پيشين که به توضيح دادن نوآوري پروبلماتيک مستقل علم جديد(47) اختصاص داده شده نيست. پس اعم از اينکه آن را بستايیم و یا جايي تأسف آن را بخوریم، «ايدئولوژي آلماني» کليد کاپيتال است. بنظر ميرسد که اين دو تفسير در قدرناشناسي از نوآوري مفهوم علم در کاپيتال سهيماند. نميتوان انکار کرد که مارکس مدعي علمي بودن کاپيتال بود و گفتماناش را با نيازهاي ضروری و سيستمبندي که خاص هر توضيح علمي است، تطبيق ميداد. اما اين واقعيت که توضيح علمي مايه نقد را ميپذيرد به اين معنا است که علم ديگر مدعي خارج شدن از ايدئولوژي نيست. مارکس در کاپيتال انديشمند بحران تئوري باقي ميماند. از اين پس، مفهوم ايدئولوژي است که آن را مشخص ميکند. هم ستيزی طبقاتي، نهاد سیاسی و پندار در تئوري و از اين راه ظاهر تضادها را نمايش ميدهد.(48) تمام داو کاپيتال فراهم آوردن زمينه دگرگوني عقلانيتي است که موفق به حفظ کردن آن درون این بحران که آن را رد ميکند، گردد. هر چندکه علم در کاپيتال بعنوان مخالف ايدئولوژي انديشيده نشده، توسط پيگفتار اثر نشان داده شده که علميت گفتمان به هنجار عقلانيت مراجعه نشده، بلکه به تاريخ مبارزه طبقهها رجوع شده است. تاريخ علم آنجا چونان تاريخ ناعلمي جلوه ميکند که اصل اش را در نا عقلانيت مبارزههاي اجتماعي مييابد. بديهي است که نزد مارکس فرانمود کاملا ديگري از تاريخ علم وجود دارد که بنابر آن صيرورتي مستقل به علم نسبت داده شده است. (همانطور که در متن پيشگفته روش هاي اسميت و ريکاردو برای مقایسه به کار برده شده است). (T. 2, 161 sp) ازينرو، اغلب ملاحظه ميکنيم که مارکس، خلاف گفته خود ، بين دو مفهوم درون بود و برونبود متقابلا انحصاری دچار ترديد ميشود.(49) آيا به درستی آنها واقعا چنيناند؟ بنظر می رسد کوشش مارکس بيشتر پیوند دادن بهم پيوسته اين دو مفهوم است. اگر علم ناگزير به تاريخ اجتماعي رجوع می کند، براي اين است که بايد رابطهاش را با ايدئولوژي در نظر گيرد. البته علم بايد ويژگياي را در نظر گيرد که گفتمان علمي را از ديگر گفتمانها متمايز ميکند. به اين منظور معين کردن مشخصههايي که صيرورت علم را از صيرورت ديگر گفتمان های ايدئولوژيک متمایز می کند، ضروري است. لازم بودن پذیرفتن همزمان ديد گاه درونبود در تاريخ علمها از آنجا است. نخست اين مفهوم درونبودرا بررسي ميکنيم: براي اين کار بايد به کتاب چهارم کاپيتال رجوع کرد که موضوع آن تاريخ انديشه اقتصادي است. در آن ملاحظه ميکنيم که مارکس علم را در خارج از صيرورت آن درک نميکند. در واقع: «تئوريها درباره اضافه ارزش» به بررسي سيستمبندي و ناکافي بودن دروني تئوريهاي مختلف اقتصادي بسنده نميکنند. بعلاوه، آنها به قرار گرفتن در چشمانداز تاريخي دست میيازند که سيستمهاي مختلف را در ديناميک توسعه علمي وارد ميکند. ميتوان آن را بنابر دو مشخصه تعريف کرد. نخست، صيرورت علم چونان صيرورت رفع پندارها نمودار ميگردد. انديشه کلاسيکها در مفهومي علمي است که به زايل کردن نمودها ميپردازد. از اين ديدگاه است که کلاسيکها اقتصاددانان نقدي ناميده شدهاند.(50) البته، اين نخستين مشخصه، گرايش تاريخي را نشان ميدهد. علم که نميتواند از ايدئولوژي آزاد شود، گرفتار در پندارها باقي ميماند. به اين دليل پندارها يکباره توسط علم زايل نميشوند، بلکه همانطور که برتري ريکاردو بر اسميت آن را نشان ميدهد، آن ها بتدريج زدوده ميشوند و همانطور که فتيشيسم بازمانده از ريکاردو آن را تأييد ميکند، آنها نه بکلي بلکه تا اندازهاي با آن خواهند بود. دومين مشخصه ديناميک علمي حل مسئلهها است. پيشرفت يک تئوري نسبت به تئوري مقدم بر آن تنها استوار بر توسعه شناخت نيست، بلکه حل دشواريهاي آن است. تئوريها ضمن انتقاد کردن از مسئلههايي که ديگر تئوريها پديدار ميسازند، برخی از آن ها به برخی دیگر تکیه می کنند. در چارچوب اين پروبلماتيک است که مارکس روش ريکاردو را که «ضرورت علمي در تاريخ اقتصاد» را تأییدمی کند، بعنوان راه حل دشواريهای راه حل اسميت نشان ميدهد که با اينهمه در نفس خود بنابر واقعيتي توجيه ميشود که با وضعیت پیشین توسعه تاريخي علم مطابقت دارد.(51) اين دو مشخصه سنجههايي فراهم ميآورند که متمايز کردن گفتمان علمي را از گفتمان ناعلمي ممکن ميسازد. ازينرو، مارکس توانست علمي بودن کاپيتال را با رجوع کردن آن به تاريخ انديشه اقتصادي توجيه کند؛ همانطور که او اين کار را در «پيگفتار» انجام داد. کاپيتال از آن جهت علمي است که در سير تاريخي علم اقتصاد جای دارد – چه از حيث از بين رفتن پندارها- آنگونه که از بين رفتن فتيشيسم باز مانده از کلاسيکها آن را نشان ميدهد و از جانب تئوري فتيشيسم تاييد شده است و چه از حيث راه حل مسئلهها – آنگونه که کتاب چهارم آن را ثابت ميکند و نشان می دهد که اضافه ارزش، مسئله حل نشده موجود در نزد کلاسيکها است. پس اگر مارکس در اثرش به اثر کلاسيکها مراجعه ميکند، اين در چارچوب استراتژي است که هدف آن از آن خود کردن حقيقت شناخته شده توسط یک سنت به عنوان میراث است. همچنين ميبينيم که او در هيچ چيز به پيشداوري علمگرايانه که بنابر آن رعايت روش شناسي علمي براي حقيقت کافي است، تن نميدهد. اگر مفهوم علم با مفهوم تاريخ سازگار است، براي اين است که دیگر با مفهوم پندار متضاد نیست. بنابراين، ادعاي علمي کاپيتال به اين معني نيست که بطور قطع رها از پندار باشد. البته مارکس حقيقت اقتصاد سياسي کلاسيک را بديهي فرض ميکند، همانگونه که او در 1843 به پيش فرض قرار دادن وجود حقيقت در ايدئولوژي گرايش دارد. اما حقيقتِ، از اين پس تاريخمند شده اکنون به گفتماني بازگشت داده شده که در آن پندار و حقيقت همزيستي دارند. از اين پس، محتوي مفهوم علم از اين قرار است. با معناست که مارکس براي مشخص کردن علمي بودن گفتماناش از راه مراجعه کردن به تاريخمندي ويژه علم، بيش از مراجعه کردن به سنجههاي سنتي حقيقت و يقين (دليل، قياس و استقراء) تلاش کرده بود؛ در صورتي که در 1843، تاريخمند کردن نقدگرایي همزمان حقيقت را ايجاب و رد ميکند. نقدگرایي از اين پس براي فرمولبندي دوباره مفهوم حقيقت در رابطههاي تاريخي بکار ميرود. بنابراين، مارکس به رابطهاش با کلاسيکها بنابر تاريخ علمها ميانديشید. می تواند بنظر رسد که با پذيرش مدل درونبود او تز استقلال علم راپذیرفته است. اين درست نيست. راه حل مسئلهها سنجه توسعه علمي و نه پايه آن است. اگر مارکس گاهي کشفهاي خاصاش را چونان راه حل تضادهاي انديشه اقتصادي نمايش ميدهد، اين بخاطر توجيه کردن و نه توضيح دادن آنها است. در واقع، مارکس ميکوشد اين مفهوم درونبود و مفهوم برونبود را که صيرورت علمها را به سير تاريخ واقعي ربط ميدهد، سازش دهد. مفهوم ايدئولوژي مشروط بودن انديشه را بنابر سير تاريخ واقعي نشان ميدهد. پس اين اوست که صيرورت علم و صيرورت تاريخي را با هم پیوند می دهد. (52) «پيگفتار» اين پیوند دادن را به ما مينماياند. اما آن جا مفهوم ايدئولوژي آشکارا در دو مفهوم متمايز مورد استفاده قرار گرفته است. هر چند مسئله در هر دو مورد عبارت از نشان دادن مشروط بودن توان انديشيدن بنابر ماديت اقتصادي است، اما اين مشروط بودن چه بمثابه مشروط بودن مکانيسمهاي اقتصادي بنابر تئوري ايدئولوژي کاپيتال و چه بمثابه مشروط بودن نفعهاي طبقاتي به شیوه ايدئولوژي آلماني درک شده است. مفهوم ايدئولوژي که در اين دو مفهوم مورد استفاده قرار گرفته، امکان شکل گرفتن سنخشناسياي را که مربوط به پايه تحليل برونبودتاريخ اندیشه اقتصادي است، فراهم می آورد. اقتصاددانان در مقولههاي اقتصاد کلاسيک، اقتصاد عاميانه و اقتصاد توجيه آمیز رده بندي شدهاند. مقولههاي اقتصاد کلاسيک و عاميانه تأثيرهاي وارونگي واقعي و فتيشيسم در گفتمان اقتصادي را نشان ميدهند. آنها از اين راه مرزبندي کردن عرصه علم را معين ميکنند. اقتصاد سياسي علمي اقتصاد کلاسيک است. در واقع ديدهايم که علم بمثابه ديناميکِ زوال پندارها تعريف شده است. با اينهمه، گفتمان کلاسيکها بنابر گسستاش از پندارهایي که از راه وارونگي واقعي شکلهاي پديداري توليد مي شود، مشخص ميگردد. ازينرو، کلاسيکها از عاميانهانديشها متمايزند. با وجود اين، کلاسيکها گرفتار پندارهاي فتيشيسم باقي ميمانند. البته، آنها عليه اين پندارها به مبارزه کردن پرداختند. ازينرو، آنها در کار و بنابراين در سپهر توليد بيش از سپهر مبادله در جستجوي قانون ارزش بودند. با اينهمه، آنها همانطور که خلط ريکاردويي ارزش و ارزش مبادله نشان ميدهد، تا اندازهاي در آن موفق بودند. مقوله اقتصاد توجيه آمیزِ مفهوم مشروط بودن توان انديشيدن بر پايه منافع مادي به ايدئولوژي باز ميگردد. مبارزه طبقهها با مقيد کردن توان انديشيدن بنابر ضرورت توجیه نفع مادي که آن را بيان مي کند، در خودآگاه طرحريزي ميشود و بدين ترتيب آن را تابع محدوديتي ميسازد(53)، که سرآغاز گرايش نا علمي اقتصاد سياسي است. ايدئولوژي با علم تنها در حد مطابقت آن با منافع مادي سازگار است. در معني دقيق اصطلاح، مفهوم اقتصاد توجيه آمیز يک جريان اقتصاد سياسي را که جانشين اقتصاد کلاسيک ميگردد، نشان ميدهد و بمثابه واکنش در برابر اقتصاد کلاسيک تعريف ميشود. اقتصاد کلاسيک، بنابر زوال پندارهاي مربوط به فتيشيسم و وارونگي واقعي مستلزم نقد نتيجههاي ايدئولوژيک اين پندارها است. اين نقد، نامستقيم، نقد توجيههاي شيوه توليد سرمايهداري را ايجاب ميکند. در اين مفهوم است که مارکس اقتصاد علمي و نقدی را همانند ميداند. به اين دليل، اقتصاد توجيه آمیز روياروي اقتصاد کلاسيک قرار ميگيرد تا اين نتيجه نقد را لغو کند. پس، مقوله اقتصاد توجيه آمیز نمايشگر جنبهاي است که در آن نفع مادي کوشش تئوريک را تابع توجيه خاص اش ميسازد و بدين سان نافي علم ميشود. و با این همه، از اين را ه توضيح اقتصاد عاميانه معاصر اقتصاد کلاسيک را تدارک ميکند و در حقيقت دليلي را شناسايي ميکند که به خاطر آن برخي اقتصاددانان به لايه قشري وارونگي واقعي: رضایت ايدئولوژيک ناشی از آن، بسنده ميکنند. ازينرو بنظر ميرسد که مارکس (P.F. 12) اقتصاد عاميانه و اقتصاد توجيه آمیز را يکسان ميداند. البته، گرايش توجيه آمیز تنها در اقتصاد نا علمي وجود دارد. در واقع، اين گرايش نمايشگر اجباري است که بطور کلي ديد طبقه بورژوازی را به اقتصاد سياسي تحميل ميکند. ازينرو مارکس در کتاب چهارم (T. 2, 587 sp) گرايشهاي توجيه آمیز در انکار ريکاردويي بحرانها را برملا ميکند. وانگهي، او نشان ميدهد که اين گرايشها با تئوري ريکاردويي ارزش (T. 2, 6. 1 Note ) که با وجود اين تجربه اساسي اقتصاد سياسي کلاسيک را تشکيل ميدهد، پيوند يافته است. بدين ترتيب بايد درک کرد که مقوله توجيه آمیز همچنين نمايشگر نفع مادي از اين حيث است که روياروي زوال کلي فتيشيسم قرار دارد. اقتصاد کلاسيک که در ديناميک علمي و نقدياش بنابر ديد طبقاتي اش محدود شده ناگزير است نتيجههاي فتيشيسم را تحمل کند. ازينرو مارکس توانست اقتصاد عاميانه را بمثابه مستقلسازي گرايش قبلا موجود در اقتصاد کلاسيک بنماياند(54) و ناممکن بودن هر پيشرفت اقتصاد سياسي فراسوي ريکاردو را که در نفس خود حداکثر ناتوانی فتيشيسم را فراهم ميآورد، تأييد کند:« علم اقتصاد بورژوايي آنجا با محدوديت عبور ناپذير خود روبرو شده بود». (P.F. 11) بر پايه اين سنخ شناسي، هر دو مفهوم ايدئولوژي يکديگر را براي تشکيل تئوري کامل تاريخ علم اقتصادي تکميل ميکنند. تئوري ايدئولوژي کاپيتال مانعهايي را مشخص ميسازد که گفتمان اقتصادي بايد بر آن غلبه کند: در صورتي که ايدئولوژي در مفهوم ثانوياش نفع طبقاتي را بعنوان مانع برای برداشتن مانعهاي نخستين شناسايی میکند. بنابراين، ايدئولوژي موجود بعنوان مانع و خاستگاه پندار در علم که بنابر زوال پندار تعريف ميشود، آنجا فقط بطور سلبي موجود خواهد بود. با اينهمه، بايد يادآوري کرد که متن هایی وجود داردکه در آن حرکتي که بنابر آن علم از پندار رها ميشود، در نفس خود به شرط ايدئولوژيک موکول شده است. ديدهايم که تئوري ارزش کار ريکاردو می توانست حداکثر رهايي اقتصاد کلاسيک را نسبت به فتيشيسم در نظر گیرد. ازينرو، مارکس گاه به این پیشرفت علت ايدئولوژيک ميدهد که گذار از اسمیت به ريکاردو را فراهم آورده است. اين پيشرفت در مبارزه ايدئولوژيک مالکان زمين که اسمیت آن را نشان داد و مبارزه ايدئولوژيک بورژوازي صنعتي که ريکاردو بيانگر آن بود(55)، به ثبت رسيده است. داو تئوري ارزش کار عبارت از ثابت کردن اين نکته است که زمين به هيچوجه به تشکيل ارزش، براي مبارزه کردن با مديريتي که مالکان زمين از سياست اقتصادي انگلیس درخواست ميکردند، کمک نکرد.(56) تز چنين عليت ايدئولوژي درباره پيشرفت علمي با نقدگرایي مارکس مطابقت دارد. در واقع، منطق بنيادي کردن اصل تاريخمندي بايد به دادن حداکثر توسعه مفهوم ايدئولوژي سوق داده شود. بنابراين، علم بايد نه بعنوان حرکت رهايي از ايدئولوژي، بلکه بعنوان حرکت در ايدئولوژي انديشيده شود. پس بايد نشان داد که چگونه ايدئولوژي زوال پندارهاي معين را ممکن ميسازد.(57) در واقع، هيچ چيز مانع از اين نيست که پذيرش مفهوم جهان – «افق- ديد» يا «ديدگاه درباره جهان» (بنگريد به يادداشت ص 114)- با توجيه نفعهاي معين مادي محصول نتيجههاي حقيقت وفق داده شود. با وجود اين، انديشه ای که در مبارزه طبقهها در پیش گرفته شده به رها کردن هر اميدي از حقيقت نیانجامیده است. ازينرو، توجيه علميت کاپيتال ميتواند بر پايه اين سنخ شناسي و رابطههاي علم و ايدئولوژي نمايشگر آن صورت پذيرد. ايدئولوژي فقط مانع پيشرفت علم نيست، بلکه لازمه آن است. در پيگفتار، مارکس اقتصاد سياسي و نقد اقتصاد سياسي را متمايز ميکند و آنها را بترتيب به ديدگاههاي طبقه بورژوازي و پرولتاريا نسبت ميدهد. بعقيده او، تشديد مبارزه طبقهها طي دورهاي که نتيجه انقلابهاي 1830 است، چنان است که فقط گرايش توجيه آمیز ميتواند در اقتصاد سياسي فرمانروا شود. به اين دليل، پيشرفت علم فقط ميتواند اين نتيجه را بدست دهد که نقد اقتصاد سياسي از ديدگاه پرولتاريا انجام گرفته است. (58) هدف اين تعريف نقد اقتصاد سياسي بنابر مضمون ايدئولوژيکاش، تضمین کردن علميت آن است. البته، نه اينکه ايدئولوژي پرولتاريا در نفس خود دليل حقيقت باشد. در متن های ديگر، مارکس برعکس علاقمند است نشان دهد که ديدگاه طبقاتي پرولتاريا با فتيشيسم و پندارهاي وارونگي واقعي سازگار است. يک سوسياليسم عاميانه وجود دارد، همانطور که اقتصاد عاميانه وجود دارد. (59) از سوي ديگر، ديدگاه پرولتاريا در نفس خود مولد نوع جديد پندارها است که به توجيه موقعيت اجتماعياش مربوط ميشود. ازينرو، باوري که بر حسب آن «کار منبع هر ثروت و فرهنگ است»، توسط مارکس در «نقدش از برنامه گوتا» بيان شده است. (60) ديدگاه پرولتاريا نه بيمیانجی، بلکه فقط با میانجی ميتواند به پيشرفت علم کمک کند. ديدگاه ايدئولوژيک پرولتاريا مانند ديدگاه بورژوازي ديدگاهي محدود است. البته، اين ديدگاهي تعارض آميز است و بدين ترتيب امکان ميدهد که با محدوديت ناشي از ديدگاه طبقاتي اقتصاد سياسي مبارزه کند. هر چند اين ديدگاه نميتواند در نفس خود علميت را تأمين کند، اما برداشتن مانع فتيشيسم را ممکن ميسازد و در برابر ديدگاهي قرار ميگيرد که براي برداشتن اين مانع، مانع ميتراشد. از اين راه است که مسئلههاي تئوري ريکاردو را در عصر جديد بنحوي که حل آنها ممکن شده باشد، مينماياند. در اين مفهوم پيشرفت از ريکاردو تا مارکس ميتواند کاملا بنابر مدل درونبود به نمایش در آید. در مقياس معيني، مارکس به حل مسئلههاي کلاسيک بسنده ميکند. البته اين حرکت ظاهري راه حل اش را در بيرون از علم، در حرکت واقعي تاريخ و مبارزه طبقهها مييابد. اين تحليلها اين واقعيت را با روشني جديدي توضيح ميدهد که کاپيتال شکل نقد اقتصاد سياسي را پيدا ميکند. ما بدون توضيح دادن آن نزديکي سيستم مقولهاي مارکس و سيستم مقولهاي اقتصاد سياسي را ملاحظه کردهايم. حال ميبينيم که علميت کاپيتال تنها در مقياسي توجيه ميشود که مضمون حقيقت اقتصاد کلاسيک را با آزاد کردن آن از پندارهاي فتيشگرايانه تکرار ميکند: فرانمود روش خاص و مفهومهاي خاص مارکس بعنوان نتيجه نقد ساده فتيشيسم متبلور در مفهومها و روش اقتصاد سياسي کلاسيک از آنجا است. تنها به عنوان نقد اقتصاد سياسي است که تئوري کاپيتال استوار بر علميت است. پس کارکرد پيگفتار را در ساخت کاپيتال درک می کنیم که جنبه ثانوي، عنصر صوري روش شناسي نقدي را تشکيل ميدهد. در واقع جنبهاي را تشکيل ميدهد که در آن تئوری در چارچوب تأمل درباره معني تاريخياش به توجيه خاص آن ميپردازد و نشان ميدهد که تاريخمندياش استوار بر علميت آن است تا این که او آن را انکار نکند. در مقياسي که اين توجيه به تئوري کاپيتال تعلق دارد، در نفس خود، خود تأملي آن را تشکيل ميدهد. در حقيقت، از يکسو، تاريخ مبارزه طبقهها که به مرحلههاي مختلف توسعه سرمايهداري وابسته است، در نفس خود در کاپيتال تئوريزه شده است. از سوي ديگر، تاريخ انديشه اقتصادي که در کتاب چهارم کاپیتال توضيح داده شده، به موضوع اثر تعلق دارد. اينها نتيجههاي نقدي هستند که در آنجا شرح داده شده و بنابر پيشبيني در پيگفتار براي توجيه کردن علميت گفتمان مورد استفاده قرار گرفتهاند.
بعنوان نتيجهگيرِینقد اقتصاد سياسي فرجام تاريخمند سازی نقد مارکس است. اين نقد تاريخمند سازی درونمايه نقد (که نقد بيرون نيست، بلکه نقد درون است که، تضادهاي سرمايهداري را نمايش ميدهد)، تاريخمند سازی شکل نقد (که کاپيتال حقيقت موضوعاش را ضمن پرداختن به بررسي شرايط تاريخي درستي اين توضيح شرح ميدهد) و نيز تاريخمند سازی موضوعاش را (که اين موضوع ديگر مذهب يا سياست نيست، بلکه سطح تاريخ واقعي: اقتصاد است) فرض قرار ميدهد. اين تاريخمند سازیها که از 1843 بدست آمده، اکنون بنابر تاريخمند سازیهاي ماده و سوژه نقد تکميل شدهاند. در 1843 نقد به خودنقدي ميپردازد. آنگاه مارکس، انگار هگلي نقد درون بود را بر پایه فرض مسلم ايدهآليستي بیان می کند که بنابر آن حرکت نقد اندیشه حرکت واقعیت نيز هست. او با اين هدف نقد دروني و خودنقدي را متمايز ميکند. البته، انگار خودنقدي نيز پيشداوريهاي ايدهآليستي درونبودي انديشه در نفس خود و فرمانروایی انديشه در نفس خود را حفظ ميکند. در اين صورت، نقد سوژه و ماده خاص آن است. بر پايه بيانهاي خاص آن است که نقد گفتمان نقدي را توسعه ميدهد. اکنون برعکس آشکار ميشود که نقد نميتواند مدعي توليد کردن حقيقت در نفس خود باشد. نقد ديگر فلسفه نيست. بلکه برعکس بايد حقيقت را در گفتمانها بعنوان گفتمانهاي علم ها جستجو کند که ادعاهايشان را در تماس با تجربه و ثبتشان در سنت استوار ميسازند. ماده نقد که اين سان تاريخمند شده اکنون، توسط اقتصاد سياسي کلاسيک گرد آمده است. نقد بنابر سوژهاش، پرولتاريا، تاريخمند شده است. پرولتاريا پيش از اين در 1843 سوژه نقد پراتيک بود. اما، فلسفه هنوز سوژه نقد تئوريک بود. اينجا نقد تئوريک یک سوژه تاريخي بود. مسئله ديگر عبارت از پرولتاريا بعنوان طبقه جهانشمولي که حقيقت را تضمين ميکند، نيست؛ بلکه پرولتاريا بعنوان سوژه کامل تاريخي است که بنابر مبارزه طبقاتي که او را در برابر بورژوازي قرار ميدهد که تشکیل دهنده بحران عصر است، تعريف شده . بدين ترتيب نقد بيش از هميشه درگير بحران گرديده است. به اين دليل، عملکرد تأملي نقد اقتصاد سياسي ديگر به توانايي فلسفي بازگشت انديشه به خودش محول نميشود، بلکه به اين سوژه کامل و طرح اين بحران در تئوري محول ميگردد. در واقع، مبارزه طبقهها در تئوري طرحريزه شده و شکل ستيزهگري ايدئولوژيک پيدا ميکند. اين برونبودي کشمکش آميز ايدئولوژي بورژوايي و ايدئولوژي پرولتري تأمل درباره اقتصاد سياسي را ممکن ميسازد: تأمل ديگراستوار بر بازگشت انديشنده به انديشيده در سايه هنجارهاي از پيش فرض شده يا درک شده در همان انديشيده نيست. تأمل با وفق دادن خود با بحران تئوريک به هنجاري بودن براي بسنده کردن به دلبستگي به تضاد ايدئولوژيک پايان ميدهد. تأمل دیگر چيزي جز تأمل نقدي نيست. اگر او به توليد کردن نتيجههاي حقيقت درون ايدئولوژي ميپردازد، اين با عمل کردن تضاد بحران و زايل کردن کرانمندی هاي افق اندیشگی (دایره ها ی ديدِ) بظاهر متضاد است. چنان که مارکس در نقد خود از اقتصاد سياسي کوشيد حقيقت اقتصاد کلاسيک را بيان کند و از ديدگاه پرولتاريا به آن بينديشد، همچنين او کوشيد حقيقت شکلهاي سوسياليسم را بيان کند و در نقدهاي متفاوت برنامهها و ايدئولوگهاي جنبش کارگري به آنها از ديدگاه اقتصاد کلاسيک بورژوايي بينديشد. وقتي توان انديشيدن اين چنين تاريخمند شده و به بحران تئوريک مي انجامد، این تأمل نقدي فقط ميتواند بعنوان يگانه نمونه عقلانيت ممکن نمودار گردد. ممکن است چنين بنظر آيد که مارکس بدين ترتيب هنوز مدل نقد هگل را ميپذيرد. آيا مسئله عبارت از توليد کردن حقيقت بر اساس آگاهي از تضادها نيست؟ آيا مسئله بدين ترتيب عبارت از دست زدن به خودنقدي ايدئولوژي نيست؟ با اينهمه، فاصله گرفتن از هگل مسلم و قطعي است. اين فاصلهگيري اکنون در آنچه که مفهوم تضاد دستکم در مفهومي که هگل به آن داد، نمودار ميگردد، بطور کلي اينجا ديگر مناسب نيست. بعقيده او اين يک شکل ستيزهگري (آنتاگونیسم) درونی را نشان ميدهد ؛ واقعيتي که يک چيز يا يک مفهوم نامناسب در نفس خود است که خلاف گفته خود می گوید. البته، خودنقدي و نقد دروني ايدئولوژي 1843 از یک چنین مدل تضاد ناشي ميشود. در واقع، شکلهاي متفاوت خودآگاه از تضاد دروني توجيه و اعتراض پيروي ميکنند. از اين پس، ستيزهگري که ايدئولوژي رادر بر می گیرد، به هيچوجه به درونبودش باز نميگردد. بلکه برعکس در نفس خود از برونبودش مشتق ميگردد، يا بنابراين واقعيت تنها عرصه رويارويي دو ايدئولوژي است. اين ايدئولوژيها ديگر شامل تضاد دروني نيستند. آنها تنها در مفهوم ناسازگاري متقابلشان متضاد هستند. براي نشان دادن اين ستيزهگري در ارتباط برونبودي شايسته است بيش از تضاد از تقابل حرف زد (البته نقد اقتصاد سياسي تئوري تضادهاي سرمايهداري باقي ميماند). همچنين درک ميکنيم که چرا مفهوم خودنقدي بطور کلي دیگر مناسب نيست. تأمل دیگر به عنوان بازگشت به خويش درک نميگردد؛ از این رو استوار برهر هويتي نيست. مسئله عبارت از درونبود برای خود اندیشه يا ايدئولوژي است. تأمل بطور بنيادي بيروني است و فقط يکي از امکانهايي است که بنابر ساختار ايدئولوژيک: برونبودی تقابل، ايجاد شده است. تکميل مفهوم نقد مارکسي از اين قرار است. در کاپيتال گفتمان نقدگرایي در آنچه که فقط به تضمين علم اعتماد نميکند و جنبه تأملي به ارث رسيده از فلسفه را به آن ميافزايد، ناشی می شود. به اين دليل، رابطه تأمل و بحران امکان ميدهد، آنچه را که از پيوند فلسفه و نقد – آغاز نقدگرایی مارکس- حفظ شده، رها سازد. نقد سياست جابجايي و فرو کاستی را دربر ميگيرد. سياست که از اين پس در زمینه مبارزه واقعي تغيير مکان يافته است، مبارزه طبقهها مفهوم خود را به آن ميدهد. سياست چيزي است که از ستيزهگري اجتماعي سرچشمه ميگيرد. درباره فرو کاستی خودآگاه و توان انديشيدن در سياست، از اين پس، مفهوم ايدئولوژي است که رابطههاي آن را معین ميکند. بطوري که تأمل از اين سو به آن سوي سياست است. نخست اينکه، آن را سياست ايجاب کرده است. در واقع، اين بعد ايدئولوژيک آن و پندارهاي مربوط به آن است که به گفتمان تأملي شدن چه در زمينه شناخت علمي واقعيت و چه در زمينه نقد انقلابي واقعيت تحميل می شوند. سپس اينکه، تأمل توسط سياست ممکن گرديده است. ممکن است خارج شدن از ايدئولوژيک براي ممکن شدن انديشيدن درباره آن و نه فقط تکرار آن ضروري بنظر رسد. برعکس، اگر انديشيدن درباره آن بدون خارج شدن از آن ممکن است، براي اين است که در نفس خود از مبارزه سياسي عبور ميکند؛ و نيز براي اين است که روياروي خويش قرار ميگيرد و تقريبا ميتوان گفت که اکنون به خويشتن ميانديشد. به همين دليل خود شکل تأمل اکنون سياسي است. سياست که بنابر مبارزه طبقهها درک شده، ديگر برحسب مدلهاي هنجارين سنتي انديشيده نميشود، بلکه برحسب مدل ستيزهگري انديشيده ميشود. گوهر سياست ديگر در هنجارهايي نيست که گروههارا در برابر واقعيت قرار ميدهد، بلکه در کشمکشي است که آنها بين خودشان آن را هدايت ميکنند. ازينرو، کاهش نهاد سياسی به ستيزهگري دیگر جز رابطه تقابل را نشان نميدهد. اين رابطه است که تأمل شايسته ای چون تأمل نقدي و همچنین تأمل هنجاري را در برمی گیرد. سرانجام اينکه، نهاد سياسی خود موضوع تأمل است. اگر نهاد سياسي درون گفتمانها موجود است، تأمل نقدي بنابر آنچه که اين حضور است دردسترس گفتمان است. مفهوم ايدئولوژي که از توان انديشيدن اصطلاح منافع طبقاتي را مي آفریند، در واقع حضور نهاد سياسی را در گفتمان نمودار می سازد؛ اما همزمان نشان ميدهد که حالتمندي اين حضور انکار نهاد سياسی (يکي دانستن منافع طبقاتی با نفع همه يا با يک ضرورت هميشگي) است. ازينرو، تأمل نقدي و خوانش چشمانداز ديگر ايدئولوژيک براي آشکار کردن بعد سياسي ضرورت دارد. با کشف نهاد سیاسی در انکار آن است که کاپيتال خود را وقف آن کرده است؛ زيرا بعد سياسي اقتصاد کلاسيک به درستی به انکار بعد سياسي موضوعاش مربوط ميشود. در واقع، تئوري فتيشگرايي ثابت ميکند که بعد سياسي اقتصاد کلاسيک از اين قراراز گرايشاش به توجيه کردن و موجه دانستن شيوه توليد سرمايهداري بر پايه گرايشاش به کاهش اقتصاد به داده نا سياسي بوجود آمده است و آن را بعنوان رابطههاي بين شيءها در رابطههاي فرمانروای اجتماعي نمودار ميسازد که به منبع ارزش و بنابراين به پايه عرصه اقتصادي مربوطاند. در حقيقت این مضمون سياسي اقتصاد کلاسيک نقد اقتصاد سياسي را آشکار و اصلاح ميکند و به نقد آنچه که فتيشگرايي از آن برميخيزد ميپردازد و بعد سياسي را توسط تئوري مناسب از موضوع بيرون ميکشد. نقدگرایي 1841 انگیزنده اراده برای دادن شکل مناسب به گوهر سياسياش در فلسفه بوده است. اين همانندي سياست و فلسفه امکان شناختن پندارهاي يکي در پندار ديگري رافراهم می آورد. در 1843، نقد سياست و نقد فلسفه با هم پیش می رود. اما، بطور قطع چيزي از فلسفه درون نقد گرایی نهايي حفظ شده است. اين تأملي بودن در نفس خود به شکل سياسي تأمل نقدي کاهش مييابد. شايد گوهر سياسي فلسفه از اين راه حفظ و مجزا و هستی پذير شده است. پایان ویرایش جدید : تابستان 1392
پینوشتها45- تئوري و پراتيک، ج 2، ص 45 46- «شناخت و توجه»،يورگن هابرماس، گاليمار، 1976، ص 78 47- ل. آلتوسر:« کاپيتال را بخوانيد»، ج 2، ص 23: «نقد اقتصاد سياسي میخواهد بگويد که پروبلماتيک جديد و موضوع جديدي در برابر آن قرار ميدهد...» 48- مارکس نوشت که: « اقتصاد (کلاسيک و بنابراين علمي) بيشتر به پايان خود نزديک ميشود؛ يعني بيشتر به عمق ميرود» و «بعنوان سيستم تقابلها» بيشتر توسعه مييابد. (T. 3, 590) 49- مارکس در «تئوريها درباره اضافه ارزش» چه مفهوم غايت شناسانه (کاپيتال که هدف محرک صيرورت اقتصاد سياسي کلاسيک است) و چه مفهوم نسبيگرايانه را (ضمن توضيح دادن اين صيرورت بنابر توسعه سرمايهداري و بنابر مبارزههاي طبقهها) ميپذيرد. برای بحث در باره اهميت سمتگيريهاي درونبود و برونبوددر تاريخ علمها، بنگريد به: G. Canguilhem «موضوع تاريخ علمها»، «در بررسيهاي تاريخ و فلسفه علمها» Vrin, 1983, P. 9-23 50- «شکل ازخودبيگانگي موضوع کار اقتصاددانان کلاسيک و بنابراين نقد ها است». (T. 3, 591) 51- اسمیت از خلط گوهر و پديدارها با دست يازيدن به تحليل انتقاد ميکند. البته، روش او، که «خود را ... براي آغازيدن بازتوليد آنها [پديدارها] در زبان و در رونداندیشه توجيه ميکند» مسئله آفرين (پروبلماتيک) باقي ميماند. زيرا تا اندازهاي آشکارا گوهر و پديدارها را متمايز ميکند. ازينرو است که ريکاردو به اين موضوع پرداخته و ميکوشد پديدارها را از گوهر نتيجهگيري کند. اما بيواسطگي و شکلباوري اين نتیجه گیری – که از همگن سازي فتيشگرايانه واقعيت ناشي ميشود- آن را نارسا ميسازد و بکار انداختن روش واقعا ژنتيک را ايجاب ميکند (T. 2, 161 sp) 52- در واقع ايدئولوژي تنها يکي از اصلهاي تحليل برونبود علم را فراهم ميآورد. دیگری که بطور وسيع در تئوريها مورد استفاده قرار گرفته به درجه توسعه سرمايهداري باز ميگردد. آگاهي کامل از سرمايهداري توسعه کامل آن را آنگونه که او در P. F. 10,11 گفته است، ايجاب ميکند. مارکس از نمونه دوم مشروط کردن انديشه توسط تاريخ آگاه بود، تا آنجا که اعتراف میکند که گفتمان او فقط ميتواند حقيقت گذرا و نه حقيقت قطعي باشد (در اين باره بنگريد به پيشگفتارهاي تجديد چاپ آلماني و ترجمه روسي مانيفست حزب کمونيست: O. 1, P. 1480- 1484). 53- پيگفتار، ايدئولوژي بورژوايي را بمثابه «افق ديد»، يعني بعنوان چشمانداز ويژه در باره واقعیت و بعنوان عرصه ديد محدود (مجهز به دایره ديد) از نقطهاي که از آنجا (سود جویی) در گفتمان اقتصاددانان ملاحظه ميشود، مينگرد. «افق ديد» (Gesichtskreis کلمه به کلمه «دایره ديد» معني ميدهد. اين مفهوم در «مقدمه» نيز بکار رفته، جايي که مسئله در گفتمان حزب پراتیک سياسي عبارت از «خصلت محدود افق ديدش» است.O. 3, 389). مارکس از «موقعيتهاي [تشديد مبارزه طبقهها] صحبت ميکند که به اقتصاددانان ديگر مجال نميدهند بررسيهايشان را در چارچوب افق ديد بورژوايي بسادگي دنبال کنند» (P. F, 11). اتين باليبار درباره ايدئولوژي آلماني مينويسد: «مارکس اينجا تئوري ”خودآگاه طبقاتي“، به مفهوم سيستم ايدههايي که آگاهانه يا ناآگاهانه هدفهاي اين يا آن طبقه را بيان ميکنند، نیافریده است، او بيشتر تئوري خصلت طبقاتي خودآگاه، يعني حدود افق فکري آن را آفریده است». فلسفه مارکس، op. cit., P. 48 54- اين تنها هنگامي است که اقتصاد سياسي به درجه معيني از رشد چشمگير- یعنی بعد از آدام اسمیت - دست يافت و خود را وقف شکلهاي پايدار، عنصر بازتوليد ناب پديدارهايي چون فرانمود اين پديدارها و عنصر خاص عادي آن کرد و براي به وجود آوردن دکترين ویژه اقتصادي از آن جدا شد. ازينرو است که بعقيده سي(Say) فرانمودهاي عادي که آدام اسمیت از نظر گذراند، جدا ميشوند و در تبلوري که جنب اقتصاد کلاسيک وجود دارد تثبيت ميشوند. با ريکاردو و ساختهاي اقتصادي بعدي که او بنياد نهاد، اقتصاددان عاميانه خوراک جديدي پيدا ميکند (زيرا در نفس خود چيزي نميآفريند و بيشتر اقتصاد به پايان خود نزديک ميشود، يعني بيشتر به ژرفا ميرود و بعنوان سيستم تقابلها گسترش مييابد و عنصر خاص عادياش بيشتر در برابر آن بصورت مستقل قرار ميگيرد، و از ماده فراهم آمده شکلهايي که به آن نايل ميآيد، غني ميشود، تا اينکه سرانجام بهترين تجربهاش را در يک اثر عالمانه، تلفيقي، بدون خصلت و التقاط بيابد. 55- T. 2, 50-51 . در بحث پيرامون لغو قانونهاي حمايتگرایانه درباره غلهها، ريکاردو بعنوان «مروج تجارت آزاد انگليس » معرفي شده است. گفتگو درباره تجارت آزاد O. 1, P. 146 56- در اين مفهوم است که مارکس ميگويد: ريکاردو «آگاهانه از تقابل نفعهاي طبقاتي... تخته پرش پژوهشهايش» را ميسازد (P.F., 11). همچنين بنابر ناسازگاري اجتماعي است که مارکس پايه اقتـصاد کلاسـيک را پتـي(T. 1, 430-491) و نقــد سود بعـنوان شـکل مسـتقل اضـافـه ارزش (T. 3, 552-553) در بيان ميآورد. 57- اينجا يک شناخت شناسي ابتکاري طرح ريزي شده که ميکوشد درباره علم تحت شرايط تاريخي و ايدئولوژي بينديشد. اين شناخت شناسي به ویژه در نزد G. Canguilhem گسترش مييابد. بويژه بنگريد به «ايدئولوژي علمي چيست»، «در ايدئولوژي و عقلانيت در تاريخ علمهاي زندگي» Vrin، 1981، ص 45-33 58- بورژوازي در فرانسه و انگلستان قدرت سياسي را بدست آورد. مبارزه طبقاتي در آن وقت در پراتيک و تئوري شکلهاي بيش از پيش روشن و تهديد آميز پيدا کرد و ناقوس مرگ اقتصاد بورژوايي علمي را بصدا درآورد؛ «پس تحول تاريخي خاص جامعه بورژوايي هر پيشرفت ابتکاري ”اقتصاد“ بورژوايي را نفی می کرد، اما به هيچوجه پيشرفت نقد آن را نفي نکرد. و در مقياسي که اين نقد يک طبقه را معرفي ميکند تنها به معرفي طبقهاي ميپردازد که رسالت تاریخی دارد شيوه توليد سرمايهداري را در نوردد و سر انجام خود طبقهها: پرولتاريا را از میان بردارد» (P.F. 11, 12) 59- موضوع عبارت از يکي از ايرادهاي پايدار مارکس به نقد اجتماعي پرودون و سن سيمون است. مفهوم «سوسياليسم عاميانه» در «تئوری ها در باره اضافه ارزش» وجود دارد: T. 3, p. 552 60- O. 1, p. 1413-1415
|