first page

بازگشت به صفحه پیش

نامه های شورانگیز م. ا. به آذین پس از رهایی از شکنجه گاه اوین

 

     ارتباط من با  م. ا. به آذین از 17 بهمن 1361 در پی یورش گزمگان واواک به خانه او و دستگیری اش بکلی قطع شد. هشت سال بعد که از زندان رها شد، جز تن و روان به غایت رنجور و دردمند چیزی از او باقی نمانده بود. با این همه، روحیه استوار و تسلیم ناپذیر او مانند همیشه تنخواه تلاشی باور نکردنی گردیدکه مایه افتخار و سربلندی همه آنانی است که به انسان عشق می ورزند و رهایی و بهروزی اش را آرزومندند. اثرهایی چون «بر دریاکنار مثنوی»، «مانگ دیم و خورشید چهر»، «سایه های باغ»، «چال»، «نامه هایی به پسر»، هفت جلد زندگی نامه سیاسی و اجتماعی «از هر دری» که 5 دفتر آن اجازه چاپ و نشر نیافت، ترجمه کتابهایی چون «فاوست» از گوته، «اولن اشپیگل» از شارل دکوستر، «شاه لیر» از شکسپیر، «سفر درون» از رومن رولان حاصل کار پرمایه او در سال های کوتاه پس از زندان است.

   نامه هایی که من سه ماه و نیم بعد از رهایی به آذین از زندان افتخار دریافت شان را داشتم، اندیشه ها و نظرورزی های ظریف و کنکاش گرانه ای را در بر دارند که آدمی را از شفافیت بی ریب و ریای شان به وجد می آورد. من این جا گلچینی از زبده کلام او را که جنبه عام دارد، به آگاهی هم میهنانم می رسانم:

                                                                                          محمد تقی برومند

 

 

 

از نامه 21 اردیبهشت 1370

 

     ... از خود غافل نمانید، مبادا سیلی حوادث، در این روزگار که جهان زیر و رو می شود، شما را گیج و خیره کند. با همه اشک و خون و پلیدی و فریاد درد که از همه سو آدمی را در میان گرفته است ، در برابر چشمان مان زایشی عظیم صورت می گیرد، تاریخ پیچ ها و گردنه های بسیار در مسیر خود دیده است. اما هرگز از گردنه های بلندتر و باشکوه تر و خطرناکتر از آنچه در کار گذشتن از آنیم گذر نکرده است. شماها - و شاید هنوز هم من - می توانیم از رهسپاران و همراهان این گذر بزرگ باشیم. همین که بتوانیم بگوییم ما هم در آن لحظات خطیر آنجا بوده ایم خود افتخاری است. دوست عزیزم، افسوس! زبان به آزادی نمی گردد. کاش در کنارتان می بودم و می توانستم بی پرده و به تفصیل، به خواست دل خود سخن بگویم و از آن بهتر از شما سخن بشنوم. من اکنون سه ماه و نیم است که در خانه ام هستم، بی آن که گفته باشند که آزادم. نه هیچ مراسم رسمی و نه هیچ نوشته ای. مثل روزهای دیدار با خانواده. مرا در اتومبیل نشانده اند و به خانه ام رسانده اند. هیچ محدودیتی ظاهراً نیست. هر جا که بخواهم می روم، بی هیچ کنترل، به ظاهر، ولی من خودم کمتر بیرون می روم. تنها با ماشین نزد خویشاوندان بسیار نزدیک. وقتم به خواندن و از آن بیشتر به نوشتن می گذرد. اخیراً یک مجموعه قصه به چاپ رسانده ام که هفته  پیش به بازار آمد ... کتاب دیگر هم از من چاپ شده که هنوز در پیچ و خم بررسی های تمام نشدنی «برادران» است. اگر لطف شان به آنجا برسد که از دردسر بکاهند و بگذارند به دست مردم برسد، البته تقدیم تان خواهم کرد. از این گذشته، قرار است نوشته پانزده سال پیشم را - «از هر دری» - بدهم چاپ کنند. اگر بیادتان مانده باشد، دو سه تکه از آن را در «سوگند» و «اتحاد مردم» چاپ کرده ایم. حالا دست کم برای آن که چهره آن روزگارم اندکی شناخته شود – و نیز چهره های دیگر – بر آن شده ام که آن را بتمامی منتشر کنم، این هر سه کار - به گمانم - سروصدایی براه خواهد انداخت، هم از سوی دوستان و هم از سوی دشمنان. باکی نیست. به قول گفتنی، کتک خورِ من همیشه ملس بوده ...

 

 

 

از نامه یکشنبه، هیجدهم اسفند 1370

 

    ... از «من» یاد می کنم و می دانم که من - هر منی - هیچ است. دستی دیگر، اراده ای دانا و برتر، «من» را به آنچه به دست وی کردنی است می راند، شوق و نیاز و اراده را در او بر می انگیزد. پس از آن همه زمین لرزه و سیل و توفان سیاسی و اجتماعی که بر ما گذشته است دیگر می دانیم که کار به دست و خواست «من» نیست. ولی شقاوت است اگر به این بهانه خواست را در خود بکشیم و از کار سر باز زنیم. جان و تن را همواره باید آماده و پذیرای مأموریت های سرنوشت نگهداشت. (برخی می گویند «رسالت» و بیشترین شان، اگر نه همه شان با این واژه خود را و دیگران را فریب می دهند و از آن وسیله سَروَری می سازند)، می دانم که شما از آن زمره نیستید و امیدوارم که من هم نباشم.

    آنچه در ایران گذشته است و می گذرد، با همه ویرانی ها که به همراه داشته و ناکامی ها و ستم ها که بر بسیاری، از جمله خود ما، رفته است، حادثه بزرگی است و هوای تازه ای با خود آورده؛ هوای ایمان، این نیروی کهن و همیشه تازه. و ایمان به چشم من نهفته در خود و برجوشیده درخود است، و آن نه همان اسلام است و نه هیچ اعتقاد دیگر، بلکه همه و هر یک از آنها در حد خود و با جاذبه خاص خود، این ایمان تاجایی که به یاد دارم، همیشه در من بوده است. زمانی خام و پرخاشگر و اکنون آرمیده ولی استوار، آماده تفاهم و همکاری، در راستای رهایی آدمی از بندهای مادی و معنوی که خود بر دست و پای خود نهاده است و باز می دانم که این سخن نارسا و این تعبیر نادرست است، چه در همین جنبه منفی زندگی و عمل آدمی باز برای او استقلالی در خواست و ناخواست فرض می کند. هستی کوره ای عظیم است که در آن کهکشان ها در گذارند. هر آدمی – فرد و جامعه – ذره ای ناچیز از آن است که در گردش و چرخش کلی هستی شکل می گیرد و دگرگون می شود و می میرد و در جای دیگر به صورتی دیگر سر بر می آورد. از این دیدگاه کل که بنگریم، همه چیز، با همه چگونگی های مثبت و منفی که برایش - و در واقع برای خودمان - اثبات می کنیم، درست و ضروری است. پیشرفت و پسرفت هر دو حرکت است، و از آن چاره نیست. هیچیک به خودی خود بر دیگری امتیازی ندارد. نیک و بد و زشت و زیبا همه در یک سطح اند، همه به یک سان در کارند: در کار هستی. ولی به غلط نیفتیم. این سخن به کل هستی باز می گردد. در پایگاه فرودین و جزئی که من هستم هر چیزی به قیاس سود و زیان «من» سنجیده می شود: من که فرد هستم و تن که جامعه است. من داوری می کنم، جامعه داوری می کند. داوری، قانون را و کیفر و پاداش را با خود می آورد. در این نه جای گله مندی است، نه سپاس (باز از دیدگاه کل، وگرنه در جهان جزئیات که ماییم، هم این است و هم آن).

     دوست عزیزم، انگار رشته سخن از دستم رفت. پوزش می خواهم. از ایران امروز می گفتم و از ایمانی که در بخشی ارزنده از مردم ما زنده شده است و جنب و جوشی دارد و میدان تأثیرش شدت و گسترش می یابد. فرصتی است که باید غنیمت شمرده شود. اما با شتابی که تا کنون داشته اند و دارند، با دخالت در کارهای دور و نزدیک که کرده اند و می کنند، با داعیه رهبری جهانی و تصمیم گیری انحصاری که داشته اند و دارند، بیم آن دارم شکاف در پیکر ملت به اولین ناکامی که می تواند در راه باشد، ابعادِ درّه ای عمیق به خود بگیرد و همه امیدهای برانگیخته این سالها در آن سرنگون شود. بی پرده تر بگویم: ایرانِ امروز مانند خوابگردان بر لبه بام حرکت می کند و به زیر نمی افتد. ولی چه وحشتی، وقتی که خواب از چشم خوابگرد بپرد! امروزه، گذشته از قشرهای متعدد طفیلی، از رسمی و غیررسمی، که به عناوین گوناگون خوش می چرند، میلیونها مردم، بویژه کارکنان دولت یا بخش های تولیدی کوچک و بزرگ خصوصی، چنان در چنگال گرانی و تلاش پول درآوردن برای پاسخگویی به نیازهای پیوسته فزونتر و متنوع تر مصرفی گرفتارند که مجال اندیشیدن ندارند. رشوه - این آفت همیشگی جامعه ایرانی - عمومی و بی پرده، آشکارِ آشکار شده است. هیچ کاری در هیچ جا بی آن نمی گذرد. فرد رشوه گیر جای خود دارد، دستگاه ها و سازمانها به هزار بهانه رشوه می گیرند تا کاری قانونی را اجازه دهند. ما برای بازسازی و پیشرفت اقتصادی کشور برنامه ای داریم که در خطوط کلی اش درست است. امّا هر قدر هم که برنامه روی کاغذ درست و رخشان باشد و تدوین کنندگان آن دانا و درستکار و پاک نیت باشند، اجرای آن به دست لایه میانی و پایینی کارکنان دستگاه دولت و بخش خصوصی است. اینان باید با مقاصد کلی و جزئی برنامه همرأی و همگام باشند و نیروی کار و دانش خود را صادقانه صرف اجرای آن کنند. ولی تبعیض ها، بیکفایتی های ناشی از تقدم ریش و تسبیح، دلسردی و کناره گیری کاردانان آزموده، آفت این برنامه است. امکان دارد که در برخی زمینه های کلیدی که بیشترین توجه مالی و گزینش نیروی تخصصی داخلی و خارجی بدان می شود، پیشرفت چشمگیر هم باشد. ولی در کل، کار می لنگد. نارضایی گسترش می یابد و خطر اینجاست. به زبان، دعوت به یگانگی هست، اما در عمل، شکاف است و پراکندگی. دشمن در سرتاسر خلیج فارس کمین کرده است. اگر از خامی و غرور بهانه ای به او داده شود، یا خود او مسئله ای را بهانه کند، ایا بلایی که بر سر عراق آوردند نمی تواند پیش درآمد چیزی باشد که به انتظار ماست؟ سیاست ما تهاجم کلی و سرتاسری است، بی آن که قدرت متناسب با آن پشتوانه اش باشد. کشمیر، افغانستان، جمهوری های مسلمان نشین آسیای مرکزی و قفقاز، لبنان، الجزایر .... ما همه جا هستیم و خط می دهیم. با کمک های مالی گزاف، با پشتیبانی سیاسی و تبلیغاتی و در برخی جاها با اعزام نفرات می کوشیم تا بر روند حوادث حاکم شویم و نه همان جهان اسلام، سراسر جهان را می خواهیم زیر رهبری خود بگیریم. این اگر تنها یک دعوت دینی بود مانعی نداشت. این بویژه جاه طلبی لجام گسیخته سیاسی است. به آن همچون تهدیدی واقعی خواهند نگریست، و بهتر است بگویم می نگرند. ما سخت دچار غرور شده ایم. گردانندگان امروزین سیاست کشور نمی دانم کی به خود خواهند آمد.

     من ایران را، وحدت و تمامیت ارضی ایران را، استقلال با آنهمه رنج و فداکاری بدست آمده ایران را در خطر می بینم. چاره دست کشیدن از تعصب و انحصارطلبی، و تلاش صادقانه برای شرکت دادن همه صاحبان اندیشه و دانش و تخصص در همه شئون سیاست داخلی و خارجی کشور است. ایران به همه فرزندان شایسته خود نیاز دارد.

   باید بزرگترین و نیرومندترین ائتلاف اندیشه ها و دیدگاه ها گِرد محور منافع و مصالح بنیادی کشور و مردم به وجود آید و میدان عمل به روی آن باز شود.

   دوست عزیزم، در این زمینه بی شک فکر کرده و به نتیجه هایی هر چند هنوز صیقل نخورده، رسیده اید. آیا آن اندازه اطمینان به من - و در عین حال به انصاف آنان که ممکن است در این میانه سرک بکشند - دارید که نظرتان را برایم بنویسید؟ چه باید کرد؟

 

 

 

از نامه پنجشنبه، هفدهم دیماه 1371

 

     ... امروز مسایل دیگری در هر گوشه زمین است و داستان های رنج و خون و ستمکاری و ستم پذیری همه جا به هم بافته می شود و مردم را - برادران هم سرنوشت را - به جان یکدیگر می اندازد. عمر من گذشته است. اگر هم هنوز نفسی می کشم، توان اثرگذاری ام در پیرامون و خانواده و شهر و کشورم تقریباً از دست رفته است. ولی آنچه از هر سو می بینم و برای آینده در تصور می آورم، سراسر وحشت و دلهره است. چرخ هنوز می چرخد. ولی محورش تَرَک خورده است و در آستانه شکستن. نمی خواهم بدبین باشم. سَقـّم سیاه نیست. ولی آخر، فاجعه پیش روی ماست. و این ارّابه رانان کور و کر اینجا و هر جا غافلند. درّه زیر پاهای شان را نه این که نمی بینند چشم شان را بر آن می بندند. تند و تندتر و باز تندتر می رانند. به امید آن که از روی شکافِ دَهَنِ گشاده درّه پرواز کنند ...؟

     ... آیا می توان چرخ سرنوشت را از گردش و چرخش بازداشت؟ آیا آدمی خواهد توانست خود را از غولهای آفریده دست خود، از انواع روبوت های منطقی و غیرمنطقی، علمی و غیرعلمی که گریبانش را گرفته اند و می کشند رها کند؟ همه جا انفجارِ باروت است و پرواز گلوله، به دست پسرک های بازیگوش که شیفته جادوی مرگ اند، می کشند و کشته می شوند به همان آسانی که «آمد مگسی پدید و ناپیدا شد ... ». چه افراطی در بذرافشاندن و چه اسرافی در لگدکوب کردن و به آتش کشیدن! به قول آن یارو که در فتنه مغول می گفت: « باد استغنای خدا می وزد». ما امروز با استغنای هستی روبرو هستیم، یگانه و بی نیاز! بگذار زمین سراسر نابود شود! زمین دیگر و زمین های دیگر سر بر خواهد زد ...

 

 

 

از نامه سه شنبه، بیست و ششم مرداد 1372

 

    ... می دانم که زندگی آدمی هزاران پیچ و تاب و گره خوردگی دارد که در مجموع هرگز گشودنی نیست. از یکی که به سلامت بگذریم به دیگران و دیگران می رسیم. و می گویم خوشبختانه ... زیرا اگر همه گره ها، بواقع یا در گمراهی خیال، برای کسی باز شود، دیگر انگیزه زندگی و تکاپوی راهیابی در او نیست. کارش تمام شده است. اگر هم نفس بکشد و راه برود، مرده است. بار گرانی است بر دوش زمین. خدابیامرزدش! من، اگر چه سال عمر بالا رفته است و نشانه هایی در تن و در نیروی اندیشه هست که می گوید به پایان نزدیک شده ام، هنوز از زمره «خدا بیامرزها» نیستم. این همچنان گره در کارم هست. باز می گویم خوشبختانه، و من می کوشم به قدر توان گره را باز کنم، یا میان خودمان باشد، به بازی گرهی برگره هایم بیفزایم. چه باک! می نویسم. تاتی تاتی کنان و تیق زنان. ولی تا آنجایی که می توانم در خودم ببینم و خود را گول نزنم، آنچه به واقع بر من گذشته است و آنچه بوده ام، همان را به تصویر می کشم. البته، برخی گوشه ها را در تاریکی می گذارم. مثل هر کسی،  ناگفته ها دارم، ولی در گفته هایم رنگ آمیزی دروغ نمی خواهم باشد. این را هم می دانم که راست و دروغ هم نسبی است. از یکی به دیگری فرق می کند. در هر حال، تعمد در دروغ نداشته ام و ندارم. آنجا که برخی از مردم خود را ناگزیر از دروغ می بینند من سکوت کرده ام و می کنم – بگذریم. اکنون هنگامی پس از ماه ها برایتان نامه می نویسم که نوشته ای را به پایان رسانده ام و در یکی دیگر تجدید نظر کرده ام. چهار عنوان – سه تا نوشته خودم و یکی ترجمه – در انتظار اجازه انتشار به خواب خوش (یا شاید هم ناخوش) فرو رفته اند. در سرزمین گل و بلبل سرنوشت زبان و قلم همین است. باید شکیبا بود. در شکیبایی ناگزیر هم باید گفت و نوشت و گواهی داد. این به نوعی همان است که مولا علی می کرد: سر در چاه فرو می بُرد و می گفت آنچه را که گوشی برای شنیدنش نمی یافت . بخش دوم از هر دری ... که اگر خدا بخواهد انتشار خواهد یافت، سالهای 55 و 56 و 57 را در بر می گیرد. هر چه در آن گفته می شود، تلاش و تک دو زدنهای خودم است برای بلند کردن و افراشتن پرچمی که در واقعیت زندگی کشور سالها بر خاک افتاده بود – و این در حالی که حوادث یکی پس از دیگری سر می رسید و جنب و جوش همگانی در جهت، یا درست تر بگویم در جهت هایی خلاف آنچه خواست من و تنی چند مثل من بود، گسترش می یافت و شتاب می گرفت و ما می بایست حضور خودمان را به هر قیمت که باشد نه تنها بر دشمن بلکه به «همرزمان» لحظه حاضر تحمیل کنیم. و این تلاش عقیم ماند. سیل از گوشه ای دیگر به راه افتاد و همه را غلتاند و در خود فرو برد. و همچنان می برد. در سیل، زلزله، آتش سوزی، جنگ، خشم توده ها، نیرویی به کار می افتد که از مقیاس عادیات زندگی بیرون است و برتر است. و درست به همین نیروی سرکش بیرون از عادیات مشروعیت دارد، قانونش دیگر است، ولی به هرحال قانون است،  باید شناخت و با آن کنار آمد و در خودش با خودش جنگید. گر چه این هم به خواست و توان هر کس نیست. مگر آن که نیرویی همتراز در کار آید، که البته شرایط بسیاری را باید دارا باشد – راستی هیچ به فکرتان رسیده است که جای علمی با نام «مکانیک نیروهای سیاسی» خالی است؟

 

 

 

از نامه سه شنبه، پنجم بهمن 1372

 

     ... آنچه در نامه گذشته تان درباره «از هر دری ...» نوشته اید به یک نکته خوب توجه کرده اید و آن این که خواسته ام برخی اندیشه ها و ارزیابی ها و چاره گریهای پیشنهادی آن روزها به عنوان سند بازگفته شود. یقین دارم که این نکات اگر غوررسی شود و گسترش و تکامل یابد و با نیازها و امکانات زندگی امروزه همساز گردد، می تواند به کار آید. دیگر نمی توان به افسانه پیشرفت به بهای کاربُرد زور و در بند کشیدن آزادی اعتماد کرد. سرشت آدمی تحملش نمی کند. آزادی هم در هر قدم وسوسه بیراهه رفتن با خود دارد و چه بهتر! به شرط آن که همان تجربه اش ما را به راه بازآورد، یا راه تازه ای به روی ما بگشاید. به گمان من، آدمی در روزگاری که هستیم، در تلاش و تکاپوی آزمایش بیراهه ها است. آنچه در سرزمین های شمالی ما روی داده است و می دهد، همین است. و یقین دارم که در مرزهای آن محدود و متوقف نمی ماند. این یک آزمایش سراسری جهانی است که تازه آغاز شده است. انقلابی است جهانی. همراه درد و رنج و فقر و مرگ و سرگشتگی روحی صدها میلیون تن. ولی حرکت کلی اش در راستای نزدیکی جانها و سرانجام یگانگی سازمانها و نهادها در پهنه زمین خواهد بود. زمان دولتهای جداگانه در کارِ بسر آمدن است. حکومت جهانی بر پایه عدل و برابری و آزادی و احترام به شخصیت آدمی، می رود که به یک ضرورت بقای کره خاکی ما بدل شود. و این حکومت جهانی به حد اعلا بدور از تمرکز و تا حد ممکن بی نیاز از نیروی سرکوبگر خواهد بود. کاش بودند اندیشه وران پاک و مردم دوستی که پروژه ساختمان جامعه سراسری آینده را ترسیم می کردند و طلایه داران عصر نوین انسانیت می شدند! فرصت کم است و زندگی زمین در خطر است.

 

 

 

 

از نامه چهارشنبه، نهم آذر 1373

 

     ... «مدتی این مثنوی تاخیر شد». می بایست بسیار زودتر از این برای تان می نوشتم، سعادت آن دست نمی داد. تهیه و تنظیم مدارک و یادداشت ها برای ادامه «از هر دری» و نوشتن آن تمامی وقت و همتم را به خود منحصر کرد. و آیا نیازی به گفتن هست که توان کار دیگر رو به نزول و بلکه افول گذاشته است. همین قدر لک و لکی می کنم. خودم را مشغول می دارم و بهانه ای برای بهره گیری از نفس که فرصت آن هنوز برای کشیدنش داده می شود می جویم. دردسر ندهم. نمی توانستم از وظیفه ای که در نوشتن پیش روی خود گذاشته بودم کنده شوم. دیروز بخش چهارم این نوشته را پاکنویس کردم تا آماده چاپ شود، ولی آیا اجازه انتشار خواهد یافت؟ هیچ امید آن را برای وقتی نزدیک به خود راه نمی دهم. بخش سوم که همه کار تدارک انتشارش انجام یافته بود در چاه ویل افتاده است. رُک و راست گفته اند که بایگانی اش کنید. با این همه تا نفس هست، به کار خود ادامه خواهم داد. گزارشی یا بهتر بگویم، شهادتی است درباره آنچه بر ما گذشت. بی آن که قصد اقامه دعوی بر کسی، گروهی یا دستگاهی باشد. وقایع را، گفته ها و کرده ها را. آن طور که توانسته ام درک کنم ببینم، بشنوم، کنار  هم ثبت کرده ام. داوری خود را هر از گاه آورده ام. نخواسته ام خودم را پنهان نگه دارم یا وانمود کنم که تماشاگر بیطرفی بوده ام. در زیر و رویی موج خیز انقلاب کیست که بتواند بی طرف باشد؟ و من در انقلابی که هنوز به صورتی که تمامی خواست مان را برآورده نمی کند، جریان دارد. هواخواه و طرفدار بوده ام و هستم. ایران تازه ای زاده می شود. گر چه کمی ناآشنا، گر چه با ما به انکار، گر چه حتی از ما ترسان ... ولی چه باک! ایران است. در هر لباس و هر آرایه رو و مو، ایران ا ست. از ما است. خود ما است ... مگر می توان از خود بُرید؟

   دوست عزیز، گفتنی بسیار است. یادآوری و اندیشیدنی هم بسیار. ولی، در تنهایی و دورماندگی به ناچار، خاموشی در سراشیبی گوری که برای یک نسل تهمت خورده کنده اند، اینان بریده به کنجی نشسته ...

 

 

 

 

از نامه شنبه چهاردهم مرداد 1374

 

   دوست عزیز ارجمندم  با همه اشتیاقی که به دیدار شما، یا دستکم، به گفت و گو به زبان قلم با شما دارم، ماه ه گذشت و آن توفیق دست نداد. می دانم، اگر جای گله باشد، باید از خودم گله بکنم.کاری در بازنمایی آنچه بر ما گذشت بر عهده گرفته ام که به انجام رساندنش نیروی جسمی و توان اندیشه جوانتری را طلب می کند. وقتم به همان می گذرد و به کُندی پیش می روم. رفت و آمدی ندارم. تنهایم و فراموش شده. امّا، این قدر هست که من خودم را فراموش نکرده ام. چراغم، اگر کورسوش خواسته اند، هنوز سوسو می زند.

 

 

 

 

   چند روز پیش از پاکنویس دفتر پنجم «از هر دری» فراغت یافته ام. امیدی به چاپ و انتشار آن نیست. همان طور که دفترهای سوم و چهارم نیز امکان آن نیافته اند. ولی ادامه نوشتن و بایگانی کردن نوشته ها را برای خودم تکلیف می دانم. البته، به شرط آن که زندگی باشد – زندگی تن و جان هر دو. گر چه می دانم که چندان فرصتی نیست. چه باک! سر خُم می سلامت ...

    ولی آنچه می توان دید، روزگار هم از سلامت دور است، همه چیز، در همه جا، دور و نزدیک، در آشفتگی و اضطراب دست و پا می زند. هیچوقت حماقت بشر عاقل چاره اندیش چاره ساز به اندازه امروز نمایان نبوده است. آدمی در چنان حصار آهنینی از ساخته های دست و پرداخته های اندیشه خود، دانش و فن خود، گرفتار شده است که هیچ امید رهایی برایش نیست. باید همین جور حصار بر حصار، مثل کرم ابریشم، دور خودش بتند تا در آن خفه شود. باز کِرم این قدر عقل دارد که پیله را بشکافد و بیرون پرواز کند. مگر این که آدمی هم پیش از آن که کار از کار بگذرد، از زمینی که ویران گشته و خشک شده خود اوست راه به کُره دیگری که در آن امکان زندگی باشد پیدا کند و برود. البته، نه میلیاردها و میلیونها تن. همینقدر چند جفت مرد و زن و کودک از نخبگان زر و زور و دانش و فن، چند فضانورد. و آن وقت، داستان هبوط آدم و حوا در جایی دیگر تکرار خواهد شد.

   از این تخیلات بگذریم، مصیبت در آن است که پیشرفته ترین بخش ساکنان زمین – آمریکا و اروپا و ژاپن و چین – به حکم عقل گمراه بشری، همچنان در راه پیشرفت دانش و فن باید پیش بروند تا جایی که به نفی دانش و فن برسند، به خودکشی Homo Sapiens (انسان دانا). و باز مصیبت بیشتر آن که بخش دیگر آدمیان – کشورهای در حال توسعه – نیز به حکم همان عقل گمراه و منطق خودکامه ناچارند از همان را بروند و بیش از آن که به پای خود به نهایت سیر دانش و فن بشری برسند، در خودکشی حتمی «انسان دانا» به عنوان سیاهی لشگر شرکت کنند. زمین، با این همه نفت و گاز و زغال سنگ0 که از دلش بیرون می کشند و در کارخانه ها و کشتی ها و اتوموبیل ها می سوزانند و دودش را به هوا می فرستند، به صورت «اتاق گاز» هیتلریها در آمده است و تا تمدن همین است و حکومت همین است، چاره ای از آن نیست. هیچ قدرت منفرد، در هیچ کشور، قادر به متوقف کردن این مسابقه به سوی پرتگاه مرگ نیست. حل مسائلی که امروز در برابر آدمی است، - مسائلی فراگیر، سراسری: هوا، آب، خوراک، بهداشت، جمعیت، پیری و سرانجام لزوم گزینش متناسب ترین کودکان برای زندگی و ادامه آن ... – چیزی نیست که حل آن در امکان هیچ حکومتی، بزرگ یا کوچک باشد. سازمان های بین المللی هم، در شکل عقیم و ناتوان امروزی شان، کاری بنیادی و جامع نمی توانند کرد. سازمان ملل، اگر هم برایش نیروی نظامی قائل شوند، امکان تصمیم گیری هم به آن بدهند، باز تا حکومتهای مستقل و ارتش های مستقل و صنعت و بازرگانی و بانکداری مستقل و رقیب وجود دارد، کاری از آن ساخته نیست. همه و هر یک به تنهایی، دو اسبه به سوی مرگ بشریت خواهند تاخت. آیا می توان، تا دیر نشده، به یک حکومت واحد و متمرکز جهانی امید داشت؟ اگر راه چاره ای باشد در تئوری، به گمانم همین است. ولی چگونه؟ با چه مقدماتی؟ با بسیج چه نیروی مادی و روحی؟ و چه سُنت ها و چه پیشداوری ها و چه غرورهای فردی و ملّی را باید فدا کرد تا میهن جهانی واحد را نجات داد؟ باری، وقت آن است که در واقعیت و نه در رؤیای شاعرانه، با حافظ هم آواز شویم و بگوییم و یا به خود فرمان بدهیم: « عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی ...».

   دوست عزیز، هوای تهران دو سه هفته است که بسار گرم است و ما روزها را در هوایی با دمای 39 تا 43 درجه سانتیگراد می گذرانیم و با آن سر و کار داریم. آیا هذیاناتی که خواندید زاده همین گرما است که به سر زده، یا چیزی است که به بررسی و ژرف بینی و اندیشه جدی می ارزد؟ به هر حال، مدتی است که چنین سودایی در من افتاده است و راحتم نمی گذارد. کاش مغز و دل و احساس جوانتری به این مسایل می پرداخت ...

 

 

 

 

از نامه دوشنبه، یازدهم تیر 1375

 

     دوست عزیزم، نامه تان را همراه رونوشت نامه ای که در راه گم شده بود، دریافت کردم و سپاسگزارتان هستم. می بینم، نگرانی درباره سرنوشت فاجعه باری که حرص زراندوزی و قدرت طلبی در طول سده ها کره خاکی ما را بدان محکوم کرده است، در شما پیش از من و بیش از من بوده است. و این قوت قلبی به من می دهد. شما به تدبیرهایی که نیکخواهان بیدار دل این روزگار در این باره اندیشیده و پیشنهاد کرده اند، هر چند بسیار به اختصار اشاره کرده اید. همه را می توان در نظر داشت و در درجات مختلف بدان دل بست. امّا عمل بدان چیز دیگری است. امری که نیک و بد آن متوجه سراسر مردم روی زمین است. به همت و همدلی و تلاش آگاهانه همه مردم نیاز دارد تا شاید به انجام برسد. این بسیج ذهنی، برای نشستن در واقعیت عمل، باید بر بسیج بازوها و پاهای توده های سراسر جهان متکی باشد. کار بسیار دشوار ولی شدنی است. توده ها دیر جنب اند. اما مسایلی که امروز دنیا با آن دست به گریبان است با چنان شدت و شتابی گسترش می یابند که اگر هم کسی به عمد نخواهد به آنها توجه کند، خود آن مسایل می آیند و به در خانه اش می کوبند: آلودگی هوا و آب و خاک، فزونی سرسام آور جمعیت، پیشرفت برق آسای دانش و تکنولوژی که پیوسته بخش بزرگتر و بزرگتری از مردم را – در عین بهره مندی از موارد کاربردی شان – از فهم چند و چون شان محروم می دارد و گروه انبوهی از کارگران را به بیکاری محکوم می سازد. کمبود مسکن، نارسایی بهداشت و آموزش و پرورش، نابودی جنگلها، پیشروی بیابانها، تباهی نیروهای جوان، خشونت، دزدی و گروگانگیری، مواد مخدر، فساد جنسی .... در توان هیچ کشوری نیست که به تنهایی با این بلاها در افتند. همکاری و اقدام همآهنگ در مقیاس جهانی لازم است و آن هم باید متکی به قدرتی فراگیر و برتر باشد. یعنی حکومتی جهانی. و این ممکن نیست مگر آن که قبلاً کشورهای جهان از تمام یا دست کم از بخشی از حاکمیت ملی خود بگذرند. در فضای کنونی غرور ملی و پافشاری بر استقلال و رقابت در زمینه های اقتصادی، بازرگانی، نظامی، فرهنگی، آیا می توان امید داشت که کشورهای جهان به اختیار خود تن به این گونه مسئله شان بدهند؟ چنین چیزی به فرض آن هم که روزی تحقق یابد، یک دوره طولانی تدارک و آمادگی لازم دارد که در آن صورت باید به تبعیت از سعدی گفت: « تا تریاق از عراق آورده شود، مارگزیده مرده باشد؟» نمی دانم از پیری من است یا نه، من به آینده بشر پاک بدبینم. این خلیفه الله فی الارض نشان داد که هیچ صلاحیتی برای جانشینی خدا روی زمین ندارد. احتمال می دهم که آن خداوندان زر و زور که در پس پرده رو نهفته اند و دانش و تکنولوژی و قدرت مالی جهانی را قدرتمندانه در دست گرفته اند، با فراهم آمدن وسایل گریز از سیاره بدبخت ما، و با بهره گیری از والاترین و مؤثرترین دستاوردهای علم و تکنیک، از جمله جراحی و پزشکی و ژنتیک روزی سوار سفینه فضایی خصوصی خود شوند و به کره ای دیگر بروند و زمین را با میلیاردها مردمش به دست مرگ حتمی بسپارند. احتمالی که می دهم، اما نمی خواهم و نمی توانم باورش بدارم. ستم است و ریشخند ... بگذریم ...

این خیالبافی تیره و تار را به حساب پیری مرگ اندیش بگذارید و اعتناء نکنید. تا جایی که در توان دارید فریاد امیدواری بکشید و در راه بازگشت سلامت زندگی بکوشید.

 

 

 

از نامه سه شنبه، 27 مرداد 1377

 

     ... زیرا خودم در روشن نگهداشن کانون گرمابخش مکاتبه با شما کمتر توفیق داشته ام، عذر نمی آورم. پیری است و کاهش نیروی تن و جان، و نیاز به کار قلم هر روزه که هم محرک شور زندگی است و هم یگانه راه تأمین معاش. در این هشت ساله که از مهمانی این یکی آقایان به خانه برگشته ام، با همه کُندکاری از پانزده جلد ترجمه یا نوشته ام تاکنون تنها شش جلد آن به چاپ رسیده است و باقی راه گذر از مجرای تنگ منزه طلبی رسمی را نیافته است. باری، به پیری که برسید درخواهید یافت که آهنگ کار چقدر کند می شود و گذر زمان چه قدر تند ... من خودم از کاستی ها و کم همتی های خودم آگاهم، چیزی که هست، یک جو پایداری که می توان هم به لجاجت تعبیرش کرد در من هست که به رغم بریدگی های متواتر، خط وظیفه فردی و اجتماعی ام را دنبال کرده ام. و بی هیچ شکسته نفسی می دانم که بسیار بیشتر و بهتر از این می توانستم بکنم و توفیق نداشته ام. گله اما ندارم. همینم که هستم، خودم را پذیرفته ام. به نوعی خرسندی درونی رسیده ام، در حد همان همت کوتاه و لنگ خودم. از این رو، اگر گاهی دوستی در ارج گذاری شخص من زبانی بگشاید، شرمندگی حاصل از آن این خرسندی کوچک را به هم می زند و به یادم می آورد که چه قدر از تصویری که در ذهن دوستان هست دورم، تا جایی که از خود می پرسم آیا، دانسته یا ندانسته، تقلبی در کارم نبوده است؟ بگذریم ...

    ... اگر کاری کردنی است، آشنا کردن همین مردم کوچه و خیابان به گستردگی و عمق فاجعه ای است که دوره تکوین خود را گذرانده در بسیاری جاهای کره خاکی مان با ضایعات روزافزون ظاهر شده است و اگر هر چه زودتر چاره ای اندیشیده و نیرویی جهانی برای مقابله با آن بسیج نشود، کل زندگی به نابودی کشیده خواهد شد. به گمانم، دشمن چیزی جز تمدن ماشینی جهانی که اکنون در آستانه تحول به تمدن الکترونی – کامپیوتری، روبوتی است، نیست؛ در این تمدن، بزودی آدمی جز یک اقلیت مهندس و تکنسین متخصص و گروه دانشمندان پیشتاز به صورت زائده ای غیرمولد در خواهد آمد که نگهداری اش، زنده ماندن اش به صرفه نیست و خواه ناخواه باید حذف شود. از این رو، باید به محکومان چنین فاجعه جهانی، مسئله را روشن و ساده به زبان مفهوم خودشان تفهیم کرد.