first page

بازگشت به صفحه پیش

گنداب مسموم مالی
مصاحبه با جان بلامی فاستر در باره بحران اخیر سر مایه
این مصاحبه توسط مایک ویتنی صورت گرفته است

مهران میر اسد

 

این مصاحبه توسط مایک ویتنی صورت گرفته است

 

   جان بلامی فاستر سر دبیر مجله مونتلی رویو و استاد جامعه شناسی در دانشگاه اورگان است. او با فرد مگداف مشترکا کتاب (دلایل و عواقب بحران عظیم سرمایه داری) را نوشتند که اخیرا توسط انتشارات مونتلی رویو عرضه شده است.

ویتنی آیا شما فکر می کنید که مردم آمریکا به سوی این باور گمراه شده اند که بحران کنونی مالی نتیجه وام مسکن سابپرایم و سرمایه های فاسد است، آیا اینها علایم خاص یک مشکل ژرف تر نیستند؟ آیا شما می توانید توضیح دهید که "مالیه" چیست و چطوری اقتصاد بیشتر و بیشتر از فعالیتهای تولیدی جدا و بیشتروبیشتر به انباشت اوراق بهادار وابسته شده است؟

فاستر  به نظر من همانطور است که شما می گویید، مردم آمریکا با تحلیل هایی که بحران را فقط بسوی علایم صرف متمرکز می کنند گمراه شده اند، یاآخرین چیزهای بی ارزشی که کمر شتر را شکسته اند [اصطلاحی به کار رفته که به معنی به اتمام رسیدن ظرفیت است – م] از قبیل وام مسکن سابپرایم. هنوز هم مقدار زیادی از ضایعات مسموم مالی در روبنای سیاسی اقتصادی موجود است، اما مسئله اصلی خیلی ژرف تر است. یکی از دلایل این خطای محاسبه جدی از این بحران آن است که آنهایی که در راس سیستم هستند خودشان نشانه های خیلی کمی از آنچه ورشکستگی بانکی اخیر از اقتصاد سنتی می دهد، در اختیار دارند. دلیل بعدی ایدئولوژی کنترل کننده است که برای طبیعی جلوه دادن هر گونه فاجعه اقتصادی طراحی شده است. وانمود می شود که هیچ کاری برای اساس طبیعی سیستم نمی توان انجام داد بلکه اینها فقط نتیجه یک سری نیروهای خارجی، اشتباهات قانونگذاران فدرال، تغییر مقررات، خرابکاری یک عده وغیره است. تحت چنین شرایطی، آنچه که شما می توانید از نخبگان و دستگاه های تبلیغاتی بشنوید ابلهانه است، هر چند افرادی نیز- بطور مشخص در جامعه مالی- هستند که دارند در حال حاضر مسئله  را ژرف تر و در سطحی واقعی تر تحلیل می کنند.

   آنچه که باید درک کرد آنست که این بحران بسیار جدی است. از نظر بزرگی قابل مقایسه با بحران بزرگ (1930) است. این یک سیکل ادواری کسادی بازار و کاهش اعتبارات نیست. بلکه معرف آن است که عوامل دراز مدتی در کارند که شامل رکود یا کسادی اقتصاد، و پول بازی، و تغییر جهت مرکز ثقل اقتصاد از تولید به گستره مالی دریک سوم آخر قرن گذشته می شود. پول بازی فقط به یک یا دو حباب مالی (از قبیل حبابهای اقتصاد جدیدو حباب خانه سازی) اطلاق نمی شود بلکه به رشد وابستگی به سفته بازی مالی، که می تواند تبدیل به یکسری حبابهای متوالی شود که هر یک بزرگتر از قبلی است وابسته است. این همان اقتصاد غالب توسعه یافته از دهه 1970 و بخصوص از دهه 1980 است. این بازی پول در نوک یک اقتصاد واقعی یا اقتصاد تولیدی روی داد که مدام رو به کسادی بود؛ متمایل به فساد جهنمی. سفته بازی مالی به تنها بازی در شهر تبدیل شده است، باصطلاح در خدمت اعتلای اقتصاد. فعالیت اقتصادی نه در خدمت تولید بلکه هر چه بیشتر درگیر با حوالجات و اوراق بهادار شد. آخرین دوره ترکیدن حبابها، همراه شد با حباب خانه سازی و وامهای سابپرایم، که آنقدر جدی بود که بازی با پول را به نهایت رساند و آن چیزی را خلق کرد که ما در کتاب جدیدمان به آن عنوان "بحران عظیم مالی" داده ایم.

   بالایی ها عقیده داشتند که انفجار مالی می تواند مدیریت و از پیامدهای آن جلوگیری شود. بانک مرکزی در نقش وام دهنده به عنوان آخرین چاره توانست با تزریق پول به سیستم در نقاط بحرانی از ریزش بهمن مالی جلوگیری کند. در حقیقت آنها برای دهه ها در این کار موفق بودند. بن برنانکه رییس جدید خزانه فدرال، حتی چند سال پیش اشاره کرد که "متعادل سازی بزرگ" غلبه بر سیکل اقتصادی با سیاست مالی موفقیت آمیز بود .در پی سیاست استقراضی و خروج سیستم از بحران 2001 که در تعاقب ترکیدن حبابهای "اقتصاد جدید" در سال 2000 بود، او تصور کرد که به کشف اکسیر موهوم "رشدبر پایه مالیه" نایل شده است.هنوز کفه ترازوی روبنای مالی اقتصاد بر زیر بنای کساد تولیدی آن می چربد و درنهایت قادر شد که کل ظرفیت خزانه فدرال و دیگر بانکهای مرکزی را بکار بگیرد تا از فروپاشی ناگزیر سیستم مالی جلوگیری نماید.

   از نگاه دراز مدت می توانیم بگوئیم که یک نوعی بازگشت به عقب جدی صورت می گیرد که به موجب آن سیستم مالی و منافع مفرطی که در طول دهه ها بوجود آورده است، پس رفتی است با جهت گیری دراز مدت رکود کل پیکره اقتصاد. به این معنی که ترلیونها دلار از دارایی سرمایه ای از دست رفته است و با تزریق مالی دیگر تحرک اقتصادی به وجود نمی آید -چنانکه در دهه های گذشته عمل کرده است- بلکه ما با نیروهای درونی مواجه هستیم که برای دوره طولانی کسادی اقتصادی را سبب می شوند. در تائید این مطلب اقتصاددانان و تحلیلگران مالی می گویند، وقتی که شاید در 2011 بازسازی اقتصاد شروع شود شکل این بازسازی به صورت «ال» خواهد بود، با گرایش درازمدت مانند دهه بحران بزرگ (1930). بدون بازی با پول هیچ افق روشنی برای تقویت اقتصاد آمریکا و دیگر اقتصادهای پیشرفته سرمایه داری وجود ندارد.

ویتنی: ایا بحران مالی نتیجه تغییر مقررات است، یا ولنگاری در رابطه با استاندارد وام دهی، یا استقراض زیاد، یا اینکه فاکتورهای مهمتری درگیر هستند؟ در کتاب جدیدتان -"بحران عظیم مالی"- می گوئید که در اقتصاد سرمایه داری توسعه یافته، رکود اجتناب ناپذیر است چرا که "تعدادی شرکت انحصاری کنترل اغلب صنایع را در دست دارند" که در واقع "رقابت قیمتها" از بین رفته است. چگونه "سرمایه انحصاری" جاده را برای پول بازی و مشتقات ناشی از آن، ابزارهای بنیادین رهن و دیگر سیستم های پیچیده سرمایه گذاری هموار کرده است؟ آیا می توانید روشن کنید که منظور شما از رکود چیست و چگونه به بحران کنونی انجامیده است؟

فاستر: روند طولانی مدت سفته بازی مالی یا بازی با پول "انتقال مرکز ثقل اقتصاد از تولید به مالیه" روندی بود که حتما باید ادامه می یافت زیرا اگر آن را متوقف می کردند یک بهمن بزرگ مالی راه می افتاد، باافزایش وام ورویکرد بیشتروبیشتر به سوی استقراض سفته های مالی. بدهی از نظر مقداری افزایش یافته در حالیکه کیفیت آن پایین آمده است.این بدان معنی است که سطح ریسک افزایش می یابد. هر چه سفته بازی گسترش می یابد سازوکارهای جدیدی جهت مدیریت ریسک عرضه می شود. ابزارهای رهن نظیر وثیقه، تعهدات و معاملات اعتباری، و انبوهی از دیگر ابزارهای مالی عجیب و غریب، به منظور کاهش ریسک اشخاص سرمایه گذار ایجاد شدند. اما درخاتمه سیستم وسیع ریسک گسترده تر شد. از نظر تئوری افزایش ریسک از راههای گوناگون توجیه شد؛ بطور مثال پیش فرض اساس خیلی تکنیکی حبابهای جدید اقتصاد و در این مفهوم که ابزارهای مالی جدید ریسک را لایه لایه و مشروط کرد و بدین طریق ریسک انفجار حبابهای وام سابپرایم را کاهش داد. اما در نهایت، کاهش کیفیت که همراه با افزایش کمیت وامها رشد می کند تاثیر خودش را داشت. از این جهت توسل به وامهای سابپرایم بطور ساده، بخشی از تحول معمول -"هرچند که این بار در مقیاسی وسیع"- بنیان ناپایداری مالی به سمت سفته بازی مالی بود. این مطلب بسیار خوب توسط هایمن مینسکی اقتصاددان در کارهای متنوعش در "گمانه های ناپایداری مالی" توضیح داده شده است که بطور وسیعی مورد بی اعتنایی اقتصاددانان جریان حاکم قرار گرفت.

   سازماندهی این سیستم ناممکن بود، در حالیکه ریسک روبه افزایش بود و هیچ تلاشی برای ایجاد محدودیت در سیستم نشد. پول بازی به یک نقطه معینی رسیده که انهدام سیستم مالی را سبب شد. بنابراین حکومت سرمایه داری چاره ای نداشت جز اینکه تدریجا همه سیستم کنترل را به هم بریزد و به ریسک اجازه پیشرفت بدهد. در حقیقت در هر بحران مالی مهم در 30 سال گذشته، واکنش، صرفا رفع ممنوعیت های مالی بوده است. ساختار مخاطره آمیزی که تکوین یافت به عنوان"سیستم بهینه" در ایدئولوژی حاکم معرفی شد وصندوق بین المللی پول و دیگر نهادها تلاش فراوان در تحمیل ساختار مشابه مالی با ریسک بالای ظاهرا مترقی به همه کشورهای جهان به عمل آوردند.

   مشکل پایه ای واقعی چنانکه در بالا اشاره شد، رکود بود. توضیح رکود یک امر طولانی وپیچیده است، که عمیقا توسط پال باران، پال سوئیزی و هری مگداف تحلیل شده است. برای درک کامل آن من کتاب "بحران عظیم مالی"را توصیه می کنم و کتاب اخیر باران، سوئیزی و مگداف"سرمایه انحصاری " را. اساسا دو عامل اساسی وجود دارد که باید مورد توجه قرار گیرد: توسعه و انحصار. توسعه برای واقعیت صنعتی شدن بکار می رود که یک روند تاریخی است.در ابتدا بطور نمونه، در ایالات متحد قرن نوزدهم، در فاز اول انقلاب صنعتی عملا یک ساختار صنعتی وجود دارد، بدون دخالت سیستم مالی و یا درچین کنونی. در جریان این مرحله، تقاضابرای سرمایه گذاری بی حدوحساب به نظر می رسد و اگر محدودیت گسترش وجود دارد، ناشی از کمبود سرمایه برای سرمایه گذاری است. نهایتا، به هر حال، ساختمان صنعت در مراکز بسط میابد و بعدا تولیدات بیشتر و بیشتر برای جایگزینی صرف هماهنگ می شوند. که می تواند استهلاک سرمایه را دوباره تامین و جایگزین نماید.

   در یک اقتصاد توسعه یافته رشد به طور فزاینده ای وابسته به کشف خروجی های سرمایه گذاری است و سرمایه تلاش می کند تا مازاد بیشتری "سرمایه درپی سرمایه گذاری" از آنچه که خروجی های موجود می توانند جذب کنند، ایجاد کند. صنایع جدید بر پا می شوند (از قبیل رایانه،صنایع تولید دیجیتالی روز)، اما معمولا سهم چنان صنایعی در رابطه با کل اقتصاد آنقدر ناچیز است که نمی تواند کمک قابل ملاحظه ای به کل سیستم اقتصادی بنماید. همچنین اقتصاد سرمایه داری آنطور که باید وشاید در ارتباط با روند تاریخی طی شده صنعتی شدن "که تکیه بر چیزهای ورای ایدئولوژی دارد" مورد بحث قرار نگرفته است ،و در مباحثات به عنوان اقتصاد جهانی ثبت شده است. اقتصادهای بسیار پیشرفته ایالات متحد، اروپا و ژاپن در حال حاضر رشدی معادل 2.5% دارند، در حالی که اقتصادهای نوپا ممکن است سریعتراز این رشد کنند. بحث تعقلی متاثر از کینز است و بوسیله الوین هانسن در اواخر 1930 واوایل دهه 1940 در آثاری از قبیل " بازیابی کامل یا رکود" و"سیاست مالی و سیکل های کسب و کار" توسعه یافت، اما قوی ترین و روشن ترین بحث های تئوریک توسعه به وسیله پال سوئیزی، بر اساس تحلیل های مارکسیستی در اثرش بنام "چهار خطابه درباره مارکسیسم" ارائه شد.

 

   عامل دوم انحصار است. مارکس اولین فردی بود که گرایش اقتصاد سرمایه داری بسوی تجمع و تمرکز سرمایه را مورد بحث قرار دارد، تاکیدی که باعث تمایز اقتصاد مارکسی شد. مارکسیستها و اقتصاددانان بنیادا رادیکال آن را در ربع آخر قرن نوزدهم تکوین کردند "که فقط در قرن بیستم یکپارچه شد"؛ مرحله جدید سرمایه داری که به عنوان مرحله انحصاری سرمایه شناخته شد (یا سرمایه داری انحصاری) که جایگزین مرحله اولیه و مرحله رقابت آزاد سرمایه داری قرن نوزدهم شد. در اساس، اقتصاد چیره در قرن نوزده عبارت بود از کارگاههای کوچک خانوادگی "بجز خطوط آهن". در قرن بیستم چرخش به سمت اقتصاد شرکت های سهامی بزرگ است؛ همچنین سرمایه انحصاری به عنوان یک مرحله از سرمایه داری. قوانین حرکت سیستم متعادل بود. بزرگترین تغییر،اعمال ممنوعیت رقابت قیمتهاست. چنانکه پال سوئیزی در سال 1930 در تئوری خود "منحنی مبهم تقاضای قیمتهای انحصاری" بیان کرد، سعی می شود قیمتها فقط در یک جهت بالا برده شود. رقابت قیمتها بطور عمده خود بربادده بنظر می رسد، و بوسیله حرکت مدام رو به بالای اقتصاد جایگزین شده است؛ معمولا نوعی تبانی غیر مستقیم، در دنباله روی از آنکه رهبری میکند (معمولا بزرگترین کارخانه در یک صنعت).

   با اعمال ممنوعیت رقابت قیمت در صنایع توسعه یافته "هنوز رقابت قیمت در صنایع رو به توسعه وجود دارد جایی که روند سرکیسه کردن معمول است"، از پیش فرض اصلی بینش سنتی اقتصاد سرمایه داری تخطی شده است. رقابت در یک صنعت روی موقعیت های کم ارزش (مثلا روی بهره وری) ادامه دارد، ودر دیگر نقاط به بازار سهام معطوف شده است، در زمینه تبلیغات و مارک محصولات (معطوف به رقابت انحصاری). اما در عمل به قیمت گذاری تحت رقابت سرمایه انحصاری معمولا به عنوان "جنگ قیمتها" برخورد شده است، که بیش از این قابل تائید نیست. در قرن نوزدهم در ایالات متحد به استثنای دوره جنگ داخلی سطح قیمتها بطورعادی پایین رفته است و در قرن بیستم به استثنای دوره بحران بزرگ به طور عادی بالا رفته است.

   نتیجه همه اینها افزایش بهره وری است، در نتیجه شرکتهای بزرگ سهم بزرگی از منافع بهره وری را به چنگ می آورند؛ "عملا کسب سود در حالیکه حقوق کارگران ثابت مانده است".

   جهت گیری گرایش افزایش سرمایه انحصاری، سپس وجود یک سرمایه عظیم رشد یابنده وسرمایه گذاری در طلب سود اضافی ،که بهر حال، مواجه با کاهش نسبی خروجی سرمایه گذاری می شود که به تعدادی عوامل مربوط می شود: "توسعه صنعتی ورشد نابرابری ثروت" که اثر معکوس برمصرف دارد."این تا درجه ای به میزان حقوق دریافتی کارگران بستگی دارد نه به استقراض آنان"؛ و پایداری عدم  خرید حجم تولید شده که در نتیجه عدم تمایل به گسترش ظرفیت تولید را سبب می شود. در اصطلاح مارکسی می توانیم بگوئیم که نرخ اضافه ارزش (نرخ استثمار) در جایی که تولید بسیار بالا است برای تمام ارزش اضافی بالقوه که از طریق محصولات تولید شده بوجود آمده، واقعیت می یابد. بر اساس آموزه کینز پس انداز یا پول اضافی که سرمایه گذاری نشده است به سادگی بباد می رود بنا براین در کل باعث افت اقتصادی می شود. اما مسئله سرمایه گذاری برای کسب سود بدین طریق تسکین نمی یابد؛ در شرایطی که سرمایه انحصاری تلاش دارد که معیارها رابه گونه ای هماهنگ کند که بطور مداوم حتی در زمان بحران، سود بالقوه پمپاژ کند، بنابراین خلافگوئی ها ادامه می یابد.

   باران و سوئیزی مجموعه بحث های شان را سرجمع کرده و ادعا می کنند که رکود گرایش طبیعی اقتصاد سرمایه داری انحصاری است. این آشکارا خلاف آن تئوری اقتصادی بود که فرض شده که سرمایه داری ذاتا گرایش به سمت رشد سریع و اشتغال کامل دارد. در دورنمای اصلی رشد سریع و استخدام کامل درونزای سیستم بود، بنابراین تکوین پدیده رشد منفی نیاز به یک توضیح ویژه دارد. در سوی دیگر باران، سوئیزی و مگداف تئوری خودرا بر یک خط طویل از متفکران قبل از خود بنا و بحث متضادی را مطرح کرده اند، که آن یک دوره رشد سریع تحت سرمایه انحصاری بود از قبیل اسطوره دوره طلایی سالهای دهه 1950-1960 که بر اساس عامل های معین نیاز به توضیح دارد. در دیدگاه آنها، نیاز بود که به آن انگیزه تاریخی اشاره شود که در آن دورا ن فوق العاده که بسوی توسعه سریع سوق داده شده بود (دوران طلایی: دوران مصرف هنگفت بعد از جنگ، موج عظیم دوم خودرو سازی، مساعدت های هزینه های نظامی در طول دو جنگ منطقه ای در آسیا و جنگ سرد، گسترش پیشنهادهای فروش وغیره...). رکود به خودی خود یک گرایش عادی سیستم بود و بنابراین می بایست فقط ضعیف شدن آن عامل های ویژه بحساب می آمد.

   اگر سرمایه گذاری و مصرف برای ارضای تقاضا ناکافی باشد، بطوری که در سرمایه داری انحصاری یک مورد معمول است، حکومت ها به کمک طلبیده می شوند. در ایالات متحد این امر اغلب بصورت افزایش هزینه های نظامی وقوع می یابد (که برای هدف های امپریالیستی سیستم حیاتی است) و اخیرا از طریق سیستم مالی. هردوی اینها باعث حفظ سطح تقاضا می شوند، بهرحال، حد این تدبیرها به پایان رسیده است. (آمریکا چنان هزینه های نظامی درنظر می گیرد که تمام دنیا رویهم رفته نمی تواند از پس چنین هزینه ای برآید) که نتیجه آن فرورفتن ژرف تر در رکود اقتصادی است. کتاب "سرمایه انحصاری" باران و سوئیزی به گسترش حوزه مالی به عنوان یک عامل نامساعد برای رکود اشاره کرده است. اما در دهه 1960 این یک احتمال قوی نبود و به حوزه های وسیع تری گسترش نیافت. تحول سیستم از دهه 1970 آنچنان به رشد سیستم مالی وابسته شد، و ادغام شرکتهای غول آسا درآن، که من به آن عنوان فاز"سرمایه انحصاری مالی" داده ام.

ویتنی: آنطور که اقتصاد برای رشد وابسته به سیستم مالی می شود، فاصله بین فقیر و غنی نیز مدام بزرگتر و بزرگتر می شود. آنطور که شما در کتابتان اشاره کرده اید: "در ایالات متحد 1%  بالایی ثروتمندان در سال 2001 صاحب بیش از دو برابر ثروتی بودند که80% جمعیت پائینی جامعه داشت. اگر این آمار بر مبنای ثروت مالی اندازه گرفته شده بود، 1% بالائی صاحب 4 برابر ثروت 80 % پائینی جامعه بود. چگونه طبقه کارگر  با اینهمه انتقال ثروت بسوی ثروتمندان می تواند برنامه ریزی کند که سرش را روی آب نگهدارد.

فاستر: جواب خیلی قاطعانه است. اگر مردم نتوانند استاندارد زندگی شان را بر اساس درآمدشان حفظ کنند آنوقت ناگزیر خواهند شد برای جبران درآمد قرض کنند و داروندارشان را بفروشند. نتیجه اینکه اگر درآمدشان افزایش نیابد، یا اینکه آنچه در تملک دارندافزایش نیابد، این است که آنها در یک تلاش معمول برای تداوم زندگی بیشتر و بیشتر بدهکار خواهند شد. من در رابطه با رشد بدهی مسکن طبقه زحمتکش در سال 2000 بسیار نگران شدم و به مطالعه ای در رابطه با "نجات وام گیرندگان" دست زدم که هر 3 سال یک بار بوسیله حکومت مرکزی منتشر می شود؛ با حدود 3 سال تاخیر در ارائه اطلاعات. این تنها منبع مهم اطلاعات حکومت فدرال است که ما در رابطه با بدهی  وام مسکن مردمی که بر اساس گروههای درآمدی تقسیم شده اند داریم که ما میتوانیم میزان بدهی طبقات مختلف را تعیین کنیم.

   من در مونتلی رویو در مه 2000 مقاله ای با عنوان "طبقات زحمتکش و سنگینی وام مسکن" بر اساس این پژوهش منتشر کردم. 6 سال بعد در مه 2006 آنرا تعقیب کردم ومقاله ای با عنوان "حباب وامهای مسکن" منتشر کردم که در واقع همراه شد بابحران بزرگ مالی. آنجا نوشتم که حباب مسکن و شدت مصرف در اقتصاد، پیوند خورده است به آنچه که به عنوان حباب خانه سازی مصطلح شده است،  که میتواند بزودی  در نتیجه افزایش نرخ بهره و رکود یا افت قیمتها بترکد. این آن چیزی است که البته اتفاق افتاد و دلیل اینکه چرا این بحران اینگونه شدید شد خرابی شرایط مالی طبقات زحمتکش وامدار در طول دهه ها بود که در پی سیستم بازی با پول رخ داد.

ویتنی: آیا بر شما معلوم است و توضیحی دارید برای رکود وامها و میزان خطر آن برای اقتصاد؟ اعتبارات کماکان تنگ تر می شود و قیمت خانه ها افت می کند. آیا ما داریم به داخل چنبره پر قدرت رکود قیمتها می لغزیم؟ آیا فکر می کنید که سیاستهای مالی می تواند این جهتگیری را عوض کند یا اینکه بسته مشوق های اقتصادی آنقدر کوچک است که نتواند این رکود و لغزش را متوقف کند؟

فاستر: رکود اطلاق شده است به سقوط سطح قیمتهای عمومی، چیزی که در ایالات متحده از زمان بحران بزرگ به بعد مشاهده شده است و فاجعه در اقتصاد سرمایه انحصاری"و به ویژه تحت سرمایه مالی انحصاری". در مرحله اول، رکود (یا ضد تورم، بطور مثال کاهش تورم تا جایی که بانک فدرال آنرا "زیر سطح مطلوب " نامیده است)، به این معنی است که دوباره رقابت قیمتها بین شرکتهای غول پیکر در یک بازی مرگ و زندگی فعال شده است.همچنین فشاری برای اخراجهای سنگین و کاهش حقوق، و خلق انواع سیکلهای معیوب ایجاد کرده است.

 

   اما ترس واقعی از رکود در ارتباط با تورم عظیم ساختار مالی و بار سنگین وامها روی اقتصاد است. در تورم، که معمولا فرض می شود وابسته به ساختار اقتصاد سرمایه پیشرفته است، وامها با دلارهای کوچک بازپرداخت می شود (یعنی ارزش پایین اضافه کاری). در یک رکود اقتصادی، بهر حال، وامها با دلارهای بزرگ باز پرداخت می شود (ارزش بیشتراضاقه کاری). این سپس یک چنبره رکود وام ایجاد می کند، که وسیعا به فروپاشی مالی شتاب می بخشد. آنطور که فیشر بیان کرد "رکود، ناشی از واکنش وام روی وام بود. هر دلار وام هنوز پرداخت نشده است یک دلار بزرگتر می شود، و هر چه بدهکاری روی بدهکاری آنطور که ما شروع کردیم به اندازه کافی تلنبار شود، خروج از بدهکاری نمی تواند به وسیله کاهش قیمتها که خود مسبب آن است انجام شود. به بیان دیگر، "افت قیمتها همزمان با فروش املاک بدهکاران برای پرداخت بدهی آغاز می شود، و به محض کاهش قیمتها باقی بدهی بایستی با دلارهایی که عملا ارزش آن بیشتر از مقداری است که قرض شده بود پرداخت شود، که باعث افزایش بدهی می شود، و بسمت کاهش بیشتر قیمتها می رود و این است چنبره رکود. در رابطه با محک زدن شدت این رکود، بانک مرکزی و خزانه داری برای پر کردن چاله چوله های اقتصادی (کاهش تورم) شروع به چاپ اسکناس کرده اند، که از روی حسن تعبیر"رفع و رجوع عددی" نامیده شده است. اما آنها ناموفق و فشار رکود بسیار قوی تر است، که سبب شده آقای اوباما بعد از انتخابش خیلی موجز هشدار دهد که "ما الان در خطر افتادن در چنبره رکودی هستیم که می تواند باعث افزایش بدهی ها به میزان وسیعی شود".

   همچنین ارزشمند است اشاره شود که در اثر رکود، سرمایه گذاری هم متوقف شده است. با توجه به این حقیقت که سطح قیمتها برای چندین سال پایین خواهد بود –پایین تر از اینکه الان هست- سرمایه گذاری در ظرفیتهای جدید تولیدی (با این آگاهی که سالها طول می کشد که سرمایه برگردد و بایستی با قیمت فعلی پرداخت شود)، منقبض شده،رکود ژرف تری از انباشت سرمایه ها ایجاد کرده است.

   بسته پیشنهادی که بوسیله دولت اوباما پیشنهاد شده بسیار کوچکتر از آن است که بتواند در چنین شرایطی  تقاضا را بالا ببرد و سبب عادی سازی اقتصاد شود. مقدارآن کمتر از 400 بیلیون دلار در سال است، 40%کمتر از کاهش مالیات، به نحوی که افزایش پرداختهای حکومتی به مقیاس پاروی کوچکی است در قیاس با سوراخی که با افت شدید در مصرف، سرمایه گذاری، و هزینه حکومتهای مرکزی و محلی ایجاد شده است. همچنین کل برنامه حمایت مالی حکومت کوچک شده است. اینکه مقدمتا مبلغ بیش از 9.7 تریلیون دلار به نهادهای مالی بصورت نقدی تزریق شود و وامها ضمانت شود، تاخت زدن خزانه است با گنداب مسموم مالی، و غیره.

ویتنی: بنظر می رسد کارل مارکس بحران مالی که ما اکنون با آن روبرو هستیم را پیش بینی کرده است. او در کاپیتال گفت: "نگرش سطحی به اقتصاد سیاسی حقیقت خودش را اینطور نشان می دهد که انبساط و انقباض اعتبارات را نتیجه تغییرات دوره ای سیکلهای اقتصادی می بیند در حالیکه این صرفا یک علامتی از آنها است." مارکس ظاهر می شود تا تئوری شما را تایید کند که مشکل اصلی ژرف تر از این است؛ رکود اقتصادی که سود را وادار به جستجوی سرمایه گذاری های سودآورتر می کند. در حالیکه تئوری پول گرائی میلتون فردمن زیر حملات نابود کننده قرار گرفته، کینز و مارکس نسبتا سربلند از آب درآمده اند. مارکس چه منظوری دارد موقعی که از اقتصاد سیاسی صحبت می کند؟

فاستر: مارکس در زمان خود دقیق ترین تحلیل گر بحرانهای مالی بود که جنبه های اصلی آن را بیان کرد. بهر حال او انبساطهای مالی را دید (درحالیکه اقتصاددانان بطور عام اخیرا دیده اند) که در اوج یک شکوفایی اقتصادی نه به عنوان یک پدیده سکولار بوقوع می پیوندد. به عبارت کلی بازی با پول در اساس به مرکز ثقل اقتصادی که گرایش مالی دارد انتقال می یابد، با سفته بازیهای مالی که در طول دهه ها برقرار شده یک موقعیت کاملا بی نظیری پیش آورده.

   مارکس و انگلس تاکید زیادی داشتند بر رشد شرکتهای سهامی  و ظهور یک بازار برای امنیت صنعتی که نزدیک به اواخر قرن نوزدهم شروع به ظاهر شدن کرده بودند؛ آن واقعیت بی چون و چرای بازارهای مدرن برای امنیت صنعتی که شروع واقعی پیدایش سیستم مالی بعنوان یک نمود نسبتا غیر وابسته از اقتصاد سرمایه داری انحصاری بود.

   اساسا دو ساختار قیمت گذاری برای اقتصاد وجود دارد: یکی در اقتصاد واقعی در رابطه با تولید کالا و خدمات، و دیگری در حوزه مالی وابسته به قیمت گذاری اسنادی (اوراق بهادار). این دو با هم مرتبط هستند اما برای یک دوره زمانی می توانند جدا از هم عمل کنند. کینز در دهه 1930 خطرهای یک اقتصادی که بطور فزاینده ای بوسیله سفته بازیها از قیمت گذاری اسنادی اداره می شد را مشخص کرد. مارکس یک مشاهده گر موشکاف سرمایه داری بود که حتی در زمان خودش توانست ظهور تضاد بین سرمایه پولی (دروغین) و سرمایه واقعی را ببیند.

   آنچه که مارکس در این زمینه به بحث گذاشت آن است که نوسان در سفته بازی مالی در رکود جواب می دهد اما در اقتصاد واقعی نه؛ آنجا که سرمایه مزبوحانه بدنبال راه ماندگاری و افزایش بیشتر است. بنابراین او نوشت در چنان دوره ای به دلیل دشواری استخدام در نبود حوزه های سرمایه گذاری، بطور مثال به واسطه مازاد در شاخه های تولید هیچ چیز به اندازه موانع درونی خود سرمایه مانع از گسترش سرمایه داری نیست. تا به امروز مارکس قوی ترین مبنا را برای نقد سرمایه داری بنا ساخته است، اما کینز واقعی (نه وازده های کینز گرای امروزی) هم مهم است؛ زمانی که او بر آنچه که او آنرا "خطای فاحش" سرمایه داری نامید (گرایش به سوی نابرابری اجتماعی و بیکاری بی حد وحصر کارگران) تاکید نمود. او همچنین خطر همراه شدن سیستم را با سفته بازی مالی گوشزد کرد.

ویتنی: آیا رکود دستمزدها و نابرابری درآمدها نتیجه مستقیم اقتصاد پولی است؟

فاستر: من اینرا طور دیگری بیان می کنم. رکود دستمزدها و رشد نابرابری درآمد و ثروت اجزای گرایش بنیادی رکود هستند. هر دو یک گرایش به بدتر شدن در جریان زمان را نشان می دهند، و نتیجه گرایش عمیقتر رکود برای کل اقتصاد است. در ایالات متحد اوج دستمزد واقعی 1971 بود، ولی در 2008 به حد 1967 سقوط کرد. این علیرغم رشد هنگفت بهره وری تولید وافزایش ثروت در طول دهه های بین این دو تاریخ بود. بنابراین، این نشانه ای از گرایش صعودی سودآوری یا آنطور که باران وسوئیزی متذکر شده اند، به اصطلاح خود مارکس افزایش نرخ اضافه ارزش است. این امر با تجمع وحشتناک ثروت در بالا همراه بود. همانطورکه ما درکتاب بحران عظیم مالی قید کردیم، "از 1990 تا 2002 به ازای هر دلاری که %90 مردم در پایین جامعه درآمد داشتند آنهایی که %1 جمعیت فوقانی را تشکیل می دهند (که حدود 14000 خانوار هستند) بیشتر از 18000 دلار درآمد داشتند. درسال 2007 نابرابری درآمد وثروت در آمریکا به سطح 1929 رسید. یعنی سطحی که دقیقا قبل از 1929 بود که بازار بورس به هم ریخت وبحران بزرگ آغاز شد.

   من فکر می کنم حق با شماست، که پول بازی نابرابری درآمد و ثروت را بدتر ساخت، وموجب رکود دستمزدها شد. ما میتوانیم ببینیم که لیبرالیسم بعنوان مبنای فکری سرمایه مالی انحصاری اصولا به عنوان پاسخ طبقه حاکم در قبال رکود معرفی شد، و سپس بطور فزاینده ای به ترویج سرمایه مالی پرداخت، که یک پاسخ ساختاری در قبال رکود بود.

   لیبرالیسم نو در جهت نابودی اتحادیه ها، کاهش دستمزدها، قطع کمکهای اجتماعی حکومتی به مردم، مقررات زدایی و غیره بی وقفه عمل کرده. یک راه برای فهمیدن این موضوع آنست که نیازعظیمی به تزریق پول نقد برای تغذیه یک روبنای مالی وجود دارد که حریصانه در طلب سرمایه جدید مالی است، که محتاج به تحمیل هر چه بیشتر انباشتن وامها و سفته بازی مالی است. شرکتهای بیمه، بنگاههای مسکن، شرکتهای سرمایه گذاری با موعد پرداخت همه تدارک و جا داده شده اند در این روساخت مالی. آنچه که ایالات متحد کرد برداشتن تمام محدودیتها بود. درچنین محیطی، کارگران وادار شدند تا خانه های شان را مثل یک قلک پول برای مصارف مالی استفاده کنند، کارتهای اعتباری به نوجوانان ارائه شد، وامهای مسکن سابپرایم به ضرب زور به هرآنکس که حداقل توانایی را داشت پرداخت شد. بسته های بازنشستگی افرادبه طرف (آِی-آر-ا)ها حواله شد که کاملا به سیستم سفته بازی مالی وابسته بود. این همه علایم یک سیستم بیمار را داشت. در چنین محیطی، اقتصادواقعی، مشخصا تولید کالایی و کارخانجات، لت و پار شده بودند. در مقدمه (بحران عظیم مالی) ما یک جدول گنجانده ایم از1960 که تولید کالایی را بر مبنای درصدی از تولید ناخالص ملی در یک کاهش آرام طولانی مدت، نشان می دهد. در حالی که وامها درزمان مشابه نسبت به تولید ناخالص ملی سر به آسمان می ساید. همه اینها به این معنی است که یک حجم عظیم بازپرداخت از سوی کارگران به سرمایه داران وبه آنهایی که در راس هرم مالی نشسته اند صورت می گیرد.

ویتنی: در کتاب بحران عظیم مالی شما منتقد پالسون شده اید بخاطر تزریق سرمایه به بانکها ومی گوئید "بیشتر آنها دارند زمان لازم می خرند که این انبوه عظیم وامهای سوال برانگیز می تواند به یک شیوه منظم بازپرداخت شود. این افزایش توانایی بازپرداخت اما در درازمدت در یک اقتصاد با نرخ پائین فعالیت و یک افت اقتصادی شدید یا بحران اقتصادی است." روز جمعه تیموتی گایدنر به سی-ان-بی-سی گفت که "ما سیستمی را که بوسیله بخش خصوصی تملک و اداره می شود، حفظ خواهیم کرد." این حاکی است که وزیر خزانه داری احتمالا نتواند همه مطالبات مسموم را بطور کلی بازپرداخت کند، اما تلاش می کند نشان دهد که این بانکهای در حال غرق شدن قادر به پرداخت هستند. بنظر شما چه اتفاقی می افتد اگر گایدنر از ملی کردن بانکها سر باز زند.

 فاستر: من راجع به حرف گایدنر طور دیگری داوری می کنم. واقعا ما داریم یکی از بزرگترین دزدیهای تاریخ را تجربه می کنیم. تمام تلاشهایی که برای نجات سیستم مالی در این زمان انجام می شود درسمت ملی کردن به پیش می رود. حکومت فدرال بیشتر و بیشترسرمایه تهیه می کند و مسئولیت مالی بانکها را بعهده می گیرد. بهرحال ، آنها دست به هر تلاشی می زنند تا بانکها را خصوصی نگهدارند، نتیجه این امر یک نوع ملی کردن عملی با قانون کنترل خصوصی است. اینکه آیا حکومت فدرال نهایتا مجبور خواهد شد به سمت ملی کردن کامل برود (یعنی بعهده گرفتن کنترل مستقیم بانکها) یک پرسش بزرگ است. اما حتی اگر طبیعت آنچه که دارد انجام می شود تغییر نکند، یک شکل کلاسیک از سوسیالیستی کردن است؛ یعنی از دست دادن موسسات مالی در حالی که هنوز سود عظیمی دست نخورده در دست آنهایی رها می شود که بیشتر منافع را در تمام دوره گسترش سفته بازیهای مالی داشته اند.

   برای اینکه متوجه شوید که چه دارد اتفاق می افتد، اول باید درک کرد که حکومت فدرال، آنچنان که من قبلا اشاره کرده ام ،خودش در این بحران مبلغ 9.7 تریلیون دلار به عنوان کمک اولیه به موسسات مالی تعهد کرده است. بانک فدرال به همراه خزانه داری حالا خودش را به آن چیزی تبدیل کرده که بعنوان بانک بد مصطلح است. نتیجه عملی آن است که بانک فدرال شده است آخرین پناه برای سمومات مالی با سهیم شدن در دارایی ها که در تراز بانک فدرال درآخر دوره بحران از90% به 20% سقوط خواهد کرد، و مقدار زیادی از باقیمانده جعلیات گندابهای هرزه مالی که ایجاد شده است.

   قطعا، ملی کردن تمام و کمال معقولتر از این خواهد بود. اما لازم است سیستم قدرتی را که ما در حال حاضر با آن سروکار داریم هم از نظر مالی و هم از نظرسیاسی در نظر داشت. نوع کلاسیک ملی کردن کامل بانکهای سیستم سرمایه داری در ایتالیا در سالهای دهه 1920-1930 بود که بدست رژیم فاشیستی انجام شد. بدون این ادعا که ما داریم به چنان سمتی می رویم خیلی واضح است که تنها ملی کردن بانکها دوای درد نخواهد بود.

   این حقیقت که گایدنر که منتخب اوباما برای وزارت خزانه داری است ،خود مسئول بزرگترین دزدیهای انجام گرفته است -احتمالا بزرگترین دزدی تاریخ، یعنی صورتحسابهای مالیاتی که بوسیله مردم معمولی بعنوان مالیات پرداخت می شود- قطعا طبیعت پیشرو بودن کابینه جدید را زیر سوال خواهد برد.

ویتنی: آلن گرین اسپن رئیس سابق بانک فدرال، انتقاد از سیاست پولی اش را رد کرده بود، مبنی بر اینکه هیچکس گسترش حبابهای مسکن را نخواهد دید. بهرحال ، این نگرش در کتاب شما وجود دارد."این یک واقعیت بود که رکود اقتصادی از دهه 1970 شروع شد، و منجر به پیدایش رژیم سرمایه داری مالی از نوع متناقض کینزی از طریق بر انگیختن تقاضا در اقتصاد بدوا از برکت حبابهای مستغلات شد." در آن اظهارات بیان می شود که بانک فدرال دقیقا می دانست چه می کند هنگامی که نرخها را کاهش داد و جنون سفته بازی را ایجاد کرد. و حبابهای وامهای تشدید  شده دارایی ها، راهی است که ثروت را از یک طبقه به طبقه دیگر انتقال می دهد در حالی که از رکود اساسی اقتصاد جلوگیری می کند. آیا این مشکل می تواند از طریق اعمال مقررات و بهبود اشتباهات رفع گردد یا اینکه چیزی است از قماش آنچه ذاتی سرمایه داری است.

فاستر: گرین اسپن البته نومیدانه می کوشد که شهرتش را بازیابی کند و هر گونه شبهه ای که اورا مقصر قلمداد کند از بین ببرد. من تایید می کنم که بانک فدرال تا حدودی می دانست که چکار می کند، و عمدا حباب ثروت در خانه سازی را ترویج می کرد؛ چیزی که استفان پامبوی بدنبال ترکیدن حباب اقتصاد جدید در سال "جابجایی حباب بزرگ" نامید 2000. این دیدگاه که هیچکس خطر را ندید غلط است. این مرا به یاد ادعای آبروداری پال کراگمن می اندازد در بازگشت بحران اقتصادی وبحران 2008. در حالیکه تعدادی از مردم فکر می کردند که مشکلات اقتصادی و مالی دهه 1930 ممکن است برای شان تکرار شود، از دید او اینها همه آدمهای معقولی نبودند!

   بر طبق نظر کراگمن آدمهای معقول مثل خودش "آنهایی هستند که بیان کننده عقاید حاکمان در قدرت هستند" و می دانند که این چیزها هرگز اتفاق نخواهد افتاد. اما چرخش به سمت بدی بود. گرین اسپن راست می گوید که کسی نمی تواند پیش بینی کند دقیقا چه پیش خواهد آمد، و جدا تعداد زیادی آدم نابینا! در راس وجود داشت. اما مقداری هم هشدار از روی نگرانی وجود داشت. برای مثال، من یک مقاله آماده کردم (وحشت بزرگ) که آوریل 2005 در مونتلی رویو منتشر شد که راجع به "افزایش نرخ بهره" در رابطه با خطر رکود اقتصادی هشدار می داد که "باعث ترکیدن حباب مسکن می شود که توسط مصرف کننده آمریکایی حمایت می شود". مشاهدات دیگر اقتصاددانان گویای چیزهای مشابهی بود.

   هیئت مدیره بانک مرکزی، قطعا، دراین سالها درمورد اینکه آیا قبل از اینکه کار از کنترل خارج شود سیاستی جهت ایجاد سوراخی در این حباب ثروت درپیش بگیرند یا نه بحثهای داخلی داشتند. اما گرین اسپین وبرنانکه هر دو علیه چنین عمل خطرناکی بودند، با این ادعا که این کار می تواند ساختار لکنته مالی را فروپاشد. از آنجا که نمی دانستند در رابطه با حباب ثروت چه بکنند عملا دست روی دست گذاشتند و سعی کردند با حرف بازار را رونق بخشند. دیدگاه غالب آن بود که بانک فدرال می تواند با گذاشتن یک تکه سنگ در لحظه بروز خطر در مقابل بهمن مالی از حرکت آن جلوگیری کند. بنابراین برنانکه پیش تاخت ، چشمهایش را بست و دعاکرد، نرخ بهره را افزایش داد تا تورم رامحدود کنند (عملی که توسط نخبگان مالی درخواست شد).  باقی داستان را خودتان می دانید.

   در تمام آن دوران، آنها که در راس فرماندهی موسسات مالی بودند، آن را یک فرصت پنداشتند و بانک فدرال هم آرزوی آنها را دنبال کرد. گرین اسپن خودش ابله نیست. او در آوریل 1988 در مجله چلنج در مورد خطری که با حباب خانه سازی ایجاد شده است نوشت. اما به عنوان رئیس بانک فدرال، او پول بازی را تا پایان تعقیب کرد، چونکه گزینه دیگری برای سیستم نبود. نیازی به گفتن نیست، که سیاست پول بازی با افزایش نابرابری ثروت و درآمد در کشور همراه بود. وام خودش ابزار اعمال قدرت است و آنهایی که در پایین بودند بوسیله آن به زنجیر کشیده شدند. در حالیکه آنهایی که در بالا بودند از آن بعنوان ابزار اعمال قدرت جهت افزایش فرصتها استفاده می کردند. ثروت خالص 400 تا از ثروتمندترین خانوارهای آمریکایی افزایشی از 91.8 بیلیون دلار در 1982 به 1.2 تریلیون دلار در سال2006 داشت، در حالیکه اکثریت مردم جامعه هردم زندگی را سخت تر وسخت تر می یافتند. هیچکدام اینها تصادفی نبود، همه ذاتی سرمایه انحصاری بود.

ویتنی: بحران مالی سریعا به بحران سیاسی تبدیل میشود. قبلا حکومتهای ایسلند و لتونی سقوط کرده اند و کسادی اوضاع جهانی شتاب گرفته است. شورش و اغتشاشات خیابانی در یونان و لتونی و لیتوانی براه افتاده است، و تظاهرات کارگری در سراسراروپا روزمره شده است. همچنان بیکاری سر به فلک می زند و فعالیتهای اقتصادی متوقف می شود، کشورها احتمالا بی ثباتی اجتماعی عظیم تری را تجربه خواهند کرد. آیا شما این بحران را فرصتی برای اعتراضات تحول خواهانه می بینید؟ آیا این امر بسوی ژرف تر شدن نارضایتی و خشم وخروش مردم و تبدیل آن به یک حرکت سیاسی برای تغییرات بنیادی می رود؟

فاستر: اولین چیزی که به ذهن می رسد آنست که ما بطور ناگهانی در یک مرحله تاریخی متفاوتی هستیم. یکی از دوست داشتنی ترین نقل قولها از جیلیو پونته کورو در فیلم سوختن جایی است که هنرپیشه اصلی، ویلیام واکر (مارلون براندو) اظهار می دارد: "اغلب بین دو مرحله تاریخی،  ممکن است 10 سال برای برملا کردن تمام خلافگویی هایی که در طول یک قرن شده است کافی باشد". ما در چنان برهه ای زندگی می کنیم؛  نه تنها بخاطر بحران عظیم مالی و چیزی که صندوق بین المللی پول حالا آن را بحران اقتصادی سرمایه داری پیشرفته می نامد، بلکه همچنین به دلیل بحران زیست بومی جهانی که در طول دهه گذشته تحت تاثیر تجارت بطور معمول بواسطه ظهور امپریالیسم عریان، شتاب خارج از کنترل گرفته است. چیزی که ده سال پیش معقول بود حالا نامعقول می نماید. خطرات جدید و امکانات جدید بروز می نماید. کلا نوع جدید منازعات تکوین می یابند.

   سقوط ناگهانی حکومت ایسلند و لتونی در اثر تظاهرات علیه دزدی مالی قابل ملاحظه است، همچنانکه طغیان گسترده در یونان و سراسر اروپا، با میلیونها نفر در خیابانها. در حقیقت بیشتر نقاط دنیا در جوش و خروش است. آمریکای لاتین درگیر یک چرخش تمام عیار بر علیه لیبرالیسم نو است؛ تحت رهبری انقلابیون بولیواری ونزوئلا و با آرمان نوین سوسیالیسم قرن بیست و یکم (چنانکه در بولیوی، اکوادور و کوبا) متجسم است.

   انقلابیون نپال آرزوهای جدیدی در آسیا برانگیخته اند. نبرد اجتماعی در مقیاس وسیعی در عرصه اقتصادی در برزیل، مکزیکو، و هندوستان تکوین می یابد. چین هم خستگی ناپذیربه جلو می رود.

   یک نقطه در این جهان جایی که این خروش تاریخی در حال حاضر می توان گفت هیچ تاثیری در آن ندارد، ایالات متحد است. این می تواند نشانه دو دلیل باشد. اول اینکه، ایالات متحد بعنوان مرکز امپراطوری جهانی یک دژ محافظه کاری است. دوم اینکه، انتحاب اوباما نیروهای پیشرو را گیج کرده است؛  با این اندیشه احمقانه که دموکراتها تحت رهبری اوباما می روند تا بدون فشار از پائین برای تغییر و دگرگونی یک وضعیت جدیدی بسازند. در حالیکه،  در جلو چشم اوباما و با کمک مشاوران منتخب او، مقدار هنگفتی از سرمایه حکومتی دارد به نفع سرمایه خصوصی به سیستم مالی تزریق می شود.

   ما در کتاب "بحران عظیم مالی" بحث کرده ایم که، آمریکا در این روزگار به چه چیز نیاز دارد؛ یک تغییر در مفهوم کلاسیک اقتصاد سیاسی (با معنای کلاسیک آن). از این طریق این ایده تفهیم می شود که اقتصاد سیاسی در معرض کنترل عموم قرار می گیرد، و بایستی از تسلط طبقه حاکم بیرون کشیده شود. معاضدت مالی سیستم با پول مالیات دهندگان همین حالا هم ادامه دارد بدون اینکه چیزی به مردم بگویند. بنابراین خیزش برای برقراری کنترل عموم بر اقتصاد سیاسی ضرورت پیدا می کند.

   این امکانپذیر است که خواستار یک "نیودیل" جدید که ریشه در میراث ارزنده دولت روزولت در دهه 1930 دارد، که قابل ملاحظه ترین کار یک دولت پیشرفته است، شویم. اما چنانکه من و رابرت مکنزی بحث کردیم در یک "نیو دیل جدید توسط اوباما" که در فوریه 2009 در مونتلی رویو منتشر شد، مبارزه بسرعت بسوی گسترش حقوق کارگران بر طبق اصول سوسیالیستی  با در هم شکستن منطق سرمایه فرا می روید. برای اینکه چنین امری اتفاق بیافتد، یک حرکت انقلابی از پایین درسطح "حرکت اتحادیه های کارگری  در دهه  1930 که نیروهای سیاسی جدید در کشور ایجاد کرد، هر چند که بعدا در دوره مک کارتی نابود شدند" باید شروع شود. داستان این نبرد در گزارش کلاسیک دیوید میلتون در مورد سیاست های کارگران آمریکا، وهمچنین خیزش های کارگری که بوسیله سندیکالیست های سوسیالیست و رادیکال رهبری شده، اشاره شده است.

   این مهم است، چنانکه ایستوان مزاروش در "فراسوی سرمایه" شرح داده است، که سیاستهای رادیکال که در این حرکت تاریخی آغاز شده است ، نباید در راه حفظ سیستم موجود تغیییر جهت دهد ، بلکه باید در جهت تعالی جنبش به پیش رود. چنانکه مزاروش نوشت: "جهت موفقیت در این هدف اصولی، در اوج بحران سیاست رادیکال بایستی در یک شکل از تصمیمات قوی موثر در تمام سطوح و مناطق ، از جمله در اقتصاد به آرمان اصلی تبدیل شود. دربدنه اجتماع  بعنوان نیازهای پی در پی و خواسته های سیاسی بروز نماید".

   در ایالات متحد هدف اولیه هر سیاست رادیکال باید در جهت قطع هزینه های نظامی باشد، که جهنم امپراطوری است و کل جهان را به کام خود می کشد. این هزینه ها بدنه سیاسی آمریکا را خراب کرده و قویا در جهت عکس نیازهای  فوری جامعه هدایت میکند. ضعیفترین حلقه کل ساختار سیاسی ، ایدئولوژی و اقتصادی در دستور کار در ایالات متحد امروز، آنست که نظام بطور واضح در جهت برآورد نیازهای واقعی مردم دچار خطا شده است. بجای اینکه در این بحران به این نیازهای فوری پرداخته شود، تاکید خایگان اقتصادی بر حمایت سرمایه خصوصی به هر قیمتی است. در فاصله اکتبر 2008 تا ژانویه 2009 حکومت فدرال 160 بیلیون دلار سرمایه به صورت قرض و تزریق و ضمانت به بانک آمریکا داد، که در آخر ژانویه ارزش خالص آن فقط به اندازه تکه کوچکی از کل مقدار بود. و باقی مبلغ به سوراخ موش فرورفت.

   سرقت ثروت عمومی جهت حمایت از سرمایه خصوصی احتمالا هیچگاه قبلا در این مقیاس دیده نشده است. یک طبقه کارگر متشکل وسیاسی شده و قادر به واکنش علیه آن دزدی و انتخاب دوباره سازی جامعه ، که نیازهای مساوات طلبانه و واقعی جامعه را در نظر گیرد آن چیزی است که در حال حاضر مورد آرزوست. سرمقاله نویس نیوزویک درمطلبی که اخیرا عنوان روی جلد نیوزویک بود ("حالا ما همه سوسیالیست هستیم") بطور ساده اشاره ای دارد به افزایش هزینه های عمومی که بطورجدی نشانه ای از سوسیالیسم است. اما واقعیت آن است که ما در یک لحظه متفاوت تاریخی هستیم که نیروهای رادیکال امکان حرکت به جلو را دارند.